رمان مرواریدی در صدف پارت۵

4.4
(24)

 

 

 

 

 

حاج حسینی که کمتر از یک شبانه روز دیگر تغییر نام می داد به پدرشوهری که احتمالا باید مانند پونه، حاج بابا صدایش می زدم.

 

کمی سخت بود، یا شاید باور ناپذیر …

اما سختی اش در برابر اتفاقاتی که از سر گذرانده بودم، به مانند شوخی خنده دار به نظر می رسید.

 

چراغ های خاموش خانه، نوید خوابیدن اهل منزل را میداد.

اما به گمانم چراغ های خاموش تنها نمادی از خوابیدن اهل منزل بود.

 

چرا که چشمان حاج حسین، همسر و دخترش در لحظه آخری که دیده بودمشان، علائمی از خواب نداشتند.

 

امروز که همراه حاج حسین پا گذاشتم به این خانه قدیمی و در عین حال با صفا، حال غریبی داشتم.

حالی که حتی نمی توانم، کلمه ای در وصف آن به زبان آورم.

 

تلفیقی از انواع حس ها در رگ و خونم به جریان افتاده بود که هر لحظه امکان می دادم، سر برآورده و رفتار نامناسبی از من سر زند.

 

اما انگار همان حس ها هم متوجه بودند، گویی زمان مناسبی برای نمایش نیست که در اعماق وجودم ته نشین شده و من تنها با نگاهی خالی و بدون حس از میان میز و صندلی هایی که به منظور جشن فردا چیده شده بودند، عبور کرده و وارد منزل حاج حسین شدم.

 

انتظار داشتم با افراد زیادی رو به رو شوم، اما تنها همسر حاج حسین و به گفته ی خودش دختر کوچکش، پونه را دیدم.

 

احوال پرسی ساده انجام شد، اما در آن بین نگاه همسر حاج حسین کمی بیش از حد انتظارم سنگین و عمیق بود.

 

نگاهی که خارج از آستانه تحملم بود و من در تلاش بودم نگاهم را به هر نقطه ای تغییر مسیر داده، تا کمتر با نگاه اشرف بانو تلاقی کند.

 

پونه اما بر خلاف مادرش بسیار خونگرم و صمیمی برخورد کرده بود.

به مانند کسی بود که سالیان سال است مرا می شناسد و رابطه ی صمیمی با یکدیگر داشته ایم.

 

اما حتی در برابر رفتار صمیمانه پونه، جز یک لبخند خشک و خالی رفتار دیگری از من بر نمی آمد.

شام در سکوت خورده شده بود و تنها صدای قاشق و چنگال ها بود که سکوت فضای اطراف را می شکافت.

 

از تعداد اعضای خانواده حاج حسین اطلاعی نداشتم، اما خبری از نفر پنجم در بینمان نبود.

نفری که قرار بود، کمتر از یک شبانه روز دیگر به عنوان همسر در کنارم قرار گیرد.

 

 

 

 

اهمیتی نداشت آن یک نفر کجاست و چرا در جمع حضور ندارد.

حتی ذره ای حس کنجکاوی ام برای دیدن و حضورش برانگیخته نشد.

 

این حس به قدری قوی بود، که به طور قطع آن سه نفر هم متوجه شدند و هیچ گونه اشاره ای به حضور نفر پنجم، در بینمان نکردند.

 

نگاهم را میان میز و صندلی هایی که در نقطه به نقطه حیاط و حتی دور آن حوض آبی رنگ گذاشته بودند،چرخاندم.

 

میز و صندلی هایی که مانند میخ در چشمانم فرو می رفت و نشان از تقدیری داشت که به زودی سرنوشت متفاوتی برایم رقم میزند.

 

انگشتانم با فشار بیشتری دور ماگ حلقه شدند و نفس عمیقی از اعماق وجود کشیدم.

