یادم رفته بود.
راست می گفت بیست و پنجم میشد!
_ااا راس میگی اره بیست و پنجم میشه که تولدشه…
خب ؟!
_البته اینو نمیدونی ولی من میگم…
همون روز تولد فرهادم هست!
با تعجب ابروهام بالا پرید.
_جدی؟!
اوهومی گفت.
_گفتم که اگه خواستی برنامه بریزی…
_وایی من نمیدونستم مرسی که گفتی!
با اومدن فرهاد و ماهان آلا ساکت شد.
اون روز بعد از خوردن ناهار و کمی وقت گذروندن کنار دریا، بالاخره راه افتادیم.
دوست نداشتم دریا رو ول کنم و برگردم!
اما نمیشد…
هوا تاریک بود و تو ماشین موزیک آرومی تو ماشین در حال پخش بود.
با فکری که به سرم زد، خبیثانه گفتم:
_میگم فرهاد…
_جانم؟!
_میدونی بیست و پنجم تولد ماهانه؟!
میای بریم واسش یه کادو بگیریم…
فرهاد نگاه معنا داری کرد و گفت:
_واسه ماهان…
لبخندی زدم و گفتم:
_اره دیگه نه پس واسه تو…
فرهاد نگاهش و به جلو دوخت و باشه آرومی گفت.
دلم سوخت اما بیخیال نشدم.
_میدونی؟
من عاشق تولد و کادو دادنم…
میخوام واسش بترکونم و یه پارتی دنگ بگیرم…
قراره خیلییی خوش بگذره!
البته آلا هم خبر نداره چون اون خبر کشه به گوش ماهان می رسونه…
اخم های فرهاد بیشتر تو هم شد و این یعنی من موفق شده بودم.
_پس خوش بحال ماهان!
تو دلم عروسی بود.
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم.
فرهادم با اخم های در هم دیگه چیزی نگفت و مشغول رانندگی شد.
یک ساعتی بعد، بهش نگاه کردم و گفتم:
_چایی بریزم واست؟!
_نه نمی خوام!
خندم گرفته بود اما جلوی خودم و گرفتم.
معلومه خیلی بهش بر خورده و ناراحته…
صورتم و به طرف پنجره برگردوندم و کمی خندیدم.
در مرز انفجار بودم.
صدام و صاف کردم و گفتم:
_من خیلی خوابم میاد اشکال نداره بخوابم ؟!
_نه بخواب…
تو دلم بهش خندیدم و چشمام و بستم و تکون های ماشین باعث شد خیلی زود به خواب برم.
#ماهرو
#پارت_569
_ماهرو…
پاشو بریم شام بخوریم!
گیج چشمام و باز کردم.
_پا شو میخوایم غذا بخوریم.
باشه ای گفتم و پیاده شدم.
یه مجتمع بین راهی ایستاده بودیم.
آلا تنها روی حصیر نشسته بود.
تا ما هم نشستیم و خواستم بپرسم ماهان کجاست ؟!
دیدمش که با پلاستیکی تو دستش بهمون نزدیک شد.
_واسه همه چیز برگر گرفتم!
خوشحال گفتم:
_دمت گرم عجیب هوس کرده بودم.
ماهان با خنده به همه ساندویچ داد و دور هم مشغول خوردن بودیم.
_تو چرا اخمات زمین و جارو میکنه فرهاد ؟!
با حرفی که ماهان زد، با تعجب به فرهاد نگاه کردم.
پس هنوز ناراحت بود.
با دیدن این حالش بیشتر مصمم شدم واسه انجام کارم…
_نه چیزی نیست داداش…
منم شانه ای بالا انداختم و ته ساندویچم و داخل پلاستیک انداختم و گفتم:
_آخیش چسبید مرسی…
_نوش جونت…
اگه پاشین پاشین سریع بریم که تا اخر شب برسیم!
***
با دیدن سویشرت مردانه قشنگ پشت ویترین خوشحال گفتم:
_واییی اون خیلی به ماهان میاد.
بیا بریم ببینیمش…
دست فرهاد اخمو رو کشیدم و وارد مغازه شدیم.
_تو و ماهان تقریبا سایزتون یکیه تو تن بزن ببینم چطور میشه…
سپس به فروشنده گفتم:
_اقا میشه اون سویشرت و سایز ایشون بدید ؟!
فروشنده خیلی سریع لباس و اورد و فرهاد بی ذوق پوشید.
خیلییی بهش میومد.
_قشنگه…
مطمئنم ماهان خوشش میاد.
باشه مرسی درش بیار همین و میخریم.
سریع تا فرهاد لباس و در آورد کارتم و دادم و حساب کردم تا خودش میاد حساب کنه…
_میومدم حساب میکردم دیگه…
_کادو از طرف من به ماهانه خودم باید پولش و بدم.
از مغازه که بیرون اومدیم ، گفت:
_خب تموم شد؟!
بریم؟!
با خنده اره ای گفتم و از پاساژ بیرون اومدیم.
فرهاد منو رسوند خونه و خودش رفت.
همون روز بعدی که اومدیم ، به مامان همه چیز و گفتیم و اونم گفت بینمون یه صیغه بخونیم تا مامان و بابای فرهاد بیان و عقد کنیم.
سریع وارد شدم و گفتم:
_سلام.
مامان حاضر کردی چیزایی که گفتم و ؟!
_اره مادر همشون تو همین پاکته.
میگم مگه این دختره حامله نیست چه صیغه ای مگه تا بچه دنیا نیاد میشه صیغه کرد زن حامله رو؟
بچه سقط شد قبل از طلاق
نه بابا سقط نشد اشتباه میکنی این طلاق گرفت رفت یه شهر دیگه همش هم افسردگی داشت مثلاً این پسره از اون حال وهوا درش آورد بچه بود
یه پارتشو نخونده بودم الان رفتم خوندم دیدم 😂