سیاوش جوابی نمیدهد که آرش ادامه میدهد:
– باشه سگ تو ضرر… میارمش خونه تا چند مین دیگه.
و پس از قطع کردن تماس سمت سوگندی که از بعد رفتن سیاوش مثل مجسمه خشکش زده بود، میرود.
با دیدن نگاه مات و مبهوت سوگند که به نقطهای نامعلوم خیره شده، نفس کلافهای میکشد.
زیرلب زمزمه میکند:
– خداوکیلی تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟ معلوم نیست چی گفته بهش طفل معصوم تو افق محو شده! بیشعور بی فرهنگ…
دستش را روی شانهی سوگند میگذارد و آرام تکان میدهد.
– آریامهر آریا؟
سوگند تازه متوجه حضورش میشود.
گنگ نگاهش میکند.
– هوم؟
دل آرش برایش کباب میشود.
در دل سیاوش را مورد عنایت قرار میدهد:
– خیر نبینی سیا… ببین با دختر مردم چیکار کردی؟
و با ناراحتی کنار دست سوگند مینشیند.
– چته؟ چرا کشتیات سوراخ شده؟
برخلاف انتظارش از سوگندی که همیشهی خدا قوی و محکم بود، اینبار با چشمانی اشک آلود نگاهش میکند.
کلاً عشق پدیدهی بی منطقی بود…
تمام باید و نباید هایت را درهم میشکست و وقتی خوب بت وجودت را خرد و خاکشیر میکرد تو را در خرابهی شهر خودساختهات به حال خود، رها میکرد.
مثل سوگندی که تمام مشکلات یک سر عائله را در چشم برهم زدنی، بی آنکه خطی بر پیشانیاش بیافتد حل میکرد، اما نوبت به سیاوش و رابطهی عجیب و غریبشان که میشد؛ از طفلی بی پناه هم بی پناه تر بود.
و اشکش دم مشکش، یک سر جاری بود…
مظلوم از آرش میپرسد:
– تاحالا من رفتار زنندهای داشتم آرش؟ آویزون بازی درآوردم یا به پسر مردم نخ دادم؟ یا اصلاً تو دیدی من با کسی لاس بزنم؟
دوزاری آرش خیلی زود میافتد.
سریع اصل ماجرا را میگیرد و میفهمد مشکل از کجاست!
احتمال میدهد سیاوش با دیدن رقص سوگند و شهاب سیم های مغزش دود کرده باشد و هرچه در ذهن مسمومش میگذشته را حوالهی سوگند کرده باشد.
و خب حدسش هم پر بیراه نبود!
لبخند محوی به صورت معصومانهی سوگند میزند.
– خل شدی؟ سیاوش رو اولین باره میبینی؟ نمیدونی مخش داغ کنه هر چرتی به ذهنش بیاد میگه؟
سوگند میخواهد حرف بزند اما اشک هایش بی اختیار جاری میش
– من… من…
صدایش میلرزد و نمیتواند حرفش را کامل کند.
سرش را بالا میگیرد و به سقف زل میزند.
نفسش را لرزان بیرون میفرستد.
آرش سعی میکند از این حال و هوا درش بیاورد.
با شانه به شانهاش می کوبد.
– جمع کن بابا بساط آبغوره گیریتو… اونم عین خر از کرده خودش پشیمونه از من بپرس! فقط دستش بستهس بره فک شهابو بیاره پایین، دق و دلیش رو سر تو خالی کرده.
سوگند سریع جواب میدهد.
– چرا فک اونو بیاره پایین؟ خلاف شرع کرده؟ بلا ملا سرم آورده؟ کج و کوله بوده رو نکرده؟ دخترباز قهار بوده اومده خواستگاری؟ چه مشکلی داشته که میخواد فک اونو بیاره پایین؟
آرش خسته از کش مکش های بردار زبان نفهمش با دختری که جای خواهر نداشتهاش برایش عزیز بود، میخندد.
– دوتاتون عینهو همید به ولله. خب زن حسابی اینم من باید توضیح بدم؟ یعنی نگم خودت نمیدونی؟ مرد جماعت که نه، نر جماعت رو جفتشون غیرت دارن. حالا تو فک کن هم نر باشی هم سیاوش! چه شود… دوست داره دست کشی که به تو دست بزنه رو قلم کنه. من داداشمو میشناسم سوگند!