_تو که نمیتونی رانندگی کنی…تصادف میکنی…یادت نیست؟!
_به درکــــــ…من برای خوشحالی تو هرکاری میکنم.
به پشت گردنم دست کشیدم و منتظر جمله بعدیش موندم…
_واسه خوشحالی من خودتو نیست و نابود کن نه بچه ی مردمو…امیرو نمیذارم ببری…
هر کلمه ای که میگفت مثل مته تو مخم میرفت…
_بس کن آوا…به قرآن دیوونه شدی رفت. ایندفعه حقوقمو گرفتم میبرمت بیمارستان روانی بستریت میکنم شاید چندماه بستری بشی حالت مثل روز اولش بشه.
جمله رها تموم نشده بود که صدای خنده های وحشتناک آوا تو خونه پیچید…کاش رها این حرفارو نمیزد…اون که نمیدونست این دختر چند ماه بستری بود و باید چند سال بستری میموند!
نگاهم به آوا افتاد…خیره به خواهرش از ته دل میخندید…
_توام فهمیدی من دیوونه ام…ببین کوهیار همه راست میگن…
از روی مبل بلند شدم…هر قدمی که به سمتش برمیداشتم ازم دور تر میشد…
_آره من دیوونه ام..منکه قید دانشگاهمو به خاطر رها زدم دیوونه ام…منی که به خاطر مهتا و زحمتای مریم از پیشت رفتم دیوونه ام…ببریدم تیمارستان…بذارید همونجا بمیرم…ببر منو همونجایی که بودم…
دستشو جلوی دهنش گرفته بود …باز میخندید به مرز جنون رسیده بود انگار…
چند قدم عقب تر که میرفت میرسید به دیوار…
_آوا تمومش کن..رها یه چیزی گفت…
مثل همون روزایی که دوباره گذشته اش پیش روش رژه میرفتند چشم هاش خیس اشک شد…اونقدر آنی که منم نفهمیدم کی میون خنده های بلندش صورتش خیس اشک شد
_نه دیگه…من دیوونه ام که به خاطر خواهرم قید ارشدمو زدم و کار کردم…من دیوونه ام با رتبه ی تک رقمی درس نخوندم تا این گوساله به یه جا برسه…من همیشه خودمو تباه کردم..به خاطر آدمایی که دوسشون داشتم…یکی مثل بابام!!!
یهو به سمتم اومد و کنارم زد…رفت سمت رها که اوضاش بهتر از آوا نبود…دو زانو روی زمین نشسته بود و گریه میکرد…
رو به روش نشست…مثل رها…
_یادته بابا رو چقدر دوست داشتم؟ آره یا نه؟…یادته احمق؟
شونه های رها رو تو دستش گرفته بود و تکونش میداد…
_یادته هر وقت مست میکرد فحشو میکشید به جونمون؟ یادته مامان از خونه میرفت …من و تو میموندیم…چرا بابا یه بارم تو رو نزد؟ هان؟…هان لعنتی؟ یادته میرفتی زیر تخت قایم میشدی…برای منم جا باز میکردی تا بیام اما دلم برای ناله های بابا میسوخت…میرفتم سراغش…براش آب خنک میبردم تا شاید از سرش بپره اما…یادته با سر و صورت خونی برمیگشتم تو اتاق و توی گوساله از ترست جُم نمیخوری؟…تو حتی از ترست گریه ام نمیکردی…اونوقت من…منِ بی مادر…منِ بی پدر…منِ بی کس و کار میشدم سیبل همه چی…آااای خدا…
همه چیو داشت میگفت…به سمتش رفتم و دستاشو از روی شونه ی آوا برداشتم..کاش قلم پام خورد میشد و نمی اومدم…لعنت به من که هربار خواستم درست کنم زدمو بدترش کردم…
_آوا جان…خانومم تمومش کن..به خاطر رها…
دستمو پس زد و با صدای بلند جیغ کشی
_ولم کن…تو چی میخوای از جون من…چرا نمیذاری بمیرم…بذار بدونه چی کشیدم
زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم …نمیتونست رو زانوهاش بایسته…روی مبل نشوندمش و کنارش نشستم…مشت میکوبید و به سر و صورتم..حتی نمیذاشت دستاشو بگیرم…
_تمومش کن..من اشتباه کردم..
با التماس نگاهم کرد…
_بذار بدونه من چی کشیدم..بذار بدونه روزایی که کنار اون زنیکه خوش بود من زیر دست و پایِ…
دستمو روی دهنش گذاشتم…رها بلند شد و با تعجب به جفتمون نگاه کرد…آوا دستشو روی دستم گذاشته بود تا پایین بکشدش…زور میزد و من محکمتر دستمو فشار میدادم…
ناله میکرد … شاید برای خودش روضه میخوند..اونقدر پر سوز که منم…!!
خدایا بخیر بگذرون..تمومش کن این شب ِ بی پایانت رو..
_هیچی نگو…نمیتونه تحمل کن آوا…الان وقتش نیست..به موقعش میفهمه…
_چی میگید شماها..من نباید چیو بدونم؟
به صورت سرخ و خیس از اشک رها خیره شدم…
_نپرس…
نفس های آوا کاملا نامنظم شده بود…بریده بریده نفس میکشید…دستمو از روی دهنش برداشتم…حرفی نمیزد…خیره شده بود به چشم هام…نمیدونم میخواست چیو بخونه از توی نگاهم…
_بیا این آبو بخور …
به دستای خواهرش نگاه کرد…با مکث نگاهشو به صورت رها کشوند…لیوان آبو رو دسته ی مبل گذاشت.
_تو ندیدی با من چیکار کرد…رها تو نبودی ببینی وقتی زجه میزدم تا ولم کنه…تو دست و پا زدنای منو ندیدی…تو زن شدنمو ندیدی…تو اون بچه ای که از تنم افتاد روی زمینو ندیدی…
گفت… اونقدر تند و سریع که کاری از دستم بر نیومد..شاید برای آواهم بهتر بود تا این موضوع رو با خواهرش مطرح کنه…اما نه به این شکل و نه این موقع…نه امروز..نه امشب…
فرود آومدن رها رو دیدم…چونه اشو روی زانوی آوا گذاشت ..زل زده بود به آوا …شوک عجیبی براش بود…نگاهم به آوا رسید…انگشتای دستشو میون موهای خواهرش فرو برد…
_من دوازده سالم بود که شما رفتید…تو و مامان…من موندم و بابا و هرمز! دیده بودیش…مگه نه؟ همون آقاهه که یه بار برامون آب نبات چوبی آورد . سر اینکه تو صورتی میخواستی من سبزشو کلی دستمون انداخت…شما که نبودید بابا منو خیلی اذیت کرد…به هوای مامان می افتاد به جون من…کتکم میزد…بعدم از خونه بیرونم میکرد تا شاید رامو پیش بگیرم و بیام پیشتون…
اشک میریخت و گاهی به هقهق می افتاد…اما رها سرشو خم کرده بود و روی زانوی اوا گذاشته بود…دیگه به خواهرش نگاه نمیکرد… با چشم های گرد شده اش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و شاید خواهرشو تو اون روزا تصور میکرد…
_دوست بابا یه شب منو برد خونه خودش…رها من همون شب…رها همون یه بار نبود…اون مرد…اون نامرد هربار که بابامون از خونه بیرونم میکرد سراغم می اومد…میدونی چرا یه سال رفتم مهد کودک کار کردم؟…من از اون نامرد حامله شدم…من رها! بچه ام تو کاسه توالت خونه اش پایین رفت و دستم بهش نرسید…
دیدم که نفس کم آورد…پره های بینیش بهم چسبیده بود…
_آوا…؟؟
با التماس نگاهم کرد…بازومو توی دستش گرفت…سرشو نزدیک صورتم آورد…
_منو ببرید تیمارستان …رها …کوهیار میدونه کجاست…من چند ماه اونجا بستری شدم..کوهیارو اونجا دیدم…دکترم بود…دلش برام سوخت بعد شیش ماه برد منو خونه اش…من با این مرد پنج سال زندگی کردم…رها؟! خانواده ای در کار نبود…منو کوهیار همخونه ی هم بودیم…اگه کوهیار نبود من تا الان مرده بودم…
ماتم برده به نگاه نافذ آوا…قلبم نمیزد…رها جواب نمیداد…آوا شبیه کسی شده بود که انگار داشت وصیت میکرد…قطره ی اشکش تا زیر چونه اش رفت و بعد سقوط کرد…
سر رها رو از روی پاش بلند کرد و پاشد…دست به دیوار از کنارمون دور شد
رها شوکه شده بود…کنارش نشستم… سمت خودم برگردوندمش…چشم هاش باز بود…نبضش میزد اما پلک نمیزد…آروم به صورتش زدم…پلک چپش تکونی خورد…
لیوان آب براش آوردم شوکه شده بود…صدای بسته شدن در اتاقو شنیدم…
_رها حرف بزن…صدامو میشنوی…؟
چشم هاش پر اشک بود اما نمیبارید…طوری نگاهم میکرد که بیشتر نگرانم میکرد.
