نزدیکتر اومد…رو به روم که ایستاد دستش رو زیر پیرهنم برد…روی شکمم گذاشت…به چشم هام خیره بود…پلک زد و بند دلم پاره شد!
دستم رو گرفت…روی مبل نشست و روی پاش نشوندم…سرم و روی شونه اش گذاشتم…دلم میخواست از دست دلشوره ای که سراغم اومده بود جیغ بکشم..
_نکنه طوری شده…من الکی دلشوره نمیگیرم…حتما طوری شده…صبح خبرش به ما میرسه!
از فاصله نزدیک نگاه کردنش به لکنت می انداختم…کم میاوردم وقتی با مکث…با تعلل…به چشم هام خیره میشد..
_چند شبه تو خواب ناله میکنی! بهت نگفتم چون فکر کردم بهتر میشی…سومین شب از خواب بیدارت کرده…بگو ببینم تو این چند روز به چی بیشتر از همه فکر کردی که به اینجا ختم شده!
این چند وقت به همه چی فکر کرده بودم…از رها و میعاد گرفته تا سامان و بهم ریختگی علیرضا…امیرارسلان بیشتر از بقیه…بهش گفتم…
_داری زیادی برای بقیه دل میسوزونی…هرکی زندگی خودشو داره…هرکی موظف زندگی خودشو بگذرونه…قرار نیست تو دلشوره ی بالا پایین شدن زندگی اونارو داشته باشی…بغیر از اینا…بازم چیزی هست که من ندونم؟
نمیدونم چرا…ولی زیر نگاه سنگینش زبونم قفل شد…خواستم از روی پاش بلند بشم که دستمو کشید و سرم با ضرب به سینه اش خورد…دستش محکمتر دورم حلقه شد…اونقدر که یه آن ترسیدم از بوی عطری که تو مشامم پیچید…میخواست منو تو وجود خودش حل کنه…بارها فهمیده بودم که دوست داره اینطور بغلم کنه…که منو محکم به خودش فشار بده…بارها اینطور دوست داشتنشو لمس کرده بودم…حتی یکی دوباری که تو همین بغل کردنش قلنج کمرم رو هم شکونده بود…خیلی صمیمیتر شده بودیم…اما امشب…یه لحظه بابت کاری که کرده بودم و میترسیدم بفهمه از این همه نزدیکی و فشار ترسیدم..
دست هاش پشت کرم قفل شدند…دست هام روی سینه اش جمع شدند…نفسش رو توی گوشم فوت کرد…به خودم پیچیدم از لرزی که توی تنم افتاد..
_تو به من اعتماد نداری؟
اصلا دوست نداشتم این حرفو بشنوم…روزی که اعتمادم رو نسبت به کوهیار از دست بدم روز مرگه منه…
اونقدر محکم تو بغلش نگهم داشته بودم که نتونستم سرم رو روی سینه اش جا بجا کنم…
_وول نخور…جواب منو بده…
سر شبم تو خودش بود…تازه داشتم بهش پی میبردم…موقع اومدن از شرکت وقتی بهش سلام کردم صدامو نشنید…با اینکه رو مبل نزدیک در نشسته بود اما وقتی درم بستم تکونی نخورد…تا دم گوشش نخندیدم سرشو بلند نکرد…دم دمای غروبم دیدم با تلفن داره تو حیاط حرف میزنه…شاید فهمیده بود بعضی وقتا فالگوش وایمیستم که عصری تو حیاط با تلفن حرف میزد…
درست روی بند تاپ مشکیمو بوسید…اینبار جدی تر از قبل سوالش و پرسید..
_چرا همچین فکر میکنی؟
دهنم خشک شده بود…زبونم رو توی دهنم چرخوندم…صداش اینبار بعد از بوسیده شدن لاله ی گوشم توی سرم پیچید…
_توام دیگه منو مثل خودم قبول نداری آوا؟
تن یخ زده ام به تلاطم افتاد…میخواستم ببینمش…چشم هاشو…لب هاشو…چی میگفت
_گفتم تکون نخور…میخوام تو چشمام نگاه نکنی…اینجوری راحت تر میتونی اعتراف کنی..
دوباره گشتم تو گذشته…توی چند ساعت پیش…کوهیار امروز اصلا مثل همیشه نبود …چرا نفهمیدم…چرا نپرسیدم چشه وقتی دو قاشق بیشتر غذا نخورد؟…چرا یه ریز حرف زدم..چرا یه لحظه فرصت ندادم حرف بزنه…چرا یادم نیست از ظهر چند بار دستش رو پشت گردنش کشید…چرا نپرسیدم داره قرص میخوره و هی گردنش و کج و راست میکنه…امشب چه مرگم بود که ندیدمش؟چرا نفهمیدم این دلشوره برای کوهیاری که مثل همیشه نبود؟؟
_من بهت اعتماد دارم…قبولت دارم…چرا ازم میپرسی؟…داری ناراحتم میکنی…
لبش رو روی گوشم چسبوند…یه لحظه وحشت کردم از صدای نفس هاش…از تپش قلبش…نکنه فهمیده بهش خیانت کردم؟
لحظه هایی که صدای نفس هاش توی گوشم طنین انداز میشد تپش قلبم رو به صد میرسوند…
تمام وجودم یکپارچه گر گرفته بودند…دلم میخواست زیر بارونی که صداش به گوش میرسید بشینم و زار بزنم…من خیانت کرده بودم…
حرارت کوهیار…این نفس های دیوانه وار…این لب های داغی که نقطه ی فرودش رو گم کرده…تمام اینها یعنی…
من مرتکب گناه بزرگی شده بودم…تردید و شک…بی اعتنایی و درنگ…همه این ها یکباره تو وجودم برملا شده بود…
لب هاش از گوشم فاصله گرفتند…درست روی مرکز مورد حمله ی مورچه ها…روی فرق سرم فرود آمدند…کاسه ی سرم از هرم داغی بوسه اش سوخت…
_چند وقته پیشش میری؟
نفسم رفت و گردنم شل شد…داشتم روی سینه اش لیز میخوردم که دست حلقه شده ی دور کمرم فشار فروریخته ام رو بازگردوند…دیگه اگه اونم میخواست نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم…بی اختیار شده بودم…
دستش رو زیر چونه ام گرفت…میخواست سرم رو بلند کنه…مگه خودش نگفت که با نگاه کردن به چشم هاش اعتراف برام سخت میشه؟ اونقدر بدنم بی حس شده بود که با حرکت دستش سرم رو بالا گرفت و …
چشم هاش…چشم هام…لب هام میلرزید…بد کردم …فقط به خاطر خودش بود…
_صدامو میشنوی؟ چند وقته میری پیشش؟
لحن صداش آروم بود…مثل همیشه …مثل هروقت که حالش خوبه…مثل هروقت که دوستم داره…گلایه نداشت…شکایتی نداشت…فقط بغضی که کرده بود به گلوی من چنگ انداخت…
هیچ کدوم از اعضای صورتم به دستورم اطاعت نکردند…
چشم هام ترسیده بودند…میخکوب نگاه سنگینی بودند که رخنه ی حجمش به تک تک سلول هام فشار میاورد…
حتی گوش هام… تنها صدای اکو شده ی کوهیار رو توی سرم میچرخوند و بس…
اما …امان از دست این لب ها…لب هاش!…میگزید تا شاید فریاد نزنه…
_ من و اندازه ی اون قبول نداشتی؟…من از اون کمتر بودم….؟
توی ذهن گیج و ماتم دنبال جوابی میگشتم که با صدای بلند و رگ برجسته اش هوش از سرم رفت.
_ آخه…مگه من شوهرت نیستم!!
فریاد زد…بلند…توی صورتم…لرز تنم رو دید …ترس توی نگاهم رو…شاید بغض شکسته ام رو…
توی آغوشش فشرده میشدم و با گریه به گناهم اعتراف میکردم…! این همه شکنجه برای تسلیم شدن کافی بود…اشتباه کرده بودم…اشتباه!
_کوهیار…به خدا… نمیخواستم ناراحتت کنم…من به خاطر… تو رفتم پیشش…
صورت برافروخته ام رو محکم به گونه اش فشار میدادم تا خیسی اشک هام و لمس کنه…بفهمه که نقش نیست…خیال نیست…اینبار دروغ نیست…
_یعنی اینقدر زمین خوردم که توام دیگه قبولم نداری؟
وای….امان از این حرف ها…امان از حرف هایی که تمام قلبت رو مچاله میکنه و میندازه یه جای دور…شاید گوشه ی خونه ی متروکه ای که تو حتی کلیدش رو هم نداری…اونوقته که باید آه بکشی…هرچقدر عمیق تر…هرچقدر سوزناک تر…تا شاید صاحبخونه…دلش به رحم بیاد و لاقل تو رو از پنجره های نیمه شکسته ی خونه راهت بده…
_کوهیار…منم غرور دارم…منم زنم….میشکنم وقتی تو اولین قدم رابطه تسلیم میشم…آخه چطور میتونم از عیب و نقص خودم جلوی تو حرف بزنم؟
صورتش رو عقب کشید…میخواست با نگاه کردن به چشم هام ببره صدایی رو که میلرزید…
_من نمیخواستم ناراحتت کنم کوهیار…به خدا تو این یه ماه مشاوره حالم خیلی بهتر شده..مگه نه؟
مگه نه نداشت…من خوب نشده بودم…بهبودی در کار نبود…تنها گاهی خودم رو فریب میدادم که لبخندم…نوازشم…بابت درمان و قرص های ِ که مصرف میکنم…به کی دروغ میگفتم؟ کسی که بعد این همه مدت حتی از راه رفتنم…حتی از نگاه کردنم…میخونه تا ته هر ماجراییُ…
گفتم و با دست بهم اشاره کرد تا از روی پاهاش بلند شم…میخواست بره …میخواستم التماسش کنم اما اونقدر با تحکم قدم برداشت که از لختی پاهام روی زمین نشستم…از کجا فهمیده بود نمیدونم…تمام سعی ام تو پنهون کردن این ماجرا بی فایده موند…من حالم بهتر نشده بود…خوردن قرص های پیشنهادی مشاور فقط فشارم رو بالا برده بود و درد معده ام رو بیشتر کرده بود…بهبود توی حالم وقتایی ایجاد میشد که کوهیار با محبت…با نوازش…با متانت و حتی با کمی شیطنت لب هامو میبوسید…همون بوسه ی کوتاهش کافی بود تا نبض هر نقطه ای از بدنم بی وقفه بزنه…
چه حماقتی کردم که با وجود توصیه های عمه خانوم و حتی رها تصمیم گرفتم پیش مشاوری برم که نمیشناختمش…تنها هرباری که پیشش میرفتم نزدیکی نصفه و نیمه ام رو براش تعریف میکردم و اونم توی نیم ساعت مشاوره ی پنجاه هزار تومنیش برام دارو یادداشت میکرد…من تمام احساسم روبرای نزدیکی با کوهیار داشتم و حس میکردم…من مشکل جسمی با این رابطه نداشتم…تنها درد من شنیدن صدای جیغ های دختر بچه ی دوازده ساله ایِ که تا دستی روی تنم کشیده میشه با چشم های بسته و دهانی باز بی وقفه فریاد میزنه…
همه چیو خراب کردم…به کوهیار توهین کردم…وقتی عزیزترین کسی که تو زندگی داری بهترین درمانت باشه…چرا باید بری سراغ کسی که از فرط بی حوصلگی فقط دست به قلم میشه تا قرص های رنگ و وارنگ برات یادداشت کنه؟
دلشوره ی امشب شبیه دلشوره ی تمام این یکماه بود و من احمق آسمون ریسمون بافته بودم …
من اگه با کسی غیر کوهیار درد و دل کردم برای احساس زنانه ای بود که شاید میشه اسمشو گذاشت “غرور”..
