#رایان
همونطور که انگشتهامو روی میز میکوبیدم برای بار صدم به اون طرف باغ نگاه کردم.
– منتظر کسی هستی رایان جان؟
سریع خودمو جمع کردم.
– نه، نه.
دقیق نگاهم کرد و یه کم از قهوهشو خورد.
– اما انگار که هستی.
نگاه ازش گرفتم و یه کم از کیکمو با چنگال برداشتم.
– خودش میاد.
آهانی گفت.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
از وقتی قهوهها رو گذاشته رفته بیست دقیقه میگذره.
فکر نکنم اینقدر کارش طول بکشه چون گفت فقط میره لباسها رو بریزه توی ماشین لباسشویی!
با پام روی زمین ضرب گرفتم و بازم چشم انتظارش اطرافو نگاه کردم.
درآخر طاقت نیاوردم و هندزفریه توی جیبمو توی گوشم گذاشتم و دکمهشو زدم.
– خالد؟
صداش توی گوشم پیچید.
– بله ارباب.
– برو رختشور خونه ببین نفس داره چیکار میکنه.
– چشم.
دکمهی قطعو زدم و هندزفریو توی جیبم گذاشتم.
– راستی.
بهش نگاه کردم.
– این دختره نفس، زیاد پرویی ازش دیدم، بردته؟
با خنده نفسمو به بیرون فوت کردم و فنجونمو برداشتم.
– آره.
ابروهاش بالا پریدند.
– تا حالا آدمش نکردی؟
– بیخیالش، این درست نمیشه.
اخمی کرد.
– پس بفروشش.
فنجونو بالا بردم تا از قهوهم بخوره اما با این حرفش اخمی روی پیشونیم نشست و فنجونو کمی پایین بردم.
– کنترلش دست خودمه نیاز به فروشش نیست.
شونهای بالا انداخت.
– باشه.
بعد خیره به دریا قهوهشو خورد.
پوفی کشیدم و فنجونو بالا بردم.
از دست تو نفس!
دو قلب بیشتر از قهوهم نخورده بودم که با لرزش هندزفری فنجونو روی میز گذاشتم و بیرونش آوردم.
توی گوشم گذاشتم و دکمهشو زدم.
– میشنوم.
– ارباب نمیدونم چطور این اتفاق افتاده!
صدای خالد بود اونم با یه لحن پر ترس و نگرانی.
ذهنم سریع به فکر منفی در مورد نفس کشیده شد که آروم بلند شدم.
– چی شده؟
– لطفا بیان اتاق بردهها نفسو آوردم اینجا به دکترم خبر دادم.
نفس تو سینهم حبس شد.
بدون توجه به چهرهی سوالیه خاله لادن به بیرون از آلاچیق دویدم و عصبی و نگران گفتم: چی شده؟
– وقتی رسیدم رختشور خونه دیدمش که بیهوش روی زمین افتاده اونم با صورت غرق در خون!
سرجام میخکوب شدم و انگار که دیگه نفسم بالا نیومد.
نفس بریده زمزمه کردم: کار کی بوده؟
اما انگار نشنید که داد زدم: کار کی بوده؟
با تته پته گفت: مش… مشخص نیست ارباب.
دستمو مشت کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
هندزفریو توی جیبم گذاشتم و با شعلهی خشم توی وجودم تند قدم برداشتم.
بفهمم کار کیه میندازمش جلوی سگا تا تیکه تیکهش کنند.
به اتاق که رسیدم در نیمه بازشو وحشیانه کاملا باز کردم که با صدای بدی به دیوار خورد و همه از ترس به بالا پریدند.
وارد شدم که دیدم یه چند متر اتاق پر از آدمه.
با تن صدایی که دست خودم نبود داد زدم: چه خبره اینجا؟ برید بیرون.
به دقیقه نکشیده فقط سوگل و آرمیتا و خالد و صحرا توی اتاق موندند.
نگاهم که به نفس افتاد انگار وجودم تیکه تیکه شد.
