هَویرات کفشش رو بیرون آورد و جلو تر رفت.
-خوبه پدرت بهترین دکتر رو براش گرفته.
هَویرات برگشت و چشم غرهای بهش رفت.
-یزید هم که باشه پدرته پس دیگه نشنوم بگی پدرت بگو پدرمون، احترامشو نگه دار.
ترنج شونهای بالا انداخت و گفت :
-نه که برات احترامش مهمه؟
هَویرات ازش رو گرفت و با جدیت حرفش رو زد.
-احترامش مهمه که دارم بهت میگم. به هر حال خواسته یا ناخواسته دخترشی و اونم پدرته پس دربارهی پدرت درست صحبت کن.
بلند تر از جملات قبل پرسید.
-طوبی خانوم کجاست؟
صدای طوبی از توی اتاق اومد.
-تو اتاقم پسرم بیا اینجا.
هَویرات سمت اتاق رفت و تقهای به در کوبید و وارد شد.
-سلام طوبی خانوم خوبید؟
طوبی خانوم روسری سفید رنگی پوشیده که حتی یه تار موهاش هم معلوم نبود.
-خوبم پسر جان بیا بشین پسرم. حال مادرت چطوره؟ داداشت چی؟ خوبه؟
هَویرات جلو رفت و روی گوشهترین قسمت تخت نشست.
-شکر خدا همه خوبن، راستش اومدم دربارهی یه چیزی با شما حرف بزنم.
ترنج با سینی چایی اومد داخل و سینی رو سمت هَویرات گرفت؛ بعد از اینکه هَویرات لیوان چایی رو برداشت، ترنج اون طرف طوبی نشست.
-حرفتو بزن پسر جان؛ اتفاقی افتاده؟
هَویرات نگاهی به ترنج انداخت و با لحن آروم و مهربونی گفت :
-ترنج جان میتونی چند دقیقه ما رو تنها بذاری؟
ترنج چشم هاش اندازهی گردو شد.
ترنج با دلخوری بلند شد و از اتاق خارج شد و در رو بست اما از اتاق دور نشد و سرش رو به اتاق چسبوند.
هَویرات زرنگ تر از این حرف ها بود بلند شد و در رو ناگهانی باز کرد که ترنج به داخل پرت شد و به سینهی هَویرات برخورد کرد.
سرش رو با خجالت بلند کرد؛ هَویرات خنثی نگاهش میکرد، زیر لب “شرمنده” ای گفت و از اتاق فاصله گرفت.
هَویرات در اتاق رو بست و سر جای قبلیش نشست.
-من نمیدونم میدونید یا نه؛ یه مدت پیش قرار بود از ایران برای همیشه برم اما یه اتفاق باعث شد نرم، توی فرودگاه یکی بهم یه پاکت داد و گفت از طرف پدرمه و قبل از خارج شدنم باید پاکت رو باز کنم این دروغ رو گفت تا من داخل پاکت رو ببینم.
منم چون گفت از طرف پدرمه توی فرودگاه بازش کردم میدونید داخل اون پاکت چی بود؟
طوبی سری به معنای نه تکون داد و مهربون گفت :
-نمیدونم پسرم یعنی الان میگی از طرف پدرت نبوده؟
هَویرات خیره شد به چشم های طوبی و لب تر کرد.
-بله از طرف پدرم نبود. یه لحظه صبر کنید بهتره عکس ها رو ببینید مربوط به شما هم هست.
پاکت رو باز کرد و عکس ها رو بیرون آورد در همین حین طوبی با تعجبِ زیاد پرسید :
-مربوط به منه؟ یعنی چی پسر جان؟
هَویرات عکس ها رو به دست طوبی داد و شروع کرد به توضیح دادن.
-خانوم توی عکس رو میشناسید! خودتون هستید اون بچهای که بغلتونه کیه؟
رنگ از رخ طوبی پرید و چیزی برای گفتن نداشت زبونش به سقف دهنش چسبیده بود و نمیتونست حرفی بزنه.
