رمان ماه تابانم پارت ۱۲۲

4
(36)

 

 

با خوردن اب قند کمی اروم شدم اما هنوز ازکاری که آترین کرده بود هنگ بودم.

 

بعد از کمی نشستن لب زدم

-مامان من میل ندارم میرم توی اتاقم فردا صبح زود باید برم کلاسم زود برگذار میشه.

 

آترین سریع گفت

-شما هیچ جایی نمیری به اون امیر هم دیگه فکر نکن گرسنه ای غذاتو میخوری.

 

کلافه حرف زدم

-اما گفتم ک…

 

 

نذاشت ادامه بدم و گفت:

– چونه زدن هم اصلا نداریم بلند شو اگر تولجبازی من از تو بدترم.

 

به اجبار آترین رفتم سرمیز وچند لقمه ای خوردم وبعد به بهانه سر درد جیم شدم توی اتاق وبدون عوض کردن لباسام روی تخت دراز کشیدم وبه عالم بی خبری فرو رفتم.

 

 

باصدای آلارم گوشیم تکونی به خودم دادم وچشمام رو باز کردم وکلافه بلند شدم ولباسام رو اماده کردم رفتم حموم…

 

 

بعد گرفتن دوش اب گرم از حموم بیرون اومدم وموهام رو بافتم. تاپ وشلوارم رو پوشیدم وشنلی روی تاپ پوشیدم ونیم بوت هامو داخل پاهام کردم ویکم برق لب زدم وساعتم داخل دستم انداختم وبعد خالی کردن ادکلن روی خودم کتابامو داخل کوله ام گذاشتم واز اتاق بیرون اومدم.

 

 

ساعت شیش هست و مامان حتما خوابه. بی سر و صدا رفتم سمت پذیرایی که بادیدن آترین روی مبل نشسته با حالت کنجکاوی رفتم سمتش. پشتش به من بود تا اومدم صداش کنم گفت:

-بیا اینجا بشین کارت دارم.

 

 

چطور فهمید منم؟اصلا چطور فهمید من اومدم؟

رفتم روبه روش نشستم وپلک زدم که گفت:

-همش چِت ومست میکنه یک روز اومد توی استادیو وبه غلط کردن افتاده بود همه نگاه میکردن منم چاره ای نداشتم وگفتم شب بیاد اما حق نداره چیزی بگه که ناراحتت کنه نمیخواستم ناراحت شی اما وضعش خیلی خرابه.

 

 

دستمو روی دستش گذاشتم ولبخندی زدم وگفتم:

-مهم نیست عزیزم تو اینوقت چرا صبح اینجایی؟

 

آترین نفس عمیقی کشید و گفت

-ساعت چهار بیدار شدم وتمرین میکردم امروز اهنگ جدیدم که مخاطبش تویی میاد بیرون.

 

 

لبخندی به حرفش زدم وبا ذوق گفتم:

-مرسی عشقم.

 

لبخندی متقابل لبخندم زد و صحبت کرد

-راستی یک سوپرایز دیگه هم برات دارم.

 

کنجکاو پرسیدم

-چه سوپرازی؟

 

از جاش بلند شد و گفت

-پاشو فعلا ببرمت دانشگاه دیرت میشه امروز کنفرانس داری.

 

با عشق لب زدم

-مغرور جذاب دخترکش کی بودی…

 

 

پوزخندی زد که دلم رفت واسش…

بلند شدم وبوسه ای از صورتش گرفتم وبعد دلبری کردن براش رفتیم بیرون وسوار ماشین شدیم که گازو گرفت ورفت.

 

 

خیلی کنجکاو بودم واسه ی اینکه سوپرایزش چیه نکنه میخواد پیشنهاد ازدواج بده؟!

 

با صدای آترین از فکر در اومدم که گفت

-نمیخوای پیاده شی خانوم کوچولو؟

 

باصدای اترین به خودم اومدم وگفتم:

– آ…ببخشید من برم فعلا عزیزم.

 

تا اومدم در باز کنم گفت

-یک لحظه وایستا منم بیام یک کاری بامدیر داشتم.

 

سری تکون دادم و لب زدم

-باشه.