صورتش یا کبود بود و یا زخم.
نفس بریده تند به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
با ترس نبضشو گرفتم که با حس کردن ضربانش نفس آسودهای کشیدم.
دستشو گرفتم که دیدم سرخیه مشت زدن داره.
رو به خالد غریدم: تک تک خدمتکارا رو یه جا جمع کن.
– چشم ارباب.
و سریع بیرون رفت.
سوگل با بغض گفت: آخه کی دلش اومده اینطوری بزنتش؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بلند شدم و زیر زانو و گردنشو گرفتم و بلندش کردم.
– دکتر اومد بگید بیاد اتاق من.
سوگل سریع بهم نزدیک شد.
-اما ارباب چرا نفسو میخواین ببرین…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد و سرشو پایین انداخت.
***********
نگران گفتم: نیاز به بیمارستان داره؟
کیفشو برداشت و بلند شد.
– خوشبختانه نه، فقط باید چند روزیو استراحت کنند، دارو و پمادهاشو واستون نوشتم میدمش به خالد.
سری تکون دادم.
– میتونید برید.
– روز خوش.
از کنارم گذشت و از اتاق بیرون رفت.
تا بخواد در رو ببنده سوگل مانعش شد و اومد داخل.
– من و آرمیتا میبریمش توی اتاق، مزاحم شما نمیشه.
با اخم به سمتش رفتم و انداختمش بیرون و در رو محکم بستم.
کلافه موهامو به هم ریختم و هندزفریو توی گوشم گذاشتم.
دکمهشو زدم و گفتم: تموم مرخصی خدمتکارا لغوه به اونایی که مرخصی گرفته بودن اجازه نده برند، از تک تکشون بازجویی میکنی تا ببینی کدومشون ضعف نشون میدند خودمم چند دقیقه دیگه میام.
– چشم ارباب.
هندزفریو درآوردم و روی میز آینه انداختم.
کنار تخت دست به جیب و با اخمهای شدید به هم گره خورده به گاز استریلها و چسبهای روی صورتش زل زدم.
بفهمم کار کیه زنده نمیذارمش.
نگاهم به سمت کبودیهای روی بازوش رفت.
این فقط کمی از کبودیهای بدنش بود.
کاملا معلوم بود که کار یه نفر نیست.
از عصبانیت انگار آتیش از چشمهام بیرون میزد و کل تنم داغ شده بود.
میکشمش نفس، میکشمش.
#نفس
پلکهایی که انگار ماههاست بسته رو به زور باز کردم.
یه ذره هم موقعیتمو درک نمیکردم.
انگار مغزم هیچ چیزیو تحلیل نمیکرد، حتی درد و سوزش صورتمو هم درک نمیکردم.
چند بار نگاهمو تو اتاق نسبتا تاریکی که تنها با نور ماه روشن شده بود چرخوندم.
من اینجا چیکار میکنم؟
با حس اینکه یکی کنارمه سرمو چرخوندم.
رایان دقیقا تو میلی متری ازم رو یه بالشت خوابیده بود.
به ساعت نگاه کردم.
دو نصف شب بود!
من چرا اینجام؟ مگه حدودا ساعت شش تو رختشور خونه نبودم؟ پس چرا اینجام و اینقدر از شب گذشته؟!
دستمو تکیه گاهم کردم تا بلند بشم اما با پیچیده شدن درد طاقت فرسایی تو کل بدنم واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد، آخی گفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
با دردی که حس کردم تازه همه چیز به یادم اومد که وحشت زده چشمهامو باز کردم.
با ترس به رایان و بعد اتاق نگاه کردم.
خم شدم تا رایانو صدا بزنم اما با دردی که کمرم گرفت چشمهامو روی هم فشار دادم و دیگه اشکم دراومد.
دستمو به کمرم گرفتم و با بغض به سختی گفتم: آخ خدا کمرم!
یه دفعه تخت تکون شدیدی خورد و پس بندش صدای نگران رایان بلند شد.