.شکسته میشدم هربار که از ترس عقب میکشیدم و رو برمیگردوندم…شاید نه “غرور”…بلکه تاسف به حال زنی که اولین وظیفه اش درست شب عروسیش باید ادا بشه و من بعد چند ماه کشیدن لقب”همسر” نسبت به دگمه های باز شده ی لباسم هم واهمه داشتم!! نسبت به یقه ی پایین رفته ی بلیزم…حتی به پاچه های کوتاه شلوارم…! دوست داشتن تنها با بوسیدن خلاصه نمیشه و من اینو خوب میدونم…برای منی که بعد از هربار نزدیکیِ نصفه و نیمه با تنی منقبض شده و سلول های درگیر سر روی بالش میگذاشتم و تا صبح با چشم هایی باز به سقف اتاق خیره میشدم …سختی کمتر از کوهیاری بود که میدونم انصاف نیست اینقدر اذیت کردنش…با وجود تمام سعی اش برای سرپوش گذاشتن روی نیازش…بازم منکه میفهمم باید مثل همه باشه و همه ام حتی مثل من نیاز دارند…
هربار که خواستم بگم که منم دوست دارم وقتی بغلم میکنه فراتر بره!! که زود ترکم نکنه…که فکر نکنه من میترسم و نمیخوام…اما خجالت کشیدم…شاید به این خاطر که هیچ صبحی رفتار شب قبلم رو به روم نمی آورد…یا هیچ وقت از اتفاقی که بینمون افتاده بود حرف نمیزد…انگار اون عشق بازی کوتاه همون لحظه کات داده شده و تمام!!…من میخواستم حرف بزنم…میخواستم بگم مثل اولین بوسه ای که خودش پیشقدم شد اینبار برای فراتر رفتن هم خودش…
چرا…نمیتونم دیوار کوتاهی رو که بینمونه با یه تلنگر بردارم؟
توی خودم مچاله شده بودم و به لحظه لحظه ای که گذشت فکر کردم…صدایی که از آشپزخونه اومد حواسم رو پرت کرد پیِ خودش…
کاش بمیرم و نبینم به خاطر من بازم گردنت درد گرفته…
_کوهیار چیزی میخوای؟
کف دستاشو روی اپن گذاشت…دست از این نگاه های خیره نمیخواست برداره؟
_پاشو بیا قرصایی که میخوری و بده من…
عصبانی بود…نه صداش…نه لحن حرف زدنش…وقتی که اینجوری ارغوانی میشد و دائم دستش رو پشت گردنش میکشید نشون دلخوری بود…ناراحتی…کلافگی…
سریع بلند شدم و اما وقتی نزدیکش رسیدم قدم هام کند شد…
_چرا وایسادی؟
_شاید با خوردن قرصا…حالم خوب شه…واسه چی میخوای؟
یه لحظه بابت اقدام سریعش به بیرون اومدن از آشپزخونه پا پس کشیدم و عقب رفتم…نزدیکم که رسید من به دیوار هال رسیده بودم…دست هاشو دو طرف کمرم گذاشت…نه روی کمرم…روی دیوار…سرم و رو بالا نگه داشته بودم تا به این تن لرزون بفهمونم این همون کوهیاره…قرار نیست کتکت بزنه…قرار نیست بهت…
_اون قرصا فشارتو برده بالا…منه احمق یه ماهه نفهمیدم چرا فشارت مثل قبل نیست…اونم تویی که همیشه دستات …کف پاهات به خاطر فشار پایینت یخ بود!! چرا نفهمیدم بعد هروعده ی غذایی تو توی کابینت دنبال چی میگردی؟ چرا نپرسیدم چرا مدام دستت زیر سینه اته؟…ترش کردنات…آلمینیوم جی خوردنات…منه احمق نفهم تر از اینم که بفهممت…توام همینو فهمیدی که برای درمونت سراغ از ما بهترون رفتی؟ آره…؟
لبخند تلخش…زهر آلود شد و تلخیش تا زیر گلوم حس شد…هیچ قصدی جز خوب شدن حالم نداشتم! این همه اتهام برای چی؟
نگاهم تار میشد و با ریختن قطره ی اشک صاف!…پلک زد و با خشونتی هرچند ناچیز مچ دستم رو گرفت…با خودش به آشپزخونه بردتم…کابینت اولو باز کرد…
_اینجاست؟
با بغض …با درد دستی که موقع کشیدنش سمت هرکابینت توی تنم رخنه میکرد سر تکون میدادم…
_نه…
_اینجاست؟
بازم چپ و راست کردن این گردن کوتاه!
_نه…
_اینجاست؟
دستم رو کشید تا از میز وسط آشپزخونه دور بزنه و ببرتم سمت کابینت های دیگه…سرجام میخکوب شدم …
_کوهیار…
با فاصله از من ایستاده بود …دلم آغوش میخواست…دلم حرف های عاشقانه ی در گوشی میخواست…من دعوا نداشتم…من محتاج دست های گرمش بودم که باز نوازش وار روی این تن خسته به حرکت دربیاد…که باز از حرارت نگاه و بوسه های داغش آب بشم و توی خودم حل…
فاصله ی بینمون رو توی صدم ثانیه…توی کوتاه ترین لحظه پر کردم…خودم رو غرق آغوشش فرو بردم…باید اونم تسلیم میشد…کم طاقت تر از من بود…
_چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟…چرا؟
انگشت های یخ زده ام رو پشت گردنش کشیدم…درد داشت انگار…ناله ی ریز دم گوشم رو شنیدم و به خودم لعنت فرستادم.
_به جون آوا پنج شیش جلسه بیشتر نرفتم…من میخوام تمام و کمال برای تو باشم.خب نمیشه که نمیشه!
دست هامو از روی شونه اش برداشت…فاصله گرفت…با تعلل…اما دور شد…
_چرا با من غریبگی میکنی؟…تو با این کارت منو تحقیر کردی…رفتی پیش دکتر روانشناس…که چی بشه؟ که چنتا چنتا قرص بریزه تو حلقومت ؟ آخرش که چی بشه؟…که من آروم بشم یا تو؟…من اونقدر بی عرضه و ناتوان نشده ام که نتونم خودم و به تو نزدیک کنم…!! اشتباه از من بود…تقصیر من شد…! از امشب جدا میخوابیم…باید بفهمی که من پیِ هوس کنارت نمیخوابم…بابت غریزه ام هرشب و هربار نمیبوسمت…! تو هنوزم بچه ای…تمام زندگیتو ول کردی و نشستی به این فکر میکنی که ….
دستشو با حرص روی لب هاش کشید…همون دست چند لحظه بعد پشت گردنش کشیده شد…نگاهش به من نبود تا این که زل زد به پلک های خیسم…
نفسش رو با خشونت بیرون فرستاد و پیش روی چشم های سرخم کنارم زد و رفت…
نفس کم آوردم…بس نبود این همه گریه برای بخشیدن؟…بس نبود این همه التماس برای نرفتن؟
روی صندلی میز نهارخوری نشسته بودم که از اتاق بیرون اومد…اونقدر با عجله از در خونه بیرون رفت که من با این پاهای بی جون بهش نرسیدم..
وسط حیاط…زیر بارون شلاقی…یاد روزی افتادم که پشت در خونه هرمز رها شده بودم…اونشب هم همینقدر تنها بودم…تنهای تنها…
زیر بارون و دونه های برف خیس میشدم و اون مرد از لای در نگاهم میکرد…! وقتی برگشتم…بعد اولین قدم …در خونه اش چهار طاق برام باز شد…
امشب…به خاطر کاری که نمیدونم درست بود یا غلط تنها شدم…نیمه ی شب…با دلشوره این دل بی صاحاب…
تو که دیدی بال بال زدنمو…تو که شنیدی دلواپسمو…نصفه شبی کجا پاشدی رفتی؟…نمیگی من نگران میشم…من دلواپس میشم…
مدتی از رفتنش میگذشت…چشمه ی اشکم خشک نمیشد…وجب به وجب خونه رو با پاهام طی کردم …انگشت های دستم بس که شماره ی موبایلش رو گرفته بودند گز گز میکرد…پره های بینی ام کیپ شده بودند و اگر ماسک اکسیژنم و پیدا نمیکردم شاید به آرزوم میرسیدم!
طاقت نیاوردم وقتی ساعت نزدیک چهار صبح شد…مانتو و شالم رو برداشتم و با ماشین تو کوچه ها دنبال کوهیار گشتم…یه دستم به فرمون ماشین بود و دست دیگه ام همچنان مشغول شماره گرفتن…این بزرگترین بی انصافی در حق من بود!! گوشی خاموش…بدترین اتفاقی که میتونست قلبم رو از حرکت نگه داره و نفسم رو قطع کنه…
بارون شدید تر شده بود و صدای برف پاک کن ماشین همراه هق هق های ظریفم سکوت وهم آور شب رو میشکوند…شیر کپسول اکسیژنم رو تا حد ممکن باز کرده بودم …اما این هق هق ها صورتم رو به مرز کبودی رسونده بود…نمیدونستم کجام…نمیدونستم کجا دارم میرم…فقط چشم میچرخوندم تا غریبه ی آشنامو ببینم…
نمی دونم دوست داشتن از کجا میاد اما می دونم دوست داشتن چه ها می کنه. نمی دونم دوست داشتن از کجا میآد اما می دونم وقتی کسی و دوست داری چطور عوض می شه همه چی!… من قرار میذاشتم با آدما، یادم می رفت برم!… یا من قرار میذاشتم با آدما، می رفتم، چند متر مونده به رسیدنم یهو تو آینه ی ماشین نگاه می کردم و خیلی ساده به این نتیجه می رسیدم که حوصله ندارم و دور می زدم و برمی گشتم و جواب تلفن هم نمیدادم! یا جواب می دادم و می گفتم اومدم اما حسم پرید و برگشتم…من ِ خودخواه، من ِ به شدت لجباز، من ِ بی حوصله و بی تفاوت و بی خیال، من ِ آوا، تازگی ها می فهمم وقتی کسی و دوست داری چطور عوض میشه همه چیز، و چطور میترسی هر لحظه از ناراحت شدنش… چطور تصویری که از خودت به یاد میآری انگار برای ده ها و صدها سال پیشِ!… من نمی دونم دوست داشتن از کجا میاد. از من نپرس چرا دوست دارم!؟ من “چرا” رو نمی دونم اما “چطور” رو چرا!
به تنها کسی که احتمال میدادم کوهیار این موقع شب پیشش رفته باشه عرفان بود…دلمو به دریا زدم و شماره اش و گرفتم…بار اول جواب نداد اما دومین بار تا خواستم شماره اش رو بگیرم از گوشی کوهیار بهم پیام رسید…
“اومدم خونه ی عرفان…درو قفل کن بگیر بخواب…”
همین؟…همین؟
“من مهم نیستم؟…من از تنهایی نمیترسم؟…من ویخواب نمیشم اگه تو نباشی؟…چرا مثل بچه ها قهر کردی…تو که دیدی سرشب حالم چی شد و نصفه شب چی…نمیگی از خونه میزنی بیرون دلم هزار و یک راه نرفته رو تنهایی میره و میاد؟…برات مهم نیست الان با چه حالی…”
ننوشتم که مثل دیوونه ها …این وقت سحر از خونه بیرون زدم تا پیداش کنم…ننوشتم که صورتم کبود شده و گلوم میسوزه…ننوشتم از لرزش دستم وقتی که میخواست بهش پیام بده… چشم هام و سنگینی موژه های خیس بماند…!
آدمیزاد کنار دریا یا روی عرشه ی کشتی، حتی اگه از آب بترسه، یه مرضی هی توی سرش وول می خورد که بپر!…
آدمیزاد لبه ی یه پرتگاه یا بوم بلند، حتی اگه بدونه که بال از کتف هاش رشد نمیکنه، یه وسوسه ی رعب انگیزی به جونش می افته که بپر!… آدمیزاد تو اتوبان و جاده ی خلوتی پشت فرمون اگه نشسته باشه و با سرعت اگه برونه، به چراغای دور ماشین جلویی هرچی نزدیک تر بشه، همون حسی که پای راستش رو کم کم به پدال گاز شُل میکنه داره جون میده برای اینکه بیشتر فشارش بده و بره و بره و مستقیم….تمــام…!!
بمیرم برای آدمیزاد که با غریزه ی خودکشی و غریزه ی زنده موندن همزمان در کِشاکش ِ!!
ماشین رو کنار خیابونی که نمیشناختم پارک کردم…حالم اصلا خوب نبود…صندلی ماشین رو خوابوندم و دراز کشیدم…بدنم به قدری کوفته بود که نای تکون دادن نداشتم…
به خصوص وقتی صدای تک زنگ گوشی همراهم رو شنیدم…از شیشه ی پایین رفته ی ماشین نسیم خنکی به صورتم خورد..دلم یه نفس عمیق میخواست و یه خواب راحت…
اما نه نفس عمیق میشد کشید و نه خواب راحت میشد داشت!
عادت کرده بودم به خوابیدن کنار کوهیار…حالا بعد از ماجرای امشب چطور میتونستم بدون اون پلک روی پلک بگذارم…اونم با خیال راحت؟
معده ام درد میکرد و کف دستم رو روی شکمم فشار میدادم تا فروکش کنه درد جدیدی رو که خودم به تنم اضافه کرده بودم…
گرگ و میشی هوا…رنگ پریدگی آسمون…حتی صدای قطره های بارونی که روی شیشه میزد و گاهی از پنجره عبور میکرد و به صورت پر التهاب من میرسید…
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم سر سنگین شده ام رو از روی پشتی صندلی برداشتم…لرزش دست هام باعث شد گوشی از دستم بیفته…اینبار پشتی صندلی رو به حالت اولش برگردوندنم…تا تکیه گاهی بشه برام…کمی که دلا شدم دستم به گوشی زیر صندلی رسید..