هَویرات پوزخند آشکاری زد و با دیدن سکوت طوبی ادامه داد.
-عکس بچهی بغلتون رو من زیاد تو خونهی خودمون دیدم نمیتونید بگید ترنجه! این بچه عکس هاش توی آلبوم منه و بهم گفتن بچگی های خودمه! سوال اینجاست که توی این عکس من توی بغل شما چیکار میکنم؟
طوبی بالاخره به حرف میاد و با لکنت میگه :
-من از چیزی خبر ندارم برو از پدرت بپرس.
هَویرات بلند شد و عصبی قدمی عقب رفت و به طوبی خیره شد.
-بقیهی عکس ها رو هم نگاه کن شاید یادت اومد و نیازی به حاج یونس نبود.
طوبی یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد و هر لحظه بیشتر از قبل رنگش میپرید.
هَویرات سمتش برگشت و به حالت هاش نگاه کرد.
-نگو یادت نیست که از رنگ پریدگی و دست های لرزونت هویدا هست اینکه میدونی.
طوبی عکس ها رو روی تشک رها کرد.
-از پدرت بپرس من اگه چیزی هم بدونم نمیگم بهت پسرم، پیش بد آدمی اومدی. جات رو سر ماست اما برای رفت و آمد با دخترم و دیدن من نه بیشتر، من تو رو مثل بچهی خودم دوست دارم….
هَویرات میون حرفش پرید و بلند تر از قبل گفت :
-چرا منو مثل بچهی خودت دوست داری؟ چون پسرتم؟
طوبی چشم هاش رو گرد کرد.
-چی میگی پسر جان؟ کی این چرت و پرت ها رو به تو گفته؟
هَویرات از توی پاکت نامهای بیرون آورد و کنار دست طوبی گذاشت.
-بخونش متوجه میشی؛ نه چرا اصلا بخونی؟ خودم میگم توش چی نوشته، توی این برگه به من گفتن مادر اصلیم شمایید برای همین من رو نادیده میگرفتن؛ فکر کردم الکیه و عکس ها فتوشاپ اما عکس ها هم واقعیه و فتوشاپ نیست.
طوبی دستی به روسری سرش و نفس عمیقی کشید.
-دروغ گفتن بهت پسر جان هر کی بوده با پدرت دشمنی دیرینه داشته، ذهنت رو مسموم کردن به کی قسم بخورم تو پسر من نیستی پسر ملیحهای اون تو رو خیلی دوست داره.
هَویرات به طوبی نزدیک شد و روش خم شد.
-من نیومدم اینجا این چیز ها رو بشنوم؛ واقعیت رو میخوام بدونم.
طوبی که از حالت های هَویرات ترسیده بود لب زد.
حس میکرد الانه که سکته کنه این پسر…
-چرا از پدرت نمیپرسی؟
هَویرات پوزخندی زد و راست ایستاد و با سرد ترین لحن ممکن گفت :
-چون بهم نمیگه، نمیخواد من چیزی رو بدونم. با من لجه برای همین من رو نادیده میگیره و میگه دخالت نکن.
طوبی که حسرت هَویرات رو از صداش فهمیده بود آهسته روی تخت ضربهای زد.
-بیا بشین تا برات بگم چرا باهات خوب نیست.
-چون داشتی باعث جداییشون میشدی منم بعد ها فهمیدم توی زندگیتون چه خبره با اومدن برادرت همه چیز درست شد.
نمیتونست اون جمله رو بگه اما بغضش رو قورت داد و از گذشته فقط حسرتش رو خورد؛ طوری که توی صداش اون حسرت بیداد میکرد.
-هم یونس عاشق ملیحه بود هم ملیحه عاشق یونس، نمیخواستن از هم جدا بشن اما بخاطر تو و یه مشکلی که داشتن تو رو عامل جداییشون میدونستن و ازت دلگیر بودن.
اما هر دوشون عاشقتن و دوست دارن مگه میشه مادر و پدری بچهاش رو دوست نداشته باشه؟
هَویرات چشم هاش رو بست و سعی کرد به اعصابش مسلط بشه.
