رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۳

4.8
(28)

 

 

 

 

مروارید خودش را کمی از روی تخت بالا کشید و باز هم بدون اینکه نگاهش را به صورت او قرض دهد به مانند خودش آرام گفت:

 

-بله

 

-خداروشکر

 

مروارید که سعی کرد از تخت پایین آید، سریع برگه ترخیص را در جیب کتش فرو برد و همینکه خواست دست دخترک را بگیرد تا بتواند کمکش کند، مروارید واضح خودش را عقب کشید.

 

دستش در میان هوا خشک شد. اوضاع از چیزی که فکر می کرد سخت تر بود انگار. دستش را مشت کرد و پایین برد. مروارید لحظه ای که از تخت پایین آمد مکثی کرد و چشمانش بسته شد. می دانست که دخترک سرگیجه دارد و طبیعی هم بود.

 

اینبار بدون مکث بازوی دخترک را گرفت و سعی کرد که بدون لجبازی کمکش کند. متوجه بود که چهره ی مروارید سخت در هم شد و سعی داشت فاصله بگیرد. به منظور نیفتادنش محکم تر بازویش را گرفت و سر خم کرد و آرام گفت:

 

-با من لجبازی می کنید با خودتون نکنید، روی صندلی بشینید چند لحظه تا سر گیجتون رفع بشه.

 

با همان حالت مروارید را نزدیک صندلی برد و کمک کرد بنشیند. چهره دخترک همچنان در هم بود. رو به پونه پرسید:

 

-پونه تموم شد؟

 

-آره تمومه.

 

پونه همه وسایل را در ساکی ریخت و به دست او داد و رو به مروارید گفت:

 

-پاشو لباساتو بپوش و بریم عروس.

 

با شنیدن تعویض لباس ساک را در دستش جا به جا کرد و رو به هر دو نفر گفت:

 

-من میرم ماشین رو بیارم دمِ در، منتظر میمونم.

 

پونه سری به تایید تکان داد و به سمت مروارید خم شد. سریع از اتاق بیرون زد و با قدم های بلند به سمت خروجی رفت.

 

تقریبا چهل دقیقه بعد بود که به خانه رسیدن و ماشین را به پارکینگ حیاط منتقل کرد. از بیمارستان تا به الان مروارید سکوت را ترجیح داده و خیره به خیابان ها بود. پونه هم سر در تلفنش فرو برده بود و او تنها با انگشتانی که ریتم گرفته بود روی فرمان گاهی زیر چشمی نگاهی به دخترک می انداخت.

 

اگر پونه در ماشین حضور نداشت، مطمئنا مروارید را به حرف می گرفت و دلخوری اش را تا جایی که می توانست رفع می کرد.

 

 

 

از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه به کمک مروارید رود، پونه به کمکش شتافت و او تنها با برداشتن ساک وسایل از صندوق عقب، پشت سر آنان به راه افتاد. نرسیده به درب اصلی، عمه حمیده فورا از خانه خارج شد و با دیدن مروارید دست هایش را از هم گشود و گفت:

 

-عمه به قربونت بره، چیشدی تو.

 

مروارید که نزدیکش رسید، عمه فورا در آغوشش گرفت:

 

-باید براتون قربونی کنیم، یه خونی ریخته بشه. می دونم چشمتون زدن، مردم چشم ندارن خوشبختی بقیه رو ببینن. بیا تو گلبرگم بیا تو.

 

خوشبختی؟ پوزخندش را پنهان کرد. عمه مروارید را هنوز در آغوش داشت که پونه با اعتراض گفت:

 

-عمه خو منم تحویل بگیر، نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار آره عمه؟ داشتیم؟

 

عمه حمیده لب به دندان گرفته سریع به سمتشان برگشت و گفت:

 

-دورت بگردم دخترکم خوبی؟ تو خوبی پارسا عمه؟ از صبح که شنیدم چه اتفاقی افتاده نتونستم طاقت بیارم و همش منتظر بودم که زودتر عروسمو ببینم. بیاین داخل، بیاین برام تعریف کنید چیشده.

 

تقریبا دو ساعت بعد بود که حاج حسین و خواهران و خانواده عمه اش به جمع اضافه شده بودند. دوشی گرفته بود و حالا می توانست با حال بهتری در جمع حضور داشته باشد. اشرف بانو نگذاشته بود مروارید به طبقه بالا رود و اتاق مهمان طبقه پایین را برایش مهیا کرده بود.

 

با این وجود تا چند مدتی مروارید به خاطر جا به جا نشدن مجبور بود در طبقه پایین اتراق داشته باشد، وضعیت خود او هم تغییر کرده بود. با خود فکر می کرد یعنی باید شب را تا صبح در اتاق طبقه پایین و در کنار مروارید به صبح رساند؟ مگر میشد؟

 

-پارسا مادر بیا یه استکون چایی بخور از وقتی اومدی لب به چیزی نزدی.