 

 

ازماشین پیاده شدم که اترین هم باهام اومد و وارد دانشگاه که شدیم همه چشم دوختن به ما وبا بهت بهمون نگاه میکردن ودخترا شیفته اترین شده بودن.

 

 

حرصی خودمو به اترین چسبوندم واخم غلیظی کردم ودستمو داخل دست اترین حلقه زدم که ایستاد وکنجکاو نگاهم کرد که گفتم:

-چیه اینطوری نگاه میکنی؟بریم؟

 

خنده ای کرد و گفت

-دیوونه…بریم.

 

 

باهم وارد سالن شدیم که اترین گفت:

-تو برو توی کلاست منم میرم داخل دفتر.

 

 

از فکر به اینکه وقتی داره برمیگرده چندتا دختربراش عشوه بیان مغزم داشت سوت میکشید وداشتم منفجر میشدم. سری به طرفین تکون دادم و گفتم

-توبرو کارتو انجام بده من هستم اینجا.

 

آترین جدی صحبت کرد

-تابان من بچه نیستم دلیل حسادت بی جات رو اصلا نمیفهمم برو سر کلاست

 

اخمی کردم و با حرص رفتم توی کلاس.

 

آترین:

میفهمیدم به دخترایی که هی نگاهم میکردن حسادت میکنه اما کلاسش واقعا دیر میشد‌.

 

وارد دفترشدم که تمام استاد ها و معاون و مدیر بلند شدن و معاون گفت:

-اقا اترین شما اینجا؟ چیزی شده؟

 

سری تکون دادم و گفتم

-بله من اومدم راجب این مدتی که تابان دانشگاه نیومد واز درسا خیلی عقب مونده باهاتون صحبت کنم.

 

معاون با احترام لب زد

-بفرمایید بشینین.

 

 

نشستم روبه روی معاون. تاک ابرویی بالا انداختم و با جدیت گفتم:

-میخوام کلاس خصوصی براش بذارین هزینه اش هرچی باشه پرداخت میکنم اما تمام این دروس رو جبران کنین نمی‌خوام از هیچ درسی عقب بیوفته.

 

 

معاون نگاهی به استاد ها ومدیر کرد که مدیر سری تکون داد ومعاون ادامه داد وگفت:

-باکمال میل اما باید بعدازظهر ها بیاد تا شب مشکلی که نداره؟

 

اینطوری که سوپرایزم بهم میخورد ونمیتونستم برنامه ای که براش داشتم رو عمل کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم

-سه روز در هفته خوبه؟

 

معاون با کمی فکر گفت

-اینطوری هم خوبه بله.

 

باشه ای گفتم و لب زدم

-اوکی ممنون.

 

معاون گفت

-خیلی ممنونم که تشریف آوردین.

 

لبخند کمرنگی زدم و گفتم

-میگم مدیر برنامه ام پول رو براتون واریز کنه شما مبلغ وشماره کارتتون رو برام بفرستید.

 

سری تکون داد و صحبت کرد

-بله حتما بفرمایید….

 

بعد همراهی کردنم تا دم در رفت. منم وارد حیاط دانشگاه شدم که چند دختر دورم حلقه بستن ومشغول نگاه کردنم بودن منم خیلی ریلکس به زمین نگاه میکردم. یکی از دخترا با عشوه لب زد

-چقدر جذابی هستی شما…پس دوست دخترت اینه بلاخره معرفیش کردی ناقلا چه حسود هم هست.

 

یکی دیگه از دخترا گفت

-اوه نازگل این چه حرف چرتی بود زدی مگه میشه همچین خواننده خوشگل وخوشتیپ وپولداری رو ول کرد اون دختر خوش شانس نیست خر شانسه میخواسته دستشو ول کنه معلومه سفت میگیره که همچین مرغ تخم طلایی از دستش در نره.

 

 

یک قدم جلو رفتم وابرویی بالا انداختم وباحرص گفتم:

-تموم شد حرفاتون؟بفرمایید برید حوصله ندارم.

 

یکی از دخترا پوزخند زد و گفت

-میگم جناب تخم طلا کی اون اهنگ جدیدت رو برامون میاری بیرون.