دوباره زنگ خورد و اسم “کوهیار”…
ناراحت نیستم اما نیم رخه اش…
نیم ساعت از پیامی که بهش داده بودم میگذشت..ماسکم رو از روی دهنم برداشتم…
چندبار پیاپی نفس کشیدم…عمیق…با سوزش و درد…نمیخواستم نگرانش کنم…باید طوری وانمود میکردم که به نظر بیاد حالم خوبه…
_الو…
_چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟
صداش هنوزم میلرزید…مرد من…کوهیار ِ من…له کردم تمام قد… هیبت مردانه اش رو…
لحن آروم صداش…دردی از دردم کم نمیکرد…بلکه نمک میپاشید…به زخمم…به روحم…به این تن کرم خورده که بوی تعفنش هنوزم توی بینی ام میپیچه…
_تو اتاق بودم نشنیدم…ببخشید
او نفس میکشد و من از نفس می افتادم…
_حالت خوبه آوا؟…
_اوهوم…
_باز زیاده روی کردم! شاید حق با تو باشه…شاید من نتونستم خودم و به تو نزدیک کنم که بعد این همه سال و این چند ماه بازم غریبگی میکنی با من…
جوابی نداشتم بدم…داشتم…نمیتونستم حرف بزنم…نگران بند اومدن این نفس لعنتی بودم…وگرنه میگفتم اون حرفی و که سنگینیش نه تنها توی گلوم…بلکه روی شونه هام…روی پلک هام…روی زانوهام…هست و حس میشه…
بغضم رو فرو فرستادم…سخت بود اما شد…
_فردا حرف بزنیم؟
بعد چند لحظه مکث به حرف اومد…
_باشه…در خونه رو قفل کن…هوام سرد شده قبل از خواب لباساتو عوض کن…سرما نخوری!
بغضم بی صدا شکست …هق هق های ضعیفم رو با فشردن شالم توی دهانم خفه میکردم…نباید ضجه زدن هامو میشنید…نباید نگران منه داغون و مریض میشد…پیرش کردم از بس که پیش روش مردم و زنده شدم…بیشتر از این نمیتونستم به خودم مسلط باشم…
تلفن رو قطع کردم و سرم روی فرمون ماشین گذاشتم…صدای بارون و صدای قطره اشک های من…موسیقی دلنشین لحظه هام بود…تلاش میکردم تا راهی پیدا کنم برای نفوذ هوا به ریه های بهم چسبیده ام…
“از هرکجا که دیگرونی باشن باید کوچ کرد. چه خونه، چه وطن، چه بدن … از هرجا که به بوی غیر مبتلا باشه باید رخت بست. این غیر می تونه خود آدم باشه حتا… من خیلی وقتا برای خودم غیر بودم. آزار دادم اون خودِ دیگمو…اونی که دلش می خواست خودش باشه. اینکه من خیلی دلم می خواد روی صندلی چرخدار بشینم از ناشکری نیست، از خستگی ِ. البته آدم باید از خستگیاش هم مراقبت کنه.
خستگی و بیان ببرن آدم خطرناک می شه. خستگی و بیان ببرن آدم شجاع می شه.
اونی هم که از نشستن روی صندلی چرخدار خسته است باید هی به یاد بیاره که خیلی هم خوب نیست آدم روی دو پاش بایسته. تا زمانی که ایستادی، تا می تونند تبرت می زنند. هی زیر پاهات آتیش های ریشه سوز روشن می کنند. اما به محض اینکه از پا می افتی، همه مهربون می شن، دستگیر می شن. میآن بالا سر درختی که خودشون از ریشه زدن بارون می شن با چشم هاشون. اینا همان غیر اند که می گم. از هرجا که غیر باشده باید گریخت…”
یکی از متن هایی که خودش اولش کتاب مورد علاقه اش نوشته بود رو براش نوشتم و ارسال کردم…
شاید باشه جمله هایی که توی متنش حرف های دل منه…بذار بخونه و بفهمه که تو چه حالی تنهام گذاشت و تو چه حالی برمیگشت…من دلسوزی نمیخواستم…من ترحم نمیخواستم…هیچوقت دنبال این نبودم که با مظلوم و تنها نشون دادن خودم محبتی رو جلب کنم…دست نوازشی و به سمت خودم بکشم…بذار بدونه منم عزت نفس دارم…خرد شده…له شده…اما هنوزم هست…حسش میکنم وقتی که میخواد مشکلمو به روم نیاره…که وقتی اینجوری از هم میپاچه و غیر از من کسی پیدا میشه که آرومش کنه…
ماشین و راه انداختم و بی توجه به زنگ موبایلم برای خودم توی خیابونا و کوچه ها پرسه میزدم…چراغ های قرمز رد شده چراغ های سبز متوقف کننده…همه چی قاطی شده بود…حتی خنده های گه گاهم میون گریه…
ریز ریز بارونِ یه ریزی به پنجره می زد … سر ریز درد دلتنگیم و دچار پنجشنبه ای که هیچ فرقی با جمعه نداره ، تمام روزهای هفته جمعه شدن ، تمام بارون های پاییز امسال دوست دخترهای آفتاب شدن !
ساعت ها گذشت . من مثل مسافرکشی که مسافرش رو پیدا نمیکنه توی خیابون های خالی از هرچیز این شهر گشتم و گشتم…نبود…شاید قبل من سوار ماشین دیگه ای شده بود!!
به خودم اومدم…رو به روی خونه ای بودم که اصلا برام غریبه نبود…کهنه شده بود…کهنه تر…بوی تعفن…بوی گربه ی مرده…بوی تجاوز از درو دیوار خونه میریخت…صاحبخونه نسبت فامیلی با من داشت…کی بود؟…آهان…بابام!!…
این دره عوض شده؟…نه …همونه….زنگ زده این شکلی شده…میشستم پشت همین در…ببین…الان گنده شدم رو تک پله هاش جا نمیشم…ولی اون روزا اینطوری میشستم اینجا…!
همین خونه بود دیگه؟…همینجایی که من بزرگ شدم…که به دنیا اومدم…که از دنیا رفتم…آدماش خونه اند؟…اون مرده که بابام بود…خونه اس؟…زنده اس مگه؟…
این درخته ام هست…چه سالم مونده…بهتر از من! واسه انشایی که باید مینوشتم زیر نور همین چراغ…پشت همین درخت…نشستم و نوشتم…
چند شدم اون انشاء رو؟…بیست؟…یادمه معلممون گریه کرد…اشک هاشو با گوشه ی مقنعه اش پاک کرد…
چی نوشته بودم؟؟…داره یادم میاد….
” نام خدایی که هرچه میکشیم از اوست…
من دارم توی گریه غرق می شم و کسی غریق نجات سراغ نداره ،
حالم و بپرسید ، من خوب نیستم !
از دست من فرار کنید ، من خوب نیستم !
من به هیچ منظور و معنایی خوب نیستم !
برایم یک جعبه ی چوبی هدیه بخرید ، هدیه می تونه یکی دو دقیقه ای شادم کنه ، می خوام اولش خیال کنم تزیینیِ ، بعد بازش کنم ببینم ای وای… توش چند تا ستاره چیدید و گذاشتید برام ،
دست کنم که یکیش و بردارم که یهو ستاره ستاره بشه دور تنم ، کشیده شم توی جعبه ، توی دنیای قصه ها آواز بخونم ، عاشق تو بشم باز ، و تو تنهام نذاری بابا… !
توی دنیای قصه ها برم خوب می شم به خدا ، به هر منظور و معنایی ! من عاشق لباس های کارتونی ام ، یکیش و می پوشم از توی جعبه می پرم بیرون ، همه با تاسف نگام می کنند و خیال می کنند خدا دوستم نداره ، من و خدا یواشکی به هم چشمک می زنیم !
بابا …میدونی؟! زمستونایی که دوسم نداری بعد از ظهر نداره ، زمستونایی که از خونه بیرونم میکنی ظهر می چسبه به شب، زمستونا برای کسی که ظهر از خواب بیدار میشه همش شبِ ، زمستونا برای من همش شبِ . تو این زمستون دلگیر لعنتی که خدا بارون هاش و سرماشو فقط برای من میفرسته بازم شکرشو میکنم…که نیگام میکنه و دست رو دست میذاره…که میخنده و بهم چشمک میزنه…
حالا خدایا…میشه به جای این بارون و سرما…این برف و بوران…حتی این جعبه ی پر ستاره…بابامو مثل روز اولش کنی و بهم برگردونی؟؟”
طناب بیرون اومده از کنار در و دیدم و کشیدم…باورم نمیشد وقتی در تا نیمه باز شد و حیاط بی روح خونه پیش روم ظاهر شد…کار طناب این بود که وقتی کلید نداره درو براش باز کنه…چرا عقلم نرسید اون روزا یه دونه از همین طناب درست کنم و ببندم به در؟
پاهام قوای رفتن نداشت…به زور تکونشون دادم…حالا اومده بودم این سمت در…حیاط کامل معلوم شد…برگه های چندین سال انگار رو هم روهم توی حیاط افتاده بودند و جولون میدادن…با هر وزش باد تعدادیش این سمت و اون سمت میرفتند…
در و دیوار خونه…پر سیاهی و کثیفی بود…از همین فاصله ام میشد دید…شیشه های شکسته شده و خورده شیشه های ولو شده روی زمین…حتی مشمبایی که به برهنگی شیشه چسبونده بود و پاره شده بود…
تک تک روزام مثل یه فیلم کوتاه از به یادم می اومدند…مثلا همینجایی که چند بار خوردم زمین…یا اون ظرف که لباسای بابارو پهن میکردم…اون گوشه ی حیاطم یه بار آتیش درست کردم توش سیب زمینی انداختم…آخرشم خودم نتونستم بخورم…
وای اینجا همونجایی که همه اش با رها بازی میکردیم…خاله بازی! یه زیر سفره ای کوچیک پهن میکردیم…با یه مشت وسادل خرت و پرت مثل لیوان و قاشق و آب و خوراکی…هم درس میخوندیم و هم خاله بازی میکردیم…بزرگتر که شدیم دیگه جلوی چشم بابام نمی اومدیم…دیگه تو حیاط درس نمیخوندیم…اصلا باهم درس نمیخوندیم…رها میرفت زیر تخت…من میشستم تو کمد…تا صدای در اتاقمون می اومد درشو میبستم و خفه خون میگرفتم…
بیرون خونه این شده بود…توی خونه چه وضعی داشت؟
با هجوم باد شدیدی که وزید در بسته شد و صداش رعشه ی محکمی به تنم انداخت…هوا سرد بود…خیلی سرد…دندون هام بهم میخوردن و دست هام همو بغل کرده بودند…نیشگون گرفتن از بازوهام افاقه نمیکرد…حتی تصور آتیش گرم کنج حیاط گرمم نمیکرد…
باید آدم توی این خونه رو میدیدم…چنتا سوال دارم…بپرسم برگردم خونه…کوهیار نگران میشه…گردنش درد میگیره…لب هاشو میگزه…تازگیا فهمیدم ساعد دستشم تیر میکشه…نباید نگرانش کنم…برم تو خونه…؟
پاهام روی زمین کشیده میشد..با تعلل…با درنگ…چشم هام از ترس مدام دور تا دور حیاط رو نگاه میکرد…!
خونه ی مرد همسایه…! یه طبقه بود…ساختنش…چقدر تو زیرزمین خونه اش پناهم داد…روز دادگاه چی شد که حرفشو پس گرفت؟
رسیدم به در خونه…چوبای درو کرم خورده بود…پر سوارخ سوارخ های ریز و درشت شده بود…بیشتر شبیه خونه ی متروک بود…درو با دستم هل دادم…صدای وحشتناکی توی گوشم پیچید…
خونه…به این میگن خونه؟؟
خالی از هرچیز…با دیوارهای خاکستری…با تارعنکبوت های روی سقف…با مورچه و سوسک های اسکی سوار…با بوی تعفن آشغال های بیرون نرفته…با صدای درو پنجره های بهم خورده…ته تهش…صدای ناله ی یه مرد که گوشه اتاق..تا کمر توی خودش خم شده بود و ناله میکرد….!
_حالا چرا اینطوری از خونه زدی بیرون؟ بهتر نبود بهش میگفتی چه مرگته که نگرانش نکنی؟
_از صبح تو دفتر انتشارات گردنم درد میکرد…چند وقته قرصایی که باید میخوردم و ورزش هایی که باید میکردم و انجام نمیدم…امشبم سر شب از اون تیرایی میکشید که چهل ستون بدنم و تکون میداد…وقتی ام که با آوا بحثم شد گردنم داشت از درد میشکست…حال اونم خوب نبود عرفان…داشت میلرزید…کافی بود بهش میگفتم که چند هفته اس که دکتر جوابم کرده!
_اون زنته…حق داره بدونه تو توی چه وضعیتی هستی…باید بهش میگفتی…بهتر از اینه که امشب به قول خودت تو اون حالی که داشته رهاش کردی…
سرم از درد تا مرز منفجر شدن پیش میرفت…این گلوله ی لعنتی…بی وقت حرکت کرد!
سرم رو روی بالش فشردم و پلک هامو روی هم انداختم…خسته بودم…
سرم پر فکر های پی در پی بود…فکر های بی سرو ته که هیچکدومش خوشایند نبود…تو این هیرو ویر که فکر میکردم رابطه ام با آوا داره بهتر و بهتر میشه یکدفعه بعد از اون تلفن و صدای خانوم منشی که گفت وقت مشاوره ی آوا به تاخیر افتاده همه چی بهم ریخت…
باور نمیکردم آوا تونسته باشه این مسئله ی مهم رو با کسی غیر از من مطرح کنه!
