یه قاشق هم به زور از گلوم پایین میرفت.
اینکه کنار یه خلافکار بزرگ قدیمی غذا بخوری ته استرسه.
به رادمان نگاه کردم.
چقدرم خوشحاله!
با باباش میگفت و میخندید، ولی خب بهش حق میدم چندین ساله که از باباش دور بوده.
تنها کسی که وسطشون راحت نبود من بودم.
هنوزم هنگم که چجوری آزاد شده! مگه قرار نبود چند ماه دیگه آزاد بشه؟
پوفی کشیدم و به زور یه قاشق دیگه خوردم.
– انگار یه چیز اذیتت میکنه خانم عصبانی.
با اخم نگاهش کردم.
– نخیر، خیلی هم راحتم فقط میل ندارم.
رادمان: میخوای بگم یه چیز دیگه واست بپزند؟
از جام بلند شدم.
– نه ممنون، میرم اتاقم، شما راحت باشید.
خواستم از کنارشون رد بشم که رادمان مچمو گرفت.
– از چیزی ناراحتی؟
به زور لبخندی زدم.
– نه، فقط میخوام راحتتر با بابات که چند ساله نداشتیش حرف بزنی.
لبخندی زد و بوسهای روی دستم نشوند.
نیما با لبخند محوی نگاهمون میکرد.
خواستم برم که باز مچمو گرفت.
پوفی کشیدم.
– رادمان بذار برم دیگه!
به گونش زد که اخمی کردم.
– کتک میخوای؟
با صدای خندهی نیما بهش نگاه کردیم.
– بهتون میخوره از اون دسته زوجایی باشید که دعوا و لج بازیشون بیشتر از قربون صدقه رفتنشونه.
رادمان با دلی پر گفت: آخ که دست گذاشتی روی زخم دلم، تو یه چیز بهش بگو.
با حرص نگاهش کردم.
– خودتو بخاطر پررو بازیات کی باید مواخذه کنه؟
سعی کرد نخنده.
نیما با خنده گفت: باورم نمیشه که پسرم اینقدر شبیه من شده!
ابروهام بالا پریدند.
بینی رادمانو کشید و باز خندید.
– ولی خب، تو از بچگی هم پررو بودی.
این دفعه رادمان خندید.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
– ولم میکنی؟
ابروهاشو بالا انداخت و به گونهش زد.
پوفی کشیدم و خم شدم تا گونهشو ببوسم اما سرشو چرخوند که با بوسیده شدن لبش چشمهام گرد شدند و سریع عقب کشیدم.
خندون نگاهم کرد که دندونهامو روی هم فشار دادم و با زدن یه پس گردنی که خداروشکر آخشم دراومد زیر نگاههای سنگین نیما به سمت پلهها دویدم و زیرلب گفتم: بیشعور پررو!
#رادمان
آروم خندیدم و یه قاشق از غذام خوردم.
– چند وقته باهاش آشنا شدی؟
چون حس میکردم اگه میگفتم چند روزه سرزنشم میکرد که چرا بهش اعتماد کردم به دروغ و با دهن پر گفتم: یه ماه.
آهانی گفت.
– چجوری باهاش آشنا شدی؟
قاشقو توی بشقاب گذاشتم.
– اولین بار تو یکی از پارتیهام دیدمش.
خندیدم.
– به قول خودش هر جا پارتی پولدارا باشه میره چون حسابی ریخت و پاش میکنند، آرام یه دختر فقیره که مامان و باباش سالها پیش فوت شدند، فامیلهاشم هم چندان اهمیتی بهش نمیدند، باید خونهای که توش زندگی میکرد رو میدیدی، افتضاح بود.
با اخم ریزی گفت: چطور بهش اعتماد کردی؟
– خیلی درموردش تحقیق کردم دیدم تموم حرفهاش درستند.
کمی به جلو خم شد.
– پسرم، به هر کسی اعتماد نکن، از کجا معلوم که نیومده باشه که گولت بزنه؟
پوفی کشیدم.
– بیخیال بابا، تا اونجایی که من شناختمش عرضهی اینکارا رو نداره، باید ببینی چقدر میترسه، الان هم چرا نمیتونست غذا بخوره چون قطعا از اینکه کنار یه خلافکار بزرگه استرسش گرفته بود.
نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد.
– دوسش داری؟
سکوت کردم.