– نفس؟
چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
سریع بلند شد و به سمت پریز رفت و چراغو روشن کرد که از عادت نداشتن چشمهام به نور کوتاه چشمهامو بستم.
تو همون حالت نیم خیز مونده بودم چون اگه کوچیکترین تکونی میخوردم انگار که استخونهام خرد میشدند.
روی تخت نشست.
– خوبی؟
نگرانی توی نگاهش موج میزد.
با بغض گفتم: دارم از درد میمیرم.
بازوهامو گرفت.
– باید بخوابی.
بعد آروم آروم خوابوندم که از درد به بازوش چنگ زدم و با گریهای که دست خودم نبود گفتم: کمرم!
برق اشک توی چشمهاش میدرخشید.
– اصلا تکون نخور، بهتر میشی، بهت قول میدم.
با یادآوری اون سه نفری که تا پای مرگ زدنم چهار ستون بدنم لرزید.
درحالی که اصلا انرژیای واسم نمونده بود آروم لب زدم: کابوس بود رایان.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
– کار کی بود؟
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم و با چشمهای لبریز از اشک گفتم: سه تا بودند اما آشنا نبودند.
حالا برخلاف چند ثانیه پیش از نگاهش عصبانیت شعله میکشید.
نگاهشو به زمین دوخت و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– پس از بیرون اومده بودند.
با یادآوری حرفشون اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
– رایان؟
به چشمهام نگاه کرد و جوابی نداد.
– بهم گفتند…
با تشنگی آب دهنمو قورت دادم.
– گفتند که اگه ازت دوری نکنم این دفعه میکشنم.
کوتاه ابروهاش از هم باز شدند اما چند ثانیه بعد چنان اخمهاش به هم گره خوردند که یه لحظه ازش ترسیدم.
– به چه حقی همچین گهی خوردن؟
چونم از بغض لرزید.
– اما من نمیتونم.
دندونهاشو روی هم سایید.
دستشو کنار صورتم گذاشت و بیشتر تو صورتم خم شد.
– اون لاشخورا رو پیدا میکنم، هیچ کسی حق نداره که بخواد تو رو مجبور کنه ازم دوری کنی، هیچ کس، فهمیدی؟
سرمو بالا و پایین کردم و اشکی از گوشهی چشمم پایین بود.
خم شد و شقیقهمو طولانی بوسید که با بغض چشمهامو بستم.
کنار گوشم گفت: هواتو دارم، نترس، تا من هستم از هیچ چیزی نترس.
بغضم بزرگتر شد.
حرفاش حس خوبی داشتند جوری که دلمو بد به بازی میگرفتند.
کمی عقب کشید که چشمهامو باز کردم.
– گرسنته؟
سعی کردم با نفس عمیقی که کشیدم بغضمو مهار کنم.
– خیلی زیاد.
لبخند کم رنگی زد.
– میرم یه چیزی واست درست کنم.
ماتم برد و با بهت نگاهش کردم.
بوسهی آرومی به لب خشک شدم زد و بلند شد.
تا وقتی که از اتاق بیرون بره با ناباوری نگاهش کردم.
هیچ جوری نتونستم حرفشو درک کنم چون تا اونجایی که من میدونم رایان آدمی نیست که بخواد خودش آشپزی کنه اونم ساعت دو نصف شب واسه بردهش!
واقعا خودش بود؟!
#آرام
همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: شهر قشنگیه.
– آره، بیشتر تو این فصل میام اینجا، هواش خوبه.
– اما هیچ جایی مثل ایران نمیشه.
– ایرانو دوست داری؟
تازه متوجه شدم که نزدیک بود سوتی بدم.
هل کرده گفتم: آره آره.
– چرا؟
سعی کردم موضع خودمو حفظ کنم.
بهش نگاه کردم.
– چون همه هم زبان خودمند، درسته که میگند مشکلاتی داره اما دوسش داره، ایرانیها فکر میکنند اگه تو کشورای اروپایی مخصوصا آمریکا باشند خیلی خوشبختند اما اصلا اینطور نیست.
