رمان مروا پارت ۶۱

4.2
(22)

 

 

 

بعد چند ثانیه صداش به گوشم رسید.

 

-چرا سکوت کردی؟

تا الان که خوب داشتی نق نق می‌کردی.

همچنان به سکوتم ادامه دادم و انگار صحبت نکردنم زیادی براش سنگین بود.

بازوم رو تو مشتش گرفت و محکم فشرد.

 

-مُروا گند نزن به اعصاب من!

با چشمای اشکی نگاهش کردم.

 

-چی بگم هَویرات؟ چی دارم که بگم؟

حداقل بذار اختیار حرف زدنم دست خودم باشه.

من اگه سکوت می‌کنم به این دلیل نیست که حرف ندارم یا لالمونی گرفتم.

به این دلیله که نمی‌خوام حرمت های بینمون بیشتر از این بشکنه.

ولی تو هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه، هر لحظه راحت قلب من رو می‌شکنی و از روش رد میشی.

میدونی…

دیر اومدنت واسم سنگین بود، هر لحظه تو فکرم می‌اومد که من رو ول کردی به امون خدا…

ولی حرفات، رفتار هات و بی تفاوت بودنت بیشتر و بیشتر واسم سنگین بود.

انگار… انگار…

سکوت کردم و ادامه حرفم رو خوردم.

 

-بیخیال، ادامه ندیم بهتره.

تو راست میگی، من گند زدم به زحمتای تو…

تو هم… تو هم گند زدی به تمام من!

بدون توجه بهش باز سرم رو تکیه دادم به شیشه و چشم هام رو بستم.

هیچ صدایی ازش در نمیومد و انگاری حرفام واسش زیادی سنگین بود.

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم.

 

-خدایا، به امید تو.

 

دو هفته از اون روز گذشته بود و هَویرت برای اینکه مطمئن بشه حامله‌ام منو سونوگرافی برد، خودش کلی ذوق کرده بود و توی این مدت اسمی از سقط نزد و رفتارش خیلی باهام خوب شده بود.

 

 

با خودن آرنج مهسا به دستم نگاهش کردم.

 

-کجایی دختر؟

با مهسا هم دوست شده بودم و با هم گاهی بیرون می‌اومدیم.

لبخندی بهش زدم و کمی از آب پرتقالی که سفارش داده بودم خوردم.

 

-توی فکر بودم.

مهیار نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-زود باش بخور بریم خانوم فعلا هزار جا کار داره.

خندید و سری تکون دادم.

مهیار برادر مهسا بود که همیشه همراهمون بود.

مرد مهربونی بود و بیشتر اوقات ساکت بود.

تلفن مهسا زنگ خورد که با دیدن اسمِ طرف چهره‌اش خندون شد.

سریع گوشیش رو از روی میز برداشت و بلند شد.

مهیار تکیه داد به صندلی و با چشم ابرو و لب های خندون گفت :

 

-زیدته؟

مهسا چشماشو توی حدقه چرخوند.

 

-زهر مار.

از تعجب چشم هام گرد شد، مهسا که دور لیوان آب پرتقالم رو عقب هل داد.

 

-با کسیه؟

مهیار نگاهم کرد و سری تکون داد و بعد تک خنده‌ای کرد.

 

-برادر دوست پسرته…

مهیار، هَویرات رو دوست پسر صدا می‌کرد.

چشم هام اندازه‌ی توپ شد.

 

-واقعا؟

سرش رو بالا و پایین کرد، نگاهی به ساعت کرد.

 

-ای بابا این دختر چرا نمیاد، کار دارم.

سوالی ذهنمو مشغول کرده بود، یهویی و بدون فکر پرسیدم :

 

-تو مخالف رابطشون نیستی؟

خوب منظورم رو گرفت که زود توضیح داد.

 

-نه یه چیز عادیه من به عقاید همه احترام می‌ذارم ولی رابطه اگه تو چهار چوب سالم باشه که ایرادی نداره.

هومی کردم و گفتم :

 

-البته اگه ناراحت نمیشی باید بگم برعکس تو خیلی ها میگن، چقدر برادرش بی غیرت و بی عرضه‌اس.

پوزخندی زد و دستش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد.

 

-من نزدیک 32 سالمه دختر تجربه دارم، مردم بگن راست برو اگه راست نرفتی پشتت حرف می‌زنن راستم که بری حرف می‌زنن پس سعی کن بیش از حد تصورشون رو به روشون لبخند بزنی.

ابرویی بالا انداختم و دیگه چیزی نگفتم.

 

 

 

با اومدن مهسا بلند شدیم.

مهیار جلوتر از ما راه افتاد.

 

-شما برید بیرون من حساب می‌کنم میام.

با مهسا بیرون رفتیم.

 

-نگفته بودی با هیرا وارد رابطه شدی.

خندید و شونه‌ای بالا انداخت.

 

-خیلی بد عنقه، همیشه‌ی خدا داره گیر میده به پوششم اما پسر خیلی خوبیه، باورت میشه کم پیش میاد توی چشم هام نگاه کنه البته من انقدر کرم می‌ریزم تا مثل خودم بی‌حیا بشه.

با رسیدن مهیار نتونستم جوابش رو بدم.

سوال ماشین مهیار شدیم، مهیار روانشناس بود و دوست داشتم بدون حضور مهسا باهاش درباره‌ی کابوس هام و گذشته‌م حرف بزنم.

تا رسیدن به پاساژ مورد نظرِ مهسا راه زیادی نبود.