 

پوفی کردم و گفتم

-به زودی حرف دیگه ای نیست چون نمیتونم وقتم رو برای ادمای بی ارزشی مثل شما هدر بدم و کار مهم تری دارم درضمن دور وبر تابان هم نپلکین وگرنه اون روی اترین رو میبینین.

 

نازگل با حرص لب زد

-گستاخ…

 

 

پوزخندی زدم وازشون دور شدم که یکیشون گفت:

-اگر اذیتش کنیم میخوای چیکار کنی؟

 

 

برگشتم سمتش وگفتم:

-اونوقته که از زندگی کردن پشیمون میشی.

 

بعد گفتن حرفم از دانشگاه بیرون اومدم وسوار ماشین شدم وروندم سمت استادیو …

 

 

 

٭تابان٭

 

 

بعد دادن کنفرانس وتشویق استاد به اترین فکر میکردم که ملیسا گفت:

-میگم تابان چهارشنبه میای بریم بیرون چندتا از بچه ها هم میان.

 

با کمی فکر لب زدم

-باشه میپرسم بهت خبرمیدم.

 

ملیسا کنجکاو گفت

-از کی توکه به سن قانونی رسیدی از کسی اجازه میگیری؟

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

-باید به خانواده اطلاع بدم بلاخره.

 

سری تکون داد و لب زد

-اها باشه گلم.

 

آروم پرسیدم

-کیا میان حالا ؟

 

ملیسا شروع کرد به گفتن اسم ها

-منو جکس وفری والکس الیا ومیرا وتوهم اگر بیای.

 

صحبت کردم

-باشه تا بعداظهر خبرشو بهت میدم.

-ممنونم.

 

 

با صدای استاد همگی برگشتیم:

-خب برگردین سر درس ها میخوام درس بیست ویک رو درس بدم بهتون کتابا باز.

***

 

 

بعد اینکه کلاسمون تموم شد فوری برگشتم خونه و تا برای چندساعت دیگه اماده بشم.

 

 

چقدر ذوق داشتم اخه اولین برنامه ای بود که منو آترین داخلش حضور داریم.

 

 

با اومدن مامان از اواز خوندن دست برداشتم ونگاهش کردم که گفت:

-پرنسسم چه خوشحاله.

 

ذوق زده گفتم

-اومم بله.

 

با لبخند لب زد

-خدا حفظتون کنه چشم نخورین.

 

مهربون گفتم

-مرسی مامان خوشگل من.

 

 

لبخند زد ولباسی رو روی تخت گذاشت:

-اینو اقایی اورد دوست اترین منظورمه.

 

سوالی پرسیدم

-برایان؟

 

اره ای گفت و لب زد

-اره عزیزم همون که یه چیزایی هم گفت که منم نفهمیدم و فقط سر تکون دادم.

 

خندیدم و لب زدم

-آیی قربونت بشم بهترین مامان پایه ترینم

 

 

 

لبخندی زد که سریع به لباسم نگاه کردم.

معرکه بود مدلش اورال بود وشرابی رنگ ویک استین نداشت وخیلی گوگولی بود با کفش هایی که ده سانت پاشنه داشت.

وزیورالات های گرون وبراقی که غش رفته بودم براشون. صحبت کردم

-خیلی ذوق دارم مامان خیلی زیاد اما اترین چرا نیومده

 

مامان سری تکون داد و گفت

-میاد عزیزم من برم غذارو بکشم سرد میشه.

 

گفتم

-آ…باشه.

 

 

بعد رفتن مامان گوشیمو برداشتم وشماره ی اترین رو گرفتم که صداش توی گوشم پیچید

-جانم؟

 

لبخندی زدم و گفتم

-بی بلا عزیزم لباسایی که فرستادی خیلی خوشگله مرسی.

 

آروم لب زد

-قابل شمارو نداره.

 

سوالی پرسیدم

-راستی اترینم چرا خودت نیومدی؟

 

با نفس عمیقی حرف زد

-تا نیم ساعت دیگه میام یک کار کوچیک دارم باید انجام بدم.