_اینایی… که گفت ….راس..ت بود؟
انگشتامو توی لیوان فرو بردم و چند قطره از آب رو روی صورتش پاچیدم…
_هرمز…؟ آوا دوازده ساله اش بود؟؟..بچه داشته؟…بابام
چشم هاش مدام باز و بسته میشد…زیرلب یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم…دوباره به صورتش زدم تا چشماشو باز کنه اما…
_رها جان چشماتو باز کن…رها خانوم…
بی فایده بود …از روی میز یه مشت قند برداشتم و توی لیوان ریختم…چاقوی بشقاب میوه رو برداشتم تا قندهارو توی لیوان هم بزنم که چشمم به امیرارسلان افتاد…گوشه ی اتاق روی زانوهاش نشسته بود و نگاهم میکرد…
این بچه امشب اینجا چیکار میکرد؟…
_آوا حالش بد شده؟
_نه تو اتاقشه…برو پیشش…بدو عمو…
دویید سمت اتاق خواب …آوا رو صدا میزد و با دست های کوچیکش به در اتاق میزد…در که باز شد لیوان رو به لب های رها چسبوندم…ترسیدم دهنش قفل کرده باشه سرشو خم کرد و با دستم گونه هاشو فشار دادم…یه خورده از آب قند توی دهنش ریختم …انگشت اشاره ی هر دودستمو پشت لاله ی گوشش کشیدم …
هم نگران آوا بودم هم رها…
_رها …؟! میشنوی صدامو؟
ناله کرد نفسو پرصدا بیرون فرستادم…از روی زمین بلندش کردم تا روی مبل بذارمش…پاهاشو آروم خم کردم که دست بی جونش یقه ی لباسمو گرفت…
چشم های بی رمغش باز شده بود…اشک ها راه خودشونو پیدا کرده بودند…
_خوبی رها ؟
چونه اش میلرزید و کاسه چشم هاش خیس از اشک شده بود…
_همه ی این بلاها سر خواهرم اومده بود و من نمیدونستم؟
_آروم باش..بعدا درباره اش حرف میزنیم..بذار یه کم استراحت کنی…
_خواهرم بیمارستان روانی بستری بوده؟؟ تو دکترش بودی؟…من کجا بودم اون روزا؟
موهای روی صورتش رو کنار زدم…دستشو روی سینه اش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم…سوییچ ماشینو که روی زمین افتاده بود برداشتم …توی ماشین آرامبخش داشتم…رها احتیاج داشت حتی آوا هم…
صدای گریه های بی امونش سکوت خونه رو شکسته بود…
_قرص نمیخوام…بلندم کن برم پیش آوا…
دستمو روی شونه اش گذاشتم
_بذار تنها باشه..امیرم پیششه.
_بابام یه ماهه پیله کرده به اینکه آوا رو ببینه…همه اش با خودم فکر میکردم چی شده که آوا اینقدر از بابام فراریِ…آخه راست میگه…آوا همیشه عاشق بابام بود..حتی وقتایی که دهنشو باز میکرد و هرچی لایق خودش بود بارمون میکرد…حتی وقتایی که تا خرخره مشروب میخورد…باورت نمیشه اما همیشه تو اون حالم مثل پروانه دور بابا میچرخید…یه وقتایی ام با مامانم دعوا میکرد که چرا اینقدر به بابام بی محلی میکنه…حالا میفهمم چی بوده…چی شده…خدا منو ببخشه…روزایی که خواهرم با اون مرد بود من کنار مامانم خوش میگذروندم…
_دیگه کاری از دستت برنمیاد…شایدم از دست هیچ کدوممون…پنج سال کنارش بودم و روز و شب همه تلاشمو میکردم تا روزای تلخشو از یادش ببرم اما میبینی که…همه چی مثل روز روشنه…هیچی یادش نرفته..انگار تازگی داغ دلشم بیشتر شده…شاید نباید برمیگشتم…شاید حال بدش بخاطر برگشتن منه…شاید …
نیم خیز شد و و کمکش کردم تا بلند بشه…همینکه بلند شد شاید به خاطر سرگیجه اش دوباره روی مبل نشست…
_کجا میخوای بری؟
با گریه نالید…
_آوا…
_بذار من برم پیشش…تو همینجا دراز بکش تا حالت جا بیاد…
سرشو با گریه روی مبل گذاشت …کتمو روی تنش انداختم…تموم بدنش میلرزید …
در نیمه باز اتاق و آروم و بی صدا باز کردم…
ماسک اکسیژنش روی دهنش بود…امیرارسلان توی بغلش خوابیده بود…آروم دستاشو تکون میداد و لالایی میخوند…صداشو واضح نمیشنیدم …پرده اتاقشو کنار زده بود و خیره به آسمون اشک میریخت.
_خوابیدش؟
با مکث کوتاهی جواب داد…
_آره…ترسیده بود…قلبش مثل گنجشک میزد…لالایی خوندم براش!
نزدیکش نرفتم..با فاصله روی زمین نشستم…دگمه ی بالایی پیرهنمو باز کردم و آستینشو بالا زدم…گردنم هنوز درد میکرد…اما دردِ من کجاو…در این دختر….
_من اگه بچه ام زنده بود الان از امیرارسلانم بزرگتر بود…مگه نه؟!
_برای بچه ات مادر خوبی میشی!
_اگه بچه دار نشم چی؟…من یه بار با آمپول بچه ام افتاده…ممکنه دیگه مادر نشم…؟
_تو مشکلی واسه بچه دار شدن نداری…اگرم مشکلی پیش بیاد هزار راه درمانی واسش پیدا شده…راستی نگفتی دختر دوست داری یا پسر؟!
نگاه نافذش بهم دوخته شد…
_میترسم دختر بشه و مثل خودم بدبخت…پسر بشه بهتره مگه نه؟!
نمیدونم چرا ولی پرسیدم…
_اگه شد یکی مثل بابات چی؟
روی سر امیرارسلان بوسه ی کوتاهی نشوند و دوباره نگاهش بهم گره خورد…
_شاید مثل تو بشه…
خوشحال از توصیف سخاوتمندانه ی آوا لبخند زدم
_مثل من بشه که همه اش سرش داد بزنی و هی بهش بگی ازت متنفرم؟!
معصومانه خندید و نگاهش رو ازم دزدید…
_حالا من یه چی گفتم…
امیرارسلانو از بغلش گرفتم …دلش نمی اومد از خودش جداش کنه…
_بیدار نشه؟!
_نه…میری براش بالش بیاری؟
منتظر موندم تا با همون لحاف و بالشی که توی پذیرایی زیر سرش گذاشته بودند برگشت…
_رها چرا خوابیده؟
_مجبور شدم بهش قرص آرامبخش بدم…نمیخواست بخوره اما مجبورش کردم.
پشت سر امیرارسلانو گرفت تا گردنش خم نشه…لحافو روش انداخت و پیشونیشو بوسید.
_اشتباه کردم به رها گفتم؟
بالا سر امیر نشسته بود که نگاهش کردم و گفتم
_به فکر بعدش نبودی آوا خانوم…تو محکم بودی و تونستی تا الان سرپا وایسی از رها و روحیه اش خبری داری؟ میدونی چقدر شکننده اس؟ اگه فکر کردی از فردا اون میشه پرستارت و روز و شب کنارته اشتباه فکر میکنی…ار حالا تا هر وقت که بتونه این موضوع رو هضم کنه تویی که باید کنارش بمونی…حواست بهش باشه و تنهاش نذاری…
_عوضش سبک شدم! داشتم خفه میشدم کوهیار…هر شب دوباره اون کابوسا میاد سراغم…جرئتم مثل قدیم نیست…ترسو شدم وگرنه تا الان همین نفسم میبریدم..اینطوری نیگام نکن..هنوز نفس میکشم چون رها تنهاس…اگه کسی باشه که باهاش…
نگاه سنگینم به سکوت وادارش کرد…
_میشه به زندگی خودت فکر کنی؟ میشه یه خورده…اندازه ی یک ساعت از اون پنج سال به من فکر کنی؟
اخمهاشو توی هم کشید و رو برگردوند…با حرص به حرف اومد…
_تو با من خوشبخت نمیشی…من انگیزه ای واسه زندگی ندارم…بعضی روزا دنبال یه امید میگردم که به خودم بدم واسه نفس کشیدن اما هیچی پیدا نمیکنم…الانم فقط به خاطر رها دارم با این زندگی پوچم میجنگم…
_مگه بچه دوست نداری! من و تو میتونیم پدر و مادر خوبی برای بچه امون باشیم!
تلخ خندید و سر تکون داد…
_دلت خوشه کوهیار…من شدم مثل مادری که هرشب دعا میکنه بچه اشو عروس کنه و دست یکی بسپاره اونوقت راحت سرشو بذاره زمینو بمیره…
_خیلی ناامیدی آوا…بزرگترین گناه ناامیدیِ…بیا و یه بار به خودت شانس زندگی بده…برای مدت محدود…مثلا شیش ماه…اگه تونستیم زندگیمونو ادامه میدیم..اگر نه تمومش میکنیم..قول میدم بعدش سراغت نیام…تو این شیش ماه نهایت تلاشمونو میکنیم تا کنار همدیگه هر طور که خودمون میپسندیم زندگی کنیم..هووم؟
دقیق نگاهم کرد شاید کمی طولانی…نگران جوابی بودم که میخواست بگه…خیره به لب هاش بودم تا گفت…
_این کلمات سخیف چیِ که وارد زبون فارسی میکنی؟
میون خنده های غمگین جفتمون بی صدا اشک ریخت…
_حالا رهارو میخوای چیکار کنی؟
_باید زودتر از اینا بهش میگفتم…حال حس میکنم بیشتر از قبل دوسش دارم…
_مراقبش باش…اصلاشبیه تو نیست…
سر تکون داد و با تردید پرسید…
_واسه گردنت میری دکتر؟
یادم نبود آوا چیزی از اون ترکش نمیدونه …هنوزم فکر میکنه وقتی عصبانی میشم این حالت بهم دست میده…هیچوقت نگفتم تو بمبارون ترکش سمج توی گردنم گیر کرد و برای همیشه موند!