مهیار توی این مدت آهنگ بی‌کلامی گذاشت و همیشه می‌گفت “تو هر حالی که هستی آهنگ بی‌کلام گوش بدی حالت خوب میشه” واقعا همین‌طور هم بود، آهنگ های مهیار آروم کننده بود.

با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم.

مهیار از توی آینه نگاهم کرد و لبخندی زد.

 

-قشنگ رفته بودی تو حس…

سرخ شدم و با خجالت لبخند زدم.

 

-قشنگ بود.

سری تکون داد و پیاده شد، منم پیاده شدم و دنبالشون راه افتادم.

مهسا جلوتر از ما بود و توی هر فروشگاهی که دوست داشت می‌رفت.

 

-تو چیزی نمی‌خوای؟

نگاهم رو سمت مهیار کشیدم و با دستم شالم رو جلو کشیدم و محکم کردم.

 

-مثلا چی؟

دست هاشو تو جیبِ شلوارش فرو کرد و شونه‌ای بالا انداخت.

 

-نمی‌دونم هر چیزی که خوشحالت می‌کنه یا اصلا تو به چیزی نیاز نداری؟

 

 

 

به مهسایی که در حال حرف زدن با صاحبِ لوازم آرایشی بود خیره شدم.

 

-نه چیزی نیاز ندارم.

به در تکیه داد، حالا صورتش جلوی دیدم بود، به چشم هام نگاه کرد.

 

-چشمات میگه از تنهایی می‌ترسی! هوم؟

نگاهش کردم و با جدیت گفتم :

 

-باید باهات حرف بزنم‌.

لبخند محوی زد و با اشتیاق قبول کرد.

 

-چرا که نه، هر وقت حس کردی که دیگه نمی‌تونی توی خودت بریزی بیا مطبم.

سری تکون دادم.

با سماجت پرسید :

 

-می‌ترسی؟ تو از راه رفتن تو خیابون هم می‌ترسی؟

نگاهش کرد، از سماجتش حرصم گرفت دندونم رو روی هم فشار دادم.

 

-آره اون روز، روز خوبی نبود… اون روز خیابون شلوغ بود اما…

بین حرفم پرید.

 

-ترس برات خوب نیست. یکم جلو تر عروسک فروشیه بریم برای خرگوش کوچولو عروسک بخریم.

بدون اینکه به مهسا توجه کنه راه افتاد.

کمی که ازم دور شد برگشت و با دستش اشاره کرد همراهش برم.

ناچار شدم سمتش قدم بردارم.

وقتی باهاش هم قدم شدم آهسته گفت :

 

-اگه می‌ترسی بیا اینور من، از کنار دیوار رد شو.

لبخندی زدم و دست هام رو توی جیب مانتوم فرو کردم و دوست داشتم کنار اون خودِ خودم باشم.

 

-نه ترسم زیاد نیست، بیشتر از کار های هَویرات می‌ترسم خب راستش رو بخوای اون با کار هاش داره همه رو با خودش بد می‌کنه و این برای من تهدید به حساب میاد.

ابروهاشو بالا انداخت و هومی کشید.

 

-بهتره یکم ازش دور باشی … بیشتر بیرون و کمتر پیشش باشی اینجوری شاید اونا حس کنن که براش مهم نیستی و ‌کمتر دور تو باشن.

حرفی نزدم، با دیدن عروسک ها ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و وارد مغازه شدم.

 

 

 

چند تا عروسک برداشتم و سمت مهیار چرخیدم.

 

-اما من که نمی‌دونم دختره یا پسر…

پوزخندی زد و کنار گوشم با کمترین صدا گفت :

 

-تو بخر، عروسک ها هم اگه مناسبش نبود بذار برای بچه‌ی بعدیت از دوست پسر بعدیت!

قلبم تیکه تیکه شد و غرورم ذره ذره فرو ریخت.

چشم هام از اشک پر شد.

عقب رفت و نگاهم کرد.

با سرد ترین لحن گفت :

 

-ناراحت نشو چون کاری که تو با خودت کردی بیشتر از این ها باعث توهین و تحقیرت میشه.

لب هام لرزید چشم توی مغازه چرخوندم.

 

-مگه من چیکار کردم؟

با انگشت اشاره‌ش چند بار به پیشونیم ضربه زد.

 

-اینو نگو بگو کاری مونده که من نکرده باشم؟

عقبش زدم و به خودم مسلط شدم.

 

-به هیچ کسی ربطی نداره من تو زندگیم چه غلطایی کردم اصلا من دوست دارم با اشتباهاتم بزرگ بشم، چیز سختی هم از بقیه نمی‌خوام فقط دوست دارم انقدر سرک نکشن تو کار من، اصلا هر جور می‌خوان بذار فکر کنن من دیگه توان مقابله ندارم، کنفوسیوس میگه ” از اشتباهات خود شرمنده نشوید و آنها را حرام ندانید.”

با تمسخر خندید.

 

-براوو عزیزم خوب بود، کتاب‌خون کی بودی؟

بهش اهمیت ندادم همون‌جا ایستاد، رفتم حساب کردم و با گرفتن پاکت خرید بیرون اومدم اونم بی‌حرف دنبالم میومد.

مهسا از دور ما رو دید سریع سمتمون اومد.

 

-کجا بودین شما دنبالتون گشتم…

مهیار پیش دستی و جلو تر از ما حرکت کرد.

 

-رفته بودیم عروسک بخریم خریدت تموم شد؟ من کار دارم مطب باید برگردم.

مهسا بازوم رو گرفت و زیر گوشم خندید.

 

-اینو ولش کن، شب با هیرا قرار دارم میای؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x