دوسش دارم؟ یا میخوام ازش استفاده کنم؟ این سوالهاییه که چند روزه سردرگمم کردند.
لبخند محوی زدم.
– اگه دوسش نداشتم میاوردمش کنار خودم؟
– ولی احتیاط کن.
سری تکون دادم.
به غذا خوردنش ادامه داد اما من خیره نگاهش کردم.
چقدر دلم برات تنگ شده بود، چقدر دلم میخواد بازم مثل قبل همه دور هم جمع بشیم اما نمیشه چون مامانم دیگه نمیتونه پیشمون باشه.
– میدونی کی به عمارت حمله کرد؟
بهم نگاه کرد و کوتاه ابروهاش بالا پریدند اما کمی بعد جدی گفت: نه اما وقتی بفهمم بدجور دارم براش.
قاشقمو برداشتم و غمزده غذامو زیر و رو کردم.
چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
– بنداز دور تموم غماتو، نذار نقطه ضعفت بشند که دیگران ازش سوءاستفاده کنند.
– گذشته مثل سایه دنبال آدم میاد، نمیتونی از خودش جداش کنی.
انگار خودشم به این باور داشت که سکوت کرد و نگاهشو ازم گرفت.
بیمیل قاشقی از غذا خورد.
با کلی کنجار رفتن با خودم گفتم: خبری از خاله مطهره داری؟
دهنش بیحرکت موند و چند ثانیه بعد بهم نگاه کرد.
با کمی مکث نگاه ازم گرفت و گفت: نه.
– نمیخوای پیداش کنی؟
قاشقشو توی بشقاب گذاشت.
– درموردش حرف نزن.
آروم باشهای گفتم.
کاش میدونستی که چقدر دلم براش تنگ شده.
هیچوقت یادم نمیره که بخاطر نجات من مجبور شد دو نفر رو بکشه، تا بیهوش شدنش تموم تلاششو کرد تا سالم بمونم.
از جاش بلند شد و همونطور که با دستمال کاغذی لبشو تمیز میکرد از قسمت ناهارخوری بیرون رفت.
بیمیل یه قاشق دیگه خوردم و بعد از خوردن کمی آب بلند شدم و وارد هال شدم.
دیدمش که روی مبل جلوی تلوزیون نشسته.
به سمتش رفتم و روی یکی از مبلها نشستم.
حسابی توی فکر بود.
دستمو روی بازوش گذاشتم.
– بابا؟
اما جواب نداد.
بازم تکونش دادم که این دفعه بهم نگاه کرد.
– جونم.
با شرمندگی گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم.
لبخندی زد.
– ناراحت نشدم.
نفس عمیقی کشید و کمی روی مبل جا به جا شد.
– من مجبورم فردا برم نیویورک، یه کاری اونجا دارم که باید انجامش بدم.
دلخور گفتم: هنوز اومدی که میخوای بری؟
دستمو گرفت.
– مجبورم، بعدش هم میرم دبی و باز برمیگردم پیشت.
با اخم نگاه ازش گرفتم.
دستمو فشرد.
– رادمان، بابا رو درک کن، تازه آزاد شدم و خیلی از کارهامو باید سروسامون بدم.
بهش نگاه کردم.
– نه بابا، تو دیگه نباید دور خلاف بری، من هستم تو دیگه خودتو درگیرش نکن.
– برنامههای زیادی دارم که باید تک به تکشون انجام بشند، فقط بهم اعتماد کن.
نگرانی وجودمو پر کرد.
– نمیخوام باز بهونهای دست پلیسها بدی که بگیرنت، من دیگه نمیخوام از دستت بدم.
لبخندی زد و به نوک بینیم کوبید.
– نترس، مثل چند سال پیش دیگه مار رو توی لونهم نمیارم که نیشم بزنه، نگهش میدارم اما بیرون از لونهم.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
کوتاه خندید.
– بعدا میفهمی.
#مطهره
روی بالکن نشسته بودیم و به دریایی که تو تاریکی غرق شده بود نگاه میکردیم.
صدای موج و آغوش مهرداد ترکیب آرامش دهندهی بینظیری بود.
خوشحالم که به نظرم اهمیت داد و یه هتل رو به روی دریا رزرو کرد.
با موهام بازی کرد.
– بریم شام بخوریم؟
آروم گفتم: نه اما اگه تو گرسنته بریم.
بالاتر کشیدم.
– نه.
آروم خندید.
– نمیخوام از خودم جدات کنم.
