سیاوش از شوک خارج میشود و به قدم هایش سرعت میبخشد.
دست سوگند را میکشد و با شیطنتی که این روزها بد برایش خودنمایی میکند؛ زیر گوشش پچ میزند:
– خودت میدونی چیکارهم یا با رسم شکل بهت بفهمونم؟
مقاومت سوگند ترک میخورد.
خندهی محوی پشت لب هایش مینشیند.
اما همچنان سعی میکند سرسخت جلوه کند.
خندهاش را فرو میدهد و چند پلهی باقی مانده را با سرعت بیشتری طی میکند.
آرش با حوصلهای سر رفته از روی مبل بلند میشود.
– بالاخره عروس دوماد تشریف فرما شدن؟
قبل از اینکه چشم غرهی سیاوش حوالهاش شود، تشر جهانگیر نصیبش میشود.
– به بچه آدم یه بار میگن هی این دوتا رو نچسبون ور دل هم. سوگند نامزد داره!
سیاوش دندان قروچهای میرود.
میخواهد دهانش را باز کند و همه چیز را با خط و نشان حالی جهانگیر کند که سوگند پیشدستی میکند.
نامحسوس دست سیاوش را میگیرد و رو به جهانگیر میگوید:
– عمو همچین نامزد هم نیستیم قرار شد یه قرار مداری بذاریم، یکم باهم بگردیم بعد اگه تفاهمی بود…
– که البته من فکر نمیکنم باهم تفاهم داشته باشیم عمو… ایشون اصلاً با معیار های من زمین تا آسمون فاصله داره.
جهانگیر هم تیز تر از این حرف هاست که با ضایع بازی های سوگند و سیاوش و مخصوصاً آرش؛ متوجه اصل قضیه نشده باشد.
اما کاملاً جدی و جهت رفع هرگونه ابهام جواب میدهد:
– هرچی بابا جان… هرچی! چه تفاهم داشته باشید چه نه، هر کاری اصول خودش رو داره؛ همونطوری که اون ها با خانواده اومدن برا امر خیر در حضورخانواده ها هم باید سنگ ها وا کنده شه…
و با نگاهی معنادار به سیاوش ادامه میدهد:
– وگرنه که هوچی بازی و بی آبرویی وصلهی تن خانوادهی صرافیان نیست!
***
با دیدن کوچه که جای سوزن انداختن هم نیست، آرش سوت بلند بالایی میکشد.
– آرکان ترکونده امشب ها… به صغیر و کبیر رحم نکرده همه رو دعوت کرده!
سیاوش با دو انگشت شست و اشاره، شقیقهاش را فشار میدهد و عنق میپرسد:
– ماشینو کجا پارک میکنی؟
سوگند خودش را از بین دو صندلی جلو میکشد و بیخیال نسبت به اوقات تلخی های سیاوش به جای خالیای برای پارک ماشین اشاره میزند.
– آرش، من و سیاوش پیاده میشیم تو ماشینو اونجا پارک کن.
و سیاوش نمیگذارد حرفش تمام شود؛ با بدخلقی از ماشین پیاده میشود و در را محکم بهم میکوبد.
آرش با ابروهای بالا پریده به جای خالیاش نگاه میکند.
– هوش! در طویله باباتو اینجوری ببند.
و سمت سوگند گردن میکشد.
– چشه این؟ پریود شده؟
سوگند از لفظ رک آرش به خنده میافتد.
برایش سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از ماشین پیاده میشود.
– داداش توئه… از من میپرسی؟
سیاوش همانطور که دستانش را در جیب شلوار مارکش فرو کرده؛ با نوک کفشش سنگ ریزهای را به بازی گرفته بود.
سوگند با ناز سمتش میرود و دستانش را دور بازوانش حلقه میکند.
سرش را با احتیاط به بازویش تکیه میدهد و چشمهای از ناز های خدادادیاش را اینبار بی خجالت و بی پرده برای سیاوش خرج میکند.
کشدار صدایش میزند:
– سیاوش…