رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۹

4.7
(33)

 

 

سوگند با خجالت چشم هایش را می‌بندد و لب هایش را در دهان می‌کشد.

 

سیاوش اما برایش چشم ریز می‌کند و کوسن روی کاناپه را به طرفش پرتاب می‌کند.

 

– درویش کن چشم باباغوریتو… به تو چه؟ دلم می‌خواست!

 

آرش با تاسف سر تکان می‌دهد.

 

– یعنی… هیچ صحبتی ندارم باهاتون بکنم. کثافتا…

 

و بعد یکدفعه یادش به نبود جهانگیر می‌افتد و دو دستی بر سرش می‌کوبد.

 

– وای سیاوش دهن سرویس بدبخت شدیم. جهانگیر رفته به خاک سیاه بنشونتمون بعد تو اینجا داری با زیدت عشق و حال می کنی؟

 

ایندفعه صدای سوگند بلند می‌شود:

 

– آرش ببند دهنتو دیگه اه… هی هیچیت نمی…

 

و دقیقا وسط اعتراضش، متوجه تکه اول حرف آرش می‌شود.

غیبت جهانگیر یعنی فاجعه!

 

کشدار جیغ می‌کشد:

 

– چی؟ عمو جهان کجا رفته؟

 

آرش احمقانه لبخند می‌زند.

 

– د درد منم همینه! معلوم نیست کجا رفته. از ساعت سه نصف شب دارم می‌گردم دنبالش. آب شده رفته تو زمین.

سیاوش با انزجار صورتش را در هم می‌کشد و دو دل می‌گوید:

 

– اینجا که خونه فساد نداره؟ داره؟

 

لبخند آرش عریض تر می‌شود.

 

– تا دقیقا منظورت از فساد چه نوع فسادی باشه؟ که جونم برات بگه اینجا همه شو داره. از گناه صغیره تا کبیره همه‌شو داره. کدومو می‌خوای؟

 

سوگند مشکوک سمت سیاوش می‌چرخد.

 

– راستی تو به چه حقی پاشدی تنها اومدی تایلند؟ دقیقا وقتی من نبودم چه غلطی می‌کردی اینجا؟

 

آرش دستش را بلند میکند و با لودگی می‌گوید:

 

– استپ کن زن داداش… این مرتیکه یخمک از کبریت بی خطر هم بی خطر تره. ینی خدا حلال کنه فقط تو فستیوال همجنسگرا ها یه عروسی برامون گرفتن وگرنه که این دختر می‌دید جیغ می‌کشید. منم تازه می‌زد می‌گفت نمی‌خوام زنت شم. به زور باهات رقیب عشقی شدم.

 

سوگند پوزخندی می‌زند و با یادآوری چند لحظه پیش می‌گوید:

 

– آره ارواح عمه‌ش… چه یخمکی هم هست این داداشت!

 

نیشخند دوباره جای خودش را روی صورت سیاوش پیدا می‌کند.

دقیقا می‌داند سوگند دارد به چه چیزی فکر می‌کند.

 

اما رو به آرش بی حوصله می‌گوید:

 

– کم چرت بگو… برو بابا رو پیدا کن.

 

آرش بر و بر نگاهش می‌کند.

یکدفعه با حرص جواب می‌دهد:

 

– امر دیگه عباس آقا؟ مرتیکه می‌گم از ساعت سه نصف شب دارم تو بلاد کفر دنبال بابای فراریمون می‌گردم. پاهام تاول زد. حالا یه کاره امر می‌کنی برو دنبالش؟ خودت برو حمال! به من چه؟ انگار داداش دار بشیم فقط به من سخت می‌گذره. نه اسکل خودت اون یکی دیگه دایه بچه‌ش می‌شی. چرا نمی‌فهمی؟

 

سیاوش بی توجه به آرش، به سوگند نگاه می کند.

 

– مگه از این سابقه ها هم داشته؟

 

سوگند سرش با عاجزانه به چپ و راست تکان می‌دهد:

 

– تا دلت بخواد!

 

حالا سیاوش یکم اوضاع را جدی تر می‌بیند.

 

– خب… فکر کنم کم کم وقتشه که نگران شم. از اولین خونه فساد شروع می‌کنم گشتن.

 

آرش عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند.

 

– دقیقا منظورت از خونه فساد چیه؟

 

– هر مکانی که قابلیت فسخ و فجور داخلش باشه.

و همین کار را هم می کنند.

تمام کلاب های شبانه، هتل ها و هرچیزی که به ذهنشان می‌رسد را می‌گردند.

اما خبری از جهانگیر نیست که نیست!

 

دست آخر طرف های ظهر خسته و ناامید به هتل برمی‌گردند.

 

سوگند وزنش را روی تن سیاوش می‌اندازد و کشان کشان دنبالش می‌رود.

 

با خستگی می‌نالد:

 

– فرانک جون منو سلاخی می‌کنه اگه عمو پیدا نشه.

 

سیاوش بی توجه به حضور آرش، آرام و طولانی لب هایش را روی سر سوگند می‌گذارد و روی موهایش را می‌بوسد.

 

– دورت بگردم من مگه بی صاحابی سلاخیت کنن؟

 

نیش سوگند تا بناگوشش باز می‌شود و مثل عروسک شارژی که فول شارژ شده باشد، سر جایش سیخ می‌ایستد و عاشقانه به سیاوش نگاه می‌کند.

 

برای اولین بار؛ آرش با چندش نگاهشان می‌کند‌.

 

– اه اه اه… عمیقاً حالم بهم خورد از چندش بازیاتون.

 

سیاوش خونسرد نگاهش می‌کند.

 

– می‌تونی چشمتو درویش کنی یا راهتو کج کنی بری. کسی مجبورت نکرده وایسی نگاه کنی!

 

آرش هم فقط با حرص سر تکان می‌دهد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogoli Esmaieli
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید؟
خیلی رمان قشنگیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x