کوتاه خندیدم.
سرمو بالا گرفتم.
– مهرداد؟
بهم نگاه کرد.
– جونم.
ته ریششو نوازش کردم.
– هنوزم جذاب حرف میزنی.
خندید.
– صد سالمونم بشه همینطوری حرف میزنم.
با پشت انگشت اشارهش زیر گلومو نوازش کرد.
– دوست داری؟
– اوف چجورم!
خندید و خم شد و بوسهای به لبم زد.
– چقدر حال میده که آرام نیست تا پارازیت بندازه توی خلوتامون.
سعی کردم نخندم و مشتمو به دستش کوبیدم.
– نگو این حرفو! دلم واسه بچم تنگ شده، حتی واسه شر بازیاش.
خندید.
– راستش منم، فردا پس فردا هم که دانشگاهش شروع میشه و میچسبه به درس و دیر به دیر زنگ میزنه.
نفس پر غمی کشیدم.
– آره اما هنوزم نفهمیدم چجوری برای اولین بار توی زندگیش عاقل بازی درآورد و پیدا کردن نفسو سپرد دست پلیس.
– آرام هر چه قدرم شر باشه اونقدر شجاعت نداره که بخواد خودشو درگیر پلیس بازی بکنه.
خندیدم.
– اینو خوب اومدی، واسهی همینه که خیالم راحته.
با صدای گوشیم قبل از اینکه مهرداد برش داره سریع نشستم و برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم اما با دیدن اینکه شمارهی ناشناسه و واسه پاریسه ابروهام بالا پریدند.
– شاید آرامه.
– اما شمارهی اون که نیست!
– خب شاید شمارهی دوستشه.
تماسو وصل کردم و گوشیو به گوشم چسبوندم.
– الو؟
اما صدایی نشنیدم.
اخمی کردم.
– الو؟
بازم جواب نداد و یه دفعه قطع شد که متعجب به گوشیم نگاه کردم.
– وا! قطع کرد!
گوشیو از دستم کشید و روی میز گذاشت.
– بیخیال هر کی هست بازم زنگ میزنه.
بیخیالش شدم و بازم تو بغلش جا رفتم که دستهاشو دورم حلقه کرد.
– ماهان و محدثه در چه حالند؟
– محدثه تو اتاق دووم نیاورد ماهانم بردتش خیابون گردی.
– حمید خبر جدیدی بهت نداده؟
– فعلا که نه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
هشت بود.
– برم از کافه کیک و قهوه بگیرم؟
تکیه ازش گرفتم و به سمتش چرخیدم.
– وای آره، حالا که گفتی حسابی هوس کردم.
خندید و فکمو گرفت و لب غنچه شدمو محکم بوسید که مشتی بهش زدم و خندون گفتم: درد گرفت.
شیطون گفت: تا باشه از این دردا.
خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
زیر رونهامو گرفت و بلند شد و جای خودش نشوندم.
– دختر خوبی باش و تا برمیگردم شیطونی نکن.
خندون چشم غرهای بهش رفتم که خندید و وارد اتاق شد.
صدای باز و بسته شدن در نشون از رفتنشو میداد.
روی صندلی خوابیده دراز کشیدم و دستهامو زیر سرم گذاشتم.
به ماه چشم دوختم.
زیر این نور ماه کجای این شهر میتونی باشی نفس؟ دست کدوم هوسباز و عوضیای؟
تموم نگرانیم واسهی این بود که تا الان بیآبروش کرده باشند اما بازم باید امیدوار بود و از خدا خواست که مواظبش باشه.
با صدای پیامک گوشیم از افکارم بیرون کشیده شدم و از روی میز برش داشتم.
روشنش کردم و توی پیامهاش رفتم.
به متن پیام نگاهی انداختم اما با چیزی که دیدم با شتاب بلند شدم و گوشی از دستم در رفت.
با وحشت به رو به روم خیره شدم و نفسم به زور بالا اومد.
فقط با گذشت صدم ثانیه دست و پاهام یخ کردند و شروع کردند به لرزیدن.
نگاه پر ترسمو به گوشیم دوختم و با بدنی لرزون آروم نشستم.
با دست یخ کردم برش داشتم و بازم به متن نگاه کردم و اون دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم.
” مشتاق دیدنتم، نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ شده ملکهی من!”
دستم به پایین افتاد.
– نوشته ملکهی من!