میدونستم با عمه خانوم راحته…اما نه اونقدر که از رابطه های گذشته اش بگه و خاطرات تلخش…
حسادت مردانه ام گل کرد وقتی بعد این همه نزدیکی…این همه هم آغوشی شنیدم که برای کمک خواستن پیش کسی رفته که هیچ سابقه درخشانی توی مدارک پزشکیش نیست…
اگه بهم گفته بود…اگه حداقل به عمه خانوم میسپرد تا بهم بگه…شاید اینطور بهم نمیریختم …
اما درست همین امشب که تصمیم گرفتم درباره ی اوضاع وخیم گردنم و جواب آزمایشاتم براش بگم همه چی بهم ریخت..بی خود سرش داد کشیدم…اشتباه کردم که باهاش تند حرف زدم…
گناه اون چیِ که من بی عرضه ام؟ گناه اون چیِ که من نمیتونم کمکش کنم؟…باید یکی پیدا بشه سر من داد بکشه…منو کتک بزنه…این منم که دارم گند میزنم به همه چی…
تمام روز رو با عرفان نقشه کشیده بودیم که چطور درباره ی وضعیتم به آوا خبر بدم که با اون تلفن تمام پلای پشت سرم و خراب کردم…خراب کردم!…
دیگه بهم اعتماد نمیکنه…مردی که سر عشقش…سر یه موضوع نه چندان مهم…طوری داد بزنه که زنش مثل گنجشک تو آغوشش بلرزه…شاید بشه اسمشو مرد گذاشت…اما…نامرد ترین مرد روزگارِ…
روز به روز به امتیازاتم اضافه میشه…حلالم کن آوا..هیچوقت نتونستم کمک کنم…هیچوقت!
_مرد گنده…کم مونده بزنی زیر گریه…نکنه از مردن میترسی؟
غمزده به روش لبخند زدم…
_از مردن نمیترسم…از تنهایی آوا میترسم…!
کنارم روی تخت نشسته بود…دستش روی بازوم حرکت کرد و روی شونه ام متوقف شد…
_حالا من یه زری زدم…تو چرا ادامه اش میدی…هیچیت نمیشه دکی…این دکترا زر زیاد میزنند…از دست خودشون کاری برنمیاد طرفو واگذار میکنند به خدا…مدارکتو فرستادم پیش دکتر تاج…خواهرتم دنبال کاراته…نگو چرا بهش خبر دادی که دلم خواسته! به آوا که نمیتونستم بگم…ولی کتی…میتونه تو رو راضی کنه…تو باید به خاطر آوا هم که شده زنده بمونی…
گرمای دستش از منفذ های تیشرت نخی ام عبور کرد…گردنم رو حتی نمیتونستم تکون بدم.امیدی به بهبودی حالم نداشتم…اگه دو ماهه راضی به عمل نمیشم برای اینکه میدونم از اون اتاق زنده بیرون نمیام…حرف پشرک های معالجم همینه…من چه با عمل…چه بی عمل فرصت زیادی برای بودن ندارم..
_من عمل نمیکنم…میخوام تا هروقت که نمردم زنده باشم!!
چشم های قرمزش رو محکم باز و بسته کرد و بهم تشر زد…
_گم شو بابا…فیلسوف شدی شیک حرف میزنی…آدم باید واسه زنده موندن تلاش کنه.
_برای همینم نمیخوام عمل کنم…دستی دستی خودمو به کشتن میدم.این ترکِشی که توی سر منه کار دستم میده…از اولم اومده بود که کار دستم بده…اما نمیدونم چرا حالا…چرا حالا عرفان؟
اونم مثل من این مدت مدام به این درو اون در زد تا یه دکتر پیدا بشه و بگه که مثل قبل بودن این ترکش مشکلی ایجاد نمیکنه…اما همه اشون یه کله سر حرفشون واستادن که باید هرچه زودتر از توی گردنم بیرون بکشمش…گفتند…با تاکیید…با ناامیدی… که شاید جونمم تو این عمل از دست بدم…
عرفان طول اتاق رو با گام های بلندش برمیداشت و زیر لب با خودش حرف میزد…از توی جیب کتش گوشی موبایلم رو برداشت و به صفحه اش خیره شد…
_جواب نمیده؟
سرش رو چپ و راست کرد…
_نه…لابد خوابیده…نگران نباش.
از بالای چشمام حجم مایع توی سرم رو نگاه کردم.باید به محض تموم شدنش برمیگشتم خونه…حق آوا نبود که تنها بذارمش…اما مطمئن بودم اگه میموندم تو خونه حتما حالم بد میشد…اونوقت آوا خودش و بیشتر از الان مقصر میدونست…
_برو به پرستار بگو میخوام برم…بیاد آمپول دومم تو سرم خالی کنه…هرچی زودتر برگردم بهتره.
راضی نبود…به اصرارم حرف گوش کرد و رفت…آرامبخشی که بهم تزریق شده بود مهلت نمیداد تا بیشتر از چند ثانیه پلک هامو جدا از هم نگه دارم.
_موبایلم و بده…
موهای بهم ریخته اش رو با دست مرتب کرد …از اینکه بهش زحمت داده بودم شرمنده شدم…
_عرفان شرمنده..نصفه شبی امیرم از خواب بیدار کردی…جبران میکنم.
موبایلو کف دستم گذاشت …خستگی رو تمام اجزای صورتش فریاد میزدند…
_تو فعلا دست از سر این لجبازیت بردار…دو ماهه زبونم مو درآورد بس که التماستو کردم..به خدا نذاری میام همه چیو به آوا میگم…
شماره ی آوا رو میگرفتم که بهش گفتم
_بیخود…آوا تحملشو نداره…
پشت هر صدای بوقی که میشنیدم به انتظار شنیدن صدای آوا نفسم رو حبس میکردم…جواب نمیداد…
_دارم نگران میشم عرفان…آوا با من قهر نمیکنه..نکنه حالش بد شده باشه…؟
به دیوار اتاق تکیه داد …
_چی بگم؟…اگه تو میگی قهر نمیکنه پس حتما اتفاقی افتاده که جواب نمیده…!
طاقت نیاوردم…سِرُم و از دستم بیرون کشیدم …باید زودتر میرفتم پیش آوا..یه گوشه ی قلبم درد گرفته بود!!
درست جایی که از اولم مال آوا بود…اومد و نشست سر جاش…جاشو به کسی ندادم..کسی ام نتونست جاشو غصب کنه…
حالا بعد امشب و شبایی که دلگیر میخوابید این قلب آروم و قرار نداشت…بهم ریخته بود…ناکوک شده بود…تمام تنم سر لج افتاده بودند باهام…
دوای همیشه اشون رو میخوان!…من و تمام این تن… عادت کرده بودیم به آغوشِ آوا…به نفس کشیدن کنار هرم نفس های آوا…
حالا چطور میتونم ازش دور بمونم…اونم حالا که هر روز از ساعت شنی عمرم کاسته میشه…
طبق تجویز پزشک معالجم باید هر روز سر ساعت مشخصی مسکنی تزریق میکردم که امروز عصر بعد اون تلفن کامل از ذهنم پاک شد…وقتی ام که عرفان بهم زنگ زد و تو حرفا ازم پرسید که درمونگاه رفتم یا نه تازه یادم افتاد…
صندلی ماشین رو کامل خوابوندم …تمام سرم..حتی شونه هام…حتی این سینه ی سوخته ام احساس سنگینی میکرد…شماره ی آوا رو دوباره گرفتم ..جواب نمیداد که نمیداد…برای چندمین بار پیام آخرش رو خوندم…گویای خبر خوش نبود…
خبر از رفتن…کوچ کردن…به قدری از هم پاشیده بودم که دیگه درست یا غلط کارهامو متوجه نمیشدم…
_دیگه داریم میرسیم…نمیخواد زنگ بزنی…شاید خواب باشه.
صدام از ته چاق در می اومد…مسکن ها کاملا بی حسم کرده بودند…
_نگرانم عرفان…امشب همه چی دست به دست هم داد تا خراب کنم.
_نباید از خونه میزدی بیرون…بهونه ی منو میاوردی…میگفتی باز زیادی خورده رفته هوا برم جمعش کنم…اینکه بی هیچی از خونه زدی بیرون هرکی و که جای آوا باشه ناراحت میکنه…
_اون لحظه عقلم به جایی قد نمیداد…فقط دوست نداشتم جلوی چشمای آوا…سخته براش ببینه منم از پا در اومدم!
پلک های سنگینم اطاعت امر کردن برای بسته شدن…دلم به حال دختر بچه ی ته چشم های آوا سوخت وقتی با التماس نگاهم میکرد…وقتی گونه اش رو به صورتم مماس کرد تا منو با اشک هاش شرمنده کنه…چقدر سنگدل رفتار کردم تا از هم نپاشم…
شاید حق با آوا بود…در این مورد که اونم مثل همه ی آدما غرور داره …دوست نداره ضعف یا ناتوانیشو با من درمیون بذاره یا حتی درموردش با من حرف بزنه…
اما مسئله اینجاست آوا سرشار از حس های خفته ی زنانه است که فرصت بر ملا شدن رو از خودش گرفته…تو این مدت کاملا به این موضوع پی برده بودم که آوا آمادگی جسمی و روحی رو برای نزدیکی با من داره…
حتی احساس میکردم تو این مورد منتظر بازگو شدن این مسئله توسط منه…اما…من دوست ندارم با بیان گذشته اش دوباره اون خاطرات براش تداعی بشه…وقتی پیش روانشناس رفته یعنی از سیر تا پیاز همه چیو براش گفته و این یعنی نمک روی زخم پاشیدن…
میخواستم امشب درباره ی حرف پزشک و پیشنهادش باهاش حرف بزنم…بگم که خودشو برای تنهایی باید آماده کنه…یا حداقل بدونم نظر اون چیِ…اما یه دفعه با اون تلفن زمین و زمان دست به دست هم دادند تا هم من سکوت کنم هم خود آوا…
_آخه من نمیدونم چرا هر مشکل و مرضی هست میاد سراغ تو…گه بگیرن این شانسو…
با چشمای بسته به روش لبخند زدم…هرچند کم رنگ…
_اینا همه اش امتحان الهی…
بعد این همه مدت تصور چهره ی برافروخته ی عرفان سخت نبود…
_گم شو بابا…امتحان الهیِ…امتحان الهیِ…
مسخره کردنش که تموم شد با صدای بلند سرم فریاد کشید…
_بدبخت از بس تو امتحانا با نمره ی بالا قبول شدی دارن میبرنت تیزهوشان! اونجا دیگه دهنت پارکته…آقا نمیمیری اگه اینجوری لاپوشونی نکنی…! دستای درازتو بگیر بالا…بگو خدایا تسلیم…گه خوردم…غلط کردم…تو خوبی!
میدونستم زمانی آروم میشه که من به جوش و خروش بیفتم…با زبون نرم و گرم چیزی تو مخ این پسر بچه ی مردنما نمیرفت…
_من روزی صد بار خداروشکر میکنم…کار خدا درسته..این ماییم و عقل ناقصمون که از اتفاقایی که برامون می افته اشتباه برداشت میکنیم…
توپش پر بود و انگار نمیخواست آروم بشه…
_چرت و پرتاتو بذار واسه خودت…همینارو گفتی که ازت خوشش اومده زرت و زورت امتحانت میکنه..بدبخت داره به ریشت میخنده…!
_تموش کن عرفان…از اینکه مراعات حال منو میکنی واقعا ممنون…بحث کردن با تو بی فایده اس..اگه باور های منو قبول نداری اشکالی نداره اما حق نداری اعتقاداتمو مسخره کنی…
_برو بابا…داره دستی دستی تو روزای خوب زندگیت میکشتت باز شکرشو میکنی؟
ترجیح میدادم باادامه ی بحث اوضاع خودم رو بدتر نکنم…عرفان و عصبانیتش حرمتی برای خالق خودشون هم قائل نبودند…چه برسه به من…بهتر بود از ماشین پیاده میشدم …
_نگه دار…بقیه راهو خودم میرم. بهتر از بحث کردن با توئه کله پوکه…یالا نیگه دار…
صندلی رو به حالت اولش برگردوندم…دستم به دستگیره ماشین بود و نگاه پر خشمم به نیم رخ برافروخته ی عرفان…
_نگه نمیدارم…توام بشین سرجات تا کار دستمون ندادی…
مشتم روی داشبورد ماشین کوبیده شد و صدام و توی سرم انداختم…
_احمق بهت میگم نگه دار….
با وجود سرعت بالای ماشین چنان روی ترمز زد که اگه دستم به داشبور نبود حتما صورتم به شیشه میخورد…
بلافاصله درو باز کردم و زودتر پیاده شدم…صدای باز و بسته شدن در سمت خودش رو شنیدم…اما تمام سعی ام این بود که با وجود تاری دیدم با سرعت قدم بردارم و دور بشم….نرده های کنار اتوبان شده بودند راهنمای این چشم های تارو این قدم های لرزان…
_غلط کردم کوهیار…غلط…!