 

کنجکاو گفتم

-معمولا کارای کوچیک تو خیلی بزرگن نمیخوای توضیح بدی؟

 

با کمی مکث لب زد

-اومدم خونه میگم بهت…

-باشه عزیزم فعلا.

-فعلا.

 

 

بعد قطع کردن گوشی نشستم پشت آیینه و مشغول ارایش کردن شدم!

 

 

 

رایش کردم لباسمو پوشیدم وبعد بدلیجات هام…!

 

نگاه اخر رو از ایینه به خودم انداختم همه چیز معرکه شده بود حتی خودم خودمو نمیشناختم ارایش غلیظ خیلی بهم میومد خدایی.

 

موهامو دورم ریخته بودم وبا اون لباس طرح اورال خیلی معرکه شده بودم.

از اتاق بیرون رفتم که باصدای مامان برگشتم وبهش خیره شدم.

-وای عزیزم چقدر زیباشدی ماشالله این لباس خیلی بهت میومد یک لحظه نشناختمت.

 

ذوق زده گفتم

-مرسی مامان جونم فدات بشم من.

 

مامان مهربون صحبت کرد

-خدانکنه پرنسسم.

 

گوشیمو در اوردم از کیفم ودادم دست مامان وگفتم:

-مامان جون میای یک عکس ازم بگیری؟

 

سری تکون داد و گفت

-حتما عزیزم بده به من.

 

یک گوشه از خونه که نمای خیلی خوبی داشت ایستادم وژست گرفتم که بعد چند دقیقه عکس گرفتن مامان گوشیو بهم داد بعد از نگاه کردن به عکس گفتم

-اوو مامان مهارتت توی عکس خیلی بالاست خیلی خوشگل شده مرسی.

 

 

با باز شدن در برگشتم وبه شخص روبه روم یعنی اترین که با کت وشلوار مشکی وپیراهن سفید وکروات وموهای ژل زده روبه روم ایستاده بود وباعشق نگاهم میکرد.

 

 

رفتم سمتش وکرواتش رو صفت کردم وگفتم:

-خوشتیپ تر وجذاب تر از همیشه شدی عشق من.

 

پیشونیم رو بوسید و گفت

-توهم خانوم کوچولو.

 

 

با حرفش خندیدم وباعشق نگاهش میکردم که باصدای مامان دوتامون برگشتیم وبه مامان نگاه کردیم.

-این عکسو باید قاب گرفت این خیلی خوشگل شدا.

 

 

بادیدن عکسی که مامان گرفته خندیدم وگفتم:

-وای مامان خیلی خوب شده افرین بهت مرسی عزیزم.

 

اترین لبخندی زد وبه عکس خیره شد…

منو اترین توی بغل هم هستیم وبه هم باعشق خیره شدیم ودست منم روی کراوات اترین بود.

 

 

مامان با لبخند دندون نمایی گفت:

-بشینین ناهار بخورین بعد برین سرد میشه غذا‌.

 

با کمی مکث لب زدم

-مامان من ارایشم پاک میشه.

 

مامان چشم غره ای رفت و گفت

-مگه میخوای باصورتت غذابخوری عزیزم اونجا ضعف میکنیا.

 

آتربن حرف زد

-خاله الانم داره دیر میشه توی راه یک چیزی میخوریم.

 

بلاخره کوتاه اومد و صحبت کرد

-باشه خدا به همراهتون.

 

 

بعد اینکه به مامان گفتم شبکه چند برنامه پخش زنده هست وساعت هم دقیق گفتم با اترین راهی شدیم.

 

 

خیلی استرس داشتم وحس فوق العاده ای داشتم.

دستمو توی دست اترین گذاشتم وبرای ثبت کردن این لحظه چندتا عکس همراه یک فیلم کوتاه گرفتم وبعد گفتم:

-اترین تند تر برو خیلی مشتاقم زود برسیم.

 

آترین با خنده گفت

-چشم بانو…

 

با اطمینان گفتم

-من که مطمئنم برنده بهترین زوج سال ماییم وسیمرغ هم میگیریم.

-دیوونه…

 

 

پا

شو بیشتر روی پدال گاز فشرد وتند تر روند.