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نه نه، این امکان نداره که اون باشه! اون هنوزم توی زندانه، هنوز چند ماه دیگه باید باشه.
بغضم گرفت و به آسمون نگاه کردم.
– نه خدایا، دیگه نه، دوباره نه! دیگه نمیخوام از مهرداد دور بشم، دیگه نمیخوام دیواری بینمون بیوفته.
با بغض خندیدم.
– مطهرهی دیوونه یکی داره سر به سرت میذاره.
بغضم بزرگتر شد.
– یکی میخواد اذیتت کنه باور نکن.
بازم گوشیو بالا آوردم و به شمارهش نگاه کردم.
با دیدن اینکه همون شمارهایه که زنگ زده اشکهام روونه شدند.
تا مطمئن نشدی باور نکن، تو نباید باور کنی، نباید خودتو ببازی.
با صدای در هل کردم که گوشی از دستم افتاد اما زود برش داشتم و نفس بریده از شماره اسکرین گرفتم و پیامو پاک کردم.
از جام بلند شدم و اشکهامو پاک کردم.
گوشیو روی میز گذاشتم.
به زور پاهای یخ کردمو تکون دادم و وارد اتاق شدم و به سمت در رفتم.
قلبم شدید تند میزد.
پشت در وایسادم و نفسهای عمیقی کشیدم.
دستمو توی صورتم کشیدم و بعد در رو باز کردم.
هیچی دستش نبود.
با ابروهای بالا رفته گفت: نمیری کنار؟
هل کرده کنار رفتم.
– ببخشید حواسم نبود.
داخل اومد و در رو بست.
با اخم گفت: خوبی؟
– آر… آره خوبم.
بهم نزدیک شد که دستمو مشت کردم.
با دستهاش صورتمو قاب گرفت و نگران گفت: یخ کردی، چیشده؟
به زور خندیدم.
– چی باید بشه آخه؟ فشارم افتاده.
دستهامو گرفت.
– خیلی یخی! آماده شو بریم بیمارستان.
دستهامو کشیدم.
– خوبم مهرداد فقط یه لحظه قند خونم افتاد.
دقیق بهم نگاه کرد.
- چیزی که نشده، شده؟
به زور لبخندی زدم.
– نه قربونت برم، قهوههات کو؟
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: شمارهی اتاقو گفتم خودشون میارن.
آهانی گفتم.
دستمو گرفت و به سمت تخت کشوندم.
لطفا بیخیالش شو مهرداد.
یعنی نزدیک بود بزنم زیر گریه.
روی تخت نشوندم و خودشم به سمت یخچال رفت.
بطری آبو بیرون آورد و آبو توی یه لیوان ریخت.
تموم مدت استرسمو سر فرو کردن ناخون شستم تو کف دستم خالی میکردم.
چندتا قند توی لیوان ریخت و قاشقیو داخلش گذاشت.
همونطور که به سمتم میومد مشغول هم زدنش شد.
کنارم نشست.
– تا قهوه میرسه اینو بخور.
ازش گرفتم.
نمیدونم چرا حس میکردم خودشم کلافهست.
قاشقو چرخوندم.
– چیزی شده مهرداد؟
لیوانو بالا برد.
– بخور.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و محتوای لیوانو یه نفس سر کشیدم.
لیوانو ازم گرفت و روی تخت گذاشت.
– حمید بهم زنگ زد.
استرسم گرفت.
– خب، چی گفت؟ خبری از نفس شده؟
خم شد و آرنجهاشو روی رونهاش گذاشت.
آب قند هیچ اثری نکرد چون بازم ترس تو وجودم افتاد.
دستمو روی بازوش گذاشتم.
– مهرداد چی شده؟
نفسشو به بیرون فوت کرد و درست نشست.
دستمو گرفت.
– مهم نیست که این اتفاق افتاده، دیگه نمیذارم حتی نگاهش بهت بیوفته.
نالیدم: د درست حرف بزن دارم میمیرم.
لبشو با زبونش تر کرد و بهم نزدیکتر شد.
با کمی مکث گفت: نیمای عوضی به طور عجیبی بهش عفو خورده زودتر آزاد شده.
همین جملهش کافی بود که تموم وجودمو از ترس زیر و رو کنه و بغضم بیمقدمه به گریه تبدیل بشه.
پس خودش بوده!
با گریه سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نه مهرداد نه!
صورتمو گرفت.