_قرصامو بخورم کار به یه ساعت پیش کشیده نمیشه.
ابروهاشو درهم کشید و همزمان با بلند شدن از روی زمین گفت
_مثل بچه آدم قرصاتو بخور! کم مونده بود سکته کنم…راستی میدونستی خیلی سنگینی…حالت بد شه من یه میلیمترم نمیتونم تکونت بدم!
شیطنت ظریفش هم برام ستودنی بود…
_رژیم میگیرم..مخصوصا از امشب که شامم نداریم!
نخودی خندید و سمت در اتاق رفت…
_منم گشنه امه…
سفره ی کوچیکشونو تو اتاق پهن کرد…اجازه نداد کمکش کنم خودش تنهایی همه وسائل سفره رو آورد …رهای بیچاره حسابی سنگ تموم گذاشته بود…سه تا بشقاب غذا رو سه گوشه ی سفره گذاشت …بلد بود برنج توی دیس بکشه!! یادم نمیاد تو خونه ام همچین کاری کرده باشه…روحیه اش حداقل از یه ساعت پیش و شاید از یه ماه پیش بهتر شده بود. با خنده برام گفت که سالاد و خودش توی ظرف ریخته…چیدمان گوجه و خیار حتی قاچ کردنشم کار خودش بوده…زرشک و با زعفرون یاد گرفته تف بده و از همه مهمتر گه گداری برای خودش سیب زمینی سرخ میکنه…ژله هام کار خودش بوده..نه اینکه خودش بخواد رها زورش کرده بوده تا درست کنه…میخندید و میگفت موقع درست کردنش حسابی بهم بد و بیراه گفته…
_رها رو صدا بزنم؟
_با اون قرصی که خورده حالا حالاها میخوابه…
به بشقاب کنارش که به هوای رها آورده بود نگاهی انداخت و زیر لب اسم خواهرشو برد…
_تو که خورشت کرفس دوست نداری چرا گفتی بذاره؟
نگاهم نمیکرد…بیشتر خودشو با قاشق چنگال رو به روش مشغول نشون میداد
_تو دوست داری…!
میدونستم نباید جمله هایی که به دوست داشتنم ختم میشه رو به روش بیارم…وگرنه دیگه تکرار نمیکرد…
خوشحال بودم از این حال مسری که اینبار به سراغ آوا رفته بود.
_بیدار که شد با داد و بیداد باهاش حرف نزن…اگه پرسید جواب کوتاه بهش بده…یه طوری رفتار کن که بفهمه دوست نداری روز و شب یادش بندازی…رها امشب بدترین حرفایی که تو عمرش میتونست بشنوه رو شنید…خودت توی این شوک انداختیش خودتم باید درش بیاری…
_یعنی تو باهاش حرف نمیزنی؟ من آخه میترسم حالش بدشه…
_من برم بهتره…نمیخواد پشتتو خالی کنم اما باید با خواهرت راحت تر حرف بزنی اگه تو با وجود من مشکلی نداری ممکنه اون داشته باشه…بخواد سوالایی ازت بپرسه که با وجود من روش نشه…فقط…رابطه هایی که با هرمز یا اون مرد داشتی رو براش باز نکن…نمیتونه تحمل کنه…یه وقت یه کاری میکنه که کار دستمون میده…ممکنه حرفاتم به گوش مادرت برسه…با دونستنش مشکلی نداری؟
برای خودش برنج کشید و با حالت خسته ای خندید…
_به قول خودت به درک!
مرموز نگاهم کرد.منتظر واکنشم بود.روزایی که باهم زندگی میکردم همه تلاش مو به کار بردم تا دهنِ فشی رو ازش بگیرم..اونوقت خودم همچین عبارت زشت و سخیفی رو به زبون آوردم اونم در قبال کی؟؟…آوا!
_ببخشید .
سر تکون داد و زیر لب جواب داد
_خدا ببخشه…
برعکس با دیدن غذای خوش رنگ و لعابی که رها گذاشته بود اشتهام کور شده بود…چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم…آوا از من بدتر…به یک ساعت نکشید که سفارشای آخرمو بهش کردم و از خونه بیرون زدم…امیرو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و سوار ماشین شدم…قرار شد اگه فردا رها حالش مساعد نبود جفتشون سرکار نرند…هنوزم نمیدونستم واکنش بعدی رها یا حتی آوا رو حدس بزنم…آوایی که یه روز میگه دوسم داره و روز بعد طوری وانمود میکنه ازم متنفره که خودمم گاهی باورم میشه جایی توی قلبش ندارم…
ساعت یازده رسیدم خونه…امیرارسلانو روی تخت آوا خوابوندم و خودم سیگار به دست وارد بالکن شدم..هوا سوز شدیدی داشت…پوست زمخت صورتم یخ بسته بود…صندلی میز و کشیدم و بی رمغ تر از هرشب نشستم … با همه خستگی ِ این عمر تصمیمِ آخرمو گرفتم…یه بار دیگه تلاش میکردم…باید آوا رو تو انتخاب این دو راهی شک و یقین کمک میکردم…یه جورایی زور آخرمو میزدم تا بعدا نگم کاش…کاش…کاش…
به عکس سه در چهاری که کف دستم بود خیره شدم…اگه بدونی با جمله های مهربونت چه جونی به این تن خسته میدی ازم دریغ نمیکردی خانوم…امروز کم شگفت زده ام نکردی…هرچی دلت خواست گفتی و فقط با یه جمله همه رو از ذهنم پاک کردی…لیاقت میخواد الگو بچه ی مادری مثل تو شدن…
راستی میدونستی…یه نفر نشسته تهِ چشمات که هیچ چیزش به تو نرفته! یه نفر نشسته تهِ چشمات که منو عاشق می کنه و نمی تونم دست بندازم بغلش کنم و…، یعنی همین که میام بغلش کنم تویی رو توی بغلم دارم که هیچ چیزت به آدم ِ تهِ چشمات نرفته؛ که هیچ چیزت به آدم نرفته اصلا! دلخور نشو…گلایه ها دست من نیستن…باز دلخور شدم اما هنوزم دوستت دارم…
یه نفر نشسته آونجا که نمی تونم دست بندازم تهِ چشمات و ببوسمش. یه نفر که لب هام خوابِ بوسیدنش رو می بینه… شب ها!! و تو دلت می خواد سر به تنش نباشه! می ترسم یه شب خفش کنی یا لج کنی سرشو ببُری! می ترسم یه شب از دست تو دیوونه بشه یا دق کنه، یا قهر کنه بذاره بره! من عاشق دخترکِ تهِ مردمکِ چشمای تو ام، که نه می شه بوسیدش، نه می شه بغلش کرد، نه شباهتی به تو داره؛ نه مثل تو همه ی بدیای دنیا رو یه جا داره! یعنی نه که این قدرام بد باشی ها…، ولی همون یه ذره خوبیتو هم از صدقه سری همون کسی که نشسته تهِ چشمات و تو می خوای سر به تنش نباشه داری!
کشتی تو مرا و منتظر می مانم
قاتل به محل قتل برمی گردد
آوا
روی زمین رو به روی مبلی که رها چشم روی هم گذاشته بود نشستم…به امروز و امشب فکر کردم…از صبح چقدر توی شرکت سرش غر زدم و چند بار اشکشو درآوردم…باید قبول کنم که تلافی اون چند سال سختی رو دارم سرش در میارم…به خصوص با حرفای امشب و تلخی ها زبون من…
با تکون آرومی که خورد دستای سردمو سمت صورتش بردم…گونه هاش سرخ شده بود…تب کرده خواهرم؟!
_رها…خاک برسرم تو چرا اینقدر داغی؟
لب های خشک و ترک خورده اش تکون خورد…
_سردمه…
دستمو روی پیشونیش گذاشتم…دوییدم سمت آشپزخونه و یه پارچه ی تمیز با یه پیاله آب خنک که توش چند تیکه یخم انداخته بودم برداشتم…
چشم هاش کاملا باز بود که بالا سرش رسیدم..
_ساعت چنده؟
_یازده و نیم…تب کردی رها…
دستام میلرزید و نمیذاشت آب پارچه ی خیسو کامل بگیرم…با همون وضع روی پیشونیش گذاشتم
_تو چرا به من هیچی نگفتی؟…چرا من هیچی نپرسیدم؟
پشت دستشو بوسیدم..