با سرش حرفمو تائید کرد.
– آره درسته، اینجور کشورا فقط واسه افراد پولدار خوبه وگرنه خود آمریکا بیشترین درصد فقیر رو داره، اگه مردم ایران میدونستند که تو این کشورا داره چی میگذره هیچوقت فکر زندگی کردن تو این کشورا به سرشون نمیزد، اونجاها حتی واسه تلوزیون دیدن هم باید مالیات پرداخت کنی!
با یادآوری نفس غم وجودمو پر کرد.
همیشه از دبی متنفر بود، هیچوقت هم رمانهای اربابی رو نمیخوند، میگفت دلم واسه دخترای داستان بد میسوزه ناراحتم میکنه.
بیچاره خواهرکم، کی فکرشو میکرد که گرفتار چیزایی بشه که ازشون متنفره؟
نفس پر غمی کشیدم.
– سیب زمینیه داغ بخوریم؟
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– صد البته.
جلوی یه دکهی ماشینی وایساد.
کنارش وایسادم و خیره بهش به ماشین تکیه دادم.
حسابی خوب عربی حرف میزد.
حتی یه کلمه هم از حرفاش نمیفهمیدم.
سفارش که داد به طرفم چرخید که زود نگاه ازش گرفتم.
دست به جیب کنارم به ماشین تکیه داد.
– آرام؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
نگاهشو به سمتم چرخوند.
– از اینکه کنارمی چه حسی داری؟
لبخندی زدم.
– حس خوب اما از اینکه حرصتو درارم حس خوبم بیشتر میشه.
سعی کرد نخنده و با حرص نگام کنه اما موفق نشد و خندید که منم خندیدم.
دستشو دور شونم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
– چقدر همه چیز اتفاقی اتفاق افتاد، مخصوصا دیدن تو.
لبخند روی لبم کم رنگتر شد.
اتفاقی؟ نه، اشتباه میکنی!
– کاش زودتر دیده بودمت.
نم اشک چشمهامو خیس کرد.
با سنگینی نگاهش بهش نگاه کردم.
- اگه زودتر دیده بودمت شاید اینقدر روزام با غم نمیگذشت.
حرفهاش درد داشتند، نه واسه دلم، واسه وجودم، واسه دروغام، حتی این منی که میشناسه رو خود اصلیم نیستم، اون به یه دختر فقیر بی پدر و مادر دیپلم نگرفته حس پیدا کرده نه به یه دختر پولدار رشتهی پزشکی!
پس حتی اگه بگه دوستم داره هم میتونم قبول کنم که خود اصلیمو دوست داره؟
نمیدونم چقدر نگاهم طولانی شد اما وقتی به خودم اومدم که صدای مرده که رادمانو مورد خطاب قرار میداد بلند شد.
سریع نگاه ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم.
از رو به روم رد شد.
با بوی سیب زمینی سرخ کردهای که به بینیم خورد سرمو بالا آوردم.
– زیاد واست سفارش دادم چون میدونم خیلی دوست داری.
لبخندی زدم و لیوان کاغذی بزرگ و پهن سیب زمینیو ازش گرفتم.
– ممنون.
سری تکون داد.
بازم به راهمون که مقصد نامعلومی داشت ادامه دادیم.
کل سسها رو روی سیب زمینیم خالی کردم و یه دونشو توی دهنم گذاشتم و چشم بسته با لذت جویدم.
اصلا سیب زمینی سرخ کرده به آدم حس زندگی میده.
صدای خندون رادمان بلند شد: خوشمزهست؟
دوتاشو هم زمان خوردم و با دهن پر گفتم: عالیه!
خندید و دیگه چیزی نگفت.
تو اوج لذت سیب زمینی خوردن بودم که یه دفعه صدای رعد و برق کل حسمو پروند؛ از ترس جیغی کشیدم و از جا پریدم.
