همونجور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :
-خب بذار پس من برنج و مرغ دیشب رو گرم کنم بخوریم. ببخشید دیگه من امروز از صبح کلاس داشتم نشد چیزی درست کنم مجبوریم غذای دیشب رو بخوریم.
موبایلم رو روی میز گذاشتم و سمت یخچال رفتم.
-هیچ مشکلی نداره عزیزم، من بد موقع اومدم آخه هر چی به هَویرات زنگ زدم جواب نداد مجبور شدم بیام اینجا…
قابلمه ها رو روی گاز گذاشتم و تا خواستم زیرشون رو روشن کنم صدای زنگ در اومد.
متعجب سمت تُرنج چرخیدم.
مردک چشم هاش لرزون شد، با استرس و حرص پرسید.
-هَویراته؟
شونهای بالا انداختم و لبم رو گاز گرفتم.
وای کاش بهش نگفته بودم. اگه اومده باشه چی؟
سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم.
با دیدن یکی از همسایه ها کمی از در فاصله گرفتم.
-کیه؟
مردی که پشت در بود با لحن گیرایی جواب داد.
-همسایه پایینیم خانوم.
دنبال چادر یا شالی گشتم.
-چند لحظه صبر کنید.
سریع وارد اتاقم شدم و شالی برداشتم.
بعد از اینکه روی موهام انداختم در رو باز کردم.
-سلام، ببخشید اگه معطل شدین.
تبسمی کرد و سینی توی دستش رو طرفم گرفت.
-اشکالی نداره.
سینی داخل دستش رو به سمتم گرفت نگاهی به سینی کردم با دیدن یه دیس پر از برنج و قیمه نگاهم رو به سمت صورتش کشیدم.
-مامان گاهی نذری میپزه امروزم از همون روز هاست.
با فهمیدن دلیلش یه دیس رو برداشتم.
-نذرتون قبول باشه.
لبخندی زد و سینی خالی شده رو پایین گرفت و یه دستش رو پشت گردنش گذاشت، با لحن خندونی گفت :
-وای نه تو رو خدا دعا کنید نذرمون قبول نشه وگرنه من بدبخت میشم.
از چی حرف میزد؟! چرا نذرشون قبول نشه؟ اصلا چرا بدبخت میشه؟
با دیدن قیافهام که مات و مبهوت بودم خودش ادامه داد.
-آخه برای ازدواج من نذر کرده.
با فهمیدن موضوع خندیدم.
-خب پس انشاءلله همونی بشه که خدا براتون توی تقدیرتون نوشته…
قیافهاش پکر شد.
-با اجازتون، خدانگهدار.
لبخندم رو حفظ کردم.
-ظرفتون رو زود براتون میارم…
سری تکون داد و سمت پله ها رفت.
نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و دم پله ها ایستادم.
-آقا؟
توی پله ها ایستادم و به سمتم چرخید.
لبخند خجلی به روش زدم.
-مامانم همیشه میگفت خدا بد هیچ کسی رو نمیخواد و توی تقدیرشون هر چی به نفعه آدماس رقم میزنه، وقت هایی هم که میخواست برامون دعا کنه میگفت “انشاءلله زود تر به تقدیرت برسی.”
کمی مکث کردم و ادامه دادم :
-شما هم انشاءلله زود تر به تقدیرتون برسید.
تو گلو خندید و گوشهی ابروش رو خاروند.
-حرفتون تاثیرگذار بود.
زیر لب خداحافظی کرد و بقیه پله ها رو به سرعت پایین رفت.
سمت در خونه رفتم که دیدم تُرنج کنار در ایستاده.
با شیطنت گفتم :
-بدو اون گاز و خاموش کن بیا غذای تازه بخوریم.
در رو بستم و با ترنج وارد خونه شدیم.
شالم رو از روی سرم برداشتم و روی دستهی کاناپه انداختم.
-عزیزم این غذا مال شماست نه من…
بیخیال سمت آشپزخونه رفتم.
-این غذا یخ کنه از دهن میافته، بابام همیشه غذایی که سرد بشه یا تو یخچال بره رو لب بهش نمیزنه میگه تا تازه دمه خوشمزهاس وگرنه بعدش طعم اصلیشو از دست میده.
دیس رو روی میز گذاشتم، گاز رو خاموش کردم و دو تا بشقاب و لیوان برداشتم.
-بیا بشین غذا بخوریم به جای بحث کردن.