 

 

بعد بیست دقیقه رسیدیم توی راه هم کیک واب میوه خوردیم که خیلی به دلم نشست،اترین میخواست ساندویچ بگیره اما دیر میشد وگفتم نمیخواد.

 

نگهبان در رو برامون باز کرد وماهم پیاده شدیم منو اترین کنار هم قرار گرفتیم ومن دستمو دور بازوش حلقه زدم وبا ابهت خاصی وارد سالن شدیم.

 

دومرد اومدن سمتمون وبعد کلی خوش امد گویی لباس راحتی بهمون دادن وشماره ای روی لباس ها بودن ومنم موهای بالای سرم دم اسبی بستم وبعد دادن ازاون میکروفون های کوچیک راهی سالن اصلی شدیم. مجری گفت

-حالا میخوام شخص مهمی رو به صحنه دعوت کنم کسی که شما واقعا عاشق صدای زیباش هستین با بانوی زیباشون اقای اترین…

 

دوتامون وارد سالن شدیم،مردم با دیدن ما جیغی کشیدن وهمه دست میزدن و یکصدا میگفتن

-اترین اترین…

 

باورم نمیشد اینهمه ادم اومده باشن همش هم به خاطر اترین.

نگاهی باعشق به اترین انداختم که خیلی ریلکس ومغرور وارد سالن شد که مجری اومد سمتمون وگفت:

-واقعا برازنده هم هستین خیلی خوش اومدین.

-خیلی ممنونم.

 

لبخندی به حرفم زد که مردم کلی عکس وفیلم میگرفتن. مجری گفت

-ایشونم اترین خواننده محبوب شما عزیزان با نامزدشون که به تازگی بهمون معرفی کردن خانوم؟

 

سریع لب زدم

-تابان هستم خیلی خوشبختم.

 

 

همگی دست زدن وتشویق میکردن.

-بفرمایید با رقیب هاتون اشنا بشین.

 

 

دو زوج ایستاده بودن وباهم صحبت میکردن که منو اترین رفتیم پیششون ودست دادیم به همدیگه. یکی از اونا یواش گفت

-میبینی مردم شانس دارن باوجود اترین وپارتی بازیاش ماشانسی نداریم.

 

همراهش لب زد

-عشقم بسه خواهشا من به عشقمون اعتقاد دارم.

 

زنه پوزخندی زد و گفت

-هه پول بالا تراز عشقه هنوز نفهمیدی؟

 

 

اخمی به حرفای یکی از اون دو زوج کردم وخواستم چیزی بگم که اترین دستمو گرفت وگفت:

-بهتره به این حرفا عادت کنی عزیزم توی این راه حرف پشت سرت زیاده و طرفدار هم زیاد خواهی داشت.

-آی عزیزم مگه میشه کسی بدتورو بخواد وحرف پشت سرت باشه؟

 

 

لبخندی به حرفم زد وپشت دستمو بوسید منم بانیش باز نگاهش میکردم که همه جیغ کشیدن ودست میزدن

-اترین اترین…

 

 

اترین تعظیم کوتاهی کرد وبه نشانه تشکر دستشو روی سینه اش گذاشت وگفت:

-ممنون از همه عزیزانی که با حمایت هاشون به من دلگرمی میدن مرسی.

-اترین اترین اترین…

 

 

سرمو به بازوی اترین چسبوندم وگفتم:

-عزیزم…

با اومدن زوج چهارم ودست ها ومعرفیشون همگی ایستادیم ومجری اومد سمتمون و گفت

-من برنامه رو براتون توضیح میدم این برنامه پنج مرحله داره که هرکسی رابطه بالا تری داشته باشه اون به عنوان بهترین زوج سال معرفی میشه اولیش اینه که مرد باید زنشو روی شونه هاش نگه داره یعنی مرد باید وایسته وزن باید از روی طنابی که توی اتاق بازی هست رد بشه ومرد اونو بغل کنه وبزاره روی زمین فهمیدین؟

-بله.