صدای بلندش گرگ و میشی هوارو شکوند…پلک هامو محکم روی هم فشار میدادم تا فروکش کنه خشمی که حتی زیر پوست تنم هم حس میشد…
_منه احمق دارم دیوونه میشم وقتی تو رو اینجوری میبینم…حالیم نیست دارم چی میگم..عذاب خدا بدتر از اینم هست؟..جلوی چشمم…رفیقم که مثل داداشمه داره…داره…
مثل پسرش میموند…شاید بهتر بگم پسرش شبیه پدرش بود…هم گریه کردنش…هم بغل کردنش…
_مرد گنده…هنوز نمردم که اینطوری گریه میکنی…
مردونه همو به آغوش کشیدیم…لرزش شونه های پهنش وسعت اندوهم رو بیشتر میکرد…
_دو ماهه دارم باهات کلنجار میرم که بریم اونور آب…اما تو…
_بریم خونه…نگران آوام…!
تا خونه دیگه نه حرفی زده شد نه نگاهی بینمون رد و بدل شد…تنها صدایی که به گوش میرسید گاهی ناله های من از سر درد بود و گاهی صدای نفس های حبس شده ی سینه ی عرفان….
از ماشین به کمک عرفان پیاده شدم…اولین چیزی که متوجه شدم نبود ماشین بود!
_ماشینم نیست!
_چی؟…یعنی دزدیدن؟
_دعا کن دزدیده باشنش…
دعا میکردم اون چیزی که توی ذهنم بود اتفاق نیفتاده باشه…تاری دیدم …حتی درد وسعت گرفته ام اجازه نمیداد درو باز کنم تا اینکه عرفان کلید هارو ازم گرفت …به محض باز شدن در مسیر پله ها رو طی کردم و با صدای بلند آوا رو صدا زدم…
در خونه بهم کوبیده شد…کفش هام و درنیاورده بودم که به پذیرایی خونه رسیدم…صداش زدم…منکه نمیدیدم…دل دل میکردم وقتی به کنج خونه رسیدم اونجا نشسته باشه…اما نبود…عرفانم هم مثل من صداش میزد…توی آشپزخونه رفت و وارد اتاق شدم…نبود…بلند تر صداش زدم…
_آوا…ترو خدا جواب بده…!
مثل آدمی که دنبال گمشده ای میگرده و باید خیلی زود پیداش کنه …خودم رو به درو دیوار میزدم و دنبالش میگشتم…
پام به میز خورد و پیش از فرود آمدنم عرفان دستم رو گرفت…
_نکن اینکارو با خودت…بشین یه دقه…کجا ممکنه رفته باشه؟ پیش رها؟…سنا؟…یا شاید اومده دم خونه ی من…بذار زنگ بزنم مامانم یه دقیقه بره دم خونه ام…حتما اونجاست..
میخواستم گریه کنم!! چه اشکالی داشت به هق هق بیفتم…کم آورده بودم…شده بودم بی کجایی که از همه جا درمونده شده…
آوا کجایی؟…بار قبل هم بی خبر…بی هیچی گذاشتی رفتی…تو نمیدونی من چی کشیدم وقتی با یه دنیا عشق و محبت برگشتم و تو نبودی…
..حالا نمیخوام…دیگه سهمی از دنیا نمیخوام…جز تو!…تو آوا…نمیتونم تحمل کنم که باشم و تو دیگه نباشی…تمام تنم اندوه نبودنت رو به دوش کشید…ببین که از قوز پشتم کوه ساختم!…شدم کوهیار…شدم مرد تو…شدم تکیه گاه تو…من بد کردم…تو که کاری جز خوبی ازت بر نمی اومد…کجا رفتی که بوی رفتنت خونه رو برداشته؟
اون روزا…مثل پیراهن…یه روز کامل به تنم بودی…محال بود تو باشی و من نباشم…یا من باشم و تو نباشی…لحظه هامون کنار هم بود…دقیقه به دقیقه…ثانیه به ثانیه
اما این روزا…تو این حال…با این وضع…لحظه ی آخر…سقط جنونم کردی و رفتی؟
“آوا”
نگاهش به چشم هام بود و دست هاش به منتقل و کافور رو به روش…تردید داشت…مدام پلک میزد و دست های کثیفش رو روی چشم هاش میکشید…
قفسه سینه ام به شدت بالا و پایین میشد…آب از سر و روم میچکید…خیس بارون شده بودم …سردم نبود اما میلرزیدم…دندون هامو با خشم روی هم فشار میدادم…تمام عصبانیتم زمانی فروکش کرد که برای بلند شدن دست به دیوار شد…نتونست پاشه…خورد زمین…نالید و دوباره بلند شد…تلو تلو میخورد…خیلی لاغر شده بود…یه تیکه پوست روی استخون…رگ های بدنش رو میشد دید…حتی از روی لباس …
_تو…تویی؟…آ…آوا؟ این موقع شب…ای…اینجا…چی…چیکار …میکنی؟
دندون هاش یکی درمیون بود و نبود…موهای نامرتب…ریش های کوتاه و بلند…چه بوی بدی میداد! مثل بوی من…وقتی که آشغال تن هرمز روی بدنم ریخته میشد
بینی ام رو جمع کرد و دستم رو روش گذاشتم…هنوز تنم بوی کوهیار و میداد…با ولع میون انگشت های دستم رو بوییدم.
_حق داری از من بدت بیاد…بابای خوبی واست نبودم…من با همین دستام تو رو کشتم!
نگاهم به پینه های دست هاش بود…اون وقتا که میخواست منو بزنه به این سیاهی و چروکی نبود…پهنای دستش خیلی بزرگتر از پهنای صورت ظریف بود..
این تن و این بدن یلی داشتند…هیبت بزرگ و مردونه اش وقتی به سمتم نیم خیز میشد تمام بدنم رو به لرزه می انداخت…اما حالا…من با بازدم نفسم هم می انداختمش زمین..
_چقدر خوشگل شدی…خانوم شدی…رها گفت مهندسی…افتخار منی بابا
نه لبخند میزنم…نه اخمی به صورتم می اندازم…خیره به رفتارشم…قیاس میکردمش با روز های دورم…دورِ دور..
هیچ ردی از مرد گذشته توی تنش باقی نمونده بود…اصلا شبیه آدمک لجباز و یک دنده ی گذشته ام نبود…خرد شده بود…شکسته بود…سیاه و بی رنگ و رو…خمیده و بی پناه.
خبری از اون دست های پر زور و کف دست های پهن نبود…خبری از اون نگاه های آدم کش و اخم های میرغضبانه اش نبود…مرده بود انگار…شاید این کسی که حالا درست در فاصله ی یک قدمی ام ایستاده پدر بداخلاق و نامرد گذشته ی من نبود…! شاید!
_عروس شدی؟
خندید…میون دهن باز شده اش پی دندون های کرم خورده اش رو نگرفتم…حواسم به چین و چروک های کنار چشمی…یا حتی گودی و سیاهی زیر چشمم بود…
_شوهرت مرد خوبیِ؟…اذیتت که نمیکنه؟ این موقع شب نیومده باهات؟…دخترم از زندگیت راضی هستی؟
دخترم؟؟…من دخترش بودم و اون پدرم؟…بود واقعا؟…هستم واقعا
کوهیار رو اونقدر که من اذیت کردم هیچکسی بهش به اون اندازه ظلم نکرده…بس که به خاطر من سوخت و ساخت…شنید و دم نزد…پیر شد!
دست هاشو باز کرد…خواست به آغوشم بکشه که فاصله گرفتم…
نیشش بسته شد و سرشو رو به سمت پایین خم کرد…موهاش کاملا سفید شده بود و وسط سرش کاملا خالی…عبور مورچه ها از روی زیرپیرهنی پاره و پوره اش حالم رو بهم زد…بوی تعفن از این مرد هم میبارید…
_من خیلی وقته میخوام ببینمت…بهت زنگ زدم بابا…حتی شب عروسی رها…اومدم دم تالار…رام ندادن! فکر کردن گدام…هرچی گفتم عروسی دخترمه باورشون نشد…رفتند داماد و صدا بزنن که منم در رفتم!
بغض کرده…با دست و پای لاغر و استخونی اش دلسوزی من رو به راه نمینداخت…روی زمین دو زانو نشست …کف دستاشو روی رون پاش گذاشت و با لحنی پر غم ادامه داد…
_روم نشد وقتی دوماد میاد بگم من بابای عروسم!..قبل ازدواجش بهم سر میزد…چنتا ظرف غذا میذاشت تو حیاط با یه خرده پول…حتی پاشو تو خونه ام نمیذاشت…میذاشت و میرفت..! یه وقتایی به زور جواب سلامم و میداد..اینطوری نبود…نمیدونم چی شد که دیگه دوسم نداره!
من میدونستم که چی شده…لابد از روزی که رها درباره ی بابا و رفتارش با من فهمیده بودم باهاش قطع رابطه میکنه …برام مهم نبود لرزش شونه هایی که از افتادگی به زانوش میرسیدند…نفرت انگیز بود …همه چی…از در و دیوار اتاق کهنه و داغون گرفته تا سر و وضع مردی که روزی بهترین لباس و بهترین نوشیدنی این محلو داشت
_دیشب خوابتو دیدم…لب یه حوض نشسته بودی…داشتی غش غش میخندیدی…شیطنت میکردی…بالا و پایین میپریدی…من از پشت درختا نیگات میکردم…اما همینکه اومدم سمتت…جیغ کشیدی…با سنگی که دم دستت بود کوبیدی به سرم و فرار کردی…وقتی بیهوش افتادم…اومدی نزدیکم…خوشحال شدی…دوباره غش غش خندیدی…دورم میچرخیدی و میرقصیدی…من جون میدادم و تو با برفای توی حیاط به سر و صورتم میزدی…روی سر من بارون میبارید اما روی سر تو نه…! من از سرما میلرزیدم و تو با لباس نازکی که به تن داشتی از همه چی راضی به نظر می اومدی…
میخواست با گریه هاش منو فریب بده…میخواست با این ظاهر عوض شده اش منو خر کنه…
من خوب این آدمو میشناختم…رنگ و بویی از محبت نبرده بود…
بلند شد و چشم های خیسش قفل نگاهم شد…سرجای خودم میخکوب شده بودم که به فاصله ی کم بینمون تجاوز کرد…به محض اصابت دستش به تنم جیغ کشیدم…
_به من نزدیک نشو…
با چشم های گرد شده و دهانی باز فاصله گرفت…
_نترس…کاریت ندارم…من عوض شدم آوا…!
خنده دار بود…بامزه ترین جک سال رو میشد از میون حرف های پدر من شنید…
با خنده براش سر تکون دادم…
_تو همون آشغالی هستی که زندگی منو به گند کشید…تو همون حیوونی هستی که هر روز و شب می افتادی به جونم و کتکم میزدی…تو همون حرومزاده ای هستی که مادرت لقبتو به من و خواهرم نسبت داد…تو یه آدم پس فطرتی که از سر احتیاج خودت حاضری زندگی عزیز تریناتو به آتیش بکشی…بازم بگم؟
مردمک چشم هام میلرزید…صدام اما صاف صاف بود…نفسم بریده بریده شده بود…دست هام اما مشتِ مشت بود…
_من و حلال کن…! بابت همه چی…
بازم خندیدم…چشم هام نمیخندید…لب هام روی هم کش می اومدند…
_بابت چی؟…بگو…بگو ببینم به اندازه اون ده بار زجری که کشیدم دهنت عادت میکنه؟
عقب عقب رفت…خورد به شوفاژ…نه اونقدر محکم که بناله اما نالید و روی زمین نشست..
_هرمز و من کشتم!!
صدای خنده های بلندم…صدای دست زدن های مدادمم برای بابا…!بهت نگاهش و گرمی چشم هام…سوزش زنانگی ام…همه ی اینها برای دروغ های پدرم بود…! خنده دار و بامزه…!
_باور نمیکنی که بهم میخندی؟…من کشتمش…!
