رمان ماه تابانم پارت ۱۱۲

4.5
(12)

 

 

رفتم بالا ولباسامو عوض کردم وابی به دست وصورتم زدم ونشستم پای درس هام…

 

بعد هم رفتم پایین پیش مامان نشستم که یکم خوراکی اورد وماهم مشغول خوردن شدیم!

-مامان موافقی از فردا ببرمت کلاس وتوهم اموزش زبان کانادارو ببینی؟خیلی باحاله.

 

متعجب بهم خیره شد وگفت:

-من؟اموزش زبان کانادایی؟

 

سری تکون دادم که گفت:

-ول کن مادر مگه چقدر دیگه میخوایم اینجا باشیم هان؟چه میکنم من دیگه پیر شدم…

 

اخم کردم وگفتم:

-مامان جون کجا پیری هان؟هنوز که سنی نداری اخع قربونت بشم مثل ادمای هشتاد سال حرف میزنی توهنوز پنجاه سالت هم نیست!

 

لبخندی زد وگفت:

-بعد مرگ پدرت انگار ده سال پیرتر شدم..اینو وقتی میفهمی که شوهرت رو از دست داده بشی البته خدانکنه خدا اون روز رو نیاره اما خیلی سخته،هر ثانیه برات ده ساعت میگذره وتو نمیتونی کاری کنی!اینارو نمیگم که ناراحتت کنم عزیزم اگر ناراحت شدی معذرت میخوام!

 

رفتم کنارش نشستم ودستمو روی صورتش کشیدم وگفتم:

-نوچ ناراحت نشدم اگر من به جای تو بودم..بلند میشدم وبه خاطر شوهرمم که شده قوی به زندگی ادامه میدادم وسخت تلاش میکردم که روح شوهرم در ارامش باشه!

 

اهی کشید وگفت:

-فکر میکنی عزیزم.. سخته!پژمرده وبیمار میشی!

 

-اگر بخوای میتونی مامان همین که گفتم از فردا تو میری کلاس مشاوره وهمم زبان اینجارو اموزش میبینی خوبه؟

 

خندید وگفت:

-فدات شم اخه چطوری کلاس برم وقتی زبون اینجارو بلد نیستم وحالیم نمیشه؟

 

-ام..خب یه کاری میکنیم من یه مشاور ایرانی برات پیدا میکنم چطوره؟

 

بغلم کرد وگفت:

-عزیزمی..اگر نبودی من چیکار میکردم اخه،اما تابان مادر زشته اینقدر با پول های اترین خرید میکنیم وتوی خونه اش میمونیم من خیلی خجالت میکشم عزیزم اون شب ها به خونه نمیاد وما…

 

با شنیدن حرف هاش به فکر فرورفتم…

درست میگفت اترین خیلی کار میکنه واینطوری اگر روز وشب ادامه بده خدایی نکرده خدایی نکرده از پا درمیاد!

باید منم یه کاری بکنم …

 

 

اخه کار که نمیزاره بکنم اما منم دیگه بزرگ شدم وباید از پس مخارج بربیام ومستقل بشم

 

چیزهایی که دوست دارم رو با پول خودم بخرم ویا برای مادرم با پول خودم چیزی بگیرم از این کار هم یک حس خوب پیدا میکنم وخوشحال میشم همم مامان رو خوشحال میکنم

 

 

 

 

اما چطور باید اینارو به اترین بگم اونکه قبول نمیکنه…

باصدای مامان به خودم اومدم وبهش زل زدم:

-عزیزم بیا باهم بریم کار کنیم خوبه؟ یه خونه میگیریم وخرج خودمون رو در میاریم وروی دین کسی هم نمیمونیم تا وقتی اینجاییم خوبه؟

 

دستمو روی شونه مامان گذاشتم وگفتم:

-نیازی نیست شما کار کنی اگر لازم باشه خودم کار میکنم خوبه؟

 

لبخندی زد وگفت:

-بهت افتخار میکنم عزیزم..من اینطوری خیالم راحت تره دلم راضی نیست خونه یه مرد مجرد وجوون زندگی بکنیم!

 

اهی کشیدم وگفتم:

-مامان اینجا این چیزا اصلا به چشم کسی هم نمیاد توی ایرانه که مردم ندید وبدید هستن و…

 

-اترین از ایران نیست؟

 

حالت سوالی گرفتم وبهش نگاه کردم وگفتم:

-یعنی چی؟

 

-دخترم میترسم اترین فکر بدی بکنه راجبت و…

 

بلند شدم وگفتم:

-ماماننن من توی این چند سال اترین رو خیلیی خیلی خوب شناختم لطفا دیگه ادامه نده!

 

خواستم برم توی اتاقم که صدای مامان توی خونه پیچید

-دوستش داری؟

 

ایستادم وبه حرف مامان فکر کردم…

-تابان جواب منو بده گفتم دوستش داری یانه؟

 

برگشتم سمتش وگفتم:

-دوستش دارم…از جونمم بیشتر دوستش دارم مامان!

 

ناخوداگاه چشمام اشکی شد..نمیدونم حتما احساسی شده بودم!

-اونقدر بهم محبت کرد اونقدر کمکم کرد اونقدر حامیم بود که به خودم اومدم دیدم دلمو بهش باختم..توی بدترین شرایط مثل پدر دستمو گرفت مثل مادر کمکم کرد ومثل برادر…

 

اشکامو پاک کردم وگفتم:

-مثل برادر حامیم بود ومثل همسر…بهم عشق ورزید!

نگاهم افتاد رو در که اترین رو دیدم که ایستاده بود وباعشق بهم نگاه میکرد!

 

از حرفایی که زدم اصلا پشیمون نبودم واتفاقا برعکس خوشحال هم بودم!!

لبخندی بهم زد وچشماشو باز وبسته کرد که بهم دلگرمی داد.

 

باصدای مامان به خودم اومدم وبهش خیره شدم که گفت:

-اون چی؟اونم تورو میخواد اونم دوستت داره؟

 

تاخواستم چیزی بگم اترین گفت:

-خیلی هم دارع!

 

لبخند رضایتمندانه ای زدم وبا عشق بهش نگاه کردم که جلو اومد وروبه روی مامان ایستاد دقیقه پشت به من!

 

-خیلی دوستش دارم وحاضرم هرکاری براش بکنم،هرکاری…توی زندگیم فقط اونو دوست داشتم ودارم وخواهم داشت کسی که به خاطر خودم میخوادم نه پول وموقعیتم!

 

مامان سکوت کرد ودیگه چیزی نگفت ورفت توی اتاقش…

منم رفتم پیش اترین ودستاشو گرفتم که خم شد ولبم رو بوسید!

 

خندیدم وبهش خیره شدم که گفت:

-که دوستم داری؟

 

-اره مگه غیراز اینه؟

 

-جونن فدات شم من

 

-خدانکنه..

 

آترین

 

بعد همراهی کردن تابان رفتم داخل وبه سمت مری رفتم وانگشت اشاره ام رو تهدید وار جلوش تکون دادم:

-یه باره دیگه فقط یه بار دیگه با تابان اینطوری صحبت کنی..مری زندگیتو نابود میکنم.

 

یهو صدای سارا به گوشم خورد که گفت:

-برای یه دوست اینقدر خودتو به اب واتیش میزنی اترین؟

 

-تو دخالت نکن هرچی طرفداری کردی کافیه!

 

مری با خشم گفت:

-دروغ گفتم؟

 

-صداتو ببرر

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری؟🥺

Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

پارت جدید چی شدددد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x