_فدای سرت …غلط کردم گفتم…فکرشم نکن…میبینی که زنده ام..نفس میکشم…هیچیمم نیست..مهم اینه که الان کنار تو حالم خوبه…
ناله کرد و اشک ریخت…تقصیر من شد…کاش مثل این همه سال زبون سر جیگرم میذاشتم و بازم سکوت میکردم..چه اصراری بود به برملا کردن این خاطره ی تلخ؟
_گریه نکن رها…خواهش میکنم…
دستشو روی مبل تکیه گاه کرد برای بلند شدن..همینکه خودشو تو بغلم انداخت بغض منم باز شد…صدای گریه های هردومون توی خونه میپیچید و من با هر قطره اشکی که میریختم سبک تر میشدم…پدر و مادری کنارمون نداشتیم که با دیدن اشک بچه هاشون دلرحم بشن و دست نوازشگرشون روی سرمون کشیده بشه…ما فقط همو داشتیم و بس…
_آوا دارم دیوونه میشم…هنوزم باورم نمیشه…یعنی تو…دوازده ساله ات که بود…یعنی همون موقع که باباو مامان تازه جدا شده بودن بهت تجاوز شد؟ چرا به بابا نگفتی؟…به مامان؟! چند بار بود؟؟ وای خدای من…
سینه ام از حرارت اشک هایی که میریخت میسوخت…صورتم گر گرفته بود .
_آره…همون موقع ها…نه تو بودی نه مامان…باباهم که بود کنار من نبود…کنار زنای جورواجوری بود که شبو باهاشون صبح میکرد…روزا همه اش پیِ مواد و مشروب خودش بود…چند وقتم رفته ام خونه عصمت..با مادربزرگمون زندگی کردم..گفتم شاید دست هرمز بهم نرسه اما فهمیدم ازش حامله ام…رفتم سراغش و بعدم با یه آمپول…اگه بخوام برات بگم باید از گریه جفتمون رو به قبله بشیم..فقط خواستم بدونی این سردی و این سنگی از کجا و کی سراغم اومد…این تنفر کی جزئی از وجودم شد!…مامان تو اون سال ها شاید بیشتر از دو سه بار بهم سر نزد…آخریا شده بودم نوچه ی بابا…میرفتم دنبال ساقیاش تا براش مواد بگیرم…بماند که چی شد! فقط دیگه ازم نخواه مثل تو به روی مردها بخندم و بعضی وقتا ابراز علاقه کنم…نخواه وقتی مامانو میاری تو خونه بغلش کنم و خودمو واسش لوس کنم…حرفی از بابا نزن چون نمیخوام ببینمش…این حق من نبود…
پارچه ی نمدارو روی صورتش کشیدم…یادم نمی اومد آخرین باری رو که تا این حد برام اشک ریخته باشه…
_کوهیار…رفته؟
_آره…بنده خدا یه شب اومد مهمونی یه کاری کردیم که دیگه کلاشم اینورا بیفته برنمیگرده…دمشو گذاشت رو کولشو رفت…
خندیدم اما رها بیشتر بارید…
_از کوهیار بگو…اونم بهت تجاوز کرده که ازش فرار میکنی؟
موهای خیس از عرقشو بوسیدم…
_بیچاره کوهیار…پنج سال کنارش روز و شب زندگی کردم و هیچ وقت زیر نگاهش احساس بدی نداشتم…فقط این روزا رنگ نگاهش عوض شده…شاید برای اینکه دیگه قرار نیست من مریضش باشم و اون دکترم…میخواد من بشم زنش و اون همسرم!…خنده داره اما با همه دوست داشتنش راضی شده به اینکه کاری به کارم نداشته باشه! یعنی…من مثل همون سال ها کنارش با آرامش زندگی کنم..فقط اسممون بره توی شناسنامه های همدیگه…همین…
نفس عمیقی کشید و سرشو روی سینه ام طوری قرار داد تا ببینمش…چشم های خاکستری خیس از اشکشو…چونه ی لرزون و لب های بی رنگشو…
_کاش اینقدر تو عمرم کار خوب کرده بودم که یه امشب خدا منو به آرزوم میرسوند! دلم میخواد تو بغلت بمیرم آوا …
غمگین تر از قبل به چشم هاش نگاه کردم…
_من به خاطر تو تا الان رو پا موندم…تو میخوای بری؟ کجا؟…
_حالم از بابا بهم میخوره…از مامانمون بیشتر…کاش زودتر بهم میگفتی…همون روزی که دیدمت…یادته کجا بود؟
_آره…جلوی یه طلافروشی وایساده بودم و به زنجیری نگاه میکردم که دو روز پیش خودم بهشون فروختم! یادگاری کوهیار بود…خیلی دوسش داشتم اما به پول احتیاج داشتم و فروختمش…داشتم اونو نگاه میکردم که چشمم به دختری شبیه خودم افتاد…داشت به فروشنده همون زنجیرو نشون میداد …! اون دختر تو بودی و اون زنجیرم شد مال تو!
میون گریه لبش به خنده باز شد…
_بدجنس…ماه بعدش که اومدم خونه ات اون زنجیر گم شد! تو برداشتی؟!
اعتراف به تنها دزدی عمرم شرم آور بود .. اما دلم نمیخواست هر روز اون گردنبندو گردن رها ببینمو حسرت بخورم…
_آره…هنوزم دارمش…پاشو برم برات بیارم…
زیر گلومو بوسید و با خنده ی نمکی گفت
_نه دیگه….نمیخوامش..به گردن تو میاد.
سکوت میکرد و گه گداری دوباره میزد زیر گریه…حرفی نمیزدم و هربار پارچه ی نمدارو روی پیشونیش میذاشتم…هوای خونه برای جفتمون سنگین بود…تو حیاط خونه ی بیست و چهار واحدی زیر آلاچیق قدیمی و زوار در رفته ای نشستیم و من به خواست خودش از روزام گفتم…نه در حد خودم بلکه در حد رها و آستانه ی صبرش…
نفهمیدم چند ساعت گذشت…روی تخت مثل دختر بچه های بیمار و غمگین کز کرده بود و موهامو نوازش میکرد…برعکس همیشه خوابم می اومد…! شاید به خاطر گرمای دستی بود که هر بار موهامو نوازش میکرد تکیه سنگ کوچیکی پشت پلک هام میذاشت تا بخوابم…بعد چند سال…با خیال راحت…با آرامش…بدون دغدغه و ترس..
حال خوبی داشتم…بعضی وقتا تصمیم میگرفتم به رها بگم اما بعدش دوباره با خودم میگفتم سبک نشم سنگینتره…اما حالا که گفتم آرامش عجیبی دارم…حالا جز کوهیار محرم دیگه ایم پیدا کرده بودم از جنس خودم…
دوست داشتم به کوهیار فکر کنم…به آغوشی که برای چند لحظه تصاحب کردم! حس عجیبی داشت…هم نفس کم اوردم هم عقل و هوش از سرم افتاد…وقتی سرم به سینه اش خورد و قلبم تپش های قلبش رو لمس کرد بدنم کرخت شد…انگار از روی یه سرعت گیر رد شده باشی و موقع پایین اومدن هری دلت بریزه…عجیب بود اما دوست داشتنی…
پشت کمرمو که نوازش میکرد هربار با بالا و پایین شدن دستش ضربان قلبم آروم و آروم تر میشد…فقط میدونم که کنارش حال دلم خوبه…
نشوندمت کنج دلم جوری که حق دیدن هیچ خوابی و نداشته باشم مگه اینکه تو یک گوششو گرفته باشی،
نشوندمت کنج دلم جوری که هر کاری کردی ببخشمت بی دلیل،
نشوندمت کنج دلم روی یکی از این صندلی چوبیایی که قیژ قیژ تاب می خورن و لالایی آرامش بخشی مینوازن؛ صندلیتو مفت مفت رها نکنی و بری؟ اگه بری این لعنتی هی خالی خالی تاب می خورن و هی دل خالیم و آشوب می کنن،
اگه خیال کردی کس دیگه ایو می شونم روش کور خوندی، کور!
خیال خودت رو می شونم روش فعلا، دل خوشی بدی نیست.تو با همه بداخلاقی و دمدمی مزاج بودنم باز دوستم داری…تو منو تنها نمیذاری حتی وقتایی که من میخوام بری…تو بازم هستی تا وقتی باشم!
من به مردمک چشم های تو شک ندارم آقا…
پشت در شرکت منتظر بودم تا رها کلید و از توی کیفش پیدا کنه..یه بار دیگه بهش سفارش کردم..
_رها جان حواست که هست؟ اشک و ناله راه نندازیا
فین فین کنان کلیدو جلوم تکون داد و گف
_نه..میگم با مامانم دعوام شده.
کلید و گرفتم و توی قفل چرخوندم اولین نفری بودیم که صبح چهار شنبه خودمونو به شرکت رسونده بودیم…برنامه امروزمونو روی برد نگاه کردم…سنا امروز شرکت نمی اومد و پریسان هم ساعت یازده باید به دوتا ساختمون سر میزد…عملا امروز سامان و علیرضا شرکت میموندن.
علیرضا با دسته گلای نرگسش اومد…به محض ورودش به شرکت فهمید رها مثل همیشه نیست..تو آشپخونه چایی میریختم که اومد…
_چشه رها؟
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم و ظرف قندو نگه داشتم تا برداره…
_خوب میشه…
_دعوا که نکردین؟
_نه…خیالت راحت
به سمت اتاقم میرفتم که صدای سلام و احوالپرسی سامان به گوشم خورد…کت شلوار پوش جلوم ظاهر شد..