با حرص به صورت تکیده اش نگاه کردم…
_برای همینم دارم واست دست میزنم…گوشام دراز شده؟…دم درآوردم؟…احمق تو حتی جرئت نداشتی وقتی اون می اومد خونه امون منو صدا بزنی…! یادته می اومد تو اتاق من…فکر میکنی با من توی اتاق چیکار داشت…هوووم؟
حالا من نزدیکش بودم…تو یک قدمی اش…زانو زدم…سرش رو پایین انداخته بود…دستم رو نجس کردم و به چونه اش زدم…سرش رو بالا آوردم تا چشم هامو ببینه…
_چرا لال شدی…دِ…چرا گریه میکنی؟…تو که شیر بودی…تو که عربده میکشیدی ستونای این خونه میلرزید…حالا چرا موش شدی؟…میگم یادته با من چیکار میکرد یا نه؟
چشم هاش دو دو میزد…زود بسته میشدن لعنتی ها…لب های پوست پوست شده اش میلرزیدن…خیسی اشکش به دستم رسید و چونه اش رو رها کردم…با نفرت خیسی انگشت رو با مانتوم پاک کردم…
_منو یاد بی غیرتی ام ننداز..منو یاد اون صحنه هایی ننداز که توی دادگاه پشت اون مرد جوون قائم شده بودی و از ترس میلرزیدی…منو یاد گذشته ات ننداز بابا…ببین ذره ذره آب شدم…گفتم که کشتمش…یادته یه روز زنگ زدم خونه ات؟…اونجایی که با رها زندگی میکردی…کرجو میگم…زنگ زده بودم بهت این خبرو بدم…زنگ زدم بیای ببینی که چطور داره دست و پا میزنه واسه یه لحظه زنده موندن! اما تو جواب ندادی…ندادی…
_تو کشتیش؟…تو که دماغتم نمیتونی بکشی بالا…چجوری کشتیش؟…تنها تنها؟ میگفتی می اومدم کمک یه وقت النگوهات نشکنه…
خالکوبی روی شونه اش معلوم بود…نیم رخ کیِ؟…
_من و ناصر…چند سالی میشد که پیداش نبود…آب شده بود رفته بود تو زمین…خونه هاشم داده بود رهن یا اجاره…میگفتن زده تو کار ساخت و ساز…وضعش توپ شده…دیگه سراغ منو نمیگرفت…تا اینکه چند ماه پیش ناصر بهم خبر داد که دیدتش…یه ویلا داره تو دماوند…هر پنجشنبه بساط کثافت کاریش اونجا براهه…چند هفته میرفتیم و آمار در میاوردیم…یه شب که مهموناش رفتن…صبحش که فهمیدم تنهاست رفتیم سراغش…منو نشناخت بی ناموس…باورش نمیشد منم…ناصرو ولی شناخت…آخه طلبکارش بود…اول ناصر با گلدون زد تو سرش…بعدم من…وسط دعواش با ناصر چاقو رو فرو کردم تو پهلوش…نمیمرد لعنتی…مثل گاو شده بود…جون سگ ازش کمتر بود…ناصر دستاشو به پایه میز بست…رفت که دنبال چک و سفته هاش تو خونه اش بگرده…
نای حرف زدن نداشت…نای نفس کشیدن هم…مچاله شده بود توی خودش…سیگار بهمنش رو از روی شوفاژ برداشت…با منقل سرخش روشنش کرد و کام گرفت…بوی سیگار بهتر از بوی تعفنش بود…
نفسم به شماره افتاده بود و پاهام قوت اولیه رو نداشت…کم نبود که…اسم هرمز رو شنیده بودم…این تن و این بدن…این دست و این پا…این گردن و این قلب…همه و همه…واهمه داشتند…حتی از اسمی که سایه ی سنگینش رو روی اندام نحیفم می انداخت….
_فهمید میخوام با چاقو دخلشو بیارم…اسم تو رو آورد…از تو گفت…از همه چی…از من بی غیرت…از منه بی همه چیز…از تو که زود به دینای کثافت ما آدما پا گذاشتی…از خودش گفت و کاری که باهات کرده بودم…نفهمیدم چی گفت که یهو چاقو رو توی قلبش فرو بردم…بازم میخندید و اسم تو رو میاورد…از شبی که هر لحظه اش رو برام باز گو میکرد…جونی توی تنم نمونده بود…اما با تمام قوای چاقو رو بیرون کشیدم و برای بار دوم تمام زورم رو خالی کردم…چاقو تا دسته توی قلبش رفت…نفسش رفت …چشم هاش بسته شد…از گوشه دهنش خون بیرون زد…ناصر حواسش جمع بود…وقتی برگشت و دید که چی شده دوربینای خونه رو…اثرانگشتمونو…همه چیو مثل قبل کرد…امشب دومین شبی که برگشتم خونه…نبودم…دو سه ماهی میشه با ناصر رفته بودیم شهریار …تازه برگشتم…من به خاطر تو …انتقام گرفتم از هرمز…دیر بود…خیلی دیر…
خم شد…خم…خم تر…سرش رو روی زمین گذاشت…قد بلندش خمیده شده بود …زانوهاش و بغل کرد…گریه میکرد…گریه…!
یاد شب هایی افتادم که تو نبود مادرم…همینجا…پایین تخت میشست و زار میزد…مرد گنده به مادرم ناسزا میگفت و اظهار دلتنگی میکرد…مادرم شبیه نیم رخ همین زنی بود که خالکوبی اش روی بازوی پدرم خودنمایی میکرد!
_منم دارم میمیرم…یعنی میخوام که بمیرم…
_تو که دروغ نمیگی بابا؟
سرش رو بلند کرد…نگاهم باز به نیم رخ اون زن افتاد…
_به هرچی که تو میپرستی و من میپرستم…!
دستش رو روی خالکوبی اش کشید…بابا نیم رخ این زن و میپرستید و من تمام رخ خدامو…
_بعد از اینکه فهمیدم بردنت بهزیستی…بعد از اون دادگاه و اعترافاتت…رفتم دنبالش اما نبود…از ایران رفته بود…دستم به هیچ جا بند نبود…ناصر به دادم رسید…
حرفش تموم شد…یه آن گریه اش بند اومد…نفس نمیکشید انگار…
_دعا کن بمیرم آوا…دعا کن…
تازه زنگ نگاهش به چشمم اومد…هرمز رو گشته بود…نفسش رو گرفته بود…انتقام من و این تن رو گرفته بود…هرچند دیر…خیلی دیر…پلک هاش بسته شد …باز گریه میکرد…باز مینالید…محتویات کیفم رو جستجو کردم…مزد اینکارش رو با پول دادم…دید و چشم هاش برق زد…میخواست دستم و ببوسه که دستم رو عقب کشیدم…باید میرفتم…باید از این خونه و وهمش دور میشدم…
به حیاط رسیدم…به التماس مرد پشت پنجره…
_حلالم کن دختر…
لب هام روی هم کش اومدند…!! خوشحال بودم…به اندازه ی جشن تولد هشت سالگیم…!تنها جشن تولدی که بابا برام توی این خونه گرفت…به اندازه ی آخرین بوسه ای که با محبت به گونه ام زد…
ماشین رو روشن کردم…صدای قطره های بارون…صدای اذان موذن زاده…صدای گریه دختر بچه ای با چشم های خاکستری که تازه متولد شده بود…! همه با هم قاطی شده بودند و موسیقی دلنوازی به راه افتاده بود…
دست خدا رو روی شونه ام حس میکردم…نوازشش رو روی گونه ام لمس میکردم…به آغوشم کشید…بهم چشمک زدیم…خندیدم و گریستم…مرده بود مرد نامرد زندگیم…کشته شده بود…به دست بابام…راضی ام خدا…راضی…خوشحالم خدا…خوشحال…شادم خدا…شاد…
اما…
می ارزید…
تمام روزای تلخم به داشتن کوهیار می ارزید…
تمام لحظه های تلخم به شیرینی نگاه کوهیار می ارزید…
تمام لحظه های مرگم به زنده شدنم با نفس های کوهیار می ارزید…
چی میخواستم از خدا؟…چه شکایتی به درگاهش میکردم…حرف گذشته رو پیش میکشیدم و اون حرف حال و میزد…! حرف هرمز و پیش میکشیدم و اون حرف کوهیار و وسط میکشید…
چی داشتم که بگم؟…بگم سخت گذشت…آره…اما گذشته ها گذشته…مرده ها مردن و رفتند…هرمز دیگه نیست…کوهیاره که الان کنارمه…کوهیاره که نفسم به نفسش بنده…
من کی باشم که به خدا شکایت کنم…گله کنم که کاش اون روزا اونطور کثیف و تلخ نمیگذشت…اگه بگم نمیگه به ازای اون گذشته کوهیارو بهت دادم و عشقشو؟…میگه…میگه…گذشته ام هرچند تلخ…هرچند سخت…هرچند تیره…هرچند تار…هرچند گس آلود…هرچند تعفن بار…اما گذشت…
امروز و حالا در چه حالم؟…خوبِ خوب…آروم ِ آروم…مردی دارم که وسعت دوست داشتنش تمام جغرافیای تنم رو محاصره کرده…به استعمار گرفته بند بند این وجود پر درد و….
خون به رگ هام برگشته بود…بی تابی این قلب فقط با دیدن کوهیار آروم میگرفت و بس…دلواپسی قلبم تمومی نداشت…سرعت ماشین به قدری زیاد بود که حتی از چراغ قرمز هم رد شدم…دلم آرامش میخواست…دلم کوه صبرو میخواست…دلم نوازش های با محبتش رو میخواست…من هیچوقت از پس این دل برنمی اومدم…
بابت همه چی خوشحال بودم…بابت مردن کفتار پیر…بابت تاوان پس دادن پدرم…بابت آرامشی که چند ساله دارم و خودم خبر ندارم…من به عینه عدالت خدارو دیدم وقتی که با یه کلام کوهیار آتیش تنم…دلم…حتی قلبم سرد میشه …من عدالت خدارو وقتی دیدم که روزی هزاربار از خاطرم گذشت روزهایی رو که با کوهیار شاد بودم! من عدالت خدارو وقتی دیدم که دستمو گرفت و برام کار جور کرد…من عدالت خدارو وقتی دیدم که مزد دو روز پرستاری ام از امیرارسلان شد کوهیار و دیدارش!
چی حرفی میتونستم بزنم جز شکرش…جز حکمتش…
داغی اشک های روی گونه ام…سرخی لب هایی که مدام میگزیدم تا صدای هق هقم بلندتر از این نباشه…حتی دست هایی که میلرزیدند اما جون داشتند…زنده بودند…تمام اینها حسی بود که برای داشتن کوهیار لمس میکردم و شاکر بودم…
ماشین و جلوی در کاملا ناشیانه پارک کردم…توی کیفم دنبال کلید میگشتم…پیداش نمیکردم…با کف دستم به در کوبیدم…چند بار…کم مونده بود پا روی زمین بکوبم و از خدا طلب کنم تا این در زودتر باز بشه…به کل یادم رفته بود کوهیار خونه نیست…
باید میدیدمش…باید همین امشب میدیدمش…امشب که نه…امروز صبح…
سرما عجیب به تنم رخنه کرده بود …فین فینکنان به سمت ماشین برگشتم…گوشی موبایلم افتاده بود زیر صندلی…برداشتم و با دیدن تماس های بی پاسخ مخم سوت کشید…
شماره کوهیارو گرفتم…میلرزیدم و از سرما دست های سفید شده ام رو مشت کرده بود…انگشت های پامو توی کفش جمع میکردم و پاهامو تند تکون میدادم…
_الو…معلوم هست تو کجایی؟
عرفان…نه! پس هنوز باهام قهری پسر بد؟
_سلام! من الان خونه ام…گوشی و بده کوهیار!
_چی ؟ کوهیار؟؟…بهتره بیای ببینی زنده میمونه که تو بخوای باهاش حرف بزنی!
صدای بلند عرفان و سوز سرمایی که به صورتم خورد تمام قد میخکوبم کرد…چتری های کوتاهم روی هوا جولان میدادن…لحن تند عرفان و حرفی که زد باور کردنی نبود…!
_میشنوی صدامو؟…من تا دو سه دقیقه دیگه میرسم دم خونه اتون…ببین برو زیر تخت یا تو کمد کوهیارو بگرد ببین دفترچه و جواب آزمایش آخرشو میتونی پیدا کنی…
مغزم هیچ فرمانی نمیداد به این پاها برای خم نشدن…به این دست ها برای شل نشدن…حتی به این چشم ها برای بسته نشدن…
به هوش بودم و میتونستم قطره قطره ی بارونی که خیال بند اومدن نداشت رو حس کنم…به هوش بودم و میتونستم معنی جمله به جمله…کلمه به کلمه حرف های عرفان رو بفهمم…به هوش بودم و حس میکردم خونی رو که از تنم میرفت و گرماش پاهامو داغ میکرد…به هوش بودم لمس بودن این دست ها و این پاها رو احساس میکردم….