– هی، گریه نکن، هیچی نمیشه، بهت قول میدم، باشه؟
با گریه گفتم: مطمئنم اون عوضی بچمو دزدید، حالا که برگشته راحتمون نمیذاره مهرداد.
سرمو تو بغلش کشید که چشمهامو بستم و صدای هق هقم اوج گرفت.
– مهرداد میاد تا باز نابودم کنه.
محکم بغلم کرد و با تشر گفت: بسه! مگه من مردم هان؟ مگه شهر هرته؟ هیچ غلطی نمیتونه بکنه فهمیدی؟ پس نبینم گریهت ادامه داشته باشه وگرنه بد قاطی میکنم.
#نفس
دستمو دور بازوش حلقه کردم.
نمیدونم چرا نزدیک بود نیشم باز بشه اما خیلی سعی کردم لبخندم زیاد کش نیاد.
با شیطنت سوالی بهم نگاه کرد.
– لبخند زدی؟
با حرص نگاهش کردم که خندید و به جلو رفت.
هیش! فقط بلده حس خوب آدمو بپرونه.
به دو در بزرگ سفید که رسیدیم نگهباناش احترامی گذاشتند و در رو باز کردند که فضای خیلی پر نور نمایان شد و صدای آهنگ ملایمی که پخش میشد بیشتر شد.
هم قدم به جلو رفتیم.
با دیدن جمعیت نسبتا زیاد که معلوم بود همه حسابی مایهدارند بیاراده بازوی رایانو محکمتر گرفتم.
مثل مهمونی قبلی خبری از کثافتکاری نبود، همه خیلی شیک و مجلسی رفت و آمد میکردند و باهم حرف میزدند.
نگاهم به یه پسر چشم آبی خورد که به همراه یه دختر به این سمت میومد.
رایان وایساد و لبخندی زد که حدس زدم همون الیوره.
جلوی سوتمو گرفتم.
چه جذاب! چه پر هیبت! چه با کلاس!
کمی که بهمون نزدیک شد دستهاشو از هم باز کرد و با لبخند گفت: hello my friend.
ابروهام بالا پریدند.
انگلیسی! اوه اوه عالی شد! حالا منکه اونقدرا هم فول نیستم، بلدم اما نه در حد مترجمی.
رایان با لبخند بهش دست داد.
– Hi, I’m so glad to see you again ( سلام، از اینکه دوباره میبینمت خیلی خوشحالم)
اون دختره هم باهاش سلام و احوالپرسی کرد و بعد هردوشون به من نگاه کردند که هل کرده گفتم: چیزه…Hi.
الیور سوالی به رایان نگاه کرد.
– Do you introduce a beautiful lady? ( بانوی زیبا رو معرفی میکنی؟)
– My fiancé (نامزدمه)
ابروهای هردوشون بالا پریدند.
الیور: oh!
دستشو به سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: I’m glad to meet you, I’m Oliver and
به دختره اشاره کرد.
– he is my girlfriend Emma.
( از آشنایی باهات خوشحالم، الیور هستم و ایشون دوست دخترم اما)
رایان با ابروهاش بهم اشاره کرد که باهاش دست بدم که تازه دو هزاریم افتاد و زود باهاش دست دادم.
– umm, Me too, my name is nafas.
( منم همینطور، اسمم نفسه.)
دستمونو انداختیم.
تا دختره خواست حرفی بزنه صدای جیغ یه دختر بلند شد که همه به سمتش چرخیدیم.
یه دختر با یه لباس دکلتهی قرمز از پلهها به پایین میدوید.
داد زد: !oh, rayan
با تعجب به رایان نگاه کردم که دیدم زیر لب با حرص یه چیزی گفت.
دختره بهمون که رسید بدون توجه به کسی خودشو تو بغل رایان انداخت.
– I missed you so much. (خیلی دلم برات تنگ شده بود)
حرص عجیبی وجودمو پر کرد.
الیور نگاهی به من انداخت و بعد با جدیت دختره رو از بغل رایان بیرون کشید و با نگاه بدی که منم ترسیدم گفت: Watch your behavior Jessica(مواظب رفتارت باش جسیکا)
پس این همون خواهرست که رایان درموردش میگفت.
دختره چشم غرهای بهش رفت اما چیزی بهش نگفت.
الیور به من اشاره کرد.
– nafas is Ryan’s wife (نفس همسر رایانه)
یه لحظه یه حس خوبی بهم دست داد.