_خواستگاری میری اول صبحی؟
یقه ی کت گرون قیمتشو مرتب کرد و با صدای پایین و آروم جواب داد
_امروز با بانو قرار دارم!
خندیدم و یواشکی گفتم
_نکه کم همو میبینید؟ بیست و چهار ساعته که ور دل همید..
مردونه خندید_امروز تولدشه…اومدم از علیرضا مرخصی بگیرم برم دنبالش بزنیم جاده..
_یادم نبود…از قول من بهش تبریک بگو…خوش بگذره…
لحنم بدون نیش و کنایه بود اما یه لحظه حس کردم سامان شرمزده سرپایین انداخت…
_سامان…؟!
خیره نگاهم کرد و بی دلیل و بی منظور گفتم
_سنا خیلی تنهاست…همین!
منتظر نموندم تا حرفی و صحبتی زده بشه …وارد اتاقم شدم و برگه های نقشه کشی رها رو جابجا کردم…سرش روی میز بود که صداش زدم…فین فینش نشون میداد که هنوزم چشمه ی اشکش خشک نشده…
روی سرشو بوسیدم و به کارم مشغول شدم…به اندازه کافی ازش خواهش کرده بودم که آه و ناله راه نندازه اما خودش دست بردار نبود…
_امروز بریم خونه کوهیار؟
_حالا چرا گریه میکنی؟
سرشو بلند کرد و با دستمال اشک هاشو پاک کرد…بغضم میگرفت وقتی میدیدم به خاطر من چشم هاش سرخ از اشکه و لب هاش میلرزه…
_امشب حوصله خونه رو ندارم…دلم میخواد بریم بیرون…
_خب خودمون دوتایی میریم میگردیم…دربند خوبه؟
سر تکون داد و گفت
_کوهیارم تنهاس…خب بیاد باهامون …
_خودت زنگ بزن ببین برنامه ای واسه امروزش نداره؟…
دلا شد تا کیفشو از روی زمین برداره…فکر بدی ام نبود…تفریح و سرگرمی شاید رها رو برای چند ساعت از فکر و خیال در میاورد…
گوشی موبایلشو برام آورد و خواست خودم زنگ بزنم…از اتاق که بیرون میرفت دیدم با علیرضا مواجه شد اما چون در اتاقو بست نفهمید چه دلیلی برای اشک ریختناش آورد…
تک زنگ گوشیمو زود جواب داد و با خوشحالی که سعی میکردم بروزش ندم صحبت کردم
_صبح بخیر…
_سلام خانوم! خوبی؟ رها خوبه؟
_اوهوم….منکه خوبم رهام هنوز داره گریه میکنه…دیشب تبم داشت اما خداروشکر صبح تبش پایین تر اومده بود…
_مراقبش هستی؟
_آره…
تصمیم گرفتم مستقیم نپرسم که امروز عصر هست یا نه…نمیخواستم تو رودربایستی گیر کنه برای همینم خیلی عادی پرسیدم
_امیرارسلان خونه توئه هنوز؟
_فکر کنم عصری ببرمش چطور؟
_همینطوری پرسیدم…دیگه چه خبر!
میدونستم اینجور حرف زدن از من بعیدِ…چون هیچوقت ازش نپرسیدم کی میری کی میای…
_امروز به خاطر امیر نتونستم به کارام برسم…باید یکی از دوستای قدیممو ببینم…بعد چند وقت برگشته ایران..به احتمال زیاد شبم یه سر به اونا میزنم…به رسم قدیم شب نشینی!
_کار خوبی میکنی…تو خونه حوصله ات سر میره…نمیخوای مطبتو…
وسط حرفم اومد
_نه…!! حاضرم مسافر کشی کنم اما کاری رو که نمیتونم درست انجام بدمو شروع نکنم!
با اومدن رها به اتاق یه جورایی صحبتمو کوتاه مردم و زود خداحافظی کردم…
_چی شد؟
_نگفتم ! خودش برنامه داشت…
بی حوصله به میزش تکیه داد و چشماشو روی هم گذاشت…
_سرم داره میترکه..اصلا کاش خونه بود میرفتیم پیشش…خونه اش مثل خودش به آدم آرامش میده…مگه نه؟
_من پنج سال تو همون خونه موندم و آروم شدم…شاید برای توام آب و هواش خوب باشه!!
لبخند شیطنت آمیزی روی لب هام نشست…من کلید خونه اشو داشتم!!
ساعت شیش جلوی در خونه اش بودیم…رها تو ماشین غر زد که زشته بی دعوت داریم میریم اما منکه با خونه و آقای خودم تعارف نداشتم! بهش گفتم کلید دارم و وقتی خود کوهیار بهم این کلیدو داده یعنی هروقت دلم خواست میتونم برم و بیام…
چون بار قبل دست خالی رفته بودیم اینبار خوراکی و حتی میوه ام گرفتیم تا احتمالا با یخچال خالی از آذوقه مواجه نشیم…تو حیاط رها مثل دزدا دائم دور و بر خودشو دید میزد…
_روانی میگم نیست…از چی میترسی؟
کیفشو تو بغلش گرفته بود و شک نداشتم بدش نمی اومد کفش هاشم دربیاره و دستش بگیره…
_ زشته آوا…بیا برگردیم …
دستشو گرفتم و باهم وارد خونه شدیم…
_وای چه خونه تمیزی داره…بچه مثل گل میمونه…
گاهی وقتا از این تمیزی و آقای پاکیزه بودنش حرصم میگرفت…لگدی به کمد کفش هاش زدم و خرید هامو روی جاکفشی گذاشتم…
_باور کن وسواس داره اما بهش میگی آقا بهش برمیخوره…هر روز گردگیری میکنه…میگه عمه ام اینجوری بارم آورده…
رها با ذوق خندید و گفت
_بعد ازدواج رُستو میکشه…باید هر روز آب و جارو راه بندازی..
مشمباهای میوه رو برداشتم و تا آشپزخونه به این فکر کردم کاش کوهیار میگفت تا اخر عمر جای برادر نداشته ات میمونم..حتی جای یه دوست…نه جای یه همسر…یه شوهر…یه مردی که هرشب کنارش بخوابم و چشم و باز کنم! بین همه این کلمات یه عالمه فرق هست که شاید فقط من میفهممو بس…
میوه هارو دوتایی شستیم و در حین شستنشون آب بازی ام کردیم…پارکت آشپزخونه خیس آب شده بود و لباس جفتمون بدتر…
_چه گندی زدیم آوا…
یقه ی پرهنشو از روی سینه اش جدا کرده بود و به کف آشپزخونه نگاه میکرد…
_فدای سرت الان با دستمال تمیزش میکنم فقط لباس باید بری از کشو برداری…اون تو هرچی هست مال منه…دروغ گفت واسه خواهرشه…
از توی کشو زیر اپن دستمال برداشتم و کف زمین کشیدم…باز صدای گریه های رها بند دلمو پاره کرد…
_برای چی گریه میکنی؟ رها یه کاری نکن بزنم به سیم آخرا…
با ترس اشکاشو پاک کرد و نگاهشو ازم دزدید
_دلم برات میسوزه!
دستامو مشت کردم و نفسمو با صدا بیرون فرستادم…
_واسه عمه ات دلت بسوزه که هیجده سالش بود خودکشی کرد…فعلا که میبینی زنده ام…احمدالله یه خواهرم دارم که دم به دم نگرانمه و با دیدنم چشماش پر اشک میشه…یه احمق تر از خواهرمم پیدا شده که تنها آرزوش اینه که من همیشه خوشبخت باشم و آب تو دلم تکون نخوره…حالا این آدم دلسوزی داره به نظرت؟
گریه کنان راه اتاقو پیش گرفت و من با خودم زمزمه کردم…”صبر…شکیبایی…نجابت.. .”
میوه هارو توی یخچال گذاشتم و سراغ دفترچه تلفن خونه اش رفتم…شماره ی یه رستوران سنتی که کنارش یه ستاره گذاشته بود و گرفتم و برای خودم و رها سفارش سه پرس کوبیده زعفرونی دادم…آنتن تلوزیونش خراب شده بود و مجبور شدم یه سرم به پشت بوم بزنم…وقتی برگشتم رها تونیک صورتیمو تنش کرده بود…بهش کوچیک بود و منم با دیدن استین کوتاه و کمر تنگ لباسش از خنده روده بر شدم…
_آوا ببین چه لاغر بودی…
_آخر خنده شدی…لباستو بنداز رو شوفاژ خشک بشه…
روی زمین دراز کشید و پاهاشو روی مبل گذاشت…
_ماهواره نداره؟
بچه ی عقده ای…تا میرفتیم خونه سنا بست میشست پای ماهواره…برای خونه ی خودمونم خیلی اصرار کرد بگیریم اما من نذاشتم…همینجور بی دلیل خوشم نمیاد!
_جلو خودش بگو ببین تو جواب بهت چی میگه…
دستشو زیر سرش قلاب کرد و کنارش نشستم…
_از دنیا عقبه…مثل ما!
صورتشو محکم بوسیدم .حرفاش تکراری از حرفای خودم بود!
