سیاوش مشکوک نگاهش میکند.
از جلوی در سوییت کنار میرود.
– بیا تو… ولی چرت بگی خونت حلاله!
آرش زیر چشمی نگاهش میکند و سریع از جلویش رد میشود.
– دست بهم بزنی جیغ میکشم.
سیاوش با تاسف برایش سر تکان میدهد.
– بیا برو تو…
در دورترین نقطه از سیاوش مینشیند.
سیاوش منتظر نگاهش میکند.
– خب؟
آرش با لبخند ملیح تکرار میکند:
– خب؟
سیاوش تنش را جلو میکشد.
آرش عقب میرود.
– آرام باش… یه خبر میخواستم بهت بدم.
سیاوش چشم ریز میکند.
– میشنوم.
– اگه بعد از شنیدن خبرم قول بدی آروم باشی بعد برات تعریف میکنم سوگند چی گفت درموردت
سیاوش سری به نشانهی تایید تکان میدهد.
– سعی میکنم.
آرش نچ کشداری میگوید.
– نچ… قسم بخور! بگو جون سوگند….
بالشتی که در صورتش فرود میآید، حرفش را نیمه تمام باقی میگذارد.
– یبار دیگه جون سوگند رو قسم بده تا بگم بهت.
آرش با انزجار صورتش را درهم میکشد.
– هنوز نگفتم داری جفتک میندازی.
سیاوش نفس عمیقی میکشد.
– اوکی… من آرومم بگو.
آرش انگشت هایش را درهم قلاب میکند.
در حالی که زیر چشمی سیاوش را میپاید، میگوید:
– از وقتی اومدیم شمال سر جمع چهار کلمه هم حرف نزده بودی تا شانس تخم مرغی من الان صدا سوگند رو شنیدی یهو نطقت وا شد.
سیاوش منتظر نگاهش میکند.
آرش سریع و بدون مقدمه ادامه میدهد:
– منم خواستم تنوع ایجاد کنم دوتا بلیط یه هفته ای گرفتم…
سیاوش تای ابرویی بالا میاندازد. منتظر به دهانش نگاه میکند.
– یه هفته بریم تایلند!
جهانگیر دستش را پشت کمر سوگند می گذارد و با لبخندش باعث دلگرمیاش میشود.
– برو داخل عمو…
سوگند نفس عمیقی میکشد و کفش پاشنه دارش را درمیآورد.
با اضطراب و اندکی افسردگی، پشت سر فرانک و سوگلِ ویلچر به دست؛ وارد عمارت کاظمی میشود.
جهانگیر کنارش راه میرود.
قبل از اینکه به خانوادهی کاظمی برسند و خوش آمد ها شروع شود؛ آرام زیر گوش سوگند میگوید:
– اون دوتا نخاله با اینکه بودنشون خیری نمیرسونه و شره فقط، ولی نبودشون هم بدجور تو چشمه!
سوگند پاسخ نمیدهد اما در دلش صد در صد حرف جهانگیر را تایید میکند.
مخصوصا نبود سیاوشی که این اواخر بدجور به بودنش عادت کرده بود.
لیلا، مادر شهاب جلو میآید.
با لبخند غلیظی به فرانک و سوگل و طلوعی که تنها راه ارتباط برقرار کردنش، چشمانش بود؛ خوشآمد میگوید.
و سپس دست سوگند را در دست میگیرد.
با شور و اشتیاقی خاص میگوید:
– به خونهی خودت خوش اومدی عزیزم. نمیدونی چقدر خوشحالم میبینمت.
سوگند با جان کندن لبخند ریز تصنعی روی لب هایش مینشاند و دلش بیش از پیش ریش میشود.
نمیداند چگونه نامزدی مسخره را بهم بزند بی آنکه رابطهی چند سالهی دو خانواده را خراب کند.
از طرفی آنقدر ذهنش مشغول بود که حتی فراموش کرد به جهانگیر درمورد بهم زدن نامزدی چیزی بگوید.
رضا کاظمی، پدر شهاب پس از لیلا تک تکشان را با ذوق و شوق از نظر میگذراند و با آب و تاب تعارفشان میکند.
نفر سوم شیما، خواهر شهاب بود.
که از بدو ورود خیلی ضایع چشمانش به دنبال سیاوش میگشت و با ندیدنش بادش حسابی خالی شده بود.
سوگند بی اختیار با اخم ریزی جواب سلامش را میدهد و در جواب سوال رک و واضحش که میپرسد:
– آقا سیاوش رو نمیبینم… نیومدن؟
بی آنکه فرصت جواب دادن به کس دیگری بدهد، با دندان قروچه میگوید:
– با آرش جان و دوست دختراشون رفتن مسافرت.
و در آخر صورت وا رفتهی شیما حسابی حالش را جا میآورد.
جهانگیر هم به قولی مارمولک تر از آن حرف ها بود که متوجه حسادت آشکار و دروغ سوگند نشود.
آخرین نفر شهاب است.
از نفر اول خیلی مفصل حال و احوال را شروع میکند و با نگاهی محبت آمیز به سوگند میرسد.
– به به سوگند خانوم… چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بانو.
دومین لبخند زوری امروزش را خرج میکند.
و با اکراه دستش را درون دست دراز شدهی شهاب میگذارد.
و در عین حال از ذهنش میگذرد:
– جات خالی سیاوش که اگه الان بودی دست شهاب رو قلم میکردی و جفت دستا منم با اسید میشستی!