نگاهی به دور تا دور آشپزخونه انداخت و بالاخره روی صندلی نشست.
-برای هَویراتم کنار بذار.
از الان هوای هَویراتو داشت.
نوشابهای که دیشب هَویرات گرفته بود رو هم روی میز گذاشتم و رو به روی تُرنج نشستم، با شیطنت ابرویی بالا انداختم.
-هیرا هم زیاد میاد اینجا برای اونم کنار بذارم؟
ابرو در هم کشید، گویا عصبیش کردم با این حرفم…
-پسرهی بیشعور، فکر نمیکردم انقدر بیوجود باشه…
دوست نداشتم بد هیرا رو بگه آخه هَویرات رو هیرا حساسه.
بشقابی که پر کرده بودم رو جلوی تُرنج گذاشتم.
-انقدرا هم که میگی بد نیست، خیلی آقا و سر به زیره، خب بهش حق بده اون روز چیز هایی شنید که نباید میشنید یکم به همش ریخت و اون جوری رفتار کرد.
دیگه نمیخواستم بحثی پیش بیاد، برای خودمم کشیدمو قبل از اینکه حرفی بزنه با چشم و ابرو اشاره کردم به بشقابش…
-نوش جونت عزیزم.
و خودم زودتر مشغول خوردن غذا شدم.
بعد از خوردن ناهار ظرف ها رو جمع کردم و برای شستنشون سریع دست به کار شدم.
-شما که ماشیین ظرفشویی دارید چرا با دست میشوری؟
بشقاب رو کفی کردم.
-من دوست ندارم ماشین بشوره…
آخه از نظر من زندگی اینجوری قشنگ تره وگرنه نمیتونی زندگی کنی. فکر کن مثلا هی لباساتو یکی دیگه بشوره ظرفاتو یکی دیگه بشوره یا خونتو یکی دیگه تمیز کنه بعد یه روز یکی از وسایل خراب بشه یا اون خانومی که میاومده خونتو تمیز میکرده نیاد دیگه نگران این نیستی که یه وقت از پس کار ها برنمیای…
بعدم من و هَویرات دو نفریم و هزار نفر که نمیان اینجا دو تا بشقاب و دو تا قاشق و دو تا لیوان که شستنش کاری نداره.
تُرنج دیگه حرفی نزد، بعد از شستن ظرف ها دستم رو خشک کردم.
کتری رو پر از آب کردم و نگاهی به تُرنجی که توی فکر بود کردم.
-مامانت خوبه عزیزم؟
از فکر بیرون اومد و انگار کلا حرف من رو نشنیده بود.
-جان؟
دستم رو روی شونش گذاشتم و لبخندی به چهرهی خستهاش زدم.
-بیا بریم روی کاناپه بشینیم با هم حرف بزنیم عزیزم.
سری تکون داد و بلند شد، با هم از آشپزخونه خارج شدیم.
-توی آشپزخونه چیزی گفتی مُروا جون؟
رو به روش نشستم، دوست نداشتم کنارش بشینم هنوز اون صمیمیت رو باهاش برقرار نکرده بودم.
-آره گلم پرسیدم مامانت حالش خوبه؟
صورتش به غم نشست و مغموم با دست هاش بازی کرد.
-نه زیاد، باید عمل بشه اما هزینه عمل بالاست…
تو حرفش پریدم و امیدواری گفتم :
-به هَویرات گفتی؟ اگه بگی حتما کمکت میکنه.
سرش رو با ضرب بالا آورد.
-بخدا من برای گرفتن پول اضافه نیومدم هر چقدر سهم تنهایی و بیچارگی مامانمه رو میخوام تا بتونم با اون پول مامانم رو درمان کنم.
لبخندی زدم باید بحث رو عوض یا تموم میکردم.
-من با هَویرات حرف میزنم انشاءلله که مامانتم خوب میشه و صحیح و سالم میاد پیشت.
بعد از اینکه تُرنج چایی خورد رفت.
سرم کمی گیج میرفت، اول باید ظرف همسایه رو پس میدادم وگرنه یادم میرفت.
لباس هامو با مانتو شلوار عوض کردم و با برداشتن کلید و دیس از خونه خارج شدم.
وارد آسانسور شدم و طبقه پایین رو فشردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم، شالم رو جلو تر کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم.
زنگ درشون رو زدم.
خانومی در رو باز کرد.
-سلام.
لبخند قشنگی روی لب هاش جا خوش کرد.
-سلام به روی ماهت دخترم.