 

سلام کلی به جمعیت پیش رویش داد و کنار اشرف بانو جای گرفت. محمدطاها با دیدنش از دور لبخندی زد. قدم به سمتش تند کرد و در آغوشش فرو رفت. نفس عمیقی از موهای پسر کوچکش برداشت و در حالیکه او را روی زانواش جا به جا می کرد تا محمدطاها راحت تر بشیند با مهربانی پرسید:

 

-گل پسر بابا چطوره؟

 

محمد طاها به مانند اکثر اوقات سرش را به سینه اش مالید و صدای ضعیف و لکنت دارش در گوشش نشست:

 

-خوووبم باااابا، دلم بررات تنگ ششده بود.

 

 

 

 

چند وقت اخیر انقدر غرق در مسائل کاری اش شده بود که فرصت نکرده بود ملاقاتی با معلم خصوصیِ محمدطاها داشته باشد، یا حتی وقت بیشتری را با پسرش سپری کند. حتی در حق او هم کوتاهی می کرد. نسبت به قبل لکنت زبانش فوق العاده بهبود یافته بود.

 

زمانی بود که محمدطاها حتی در گفتن سلام هم مشکل داشت. اما حالا می توانست امیدوار باشد که این لکنت اندک باقی مانده هم به مرور و در آینده کاملا رفع می شود. بوسه ای روی سرِ محمدطاها نشاند و دستی به پشتش کشید.

 

-منم عزیزدلم.

 

با سوال آقا مرتضی همسرِ عمه حمیده نگاه از پسرش کند و توجه اش را به طرف دیگر پذیرایی داد.

 

-پارسا جان این آقای مرادی دقیقا مشکلش چیه؟ با چیزایی که ازش شنیدم اگه آزاد بشه ممکنه دوباره دردسر ساز بشه.

 

با اطمینان گفت:

 

-فعلا خبری از آزاد شدن نیست.

 

-چطور؟

 

محمد طاها را محکم تر در آغوش گرفت و گفت:

 

-من امروز کلانتری بودم گویا فقط ما شاکی خصوصی این آقا نیستیم و علاوه بر اینکه برای ما مزاحمت و مشکل ایجاد کرده برای همسایه هاشونم همین کار رو کرده که اونا هم اومده بودند شکایتشونو ثبت کنند. طوری که من متوجه شدم این آقا بیماری پارانوئید دارند. بیماری پارانوئید هم یه اختلال روانیه که طرف دائما به همه سوءظن داره، فکر می کنه همه در حال فریب دادن و آسیب رسوندن بهش هستند. رفتارهاشون خیلی پرخاشگرانه و تنده که ممکنه به اطرافیان هم صدمه های جدی وارد کنند. شکاکن، دائما احساس می کنند که اطرافیانش به خصوص همسرش در حال خیانته نسبت بهش. خلاصه که دچار اختلال شخصیتی هستند که درمانش هم فوق العاده سخته، چون این افراد اصلا قبول ندارند که این خصوصیات رو دادند و اصلا تن به درمان نمیدن. همسر آقای مرادی چند روز پیش برای گرفتن مشاوره که چطور می تونه از همسرش طلاق بگیره میان مؤسسه ما، ولی متأسفانه مرادی تعقیبش می کنه و وقتی به مؤسسه میرسه زد و خوردشو شروع میکنه و به ما تهمت میبنده که می خواییم طلاق زنشو ازش بگیریم. اون روز ما فکر نمی کردیم اوضاع انقدر وخیم باشه.

 

نفسی گرفت و با اشاره به آرش ادامه داد:

 

-همراه آرش و آقای آهنگر و نگهبان تونستیم بیرونش کنیم. سعی کردیم بهش تفهیم کنیم که ما کاری نکردیم و همسرش فقط برای مشاوره اومده، ولی خب انقدر عربده می کشید و عصبانی بود گوش به حرف های ما نمیداد. دست همسرشو که مدام در حال اشک ریختن بود رو گرفت و کشون کشون بردش. در نظر داشتم به کلانتری گزارش کنم، چون مورد مشکوکی بود اما خب گذاشتم برای وقتی که سرم یکم خلوت بشه. از طرفی فکر می کردیم دیگه قضیه تموم شده اما خب گویا دیشب همسر این آقا پنهونی از خونه فرار کرده و مرادی هم به دنبالش افتاده تا اینکه فکر کرده ما دستی تو کار داشتیم دوباره اومده تو مؤسسه ما. می دونسته که احتمالا نگهبان راهش نمیده و از غفلت نگهبان استفاده کرده و خودشو رسونده به پارکینگ. همون لحظه ام متأسفانه مروارید خانم وارد پارکینگ میشه که به ایشون حمله ور میشن. اگه کمی زودتر می رسیدم هیچ موقع اجازه نمیدادم که همچین اتفاقی بیفته اما خب …

 

-اتفاقه پارسا جان خودتونو ناراحت نکنید، خداروشکر اتفاق بدتری نیفتاد و بخیر گذشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x