کوهیار…! جواب آزمایش…اونکه چیزیش نبود…فقط گاهی…گردنش درد میگرفت…اونهم از همون پونزده سالگیم که ازش میپرسیدم میگفت ” مادر زادیِ…یه گردن درد ساده…بزرگش کردم که تو رو نگران کنم”…
تک تک این جمله ها ادا میشد وقتی که من از شدت دستپاچگی به در و دیوار میکوبیدم این تنو…تا حوله ای داغ کنم و براش ببرم…
شاید هم تصادف کرده باشه…اما نه…نصفه شبی خونه عرفان بود…قرار نبود جایی بره…نکنه موقع اومدن پیش من تصادف کرده باشه؟
نفس کشیدن به ناله کشیدن شبیه تر بود…مدتی گذشت تا با صدای ترمز وحشیانه ی ماشینی پلک هامو بیشتر بهم فشردم…دست هام بی هیچ حرکتی کنار لاشه ی تنم افتاده بودند…
_آوا…
ضربه های آرومی که به صورتم خورد و حس میکردم…حتی سردی دست هایی رو که سعی میکرد بلندم کنه اما انگار خودش هم بی طاقت تر از من بود…
_ای خدا…چرا آخه.؟ چرا؟…
ناله ام رو شنید…سایه اش روی صورتم افتاد…اما پیش از این انگار بختک روم انداخته بودند…
_آوا چشمات باز کن…تروخدا الان وقت غش کردن نیست…پاشو کمکم کن…من کم آوردم…دو ماهه کم آوردم…من نامرد…اصلا من زن! نمیتونم…به همون خدایی که میپرستی من دیگه نمیتونم این دوتا پا راه برم…تو پاشو…تو پاشو مگه کوهیار شوهرت نیست…
صدای گریه ی مردی که تا دیروز تنها لقبش “پدر امیرارسلان ” بود توی گوشم میپیچد…اشک های داغ و سوزانی که از چشم هام سر میخوردند و به گونه ام میرسیدند…باید این بختک رو کنار میزدم…باید برای داشتن کوهیار میجنگیدم…رو به قبله شدن…قبل از دق کردن بی فایده اس!….عشق اینطوری به درد نمیخوره…اینکه ببینم داره میره و من زودتر برم! باید برای برگشتنش…برای سرپا شدنش میجنگیدم…
_باز کن چشمتو دختر…باز کن خیال منو راحت کن…غلط کردم بهت خبر دادم…اون الان حس کنه که حالت خوب نیست میمیره! شک ندارم به دوست داشتنش…
نور آفتاب از لابه لای پلک های نیمه بازم عبور کرد…
_آفرین…! دستتو بده من…
چهره ی عرفان…سرخی چشم ها و گونه اش…حتی آخرین قطره اشکی که از گوشه چشمش پاک کرد و دیدم…
_بی ح…حسم…
خودش دست دراز کرد و دستمو گرفت…تکیه ام رو از دیوار برداشت…سرم به شونه اش خورد و دست آزادش دور کمرم رو گرفت…به راحتی بلندم کرد…با اینکه روی دوتا پام ایستاده بودم اما باز دستمو محکم گرفته بود…کلید داشت…
در حیاط رو باز کرد و با کمکش وارد خونه شدم…نمیخواستم تکیه ام به تنش باشه اما انگار اون بهتر میدونست که این زن با حتی شایعه ای شبیه این اتفاق از پا در می افته…
با هم وارد خونه شدیم…تا نزدیک مبل همراهیم کرد و به هول سمت اتاق کوهیار دویید…
از توی اتاق باهام حرف میزد…
_آوا براش دعا کن…تو مقصر نیستی…یعنی…چطور بگم..حال امروزش مال امروز و دیروزش نیست…مال سال ها پیشه…زمان جنگ مسجد محلشونو موشک میزنه …کوهیارم که با پدرش رفته بود یکی از اون ترکشا میخوره بهش…سال هاس این دردو داره…تو که باید بهتر بدونی…مدتی تیری که توی گردنش داره حرکت میکنه…دو ماهه دکترا بهش گفتند که باید هرچه زودتر عمل کنه اما قبول نمیکرد…میترسید یا قطع نخاع بشه…یا بمیره…! از اینا که نمیترسید…از تنها شدن تو میترسید…
بغض مردونه اش باز سرباز کرد…بلند بلند گریه کردنش به قلبم چنگ می انداخت…اما من…این دل…بی صدا اشک میریختیم…برای یادآوری روزهایی که میدیدم درد میکشه …برای مردی که هیچوقت فرصت نمیداد تا بشناسمش…
خدایا…اگه قرار بود ازم جداش کنی…پس چرا؟…بهم برش میگردونی؟…اصلا بهت دستور میدم!…من تو تمام زندگیم به دست خودم…به خواست خودم کاری نکردم که خلاف خواسته های تو باشه…حالا میخوام گروکشی کنم…این حقو دارم که بابت همه ی کارام…ازت کوهیارمو بخوام؟…
چه باشه..چه نباشه…باز تو بهترینه منی…چه بمونه چه بره…باز تو تنها کسی هستی که تو سخت ترین روزای زندگیم فرشته اتو برام فرستادی…چه بخوای چه نخوای…باز شکرتو میکنم! اینم خودش بهم یاد داده…همونی که ازت میخوام یه فرصت دیگه بهم بدی تا داشته باشمش…تا لمسش کنم…تا حتی…زیارتش کنم!
دست به دیوار گرفتم و تا اتاق رفتم…عرفان وسط یه عالمه کاغذ و دفتر نشسته بود و سرشو بین دست هاش گرفته بود… وقتی بالا سرش رسیدم به التماس نگاهش رو بهم رسوند…به کاغذ ها اشاره کرد…
_نیست…هیچی نیست…من باید تا نیم ساعت دیگه دفترچه و قرصاشو ببرم…دکتر لعنتی اش نیست…یکی دیگه میخواد عملش کنه…باید همه آزمایشاشو پیدا کنیم…
قطره های اشکی که میریخت از مردونگیش کم نمیکرد…بلند شد و روی تخت نشست…اونهم دچار سردرد شده بود انگار…
کمد لباس های کوهیار و باز کردم و دونه دونه لباس هاشو بیرون انداختم…باید اون ته مها یه چی پیدا میشد…عرفان هم دوباره به تکاپو افتاد…کشو لباس های کوهیار و میگشت…اما نبود…! از نیم ساعت فرصتمون فقط ده دقیقه وقت باقی مونده بود…
هر دومون خسته شده بودیم…اون یه طرف اتاق نشسته بود و من طرف دیگه…باید جایی پیدا میشد که کوهیار امن دونسته باشدش..
این عرفان بود که حدس زد شاید تو آلونک کوچیک پشت بومی چیزی گذاشته باشه…وقتی رفت امید نداشتم دست پر برگرده اما برگشت…جفتمون برای لحظه ای با لبخند بهم نگاه کردیم…
با عجله در خونه رو قفل کردم…دست چک…یا حتی طلاهای کمی که داشتم هم برداشتم…عرفان به قدری با سرعت رانندگی میکرد که بیشتر بهم استرس داد…اما باید زودتر میرسیدیم…تحمل کردم….
_میترسی…
_آره …آخه خیلی تند میری…
_الان میرسیم…شانس بیاریم اتوبان ترافیک نباشه…
با امیدواری گفتم
_نیست…میرسیم…
زیر لب با خدا حرف میزدم…اسمش رو زمزمه میکردم تا زنده بمونم!
وقتی رسیدیم این عرفان بود که رفت…پاهای اون جون بیشتری داشتند تا پله های بیمارستانو بالا و پایین کنند…
توی آسانسور تکیه ام رو به خانومی داده بودم که شاکی شد!…بهم توپید و با دست به عقب هلم داد!…دلم نشکست…فقط بین آدم هایی که ایستاده بودند و خیره نگاهم میکردند خجالت کشیدم…
یه دستم مشت شده بود و دست دیگه ام به اسپری که همراهم آورده بودم چنگ می انداخت…با طمانینه راه رفتنم بهم تمرکز میداد…کاشی های زیر پامو میشمردم…خل شده بودم! میخواستم به خودم آرامش بدم که قرار نیست اتفاق بدی بیفته…قرار نیست من تنها شدم…قرار نیست کوهیار بد بشه و بی خبر بره…
با دیدن عرفان و رضایتی که به صورتش داشت نفسم رو بلعیدم…با نزدیک شدنش دلواپسی هامو بروز دادم…
_بردنش اتاق عمل…برگه رو من امضاء کردم…
_زنده میمونه؟
برای مدت کمی طولانی پلک نزد…بند دلم پاره شد…!
_دکتر میگه احتمال ضایعه ی نخاعی هست…ممکنه…فلج …
_پس زنده میمونه…
خنده ی رضایتم…لبخند کمرنگش…حتی حلقه اشک هام نوید آرامبخشی بهم داد…اون برمیگرده…میدونه من این پشت در…چشم انتظارش نشستم…خودش میدونه چشم انتظاری چقدر سخت و تلخه…خودش میبینه چه حالی دارم هربار که یکی این درو باز میکنه و میاد بیرون…خودش داره میشماره این نفس های کوتاه و از سر اجبارو…خودش بهتر میدونه چه دلی ازم برده…تو دستشه این قلبی که جای خالیش توی سینه ام حس میشه…برمیگرده…مگه نه خدا؟
اضطراب نداشتم…نمیشد گفت آرامشم داشتم…اما من مثل عرفان بی تاب نبودم…به قدری که تمام چند ساعت گذشته رو مدام قدم بزنم و با خودم زمزمه کنم که کوهیار بر میگرده…! آرامش من بیشتر بود چون توکل کرده بودم به خدا…به اعتقادم…به باورم…به ایمانی که داشتم و هر روز و هر لحظه پر رنگ تر میشد…
میدونستم هرچی باشه خواست اون بالا سری از خواست من بالاتر و ارجح تره…اونکه خودش از دل من خبر داشت…ایمان داشتم به خدایی که دل بنده اشو نمیشکونه…سپردم دست خودش…دست اون بالا سری…که بیاد…که برگرده…مگه میشه بی خداحافظی؟…مگه میشه بی آغوش…؟
ایمان داشتم به ذکر هر معصومی که روی لب میاوردم و دستی که روی قلبم میکشیدم…من به دونه های تسبیحم که هر ثانیه به پایین میغلتید شک نداشتم…
من به خشکی لب هایی که مدام ذکر میگفت و توکل میکرد شک نداشتم…
سپرده بودم دستش خودش همه ی زندگی بیست و چند ساله ام رو…واگذار کرده بودم خودم و تنها داراییمو….به اون بالا سری که خوب میدونه درد من چیِ و درمانش کیِ..
دلواپسی ها با گذر زمان رنگ میباختند…درست مثل صورت من که هربار عرفان بهم خیره میشد با سوال تکراری مواجه میشدم “حالت خوبه؟”
شرم و حیا نمیذاشت بگم “نه…خوب نیستم…تموم تنم درد میکنه…دوای دردم چند ساعته که کنارم نیست و ممکنه دیگه کنارم نباشه….”
رفت و آمد ها…پرستار و دکتر…تلفن های مدام رها و پاسخ های دروغی من که “خواب موندم و نمیام سرکار”…سه ساعت هم به همین منوال گذشت تا بالاخره جراحی به اتمام رسید…
دکتر جراحش که از اتاق عمل بیرون اومد عرفان زودتر از من بهش رسید…پرسید…حرف دل منو…تا بیرون اومدن یک کلام از میون لب های جراح نفسم رفت و با لبخند رضایت بخشش جونم برگشت…
عرفان بر عکس من سست شد و روی نزدیک ترین صندلی ولو شد…اما من با خوشحالی از دکتر جراح تشکر کردم …بهم گفت که باید به اتاقش برم تا یک سری حرف ها رو بهم بزنه…بازم دلواپس نبودم…عرفان میگفت شاید دکتر میخواد بگه که کوهیار ممکنه قطع نخاع بشه…یا شاید…
شاید ها و اما و اگر ها دیگه برام مهم نبود…مهم اون مردی بود که چند قدم دور تر از من روی تخت خوابیده بود…و قرار بود خیلی زود بیدار بشه…بیدارِ بیدار…
پیش دکتر که رفتم از سختی عمل گفت و معجزه اش…از ترکش و عوارض جنگ! حتی از توان و صبر کوهیار در مقابل درد…حرف هاش بوی ستایش میداد…ستایش مردی رو میکرد که برای من اسطوره ی مقاومت بود و برای دکتر اسطوره ی صبر… حرف های اصلی مربوط شد به مراقبت های بعد عمل که صد پله مهمتر و بالاتر از خود جراحی بوده و هست…
بین قرص و دوایی که باید سر ساعت مصرف میکرد از آرامش روحی هم حرف زد…از اینکه تشویش و نگرانی براش ایجاد نکنم…شرایط رو برای داشتن استراحت مطلقش فراهم کنم…از درد شدیدی گفت که برای چند روز باید تحمل کنه و تو این مدت با قرص های آرامبخش سعی در پایین آوردن درد دارند…میخندید و میگفت ممکنه بی طاقت بشه و کلافه…حتی عصبانی…اما انگار خود دکتر هم میدونست که لبخند های روی لب من برای چیِ…به قدری محتاج نگاهش بودم که تحمل میکردم هر رفتاری رو که دکتر پیش بینی کرده بود…
حرف های نیم ساعتمون با اومدن عرفان به اتمام رسید!
_چی شد تا من اومدم حرفاتونو ته کشید…!
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و لیوان یه بار مصرفی رو از آب سردکن برداشتم…
_اگه سوالی داری بپرس تا بگم…!
آب خنک رو پایین میفرستادم که با اخم جاخوش کرده صورتش بهم خیره شد.
_اصلا چرا فقط به تو گفت بری باهاشون حرف بزنی؟…من اینجا پشمم؟ تو برای چی رفتی باهاش..اونم بدون مرد!
بی خوابی به مغزش فشار آورده بود و بدجور هذیون میگفت.دلیلی برای اعصاب خورد کنیم نداشتم..برای همینم با لبخند زورکی کنج لبم گفتم
_بهتره بری استراحت کنی..خون به مغزت نمیرسه مثل بچه ات داری غلدری میکنی!
با اینکه ابتدای جمله ام با مهربونی بیان شد اما نمیدونم انتهای حرف هام به خشونت کشیده شد!
_خب حالا…برای چی صداتو میبری بالا…! من میرم نماز خونه یه چرتی بزنم.هر خبری شد بهم زنگ بزن. اوکی؟
_باشه…برو…
کلافه بود…سردرگم…هم خوشحال بود هم ناراحت…یه حالی داشت و من میفهمیدم …چند قدم رفت و دوباره برگشت…دست به سینه نگاهش میکردم که ازم دور شد…
_آقای مجد…؟
ایستاد و با تاخیر برگشت.صورت خسته اش پر ابهام شد
_چیِ؟
_بابت امروز و دیشب ممنون…شما نبودید من الان سرپا نبودم!
