رمان مروا پارت ۹۵

4.3
(16)

 

 

هَویرات شونه‌ی مُروا رو گرفت و رو به مهیار گفت :

 

-بزن به چاک، بار بعد ببینم طرف زنم اومدی دیگه واقعا چالت می‌کنم.

 

برقی توی نگاه مهیار نشسته بود اصلا دلش جدایی نمی‌خواست اون توی رویاهاش مُروا رو عروس خودش می‌دید.

 

می‌خواست اون رو از دست هَویرات خلاص کنه از نظرش مُروا باید ملکه باشه نه برده و زنی که تو سری خوره…

 

می‌خواست چیزی بگه اما دهنش باز نمی‌شد انگار فکش به هم قفل شده بود و اصلا نمی‌تونست چیزی بگه…

 

سرش رو پایین انداخت و خیلی سست و کوتاه قدم به عقب برداشت.

 

درست نمی‌تونست راه بره برای کمی فراموشی به یه سفر نیاز داشت.

 

به ماشینش که رسید برگشت و برای بار آخر به مُروا خیره شد.

هَویرات بازوی مُروا رو کشید و لب زد :

 

-باید حرف بزنیم لج نکن بیا بریم یه جای بهتر بتونیم حرف بزنیم.

 

مهیار توی ماشین نشست و استارت رو زد، مُروا قدمی له عقب برداشت و به حرف اومد.

 

-همینجا حرفت رو بزن…

 

هَویرات خیره به ماشین مهیاری شد که هر لحظه از جلوی دیدش محو تر میشد.

 

-پدرم در اومده پس؛ هی می‌خوای ناز کنی؟ نازتم خریداریم خوشگله…

مُروا عصبی با دست به سینه‌ی هَویرات کوبید‌.

 

-چی میگی برای خودت؟ حرفی داری بزن می خوام برم.

هَویرات بحث رو ماهرانه عوض کرد؛ با این کارش می‌خواست دخترک رو نرم کنه.

 

-گل ها به دستت رسید؟ کارت هایی که همراهشون بود رو خوندی؟

مُروا سکوت کرد و حرفی نزد دلش نمی خواست حرفی بزنه که دوباره باعث اعصاب خوردی خودش بشه.

 

-بیبیِ من تو نمیتونی خودت رو ازم قایم کنی. تو مال منی؛ صیغه‌ی نود و نه ساله‌ی منی نمی‌تونی کاری کنی خلاف شرع می‌شه می‌دونی که؟

 

 

بلاخره هَویرات تونست مُروا رو عصبی کنه که اون به حرف بیاد.

 

-ببین من اگه چیزی بهت نمیگم بخاطر اینکه حوصله‌ت رو ندارم و با این کارم دارم میگم هری گمشو برو نمی‌خوام ببینمت‌.

 

هَویرات دستی به صورت یخ کرده‌اش کشید و به صورت قرمز شده از سرمای دخترک اشاره کرد.

 

-داریم یخ می‌زنیم بیا بریم تو ماشین سوئیچ دست خودت باشه همین‌جا تو ماشین حرف بزنیم خوبه؟ بخدا لج کنی مجبورم با زور تو ماشین ببرمت.

مُروا هم داشت یخ میزد اما کوتاه بیا نبود.

 

هَویرات قفل ماشین رو باز کرد و سوئیچ رو سمت دخترک مو قرمز گرفت.

 

مُروا با دست لرزون از سرما سوئیچ رو گرفت و پشت چشم نازک کرد.

 

سوار شدن و هَویرات بخاری های ماشین رو روشن کرد.

 

-قرار بود حرف بزنی قرار نبود بشینیم همو نگاه کنیم که!

 

مُروا این رو با حرص گفته بود.

هَویرات پلک بست و به سمت دخترک چرخید.

 

-می‌دونم ازم دلگیری و ناراحتی اما اینا نمی‌تونن تو رو ازم بگیرن؛ اومدم بگم باید برات چیکار کنم تا منو ببخشی و مثل قبل بشیم؟

 

مُروا پوزخندی زد و تهدید وار رو به هویرات کرد و گفت :

 

-من نمی‌دونم برای چی زن تو شدم اما دیگه نمی‌خوام زیر منت کسی باشم. تازه من هیچی از تو و گذشته‌م نمی‌دونم فعلا دور و بر من نباش.

 

هَویرات از لجبازی های دخترک خسته شده بود.

 

-حله من غلط کنم دور و برت باشم اصلا هر کار خواستی انجام بده ولی تو خونه‌ی من زندگی کن حداقل دلم آرومه که زنم جاش امنه هر روز و هر شب نگران اینم که نکنه جات امن نباشه و اذیتت کنن. تو یه زن تنهایی متوجه‌ی موقعیتت هستی؟

 

مُروا حالا که از گرما زبونش باز شده بود اخم شدیدی کرد و با تندی لب زد.

 

-نمی‌خواد نگرانم باشی از پس خودم برمیام نا امنی رو پس هنوز نمی‌دونی چیه.

 

 

 

مُروا با مکث کوتاهی ادامه داد.