_منم یه بار بهش همینو گفتم..آخه تو مدرسه بچه ها همه از ماهواره و شو و فیلماش میگفتن…الکی تو سرم افتاده بود که کاش ماهم داشتیم…وقتی بهش گفتم از دنیا عقبی گفت ” آره از دنیا عقبم…عوضش به آخرتم نزدیک ترم!”…عقیده اش ِ…کلا تو فاز اینجور چیزا نیست…
_پس اخلاق توام به اون رفته…وگرنه آدم میتونه دنیا و اخرتشو باهم داشته باشه…
_ولش کن حرفا رو …میخوای از ماهواره همسایه بغلی یه سیم بکشم به تلوزیونش؟
برق چشم های رها چشممو زد!
شاید به اندازه ی مراحل یه ریسیور ساختن طول کشید تا عقلم فرمون بده که باید چیو به چی وصل کنم و از همه مهمتر کدوم قسمت خونه اش بتونم یه سیم دراز پیدا کنم…صدای خنده امون تو پشت بوم باعث شد خانوم همسایه بیاد بالا و یه سرکی بکشه…خوبه ندید داریم دزدی فرهنگی میکنیم .
رها دروغکی گفت خواهر کوهیاره و تازه از خارج اومده…خانوم همسایه ام که تازه اومده بودن اون منطقه با دیدن دو خواهر دو قلوی همسایه حسابی احساس خوشحالی کرد و رفت …
شاممون که رسید با خیال راحت به تماشای برنامه های مبتذل ماهواره پرداختیم و گاهی ام رها شرم میکرد و کانال های خودمو سرچ میکرد تا بشه سر شام تماشاش کرد…یه جورایی تونسته بودم حال و هواشو عوض کنم…حداقلش اینکه دیگه گریه نمیکرد و هراز گاهی آه نمیکشید…چند تا از آهنگ هایی که پخش میشد و رها از حفظ بود و برام میخوند…حتی برای روحیه دادن به خواهرم و اینکه نشون بدم حالم خوبه با یه آهنگ شاد واسش رقصیدم و سر ذوق اوردمش….
ساعت نه بود که به گوشی کوهیار پیام دادم “خوابی یا بیدار؟”
بالافاصله جواب داد ” مهمونی ام …کاری داری؟”
براش نوشتم ” نه خوش بگذره…شبت بخیر”
رها بالش بزرگه کوهیار و که اصولا موقع خواب زیر پاش میذاشت آورد و گذاشت زیر سرش…لحاف روی تخت کوهیارم که به نظرش هم گرم و هم خوش رنگ می اومد با خودش برداشته بود و اورده بود…با هم رو به روی تلوزیون دراز کشیدیم و مثل بچه های ندید بدید زل زده بودیم و صفحه تلوزیون و دعا دعا میکردیم جناب همسایه برنامه مورد علاقه مارم بشینه و ببینه تا مستفیذ بشیم… از شانسمون تا از یه شویی خوشمون می اومد در عرض یه دقیقه متوجه میشدیم که آخر آهنگه و ذوقمون کور میشد…
رها لباس خودشو پوشیده بود و موهاشو باز دورش ریخته بود…سرش روی سینه ام بود و حسابی سنگینی میکرد…
_بچه جون…سرتو بذار رو بالش…بارو کن اون نرم تره…
روی قلبمو بوسید و گفت
_خیلی دوست دارم…ببخشید اگه این مدت اذیتت کردم…باور کن هیچوقت فکر نمیکردم گذشته ات اینقدر تلخ بوده باشه…حالاهم میخوام جبران کنم…یه خواهر که بیشتر ندارم…تو همه جونمی…بشکنه اون دستی که بهت دست زده..
با انگشت دستم تلوزیون و نشونش دادم تا با دیدن خواننده مورد علاقه اش نگاهشو از چشم هام بگیرم..نباید میدید که یادآوری اون مرد چه خنجری روی قلبم میزنه…
_کوهیار نمیاد خونه اش؟
_چرا…باید بیاد…
_کاش بهش میگفتی اینجاییم..الان درو باز کنه سنگکوب میکنه…
ریز خندیدم و با شیطنت چشمکی زدم…
_هیچیش نمیشه…
_میگم میشه چند روز بیایم اینجا؟…باور کن این گل یخ های تو حیاط و میبینم حالم خوب میشه…اصلا فضای خونه اش آرامش محضِ…چیدمانش…مدل پرده های خونه اش…حتی این میز تلوزیون و اون پارتیشن…باور کن با ادم حرف میزنن…مگه نه؟
تازه به اون چیزی رسیده بود که من سال ها پیش به عینه لمسش کرده بودم.تلوزیونو خاموش کردم و تو تاریکی دستشو گرفتم و بوسیدم…
_میندازیمش بیرون…اصلا خونه هامون عوض!
پقی زد زیر خنده و منم به خنده افتادم…
_آوا مگه خاله بازیِ؟
با سر و صدایی که به گوشم رسید سرجام سیخ شدم…
_رها فکر کنم اومد…صدای کلید نمیاد؟
گوش جفتمون تیز شده بود و نگاه هر دومون توی تاریکی پذیرایی خونه اش و زیر نور دیوارکوب به در خونه
بود…
_الان سکته میکنه…
جفتمون سر جامون دو زانو نشسته بودیم و مثل بچه های خطاکاری که منتظر حکم توبیخشونن به در خیره شدیم…
انگار متوجه حضور کسی توی خونه اش شده بود چون در خونه رو با مکث باز کرد …جوری ترسیده بودیم که انگار اومدیم دزدی!!
سریع بلند شدم و چراغ بالاسرمونو روشن کردم…
_سلام!
کوهیار در ورودی رو با دستش نگه داشته بود و هاج و واج مردمک چشم هاش روی هرکدممون میچرخوند…خنده ام گرفته بود تا اینکه رها پیشقدم شد برای درآوردن کوهیار از کمای مطلق!!
_سلام عزیزم…شرمنده ترو خدا…
شال روی سینه امو با کلی تاخیر روی سرم انداختم که سقلمبه ی رها تو پهلوم نشست و از درد خم شدم…
_وحشی چرا میزنی؟
_بچه کپ کرده؟!
کوهیار اولش آروم خندید اما کم کم با دیدن قیافه ی جفتمون صدای قهقه های مردونه اش بلند شد دزدکی لبم به خنده باز شد..مسری بود خنده هاش…
_یعنی آوا…!! تو مهمونی همه فکرم بهت بود.گفتم چی شده که این دختر امروز دو بار باهام تماس داشته…نگو واسه خودتون برنامه داشتید…مزاحمم برگردم؟!
به لبخند بسنده کرده بودم که رها رفت سمتش و بغلش کرد…تو همون حین با شرمندگی گفت
_تقصیر من شد…گفتم خونه ی کوهیارو دوست دارم اینم بی اجازه ی تو منو آورد خونه ات…شرمنده تروخدا…اون از دیشب این از امشب! دو تا خواهر کمر به قتلت بستیم…
کوهیار از رها فاصله گرفت و با خنده پر معنی نگاهم کرد و گفت
_آخ گفتی رها…!
کتشو از تنش درآورد و باز نگاهش بهم خیره شد…خنده ی روی لبم پهن تر شد وقتی گفت
_اینجا خونه ی خود آواست…الانم بگه میرم تا شما راحت باشید…برم؟
رها کنارش ایستاده بود و مدام چشم هاشو برام گرد میکرد که یه حرفی بزنم…منم هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم مهربون تر از این باشم!
_چاییمون تازه دمه…الان می ریزم.
رها کتشو گرفت و اونم با شوخی وخنده گفت “لطف میکنید…باعث زحمت شدم نصفه شبی..روم سیاست…گفتیم شب نشینی یه سر بزنیم…راستی خواهرتون چه بد اخلاقه…!”
میگفت و رها هم با خنده جوابشو میداد…
موقع چایی ریختن پایین لباس آستین کوتاهمو کشیدم تا شاید پایینتر بیاد و نیازی نباشه مانتو تنم کنم…اما کوتاه بود..با یه نشستن و بلند شدن کمرم معلوم میشد…
مانتومو از توی اتاق برداشتم و تنم کردم…از چشم کوهیار دور نموند چون وقتی برگشتم تو آشپزخونه تا چایی هارو ببرم اومد و با همون شیطنت مخصوص خودش گفت
_نگفتم مزاحم شدم! میخوای برم؟
سینی چایی رو از دستم گرفت …روی اپن گذاشت و نزدیکتر اومد…ناخود آگاه یه قدم به عقب برداشتم…فهمید اما سرجاش واینستاد و باز جای خالی رو پر کرد…
_بچه پرو منو میپیچونی…؟
دستامو زیر سینه ام قفل کردم و با خنده ی کنترل شده ای گفتم
_تو چه روانشناسی هستی که نفهمیدی من عادت ندارم بپرسم کجایی کی میای..باید شک میکردی دکی !
تو چشم هام دنبال خاری خاشاکی چیزی میگشت! چون بی نتیجه موند و با اخم نگاهشو ازم گرفت…
_به روم نیار که هیچی حالیم نیست…من هیچوقت نتونستم بشناسمت..اینم روش!