لبخند هام بهش سرایت کرد…کم خندید اما محوی خنده اش رضایت بخش بود…
_تو عمرِ سی و چند ساله ام فقط یه دوست درست و حسابی داشتم…اونم کوهیاره. برای داشتنش زمین و زمان و بهم میدوزم…هرکاری کردم به خاطر خودم بود.
دستشو تو هوا واسم تکون داد و دوباره یادآور شد که به محض کار یا درخواستی بهش زنگ بزنم و باخبرش کنم.
رها مدام بهم زنگ میزد…دلواپسیمون بهم ربط داشت و بیشتر از این نمیخواستم بهش دروغ بگم…خبر دادم…نه با گریه…نه با زاری…اما اون با هردوی اینها خودش رو بهم رسوند…کم کم تلفن ها شروع شد…محمد…سنا…پری..حتی علیرضا…
کوهیارو به بخش منتقل کردند…هنوز بی هوش بود و من بالا سرش مدام قرآن میخوندم…رها دست از گریه و زاری هاش برنمیداشت…عرفان هم گه گداری به در و دیوار…حتی به من و رها پیله میکرد…کاملا مشخص بود بهونه گیری میکنه…نمیدونم ولی شاید حس کردم از اینکه جلوی من گریه کرده احساس خرسندی نداره…
منکه بهش هیچی نگفتم اما رها جواب غرغراشو میداد و گاهی باهاش دهن به دهنش میذاشت..
لحظه ی به هوش اومدن کوهیار…شاید جزو لحظه های شیرین زندگیم بود…شاید که بی انصافیِ…ناشکریِ…باید بگم حتما…قطعا…جزو شیرین ترین و بهترین لحظه های عمرم بود…
تمام قد به وجد اومدم وقتی اسمم رو به زبون آورد…
تمام احساسم به یکپارچه به سمتم هجوم آوردند وقتی دستشو توی دستم گرفتم و فشار کم دست هاشو لمس کردم…
تمام نجابتم خلاصه شد توی کوچیکترین و کوتاه ترین بوسه ای که به پیشونیش زدم…
تمام دلم رفت برای لبخند محوش و چشم های دوباره بسته شدش…
تمام وجودم پر از بغض تلخی شد که به جاش لبخند زدم تا جلوی بقیه به هق هق نیفتم…
باید قوی و محکم باشم…دکتر گفت!
خیال بقیه با به هوش اومدن کوهیار راحت شده بود…حرف های به حالت عادی و مرسومشون برگشتند…به حکمت خدا هم اشاره شد…بین بچه ها ایستاده بودم و به ظاهر به حرف هاشون گوش میدادم…اما تمام دلم بین پلک های بسته ی کوهیار اسیر شده بود و من این اسارت رو به آزادی جهانم نمیدادم…
دلبستگی ریشه تو همهی وجودِ معشوق داره. تُنِ صداش که بیشتر وقت ها به اون عادت کردی و کافیِ مغزت سکوت کنه تا اوج وُ فرودهاش و لمس کنی. حرکتِ ظریف انگشتاشو به وقت گوش دادنِ موسیقیِ دلخواهش. نگاهش که تو رو توی جهان زیباتر می کنه. تحملِ شونه هاش. آخرین تصویر از اون فاجعه. اولین تصویر از نخستین دیدار. شکلِ مهربونِ آرزو کردن به وقتِ سرخوشی.
ریشه ی دلبستگی که به جهان می رسه، شورِ باز پیش رفتن وُ نیفتادن تو پاهات بیدار می شه. دلبستگی و بد نام کردند وگرنه دوست داشتن و دوست داشته شدن به حتم فاصله ها رو پُر نکنه انسان ها رو به هم نزدیک می کنه.
همیشه که نه گاهی آدمی دلش برای فاصلهها هم تنگ میشه
فاصلهی چشمها تا لب فاصلهی خنده تا خندهای دیگر و هر فاصلهای که شبیه ِ دلتنگی
حس ِ نیست شدن چیزی رو میده که هنوز هست ..
رها اصرار داشت که منهم استراحتی داشته باشم…چندین ساعت میشد که نخوابیده بودم و حتی پلک روی پلک نگذاشته بودم…عرفان بعد از به هوش اومدن کوهیار و همون دو سه کلمه حرف به قول خودش خیالش راحت شد و برای استراحت کردن رفت خونه…من موندم و رها …محمد و سنا هم بعد از ساعت ملاقات رفتند و رها با وجود اصرار های من هنوزم کنارم مونده بود…
نزدیکای عصر با اومدن میعاد نتونستم از پس خودش و زنش بربیام و برای فقط چند ساعت استراحت فرستادنم خونه…
البته رها هم تا مترو همراهم اومد…میخواست بره کرج و وسائل چند روزه اشو بیاره تا چند وقتی کنار من بمونند…تمام سفارش ها رو بازم تلفنی به میعاد کردم…میترسیدم از فرط خستگی کوهیارو یادش بره و روی مبل راحتی کنار تخت بی خیال بخوابه…
هرچی از بیمارستان دور تر میشدم و تنها تر…این بغض گلو سوز هم شدیدتر میشد…باورم نمیشد به این زودی دوباره از فرط دوری بزنم زیر گریه…
شاید از فرط دوری نبود…از فرط بی ایمانی این قلب بود که اینچنین به گریه افتاده بود…! با همه ظاهرسازی ام…من به خدا و لطفش شک کرده بودم…! به روی خودم نمی آوردم که توی دلم چه آشوبیِ…بود…آشوب بود..دلواپسی بود…اما مدام سعی میکردم به خودم یادآور کنم من بنده ی کی ام…
آره…باید بگم شک داشتم اما تردید نه!…ته دلم روشن بود و دل خوش…اما مطمئن نه…حالا که انگاری همه چی به خیر گذشته تازه اون ترس و دلهره سراغم اومده که نکنه کاری کنم هدیه اشو ازم پس بگیره…
توی تاکسی…زیر نگاه های راننده ی میانسال…خالی کردم بغض این چند ساعت رو…
رسیدم به خونه…همه چی بدتر شد! وهم نبودنش…وهم چند روز و حتی چند ساعت موندنش تو اون بیمارستان انگار که یکدفعه به قلبم هجوم آورد…چایی جوشیده ی روز قبل رو داغ کردم…نبود که بگه “چایی فقط تازه دمش خوبه “…نبود که بگه “خستگی این صورت با یه مشت آب خنک رفع میشه…پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن خانوم کوچولو”…نبود که بگه “قبل خوردن شیر و عسل یادت باشه تاریخ مصرف شیرو نگاه کنی…مثل دفعه پیش میشیا”…
نبود و من حرف هاشو با خودم تکرار میکردم تا دق نکنم!
مثل دختربچه هایی که دوست داشتنی ترین عروسکش رو ازش گرفته باشند دور تا دور خونه راه میرفتم و گاهی میون گریه پا به زمین میکوبیدم …قبول داشتم که درمورد کوهیار خیلی اشتباه کردم..خیلی کوتاهی کردم…
تو نیم ساعتی که به خونه رسیده بودم فقط دوبار به میعاد زنگ زدم…تصمیم گرفتم زودتر دوش بگیرم و برگردم بیمارستان…هم میعاد خسته بود هم من تحمل دوری کوهیار و نداشتم…
دوش گرفتنم مدت کمی طول کشید…لباس هامو عوض میکردم که میعاد بهم زنگ زد…صدای سرخوشش حتی صدای تک خنده ی کوهیار بغضم رو شکوند…
_چرا گریه میکنی…! زنگ زدم صدای شاخ شمشادو بشنوی اینقدر به من پیله نکنی که حواست نیست…بدتر شد که!
_جلوی کوهیار نگو دارم گریه میکنم…باهاش حرف نزن جون نداره جواب بده…
_یه لحظه گوشی و نگه دار…
“داداش” گفتنش و شنیدم…حتی صدای کم و آروم کوهیارو که میگفت “چی شده”…میخواستم به عرفان بگم که بهش بگه…چیزی نشده آقا…فقط بند دل این دخترک پاره شده…خودتو ناراحت نکن…”
_آوا جان…به خدا حالش خوبه…تو نگران چی هستی؟
اشک هام میریختند و من با صدای بلند گریه میکردم…دلم آغوش کسی رو میخواست…نه آغوش کوهیار!…آغوش یه مادر…که بغلم کنه…که نوازشم کنه…که آرومم کنه و بگه که این دل کی قراره آروم بگیره…
_میعاد…؟
_جانم؟
بغض صدای میعاد همه چی رو بهم ریخت…باز هم قطره قطره…مثل دونه های تسبیح …اشک هام لغزید…
_تو رو خدا حواست بهش باشه تا من بیام…الان حاضر میشم فوقش نیم ساعت دیگه اونجام…باشه؟
_آوا عرفان بهم زنگ زد گفت خودش میاد که بمونه…بیمارستان نمیذازه تو توی بخش مردونه باشی…نهایت تا عصر میتونی…الانم که شبه…بیای نمیذارن تا بالا بیای…بهتره امشبو استراحت کنی..تا فردا صبح…منم برمیگردم کرج پیش رها…همه چی رو به راهه…
_وای نه…من دیوونه میشم میعاد…اصلا الان اومدم خونه تازه فهمیدم نبودن کوهیار چه بالایی میتونه سرم بیاره…میام تو اورژانس بیمارستان میشینم…
_ای بابا…من هرچی میگم تو یه چی میگی؟…نمیذارن…اصرارم نکن که دست من نیست…میخوای بیام دنبالت باهم بریم کرج صبح برگردیم…؟
_نه…تو برو…خب منم…صبح میام!
_باشه…میمونم تا عرفان بیاد…توام استراحت کن…فعلا
سرم و روی پشتی مبل تکیه میدادم که به محض قطع شدن تماس دوباره تلفنم زنگ خورد…
_بله؟
_الو…عرفانم…خوبی؟
فین فین کنان بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
_خوبم…کاری داشتی؟
_این کوهیار زرت و زرت به من میگه دروغ نگو بعد مار تو آستینش تربیت کرده…از صدات معلومه چقدر خوبی…!
_بغضم رو فرو فرستادم…با انگشت های سفید شده ی دستم به لیوان فشار میاوردم…
_داری میری پیش کوهیار؟
_آره…زنگ زدم بگم نمیخواد بیای…من خوابمم کردم تا صبح بالاسرش بیدارم…اونم که میعاد میگه همه اش بیهوش…تو بمون خونه استراحت کن که فردا سرحال باشی…ریخت و قیافه ی امروزتو ببینه سه سوته طلاقت میده…یعنی طلاقت نده خودم طلاقشو ازت میگیرم…!
بدنم به قدری بی جون شده بود که همه اش دوست داشتم بشینم تا اینکه سرپا باشم…صندلی میز نهارخوری و عقب کشیدم و نشستم…نفسم رو با صدا بیرون فرستادم…
_یعنی میگی نیام؟
_نه…فردا صبح بیا…هروقت دلت خواست…کاری نداری؟
_نه…مراقبش باش.
_چشم!
به جز همون شیر و عسلی که خوردم میلی به غذا نداشتم…مسکنی خوردم تا این دل درد بد موقع آروم بگیره و بتونم چند ساعت پلک روی پلک بگذارم…
در اتاق خوابمون رو که باز کردم…بازم چنگ انداخت دست هات به گلوم! تقصیر توئه این همه اشکی که من میریزم و کسی نیست جمعش کنه…
روی تخت دراز کشیدم…درست جایی که هرشب کنارش…با آرامش میخوابیدم…
خالی بود…هم قلبم…هم کنارم…هم آغوشم…
خوابم نمیبره به جای خالیِ خوابیدنم با تو…
نشستم…تکیه ام رو دادم به دیوار و زانوهامو بغل کردم…لحاف نازک رو تا روی سینه ام کشیدم…
به کوهیار فکر کردم…به کوهیاری که تو وجود من فرو ریخته بود…دکترها میگن ستون فقرات..با این همه تقدیر مشتشو به این راحتی ها باز نمیکنه…من میلرزم و از ماه چشم میگیرم…چه بی موقع رسید به پنجره ی اتاق…حالا که هیچکس نیست…حالا که این تخت برای منم بزرگه…از درز این پنجره سوز میزنه…و من توی خودم میپیچم و به پاهام فکر میکنم که با تو از من رفتند…
اولین هم آغوشی من با تو…میرسه به سال های قبل…سال هایی که هنوز خالی اند…
اونقدر از این پهلو به اون پهلو شدم تا چند ساعت خوابم برد …بیدار شدنم همزمان شد با طلوع آفتاب…دست و صورتم رو شستم و صبحونه مختصری خوردم…سر راه از بانک پول گرفتم و خودم رو به بیمارستان رسوندم…
رام نمیدادند…باید به عرفان زنگ میزدم تا بیاد پایین و برگه ی ورود رو به من بده..اما گوشیش رو جواب نمیداد…اونقدر گرفتمش تا از خواب بیدار شد!!
شاکی شدم که خوابیده…که حواسش به کوهیار نبوده…غر غر کرد و گفت که میاد پایین…