سردی چای دارچینی که تا چند دقیقه پیش بخار از آن بلند میشد، به مانند سردی سلول به سلول وجودم، دهن کجی می کرد.

 

چای سرد خوردن نداشت!

ماگ را کج کرده و تمام محتویاتش را پخش زمین کردم.

 

کمتر از دو ساعت دیگر آفتاب طلوع می کرد.

پاهایم را روی زمین گذاشتم و از روی تاب برخاستم.

 

چند قدم برداشتم که از گوشه چشم، متوجه سایه ی در نزدیکی حوض شدم.

لحظه ای نفس در سینه ام حبس شد.

 

سایه نشان از حضور یک نفر را داشت.

چطور تا چند لحظه پیش متوجه آن نشده بودم؟

 

تاریک بودن فضا و شاخه های درختان که در مسیر رو به رویم بود، اجازه دقیق دیدن را به من نمی داد، اما آن حجم سیاه نشان از حضور یک مرد را در حیاط داشت.

 

شاید حاج حسین بود.

چند قدم دیگر آرام به سمت مقابل برداشتم.

منطقه دیدم وسیع تر شد و اطمنیانم از اینکه حاج حسین باشد کمتر.

 

 

 

حاج حسین با اینکه مردی چهارشانه و تنومند بود، اما قدش معمولی بود.

قد سایه ای که کنار حوض ایستاده بود یک سر و گردن بلند تر از حاج حسین به نظر می رسید.

 

ترس اندکی در دلم ریشه دواند.

چرا که تا چند لحظه پیش هیچ گونه نشانی از حضور نفر پنجمی در این خانه نبود …

 

ادامه کنکاشم در ذهنم دکمه توفقش را فشرد.

شاید آن سایه همان …

نمی دانم … نظری نداشتم.

در واقع اطمنیان نداشتم.

 

چند قدم دیگر متمایل به راست برداشته و حالا سایه همان شخص کاملا در رأس دیدم قرار گرفت.

 

مردی چهارشانه و قد بلند بود که کنار حوض زانو زده و دست و صورتش را می شست.

در واقع وضو می گرفت!

 

ترس اندکم رفته رفته در حال محو شدن بود.

انگار که با واضح دیدن صحنه ی رو به رویم، تا حدودی اطمنیان یافتم که آن سایه متعلق به یکی از اعضای خانواده همین خانه است.

 

نمی دانستم کیست.

صورتش را هم واضح نمی دیدم.

اما هر کسی که بود، مایل نبودم که رو به رو شویم.

حسی مانع میشد که قدم برداشته و وارد منزل شوم.

 

چرا که می دانستم به محض برداشتن چند قدم دیگر در رأس نگاهش قرار خواهم گرفت.

 

چند لحظه بعد از اتمام وضویش ایستاد و در حالی که آستین های تازده روی آرنجش را پایین می کشید به سمت خانه رفت.

 

نفسم را فوت کردم و قدمی به عقب برداشتم، اما با صدایی که در فضا پخش شد، بلافاصله لب به دندان گرفته و سریع به سمت مرد سر چرخاندم.

 

مرد وارد خانه نشده، مکث واضحی کرد.

تپش قلبم را حتی از روی شومیز می توانستم احساس کنم.

 

همانطور لب به دندان گرفته بودم، چشم باریک کردم و در دل از خدا خواستم که مرد به عقب برنگردد.

 

سر مرد کمی به سمت شانه راستش چرخید و دست از پایین کشیدن آستین پیراهنش کشید.

اما کامل به عقب برنگشت.

 

با همان مکث واضح وارد خانه شد و درب را بست.

نفسم را به شدت بیرون فرستادم و نگاهی به زیر پایم انداختم.

 

قوطی نوشابه مشکی رنگی زیر کفشم دهن کجی می کرد.

حرصی شده پایم را محکم تر رویش فشردم و پشیمان از رفتن به داخل خانه، دوباره به سمت تاب قدم برداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x