اخمهای دختره شدید به هم گره خوردند.
– what? that’s not possible! ( چی؟ این امکان نداره!)
با نگاه برزخی به من و رایان نگاه کرد.
رایان دستشو دور کمرم حلقه کرد که بازوشو ول کردم.
با خونسردی به نگاهی که درست مثل ببر زخمی بهش نگاه میکرد نگاه کرد و به خودش چسبوندم که یه لحظه دلم هری ریخت.
رشتهی نگاهشون با صدای یه پسر که فارسی حرف میزد قطع شد.
– ببین کی اینجاست!
همه بهش نگاه کردیم.
بدون اینکه بگه هم معلوم بود برادرشونه چون ته چهرهی اونا رو داشت.
رایان ولم کرد و به سمتش رفت که هم دیگه رو بغل کردند.
چجوریه که این فارسی حرف میزنه؟
قیافهشم شبیه ایرونیهاست، شاید مادرش ایرانی بوده.
بعد از اینکه حسابی سلام و احوال پرسی کردند رایان منو معرفی کرد و باهم دست دادیم.
یه دفعه خواهره با توپ پر جا گذاشت و رفت که آرمین نگاهی به الیور انداخت.
الیور پوفی کشید و رو به ماها با لبخند گفت: Cater for yourself, I’ll come back for you
( از خودتون پذیرایی کنید، برمیگردم پیشتون)
بعدم بعد از اینکه دست اما رو گرفت ازمون دور شد.
با صدای آرمین بهش نگاه کردم.
– اگه الیور باور کرده من باور نکردم.
رایان با اخم ریزی گفت: منظورت چیه؟
آرمین به من اشاره کرد و با زیرکی گفت: میدونم که نامزدت نیست، واسه دست به سر کردن خواهرم آوردیش؟
حسابی بهم برخورد.
مگه وسیلهم؟
قبل از اینکه رایان حرفی بزنه با حرص گفتم: حرف دهنتو بفهما! من وسیلهی دور کردن دخترا…
با قرار گرفتن دست رایان روی دهنم ساکت شدم.
معترضانه نگاهم کرد.
آرمین خندید.
– من تو رو بهتر از هر کسی میشناسم رایان، توی برده باز عمرا فکرت سمت نامزد بازی نمیره.
رایان پوفی کشید.
– باشه بابا تسلیم!
دستش که هنوزم روی دهنم بود رو پس زدم.
نگاه آرمین که سر تا پامو رصد کرد خونمو به جوش آورد.
خداروشکر لباسم تا پشت پام بود، تنها عیبش بالا تنهی باز و شونههای برهنم بود.
– بردته؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بازم این کلمه.
رایان مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که همراهمون اومد.
– آره، ناراحت نشیا ولی خواهرت زیادی داره اعصابمو خورد میکنه.
- ولش کن.
به طرفی اشاره کرد.
– میز پذیرایی اونجاست، هر چی میخواین بردارید و بیاین سالن بیلیارد.
رایان سری تکون داد و بعد به اون سمت کشوندم.
با حرص گفتم: چرا بهش گفتی؟
آخرش زخم زبونشو زد.
– چیه؟ نکنه از اینکه نامزد نامزد کردم هوا ورت داشته؟
پوزخندی زدم و مچمو از دستش کشیدم.
– صد سال سیاه!
بعد جلوتر ازش رفتم و زیرلب گفتم: پسرهی از خود راضی!
کنار میز وایسادم و نگاهی به ابتدا و انتهاش که حسابی ازم دور بود انداختم.
انواع و اقسام میوهها و خوراکیها رو میتونستی پیدا کنی.
یعنی بدجور دهنم آب افتادا.
با دستی که دور کمرم حلقه شد از جا پریدم اما با دیدن رایان نفس آسودهای کشیدم.
خواستم کنار بکشم که به پهلوم چنگ انداخت.
از درد لبمو گزیدم.
همون طور که بشقابیو برمیداشت گفت: حواست باشه که چرا اینجایی.
چرخی به چشمهام دادم و با تمسخر گفتم: باشه نامزد عزیزم.
با حرص نگاهم کرد که پوزخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.
بشقابیو برداشتم.
موهای فر شدمو پشت گوشم برد و بیشتر بهم چسبید.
– یه امشب منو سگ نکن باشه؟
تو که همیشه سگی!
بهش نگاه کردم.
