رمان مروا پارت ۱۱۵

4.1
(21)

 

 

با دقت به حرفش گوش می‌دادم و به این فکر می‌کردم که چرا اینکار ها رو کردم که باعث سکته پدرم بشه.

بعد از کمی مکث دوباره توضیحاتش رو شروع کرد.

 

-اونم از لج رفته به همه گفته که تو صیغه‌ی یکی شدی حرف مردمم شروع شده…

نفسی گرفت و بوقی برای ماشین جلویی که کنار نمی‌رفت زد.

 

-الان هیچ کسی با تو رفتار خوبی نداره باید تحمل کنی. تو یه فرد قوی هستی، قوی شدی پس بدون ترس جواب همه رو میدی اصلا نترس من پشتتم. اگه کم بیاری روت سوار میشن و اذیتت می‌کنن.

لبخند کم رنگی زدم و با دلشوره لب زدم.

 

-باشه.

کمی بعد وارد روستایی شدیم، طول نکشید که ماشین ایستاد.

 

هویرات سوئیچ رو برداشت و بهم نگاه کرد.

با ترس و لرز چشم هام رو یه دور باز و بسته کردم. دستم رو ول کرد و پیاده شد.

 

کمی با تعلل پیاده شدم که ماشین رو قفل کرد.

بازوش رو به طرفم گرفت، ازم خواست که بازوش رو بگیرم منم بی چون و چرا قبول کردم.

 

زنگ دری رو فشرد که زنی چادر به سر در رو باز کرد.

سرش که بالا آورد مات من موند از چین و چروک های روی صورتش میشد تشخیص داد که مادرمه…

 

تا دهن باز کردم خواستم چیزی بگم در رو بست.

حیرت زده مونده بودم.

هَویرات به جای من حرف زد.

 

-حاج خانوم لطفا در رو باز کنید مروا اومده شما رو ببینه و کدورت ها رو از بین ببره.

صدای لرزون زن از پشت در اومد.

 

-التماستون می‌کنم از اینجا برید زود تر، نذارید کسی شما رو ببینه.

 

اشک توی چشم هام حلقه زد. مادرم التماس می‌کرد که برم چرا؟ گناه من چی بود مگه؟

این بار خودم شروع کردم به حرف زدن.

 

-شما باید مادر من باشید درسته؟ من حافظه‌م رو از دست دادم اما الان اومدم که کنارتون باشم.

اما انگار دلشون از سنگ و آهن بود که با بی‌رحمی گفت :

 

-من دختری به اسم مُروا نزاییدم؛ اشتباه اومدی دختر جون؛ دست مرد کنارتو بگیر و گمشو همون جایی که بودی.

 

 

 

هَویرات نگاهی به من کرد و لبخندی زد تا قوت قلب بگیرم.

 

-اگه در رو باز نکنید مجبورم در تک تک خونه ها رو بزنم.

در باز شد و مردی با چهره‌ی سرخ شده بیرون اومد.

 

-چی می‌گی تو مرتیکه بی‌ناموس؟

هَویرات نگاهی به سر تا پاش انداخت و تک خنده‌ای کرد.

 

-خیلی بد زدنت نه؟ گفته بودم در حد خونه نشینی نه در این حد که پاتو بشکنن اما…

 

مکثی کرد و با لحن آروم تری ادامه داد.

 

-انگار باید زنگ بزنم بهشون و ازشون تشکر کنم باید بیشتر از اینا می‌زدنت حیوون تا زبونت کوتاه بشه.‌.. بکش کنار خودتو…

 

قدمی به جلو برداشت و مرده رو کنار زد تا خواستیم وارد بشیم بازوم کشیده شد.

 

هَویرات با اون دستش بازوم رو از داخل پنجه‌های مرد خشمگین مقابلم بیرون کشید.

 

-هی هی بهت گفته بودم به زنم نزدیک نشو؛ ببین من انقدر ازت کینه‌ دارم که می‌تونم همین الان بزنم آش و لاشت کنم می‌دونی که زندگی دخترم رو بهم بدهکاری پس نه اطراف من باش نه اطراف مُروا می‌خوای پیشش باشی مرد باش و پشتش وایسا قدرت بازوت رو به رخ زنِ من و خواهرِ خودت نکش.

 

تازه متوجه شدم برادرمه که حتی اسمشو هم نمی‌دونستم.

بهش خیره شدم و لحظه‌ای خاطراتم جلو چشمم رو شد.

 

“با من کار داری، لطفا با بچه‌م کاری نداشته باش، تو رو خدا…”

 

“خودت بگو تقاص آبرویی که بردی رو چطوری ازت بگیرم؟ دیگه کارت به جایی رسیده که با آبروی ما بازی می‌کنی؟”

 

بی‌اراده هینی کشیدم و ازش فاصله گرفتم؛ حرکتم خیلی ناگهانی بود.

نگاهی به هَویرات کردم که ساکت شده با نگرانی بهم زل زده بود.

 

با اینکه سرگیجه داشتم اما چشم هام رو روی هم گذاشتم.

همراهش به داخل کشیده شدم.

 

با جمعی از آدم رو به رو شدیم که هَویرات هم تعجب کرد.

 

 

هَویرات آهسته و زیر لب کنار گوشم معرفیشون کرد.

 

بدون ترس و با غرور حرف زدم.

 

-سلام. راستش من حافظه‌ام رو از دست دادم و دوست داشتم ببینمتون. من… تاره فهمیدم شما ها کی من می‌شید.

دختری که هَویرات هم نمی‌شناخت با گریه جلو اومد.

 

-دورت بگردم من با اینا لجی با من که لج نیستی منم یادت نیست؟ انقدر برات غریبه شدم؟

مادرم با تحکم اسمش رو صدا زد.

 

-آدنا…

اما دختری که اسمش آدنا بود انگار صبرش لبریز شده بود.

 

-بسه مامان بسه چقدر این طفلک رو اذیت می‌کنید هر روز دارید نفرینش می‌کنید کو اون مهر مادری که همه ازش حرف می‌زنن؟ کو اون علاقه؟ تا الان لال مونی گرفته بودم اما دیگه به اینجام رسوندین…

 

هم‌زمان با گفتن حرفش دستش تا روی لبش رو نشون داد.

هق هقی کرد و دستم رو گرفت

 

-کاری کردین باهاش که میگه من رو یادش نیست! منِ خواهرش رو یادش نیست؛ منی که لحظه به لحظه‌ی زنرگیش حضور داشتم چیکار کردین باهاش؟ چطور می‌خوای جواب پس بدی مامان چطور؟

 

چشم هام گرد شد. محال بود من مهسا رو یادم باشه اما خواهرم رو نه؛ اونم خواهری که میگه لحظه به لحظه‌ی زندگیم حضور داشته.

 

خشک شده بودم که هَویرات به شونه‌م کوبید.

آدنا تا خواست من رو بغل کنه مردی بازوش رو گرفت و به عقب کشید و سعی می‌کرد آرومش کنه.

 

حدس زدم باید شوهرش باشه. من کجا بودم؟ وسط جهنم؛ آره آره وسط جهنم بودم با پای خودم اومده بودم به جهنم…

یکی تو سرم با پُتک کوبید.

 

“به جهنمِ زندگیت خوش اومدی!”

وسط بهتم تونستم صدای هَویرات رو بشنوم.

 

-تصادف کرده حافظه‌اش داره کم کم برمی‌گرده، اگه اینجا اومدیم بخاطر دل مهربونشه. می‌خواست شما رو ببینه؛ اون می‌خواست کنارتون زندگی کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x