-خب مرحله دوم رقص هست و خوانندگی یعنی اینطوره که زوج ها توی حلقه هایی می ایستند ومیرقصند هرچقدر ریتم اهنگ زیادتر بشه حلقه های شماهم کوچیک تر میشه هیچ ژوجی نباید حتی نوک پاهاش هم از اون حلقه بیرون بیاد وگرنه اون زوج بازنده اعلام میشه اینم از مرحله دوم ومرحله سومم که بسکتباله هر زوجی که بیشتر توپ رو داخل سبد پرتاب کرد برنده این بخش میشه ومرحله چهارم یک بازیه که برای مردهاست که باید تشخیص بدن پارتنرشون کدوم هست یعنی بین چهارتاخانوم ما چشماشون رو میبندیم واون شخص باید تشخیص بده عشقش کیه بین این چهار خانوم هرکسی جواب درست رو داد اون شخص برنده این مسابقه هست ومرحله اخر که سخت تر ازهمه مراحل هست و این مرحله نودله نودل اتشین هر زوجی مقدار بیشتری بخوره اون امتیاز میگیره.

 

 

نگاهی به اترین کردم که سری به معنای اره تکون داد ومنم بالبخند وامیدواری بهش نگاه میکردم

-ما برنده میشیم.

 

 

لبخندی به حرفش زدم.

باهم به اتاق بازی رفتیم وحلقه هایی دیدیم که به سقف اویزون شده بود وصندلی های کوچیکی هم گذاشته شده بود‌.

-راستی بچه ها فقط هم بیست دقیقه وقت دارینا.

 

با زدن سوت بدو بدو رفتیم سمت صندلی واترین رفت بالای اون صندلی وخم شد ومنو دراغوش کشید منم باهزار بدبختی پاهامو دوطرف شونه اش گذاشتم وگفتم:

-خوبی عشقم؟

-اره عزیزم خوبم زودباش.

 

 

دستمو به حلقه اویزون کردم وخواستم پاهامو ازش رد کنم اما نتونستم اترین هم هی روی نوک پاهاش می ایستاد

-اترین وتابان سخت در تلاشن برای برنده شدن وامتیاز گرفتن آملیا وجک هم تمام تلاششون رو میکنن تا برنده بشن.

 

 

عرق از پیشونیم میچکید واقعا کار سختی بود.

بلاخره تونستم وارد حلقه بشم اما خیلی میترسیدم که بیوفتم اما پاهام هنوز روی شونه های اترین بود

-من میترسم نرو اترین…

-عزیزم باید مراحل بعد روانجام بدیم زودباش وقت داره میگذره ها.

-نمیتونم نمیتونم آی‌.

-ببین اگر نمیتونی ولش کن زیاد اهمیت نداره.

-نه ماباید ببریم…

 

 

اترین هم حسابی خسته شده بود معلومه حق هم داشت بیچاره.

جیغ بلندی کشیدم وخواستم بیوفتم که اترین صندلیو انداخت وفوری از اون طرف منو گرفت ویک دستشو زیر پاهام ویک دستشو روی کمرم گذاشت.

-هییی ما تونستیم.

 

نگاهی به آملیا وجک کردم وبا حسرت به اترین نگاه کردم وگفتم:

-اه.

-ولش کن بیا عزیزم.

 

 

از بغلش بیرون اومدم که مجری دستی زد وگفت:

-عالی بود تلاشتون وهماهنگیتون رو خیلی دوست داشتم بهتون تبریک میگم این بازی پنجاه امتیاز داره وشما دو امتیاز گرفتید.

 

 

همگی دست زدن وبه سالن برگشتیم.

بعد خشک کردن عرق هامون وامادگی لازم برای مرحله دوم اماده شدیم.

 

 

شومیز سرشانه باز به همراه دامن بلند پوشیدم وموهامو درست کردن وارایشمو کمی پر رنگ کردن واون میکروفون رو تنظیم کردن وبا اترین به سالن برگشتیم.

 

 

باصدای دست وهورا لبخندی زدیم. مجری گفت

-خب همگی اماده شدن میریم برای مرحله دوم باصدای دست هاتون به شرکت کننده هامون قوت بدین.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

چیشددد این رماننن🗿🗿🗿

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
10 ماه قبل

هنوز هم پارت نزاشته😐😐

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x