– من واقعا نمیفهمم چرا اینقدر زود عصبانی میشی؟
بهم نگاه کرد.
– خوشم نمیاد یه برده بیشتر از حدش حرف بزنه.
غم وجودمو پر کرد.
نگاه ازش گرفتم و همونطور که سیب و موزیو برمیداشتم با غمی که شدید توی صدام موج میزد گفتم: همین بردهای که میگی یه روز بالا دست همه بوده، یه روز از گل نازکتر بهش نمیگفتند، قبلا گیر یه ارباب هوسباز بیرحم و خشن نیوفتاده بوده.
بشقابمو برداشتم و با قلبی زخمی دستشو به زور از دور کمرم کندم.
چرخیدم که برم اما یه دفعه از پشت تو بغلش حبسم کرد که نفس تو سینهم حبس شد و نزدیک بود بشقاب از دستم در بره ولی سریع گرفتش.
– من نمیخواستم بیرحم باشه.
– تو از اولشم قلبی نداشتی.
– تو هیچی از زندگی من نمیدونی.
پوزخند محوی زدم.
– هر دفعه همینو میگی، پس چرا از زندگیت نمیگی که شاید قابل درک کردن بشی؟
سکوت کرد.
بشقابمو روی میز گذاشتم و به زور دستهاشو از دورم باز کردم.
به سمتش چرخیدم و به چشمهاش خیره شدم.
– اینکه بریزی توی خودت فایدهای نداره.
بازم سکوت کرد و باز اون چیز عجیب توی نگاهشو دیدم.
نمیدونم چرا این نگاهش از یادم میبرد این همون کسیه که مدتهاست داره عذابم میده.
دستشو تو هر دو دستم گرفتم.
– ببین رایا…
چشمهاشو بست و با تحکم گفت: ارباب، نه رایان!
اما سمجتر گفتم: نه، رایان بیشتر بهت میخوره تا ارباب.
دستمو روی قلبش گذاشتم.
– این قلب مهربونتر از اینه که کلمهی ارباب ارزششو کم کنه.
دستمو کنار صورتش گذاشتم که آروم چشمهاشو باز کرد.
انگار تو وجودش دوتا شخصیت بود.
یکی دیو دو سر، یکی هم بچهای که نیاز به محبت داره.
واسه نجات خودم مجبور بودم تموم محبتمو خرجش کنم که رام بشه.
لبخندی زدم.
– با کارات دلگیرم بشم زود میبخشمت چون خوبی رایان اما خودت نمیدونی.
دستمو روی ته ریشش کشیدم.
– فقط زمونه خیلی بهت فشار آورده و نمیذاره خود اصلیتو نشون بدی.
دستمو گرفت و پایین آورد، روی قفسهی سینهش گذاشت و چشمهاشو بست.
از اینکه خوب داشتم پیش میرفتم لبخندم پررنگتر شد.
– رایان؟
آب دهنشو قورت داد و آروم لب زد: بله؟
– من…
اما حرفم با صدای یکی که کنارمون وایساد قطع شد.
– هم اینوری هم اونوری؟
هردومون بهش نگاه کردیم.
یه مرد کله کچل نسبتا هیکلی که دو نفر کمی دور ازش با حالتی که شر بودن و دنبال دعوا بودن توشون موج میزد وایساده بودند.
رایان با اخم گفت: فکز نکنم بهت ربطی داشته باشه.
پوزخندی زد.
– معلوم نیست جاسوس کدوم وری!
به من نگاه کرد.
– این خوشگله رو همراهت میبری اونور، میاری اینور! خبرات بهم رسیده.
رایان مچمو گرفت و پشت خودش بردم.
– برو منصور، دنبال دعوا نیستم.
اون دو نفر پشت سرش قلنج انگشتهاشونو شکستند.
نمیدونم چرا حس خوبی به این موقعیت نداشتم.
مرده ضربهای به سینهی رایان زد که نیم قدم به عقب رفت.
– ببین بچه جون، دیگه دور و ور الیور نبینمت.
به طور عجیبی رایان سکوت کرده بود و نمیزد دهنشو سرویس کنه.
من به جای رایان داشتم از دستور دادنای این کله کچل حرص میخوردم.
بازم به قفسهی سینهش زد که چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– فهمیدی دیگه؟ میدونی که نباید پا رو دم من بذاری، حالا هم دست این دختره رو بگیر و بزن به چاک.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
نمیدونم چرا خوشم نمیومد یکی تحقیرش کنه، واسه خودمم این حس عجیب بود.