لحنش دلخور شده بود..بد حرف نزدم که بهش بربخوره..اصلا منظوری ام نداشتم …یه شوخی ساده بود. بدون هیچ حرفی سینی چایی رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت…با خودم کلنجار میرفتم که بد حرف زدم یا نه؟!
برگشتم تو پذیرایی و کنار رها روی زمین نشستم…کوهیار باز جلوی رها همون شوخی های خودشو حفظ کرده بود
_اینجور که بده…صاحب خونه رو زمین نشسته من رو مبل…بفرمایید بالا
رها حسابی بی رنگ و رو شده بود…دستشو به لبه ی مبل گرفت و بلند شد
_ما از اون صاحبخونه خاکیاییم…میخوایم مهمونمون راحت باشه…عجب چایی ِ خوش رنگی ریختی آوا..نه به قبلیِ که گفتن نداره نه به این…منتظر کوهیار بودی نه؟
شاید رها فکر کرده بود شیطنتم جلوی کوهیارم ادامه داره که اینطور گفت…کنار رها و روبه روی کوهیار روی مبل نشستم .از رفتار کوهیار شاکی شده بودم برای همینم خیلی سرد و خشک جواب دادم
_کوهیار چایی پررنگ میخوره…ماها کم رنگ…همین.
دیدم وقتی لیوان چاییشو برداشت سعی کرد نشون بده لحنم درست نیست …خودش شروع کرد!
_حالا از کی اومدید؟
رها که خواب از سرش پریده بود و سرحال تر نشون میداد گفت
_شیش اینجا بودیم..جات خالی شامم از بیرون گرفتیم…راستی تو شام خوردی؟
پامو روی پام انداختم و دستامو بغل کردم…یه کم از چاییش خورد و بدون اینکه بهم نگاه کنه با رها حرف زد
_نه اما میل ندارم…
جو سنگین شده بود…شاید هر کدوممون توی یه فکری غرق بودیم…من به اینکه چرا کوهیار مثل قبل نیست فکر کردم و به این نتیجه رسیدم آدم ها همیشه یه شکل نمیمونن…اون روزا هرچی میگفتم و هرکاری میکردم باز دلخور نمیشد و هیچوقتم مثل بچه ها قهر نمیکرد اما حالا.. دیگه مثل قبل نیست و حتی عوض شده…
همینکه رها از جلوم رد شد صدای ناله ام در اومد…سنگین شده بود..
_پامو لگ کردی گنده! گوساله…
غش غش خندید و رو به کوهیار گفت
_این دهن فحشی رو از این نتونستی بگیری نه؟! والا دست ما رسید همینطور بود…!
کوهیار بازم نیگام نکرد…لبخند زد و دوباره خیره به میز شد و چای نوشید…
رها سمت تلوزیون میرفت که رو به کوهیار گفت
_بابت دیشب شرمنده ام…قول میدم حسابی تلافی کنم…راستی همون دو سه قاشقی که خوردی چطور بود؟
حرصم میگرفت وقتی نگاهش میکردم و نگاهم نمیکرد…نکنه دیگه دوسم نداره..لابد از دستم خسته شده…حتما ناراحته که دست خواهرمو گرفتم و آوردم خونه اش…
_اونی که بهت امار داده بدجنسی کرده…حداقل یه کفگیرو خوردم…عالی بود..خیلی دلم میخواست بیارم خونه و امروز نهارم بخورم…
رها مثل مادرا زد پشت دستشو با لحن زیادی ناراحتی گفت
_الهی بمیرم برات…فردا شبم که اومدیم خونه ات واست یه غذایی میذارم که انگشتاتم بخوری..
قبل از اینکه خنده ی کوهیار در بیاد رو به رها کردم و با چشم و ابرویی که براش اومدم سریع حرفشو پس گرفت
_نه…یعنی هر وقت بخوای میام برای چند روزت غذا میپزم میرم…منظورم این بود به خدا!
سرمو که برگردوندم با کوهیار چشم تو چشم شدم …زل زدنمون به هم با صدای آهنگ شادی که مسلما از ماهواره داشت پخش میشد قطع شد!
چشم های کوهیار ریز شده بود و خیره به صفحه تلوزیون گفت
_این چیِ؟
رها بشگن زنون اومد کنارم نشست و گفت
_برنامه مفرح و فرهنگی ماهواره!
نیم خیز شد و دقیقتر نگاه کرد…با خنده ی مرموزی نگاش کردم و گفتم
_یه جور نگاه میکنی که انگار تا حالا ندیدی! فکر نمیکردم تو خونه ات خبری از ماهواره باشه! دیگه رها رو نمیارم چون بد آموزی داره واسش…
چشمک ریزی به رها زدم تا جلوی منفجر شدن خودشو بگیره…
_به خدا من ماهواره نداشتم…این چیِ آخه با این سر و وضع…
تا اینو گفت منو رها سرمونو چرخوندیم تا ببینیم منظورش از سر و وضع چیِ!
_کجای لباس اینا بده؟ تا روز زانو بالاشم دکلته…!
لبمو گاز گرفتم تا نخندم…رها بی حیاییش گل کرده بود و من منتظر جواب کوهیار بودم…
_کنترلو بده من کانال و عوض کنم…
_کانالو عوض نکن…خودتو عوض کن!
لحن تندم باعث شد اینبار خیره بشه به چشم هام و دوباره قسم بخوره…از گوشه ی چشمم لرزش شونه های رها رو میدیدم …
_آوا جان تو که منو میشناسی…
ابروهامو بالا فرستادم و سرمو چپ و راست کردم
_نه! شوما؟
همین دو کلمه کافی بود تا رها از خنده ولو بشه و کوهیارِ گیج و منگو سوژه کنه…
_کار آوا بود!
دستاشو به کمرش زده بود و با اخم ساختگی بهمون نگاه میکرد …
_خیلی بدجنسید…یه کم دیگه قیافه می اومدید به خودم شک میکردم…مظلوم گیر آوردید؟
با خوشحالی خندیدم و رها سرشو روی شونه ام گذاشت…کوهیارم به خنده افتاده بود…اما اول تلوزیونو خاموش کرد و بعد سراغ گوش بیچاره ی من اومد…
_آی..آی…ول کن گوشمو…کوهیار به خدا داری میکنیش…
ناخن های نداشته امو روی دستش فشار دادم اما بی فایده بود…محکمتر کشید
_رفتی پشت بوم نه؟؟…سیم رو سیم میندازی واسه من؟…شیطونی میکنی؟
رها میخندید و من لجباز تر از همیشه جوابشو دادم…
_خوب کردم…دلم میخواست…
برای اینکه زیر دستش بزنم و گوشمو نجات بدم بلند شدم و جلوش واستادم…
_تازه نبودی ببینی چه قری میداد آوا…!!
چشم های کوهیار گرد شد و از غافلگیریش استفاده کردم…همینکه زیر دستش زدم جا خورد…
_بسم الله…تو یه چیزت شده آوا…یه ذره دیگه شاهکار رو کنی شاخم درمیارم…ببین
سرشو خم کرده بود و کف سرشو نشونمون میداد…من دنبال موهای سفیدش میگشتم و خنده از روی لبم برداشته شده بود…اما رها باز میخندید …
_وای مگه شاخ کف سر درمیاد کوهیار؟
سرشو بلند کرد و با خنده گفت
_والا قاطی کردم…
خنده از روی لبم جمع شده بود…! کی اینقدر پیر شدی؟
_خوبی آوا؟! گوشت درد گرفت؟
با صدای رها به خودم اومدم …اشک هام نم کشیدند…پسشون زدم و جلوی نگاه های نگران کوهیار و رها دم نزدم…
_پس چی که درد گرفت..نمیبینی چقدر زور داره؟
من با خنده گفتم و رها به شوخی مشت های سبکی به بازوی کوهیار کوبید…نگاه سنگین کوهیار و خنده های مصلحتیش رو تاب نیاوردم و بلند شدم…
تو اتاق الکی راه میرفتم و با خودم حرف میزدم…چم شد یه دفعه…چرا فکر میکنم کوهیار از من داغونتره؟…چرا فکر میکنم من مقصر موهای سفید شده ی کوهیارم…چرا آروم نمیگیرم…
شب تا صبح دیدم که رها با کوهیار حرف زد …نخواستم شنونده ی حرفاشون باشم چون میتونستم حدس بزنم درباره ی چی حرف میزنند…صبح توی شرکت اوضاع بهتر از روز قبل بود…محمد اومده بود و بچه ها دستش مینداختن بابت جشن آخر هفته اشون…علیرضا همچنان ساکت و معصوم میونمون میشست و گاهی نظری میداد…
عصری که رسیدم خونه میعاد ازم خواست باهام حرف بزنه…رها رفته بود آرایشگاه و منم نمیتونستم میعادو دعوت کنم تا بیاد توی خونه برای همینم بهش گفتم ده دقیقه دیگه بیاد تو حیاط ساختمون…وقتی دیدم زیر آلاچیق نشسته با تک سرفه ام متوجهش کردم…
_سلام آوا خانوم…
میدونستم تاکیدش روی اسمم برای مطمئن کردن خودشه که داره با آوا حرف میزنه نه رها!