 

-نا امنی یعنی کنار کسی باشی که محرمته اما قلبت از بودن کنارش تند بزنه و از ترس تمام تنت عرق کنه، اینکه بگه محرمته اما حست نسبت بهش ترس و نفرت باشه نا امنی یعنی کنارت باشه و نخوای پیشت باشه.

 

هَویرات ماتِ چشم های براق مُروا شد و با نا باوری چیزی که توی ذهنش بود رو بیرون ریخت.

 

-واقعا این حس ها رو به من داری؟ انقدر برات نفرت انگیز شدم؟ چرا؟ کسی چیزی گفته از من بهت؟ شاید همه‌ی اینا از روی هیجانه نه مُروا؟ ها؟

 

من نمی‌فهمم رفتارت رو تو کسی بودی که چشمات عشقت رو به من فریاد می‌زد حالا که معتادت شدم اینجوری می‌کنی؟ داری تلافی کار هام رو در میاری؟

مُروا با جدیت و بدون هیچ ترسی صادقانه جواب داد.

 

-من اصلا تو رو نمی‌شناسم به یادت نمیارم؛ چراشو باید خودت بگی‌، تو چیکار کردی که انقدر ازت متنفرم و نمی‌خوام ببینمت؟

 

میگن فاصله‌ی عشق و نفرت به یک مو بنده من گذشتم رو به یاد نمیارم شاید عاشقت بودم و کاری کردی ارت متنفر بشم. من کم و بیش خواب می‌بینم.

 

خواب مردی که با من رفتار خوبی نداشت و تحقیرم می‌کرد. حتی نمی‌خوام به این فکر کنم که اون شخص تو بودی و با این کار هات موفق شدی عشق رو از قلبم بیرون کنی.

 

هَویرات پوزخندی زد و نذاشت مُروا چشم های نم دارش رو ببینه از طرد شدن دوباره وحشت داشت ، با پلک زدن اشک هاش رو عقب زد و سرش رو سمت مُروا چرخوند.

 

-اگه فاصله بین عشق و نفرت به مو بنده اگه اون عشق به نفرت تبدیل شده پس می‌تونه دوباره شکل عشقو به خودش بگیره همون طور که عشق به نفرت تبدیل شده نفرت هم می‌تونه به عشق تبدیل بشه؛ اینو آویزه گوشت کن و ممبعد آماده باش واسه این شکل گیری پر هیجان…

 

مُروا بدون جواب دادن پوزخندی زد و در ماشین رو باز کرد، سوئیچ رو روی داشبورد گذاشت؛ خیلی زود از ماشین پیاده شد.

 

 

هَویرات سرش رو روی فرمون گذاشت و لعنتی به شانسش فرستاد.

هَویرات با فکری که به ذهنش خطور کرد به سرعت با سولماز تماس گرفت.

 

بعد از چند بوق سولماز خواب آلود جواب داد.

 

-الو؟

 

-سلام خوبی سولماز؟ خواب بودی؟ پارسا چطوره؟

صدای سولماز با کمی مکث اومد.

 

-خوبم تو خوبی هَویرات؟ آره دیشب شیفت بودم. پارسا رو فرستادم پیش مامان؛ نمی‌رسیدم از پسش بر بیام این اواخر قلبشم هی براش دردسر میشد منم زیاد پیشش نبودم.

هَویرات بخاری ماشین رو خاموش کرد چون فضای داخل ماشین گرم شده بود.

 

-منم خوبم. آها خوب کاری کردی فرستادیش اونجا دکتر هاش بهترن. می‌خواستم اگه وقت داری یه قرار بذاریم یه کاری باهات دارم.

سولماز روی تخت نشست و چشم هاش رو باز کرد.

 

-امروز یا فردا؟ من فردا نیستم هَویرات اگه می‌خوای همین امروز یا پس فردا….

هَویرات بین حرفش پرید و با جدیت گفت :

 

-همین امروز هر چی زود تر بهتر می‌خوام ازت کمک بگیرم.

سولماز از روی تخت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.

 

-باشه ساعت و آدرس رو بفرس.

هَویرات لبخندی زد و کلید رو از روی داشبورد برداشت و ماشین رو روشن کرد.

 

-حله ممنون فعلا.

 

-خواهش می‌کنم فعلا عزیزم.

 

سولماز بعد از اتمام حرفش تماس رو قطع کرد.

مُروا از رفتن پشیمون و وارد مهد شد.

 

-عه مُروا جان هنوز نرفتی؟

فائزه مدیر مهد بود که اینو از مُروا پرسید.

 

مُروا لبخندی زد و دستی به شالش کشید.

کوله‌اش رو روی جا لباسی گوشه‌ی اتاق آویزون کرد.

 

-نه نرفتم کلا، زنگ زدن گفتن زیاد مهم نیست منم نرفتم برگشتم.

 

فائزه سرش رو توی پوشه ها بیرون آورد و به مُروا نگاه کرد.

 

-خوب شد پس بدو بریم تو جلسه؛ مادرا زیاد بهونه گیری می‌کنن و نگران بچه هاشونن.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x