رمان مربای پرتقال پارت ۸۴

4.4
(27)

 

 

سوگند هم با حرص جواب می‌دهد:

 

– می‌خوام نیای…

 

و رو به آرش می‌گوید:

 

– با تیر می‌زنمتون یه بار دیگه دنبالم راه افتادید!

 

و قبل از اینکه حرف دیگری بزنند، آرش محکم در پهلوی سیاوش می‌کوبد.

 

– شهاب داره میاد… داره میاد.. اومد…

 

و در چشم برهم زدنی ناپدید می‌شوند.

سوگند که تا قبل از این کلاً حال و حوصله‌ی شهاب را نداشت، حالا هم به لطف آرش و سیاوش دیگر حتی حوصله‌ی خودش را هم نداشت.

پس ناجوانمردانه گند کشید به تفریح و تمام برنامه های شهاب.

 

– آقا شهاب…

 

شهاب با همان لبخند بخیه شده گوشه‌ی لبش  پاسخ می‌دهد:

 

– جان شهاب؟

 

تن سوگند مور مور می‌شود و در دلش می‌گوید:

 

– اونی که پر پر می زنم اینجوری جوابمو بده عین بچه دو ساله باهام سر لجه… این انواع و اقسام کتگوری های محبت رو برام میاره رو دایره.

 

اما در جواب شهاب لب می‌زند:

 

– من حقیقتا یکم از صبح ناخوش احوالم… اگه اشکال نداره منو برگردونید عمارت.

 

 

 

دایه در را برایشان باز می‌کند.

 

– چه رفتنی بود که انقدر زود برگشتید مادر؟

 

سوگند بی رمق لبخندی به روی دایه می‌زند.

آرام کنار گوشش می‌گوید:

 

– من اصلا حال و حوصله ندارم دایه از شهاب پذیرایی کن بعد یه جوری دکش کن بره.

 

چشم دایه گرد می‌شود.

 

– مادر این چه طرز صحبت با نامزدته؟ دکش کن یعنی چی؟

 

سوگند دوست دارد مثل بچه های دو ساله پایش را زمین بکوبد و با گریه بنالد:

 

– دست از سرم بردارید… بذارید به درست و غلط فکر نکنم.

 

و اگر می‌خواست به درست و غلط فکر نکند، همین الان می‌رفت یقه‌ی سیاوش را می‌گرفت، روی پنجه‌ی پایش کمی بلند می‌شد و بعد تا جایی نفسش ببرد می‌بوسیدش.

در نهایت هم به جهانگیر می‌گفت دست مریزاد با این نقشه‌ات…

جای سیاوش من بند را آب دادم.

با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن های سیاوش داشت روانی‌اش می‌کرد.

البته خودش هم دست کمی از او نداشت.

اگر راست و حسینی جلو رفته بودند این مشکل ها پیش نمی‌آمد‌.

 

– دایه… آرش و سیاوش کجان؟

 

 

– نمی‌دونم مادر با شما از خونه زدن بیرون هنوز نیومدن.

 

سوگند نفسش را با حسرت بیرون می‌فرستد و سمت اتاقش می‌رود.

 

– همین فقط می‌خواستن بیان گند بزنن تو اعصاب من!

 

شهاب کمی بعد از سوگند وارد عمارت می‌شود.

دایه با نهایت احترام راهنمایی‌اش می‌کند.

 

– بفرمایید داخل جناب کاظمی.

 

شهاب با متانت از همان دم در می‌گوید:

 

– نه دیگه مزاحم نمی‌شم. نگران سوگند خانوم بودم.

 

دایه که عادت کرده بود جای این خانواده دروغ خورد ملت بدهد، کاملا مسلط و با کمی دلسوزی می‌گوید:

 

– بچم یه کم سر درد داشت. گفتم بره بخوابه. شما بیا مادر من ازت پذیرایی کنم.

 

شهاب با مهربانی به روی دایه می‌خندد.

 

– دست شما درد نکنه دایه خانوم. انشاالله یه موقع دیگه.

 

سوگند با مسکن می‌خوابد و عمارت در نبود آرش و سیاوش در سکوت مطلق فرو می‌رود.

سوگل همانطور که ویلچر طلوع را می‌راند، از اتاق خارج می‌شود.

 

– دایه؟ عمو جهانگیر کی میاد خونه؟

 

دایه نگاهی به ساعت می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:

 

– دیگه کم کم پیداشون می‌شه.

 

 

 

 

سوگل نگاهی به عمارت سوت و کور می‌اندازد و دوباره می‌پرسد:

 

– فرانک جون کجاست؟

 

دایه شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

– چه می‌دونم والا مادر… فرانک خانوم هرروز یه کلاس جدید ثبت نام می‌کنه. امروز فکر کنم مدیتیشن باشه. فردا رو خدا عالمه…

 

سوگل ریز می‌خندد.

تلوزیون را برای مادرش روشن می‌کند و سری به اتاق خواهرش می‌زند.

سوگند با همان لباس های بیرون روی تخت خوابیده بود.

یک ساعت بعد کم کم سر و کله‌ی اهالی خانه پیدا می‌شود.

سیاوش به محض وارد شدن، جای خالی سوگند را احساس می‌کند.

 

بلند می‌گوید:

 

– سوگند کجاست؟

 

سوگل معنی دار نگاهش می‌کند.

 

– سردرد داشت خوابیده.

 

جهانگیر در حالی که دکمه های لباس راحتی‌اش را می‌بندد سمت آشپزخانه می‌رود و تکه‌ای بارش می‌کند:

 

– شور سوگند رو می‌زنی؟

 

چرخی به چشمانش می‌دهد و به جای اینکه جواب جهانگیر را بدهد رو به دایه می‌گوید:

 

– الان می‌خواید نهار بکشید؟

 

 

– آره مادر…

 

سیاوش زبانش را درون لپش فرو می‌کند و چند لحظه به حرفی که می‌خواهد بزند فکر می‌کند.

و یکدفعه می‌گوید:

 

– پس‌ من می‌رم بیدارش‌ کنم.

 

آرش همانطور که از کنارش رد می‌شود آرام می‌گوید:

 

– اوهوع… چه غلطا!

 

جهانگیر در ظاهر ناراضی و در باطن خوشحال از نقشه‌اش که در حال ثمر دادن است.

سوگل اما همچنان متفکر نگاهش می‌کند.

این که چه در سر خاندان صرافیان می گذرد را فقط خدا می‌داند و خودشان.

 

سیاوش منتظر نمی‌ایستد تا کسی دیگر حرفی بزند.

یک راست از پله ها بالا می‌رود.

پشت در اتاق سوگند می‌ایستد.

چند لحظه به دستیگره‌ی در مثل یک شی خطرناک نگاه می‌کند و بعد در را باز می‌کند.

 

صورت سوگندی که در خواب فرو رفته، معصومانه ترین تصویر این روزهای سیاوش بود.

لبه‌ی تخت می‌نشیند و خیره خیره مژه های بلندش را که روی گونه‌اش سایه انداخته‌اند را رصد می‌کند.

 

بی اختیار دستش را سمتش صورتش می‌برد و با احتیاط گونه‌اش را لمس می‌کند.

انگار که دارد ارزشمندترین گنج جهان را لمس می‌کند.

می‌خواهد صورت نرمش را نوازش کند که سوگند آرام چشمانش را باز می‌کند و با عسلی های مشتاق و پر حرارت سیاوش چشم در چشم می‌شود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasi
1 سال قبل

اینو دیگه پارت گذاری نمیکنی؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x