_سلام…کاری داشتی؟
با حالت معذبی سر تکون داد و گفت
_میدونم خسته اید اما اگه میشه یه چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم…
با وجود خستگی شدیدم درخواستشو قبول کردم و رو به روش نشستم…دستاشو روی میز قلاب کرده بود و بدون اینکه نگاهم کنه خیلی زود به حرف اومد…
_من میدونستم رها الان باهاتون نیست…آخه راستش چند ماهی میشه که با رها خانوم تلفنی یا با فیسبوک در ارتباطم…میدونم جسارت کردم! اما واقعیت امر اینه که من رها خانومو دوست دارم! بی حاشیه سر اصل مطلب رفتم که زودتر بهش برسیم…
احساس کردم قلبمو داره از جا میکنه با حرفاش…رهای منو میخواست…؟
_رها دختر دل پاکی…اوایل خودش یا با فیسبوک یا وایبر و هرچی…حالمو میپرسید و براش مهم بود در روز چیکار کردم کجاها رفتم…راستش من ِ بچه شهرستانی حتی تو فامیلمونم هیچ دختری باهام اینطور نبوده…حق بدید اگه بی جنبه شدم و به منظوری گرفتم…کم کم متوجه شدم که رها نسبت به همه چه دختر چه پسر این حسو داره…مثلا یه بار دیدم دختر همسایه پایینی رو تو راهرو دید و درباره ی کاری که قرار بود فلان روز انجام بده ازش پرسید…نمونه اشو زیاد دیدم اما حقیقتا دوست داشتم فقط نسبت به من این حسو داشته باشه اما نداشت! یه هفته بعد اومدنم تو این ساختمون رها برام مهم شد…تمام غروبا منتظر میموندم تا صدای خنده اش یا صدای با ذوق و شور حرف زدنش به گوشم برسه و با خیال راحت بشینم سر درسام…
سرمو بین دستام مخفی کردم و نفس های بشماره افتادمو شمردم…یک …دو…سه…کاش حرفاش تموم بشه و تهش به هیچ جا نرسه…کاش تهش به یه معذرت خواهی و خداحافظ ختم بشه…کاش نخواد که دست خواهرمو بگیره…
_من به رسم دین و مذهبم اهل رفیق بازی و این حرفا نیستم…دو ماهه به خانواده ام گفتم که اینجا کسی رو دوست دارم…دو ماهه هر روز و شب به رها میگم بذار بیام و با خانواده ات حرف بزنیم. اما مرغش یه پا داره و فقط اسم شما رو به زبون میاره…میگه پدر و مادرم آواست…به مامانم باشه از خداشه که ازدواج کنم…پدرتونم که…در حدی که بهم مربوط میشد درباره اشون تحقیق کردم…من با خانواده ام تعارف ندارم…پای دوست داشتن باشه هیچ چیزی نمیتونه جلودارم باشه…بحثم سر اینه که دیگه نمیتونم مثل قبل تحمل کنم…دوست دارم هرچه زودتر به این دوستی ساده رسمیت بدم…اما رها قبول نمیکنه…حتی بهش گفتم که به شما بگه اما بازم…این آخریام یکی دوتا جوابمو میده…خیلی کوتاه در حد یک کلمه…مثل امروز …حالام میخوام نظر شما رو بدونم…موافقید یا مخالف…یه جوری تکلیف منو معلوم کنید…به خدا سختمه با این همه درس و کار بشینم و به این فکر کنم که میشه یا نمیشه…امیدوارم حال منو درک کنید و یه جواب درست و قطعی بهم بدید…باور کنید چون نمیخوام به دوستی بی سرانجام و یه رابطه ی پر اشتباه ادامه بدم رها خانومو دارم از شما خواستگاری میکنم!
صورت گر گرفته ام حالت گریه به خودش گرفته بود…رها میرفت من تنها تر میشدم…این ها یه طرف اگه بفهمم میعاد و بیشتر از من دوست داره چی؟
_رها چرا نمیذاره بیاید خواستگاری؟
به زور همین دو سه کلمه حرفو کنارهم چیدم تا فقط حرفی زده باشم…
_میگه هروقت آوا ازدواج کنه منم قبول میکنم…
دوباره تلاش کردم برای چیدن چند کلمه ی ناقابل کنارهم
_پس دوست داره!
به چشم هام خیره شد و خیلی زود سرپایین انداخت
_تنها دلیلش برای این سرباز زدن همینه…
_درباره ی کوهیار بهت حرفی زده؟
نگاهم کرد و با شرمندگی ناشی از سرخ شدن گونه های برجسته و مردونه اش گفت
_فقط بهم گفت که شماهم چند سال باهم دیگه دوست بودید…رهام بهش میگه داداش…همین!
برعکس صورتم دست هام یخ بسته بود…کلافه بودم و دلم دوش آب سرد میخواست
_حالا من باید چیکار کنم میعاد؟
_شرط گذاشته تا وقتی که شما ازدواج نکنید حتی نمیذاره بهم محرم بشیم!
از روی صندلی بلند شدم و همزمان میعادم بلند شد…
_آوا خانوم خواهش میکنم باهاش حرف بزنید…
_من هیچی نمیدونم…یعنی هنگم…ولی حرف رها رو پشت گوش بنداز…اگه واقعا دوسش داری و قصدت ازدواجه باید با مامانم حرف بزنی…یه شماره ازش دارم…اون میتونه رها رو راضی کنه …
تو خونه یه گوشه نشستم و به رها فکر کردم…به خواهری که این چند روز و شاید این چند سال گاهی سعی میکرد کمبو های مامانمو جبران کنه…حالا همون خواهر برای خوشبخت شدن یا خدایی نکرده بدبخت شدن بهونه ی منو آورده…میعاد بازم برام حرف زد و گفت که میتونه رها رو خوشبخت کنه…میتونه آرامش زندگی رها رو فراهم کنه…از زمین و سهامش و سهم مغازه اش گفت…از پدر و مادرش که همیشه به نظرش احترام گذاشتن و خواهراش و هر کسی که تو زندگیش نقش داشت…میون حرفاش گفت که از گذشته امون میدونه از طلاق پدر و مادرم..از ازدواج مادرم از اعتیاد پدرم…
دلم میخواست برگردم خونه ی کوهیار …دلم آرامش نگاهشو میخواست…آرامش صداشو…باید باهاش حرف میزدم و خبر میدادم که خواهرم داره عروس میشه…عروس مردی که امروز جز صداقت تو کلامش ندیدم…
رها اومد خونه و من حتی جواب سلامش هم ندادم…آخه وسط زمین و هوا گیر کرده بودم…
سر غذا داشت درباره ی رنگ مو و مدل جدیدی که میخواد بذاره حرف میزد…از گرونی آرایشگاه محل و مانیکور سه بعدی ناخن…شاد بود و بهتر از دیروز و پریروز…میتونستم حدس بزنم حال خوشش تاثیر حرفای کوهیاره…
_میعاد باهام حرف زد
لقمه غذا توی گلوش پرید و سرفه های خشکش دراومد…لیوان آبو دستش دادم و از سفره فاصله گرفتم…به دیوار تکیه دادم و صورتش رو واضح تر نگاه کردم.رنگ عوض کرده بود و دستپاچه دونه های برنج رو از روی زمین جمع میکرد….
_چرا نگفتی باهاش دوست شدی؟
_دوست نیستم…اونم واسم مثل بقیه اس…تو که میدونی!
سرشو بلند نمیکرد تا نگاهم کنه.لیوان آبشو سرکشید.
_تو دوسش داری…من از نگاهت میفهمم رها…به نظر من به بخت خودت لگد نزن…وضع مالیش خوبه…آسیه خانومم که خیلی وقته میشناسیم ….میعاد هم مودبه هم تحصیلکرده…ایمانشم دو پله از تو بالاتره…تو که آرزوت بود ازدواج کنی..حالا چی شده که ردش میکنی؟
بشقاب غذاشو برداشت و برد توی آشپزخونه…از همونجاهم جوابمو داد…
_نمیخوام ازدواج کنم! زوری که نیست…هروقت تو با کوهیار رفتی سر خونه زندگیت منم یه فکری میکنم…قحطی نیست که! این نشد یکی دیگه…
تو چارچوب آشپزخونه واستادم و خیلی جدی بهش گفتم
_تو به من چیکار داری؟ بذار بیان شاید از خانواده اش خوشت نیومد…برای چی موقعیت ازدواج خودتو از دست میدی؟
شیر آبو باز کرد و کاملا با استرس و شاید عصبانیت بشقاب هارو تو سینک انداخت…
_غلط کرده با تو حرف زده…بهش گفته بودم کاری به کارم نداشته باشه…به آدم یه بار حرف میزنن .
همینکه حرص میخورد و با خشونت اسکاج بدون کفو روی بشقاب ها میکشید و گه کداری زیر لب غر میزد باعث شد بی دلیل خنده ام بگیره…یادم نمی اومد تا حالا حرف خواستگار زده باشم و رها نخنده و شیطنتش گل نکنه اما حالا انگار داشتن خون به جیگرش میکردن…
_به چی میخندی؟
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم…
_دلم برات تنگ میشه!
غلدر جوابمو داد…
_مگه میخوام برم کجا؟!
خنده ی خودمو نگه داشتم و با ناراحتی گفتم
_میعاد گفت زنم بشه میریم رشت!
من خندیدم و رها با گریه به میعاد بیچاره فحش حواله کرد…