رایان: ببین منصور من جزو کاراتون نیستم پس هم میتونم اینوری باشم و هم اونوری، من دشمن هیچ کدوم نیستم.
منصور سینه ستبر کرد و با پوزخند کنج لبش بلند گفت: ببینید چی میگه بچهها فکر میکنه ما هالوعیم!
اون دوتا پوزخندی زدند.
دیگه واقعا داشت صبرم لبریز میشد و کاری نکردن رایان هم بیشتر حرصم میداد.
با حرص آروم گفتم: چرا نمیزنی دهنشو آسفالت کنی؟
آروم گفت: نمیتونم باهاش در بیوفتم، نفوذش بیشتر از منه.
نفس پر حرصی کشیدم.
به در اشاره کرد.
– یالا برو، اینجاها ببینمت کل عمارتتو به آتیش میکشم.
دیگه صبرم کاملا سر اومد که مچمو از دست رایان آزاد کردم و محکم به سینهش زدم که چند قدم به عقب رفت و ابروهاش بالا پریدند.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مرسی از پارت گذاری به موقع و به اندازه ادمین و نویسنده عزیز
جووون نفس دست به کار میشود 😂😂😂😂😂
😂😂
تو را خدا بیشتر بزار ،دوس دارم زود تر بفهمم چی میشه
پارت گذاری هر روزه؟ یا مثل بقیه رمان آنلاینا باید خیلی منتظر پارت بعدی شد اگ اینطوره اصلا نخونم بهتره
واى زود باش دیگه الان دارم میمیرم از کنجکاوى زیاد😭😭😭پارت بعدى رو کى میزارى عزیزم ولى عالى بود
دو روز ی باره
سه یا چهار روز یه بار بوده تا الآن
خب الحمدالله نفس هم دست بکار شد دست جیغ هورا
جووووون باوا نفسو عشخه🔞😂😂🔞🔞
بعدم ساحل جون پارت گزاری هر ۳یا ۴ روز یک بار هستش
و اینک ساحل، به نظرم رمان خیلی خوبیه
از رمان دانشجوی شیطون بلا یا حرارت تنت یا … بهتره ک هر ۲ هفته یک بار پارت میزارن تازه نصف اینه
واالاااه
مرسی تینا جان..همین دیگ چون بعضیاشون خیلی طولانی پارت میزاشتن هم یادم میرفت ک پارت قبلی کجا تموم شده و مجبور میشدم پارت قبلی ی نگاه بندازم و هم از انتظار زیاد متنفر.. باز اگ۳یا ۴ روزتا آخر همینطور باشه خوبه مرسی عزیزم حتما میخونمش
خخخ چقد تشکر کردی چیزی نگفتم ک کسی جوابتو نداد من دادم
من مثه خیلییاااا بیمرفت نیسم ک سوال کنی جوابتو ندم. تازه ادمینم جواب آدمو نمیدع
در ضمن منم همینم پارت قبلیو ی نگا میندازم تا بفهمم چی شد چی نشد عزیزم
پس کو پارت بعد سه روز ک گذشت ساعت سه و سی و دو دقیقسسسسس
بقیش اینقدر جالبه کتک کاری دارن اونم چه جورش
راجب زن عمو نفس میپرسه ازش
خدا کنه بفهمه مامانشه
امشب پارتا خیلییییییییییییی هیجانیه
پارت بعدی عالیه
جنجالیست
چقد تشکر کردی کاری نکردم ک فقد جواب سوال دادم خخ❤❤😘😘
من چون خودم سوال میکنم کسی جواب سوالمو نمیده هر کی
تو سایت سوالی بکنه اگه ببینم حتمن جوابشو میدم عزیزم😔☺
بعد فقد ت این مشکلو نداری منم باید س ساعت فک کنم تا یادم بیاد پارت قبل چیشد الان چی باس بشه😂😂
واااااه چراع دوتا ک شبیه هم نیستن تو سایت از طرف من پیام اومد چیشدددد؟؟؟
شاید دستت خورده گلم
حتمن بوخونش ساحل عشخم
پس کو پارت بعد ساعت چهار هاااااا ادمیننننننننننننن کو پارت بعد دیگه 😔😔😔😔😔
چرا پارت بعدی را نمی داریییییی ؟؟؟ 😭😭😭😭
چرا پارت جدید نمیاد خدااا