-چه مشکلی؟ چی رو داری ازم پنهون میکنی؟ من چرا باید توی بغل شما باشم؟ این نامه چی میگه؟
طوبی مکثی کرد و بعد آرم زمزمه کرد.
-من تا همینجا اطلاع داشتم دیگه چیزی نمیدونم.
هَویرات عصبی شده بود و داد زد.
-دِ داری دروغ میگی مگه میشه ندونی؟ من سی و یک سالمه چرا نباید از حقایق چیزی بدونم؟
طوبی هم عصبی شد و کمی بلند تر از صدای قبلیش گفت :
-میخوای چی رو بدونی؟ چیزی تو گذشتهات مهم نیست برو بچسب به زندگیت پسر اونی هم که اینا رو برات فرستاده اگه جرات داشت با پدرت رو به رو میشد نمیامد چیزی که بهت ربطی نداره رو بگه.
هَویرات پوزخندی زد و ولوم صداش پایین اومد.
-ربط نداره؟ بچهی بغل شما منم بعد به من ربط نداره؟
طوبی بالاخره سد مقاومتش رو شکست و آهسته گفت :
-من قسم خوردم چیزی نگم بهت اما نمیخوامم تو این حال ببینمت؛ زنگ بزن به پدرت همه چیز رو بهش بگو اگه نگفت بهت، من همه چیز رو میگم خوبه؟
هَویرات سری تکون داد و موبایلش رو بیرون آورد و با حاج یونس تماس گرفت.
بعد از اینکه همه چیز رو توضیح داد حاج یونس گفت ” شب میام خونت ببینم چی میگی الان سرم شلوغه زیاد متوجه نشدم”
پیچوندش و تماس رو قطع کرد.
طوبی هم متوجه شده بود که اون رو پیچونده برای همین خودش شروع کرد به تعریف کردن.
-ترنج یک سال و خوردیش بود که بهم گفتن مادرت تو رو به دنیا آورده اما نمیتونه بهت شیر بده چون شیر کمی داشت و نمیتونست بهت بده.
یونس دنبال یکی بود که بتونه به پسرش شیر بده من با یکی از خدمتکار های تو خونهی پدر بزرگت در ارتباط بودم و ازش خواستم به طور ناشناس من رو معرفی کنه، من یونس رو دوست داشتم و تو از خون یونس بودی دوست داشتم من بهت شیر بدم.
چشم هاش رو یک دور باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید.
-یونس گفته بود برم خونشون و با اونا زندگی کنم به دروغ گفتم شوهرم اجازه نمیده و خودمم دختر کوچیک دارم.
هر روز دو سه ساعت پیش من بودی و وقتی میاومدن تو رو ببرن شیری که گرفته بودم رو هم بهش میدادم که اگه یه وقت گرسنهات شد و بهونه گیری کردی بهت بدن.
من اون موقع با خواهرم زندگی میکردم و اون تو رو از یونس و مامانت تحویل میگرفت و پس میداد.
اونا فکر میکردن خواهرم بهت شیر میده؛ اون خواهرم رو یونس نمیشناخت چون زمانی که خواهرم ازدواج کرد یه شهر دیگه رفتن. میخواستن برای عروسیمون بیان که هیچ وقت عروسی گرفته نشد، برای همین چون خیلی خواهرم تغییر کرده بود نمیشناخت؛ یونس هم پسری بود که تو صورت کسی نگاه نمیکرد اینم یکی از اون بهونه ها شد که هیچ وقت متوجه نشد.
-یه مدت بعد زمانی که چند سال گذشته بود و بزرگ شده بودی فهمیدن من بودم که بهت شیر میدادم با هم دعواشون شد و قرار بود از هم جدا بشن اما با حامله شدن مادرت کم کم قضیه خوابید و جو آروم شد و بعدشم که تو رو دست پرستار سپردن پدرت اومد پیشم و من رو تهدید کرد که هیچ وقت این موضوع رو بهت نگم و دیگه دور و بر زندگیش نپلکم.