– اوه اوه بارون! بدو بریم…
اما هنوز حرفشو کامل نکرده بود که رعد و برق دوم مساوی شد با ریزش بارون اونم رگباری!
با خیس شدن ناگهانیم کوتاه لرزی تو بدنم پیچید.
بازومو گرفت و تند به جلو کشیدم که سیب زمینیهامو توی بغلم گرفتم.
اینقدر شدید بود که کل جونمون داشت خیس میشد.
هر طرفی که نگاه میکردی میدیدی بقیه هم دارند میدوند.
با دیدن ورودیه یه خونهی کوچیک که سایه بونی داشت بهش اشاره کردم و تند گفتم: بریم اونجا.
اینبار مچمو گرفت و دوید.
تموم تلاشم این بود که سیب زمینیهام خیس نشند.
زود از پلهها بالا رفتیم و بدون اینکه واسمون مهم باشه که زمین پر از خاکه نشستیم.
سریع به سیب زمینیم نگاه کردم.
با دیدن اینکه سالمند با ذوق گفتم: سیب زمینیهای نازنینم.
بعدم بدون اینکه برام مهم باشه از سر تا پا خیس شدم به خوردنم ادامه دادم که نمیدونم چرا صدای خندهی رادمان به هوا شلیک شد و با همون لباس خیس روی زمین خوابید و از ته دل قهقهه زد.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: چی شد؟
میون خندههاش به سختی گفت: خدا... نک… شتت… آرام.
با تعجب گفتم: چرا میخندی؟ دیوونه شدی؟
با خنده محکم به کمرم زد که از خیس بودن لباسم بدجور سوخت و اوف بلندی گفتم و از جا پریدم.
با دیدن سیب زمینیهایی که بخاطر پریدنم ریخته شده بودند انگار آتیش گرفتم.
جیغ زدم: رادمان!
لیوانو زمین گذاشتم و مثل ببر زخمی به سمتش هجوم بردم.
قبل از اینکه بلند بشه روش نشستم و شروع کردم به مشت کوبیدن بهش و موهاشو کشیدن که صدای دادش بلند شد.
جیغ زدم: بیشتر سیب زمینیهامو ریختی کثافت حالا من چی بخورم گرسنمه هان؟
درحالی که سعی میکرد مشتهامو وایسونه با خنده گفت: مگه قحطیه غذاست؟
داد زدم: حرف نزن، هیچی مثل سیب زمینی نمیشه.
نمیدونست بخنده یا از خودش جدام کنه.
با خنده داد زد: روانی بسه.
مچهامو آزاد کردم و مشتمو بالا بردم که دستهاشو روی صورتش گذاشت.
– نزنیا.
از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی میخواستم جدی باشم.
لای انگشتهاشو باز کرد.
– آروم باش قول میدم بیشتر از این برات بخرم.
مدام دندونهامو به هم میکوبیدم تا نخندم.
چند ثانیه تو همون حالت مثل دیوونه به هم زل زدیم اما یه دفعه تو یه حرکت غافلگیر کننده یقهمو گرفت و جای خودشو باهام عوض کرد که جیغی کشیدم و چشمهامو بستم.
با خنده گفت: فسقلی جونم تو و خشونت؟
با حرص چشمهامو باز کردم.
مطمئنم هر کسی میدیدمون به عقلمون شک میکرد که با این لباسهای خیس رو این زمین پر از خاک غلت زدیم!
صدای شر شر بارون و بوق ماشینها همه جا رو پر کرده بود.
– از روم بلند شو، هم من گلی شدم هم تو!
موهای چسبیده شده به صورتمو کنار زدم.
– خیس که میشی جذاب میشی.
با حرص گفتم: حالا که پر از گل شدم، حالم داره به هم میخوره.
گل چسبیده شده به موهامو کند.
– مثلا فرض کن پر از شپش باشه.
باز اسم شپش اومد و حساسیت منو به طور شدیدی فعال کرد.
شروع کردم به تقلا کردن و جیغ زدم: بلندم کن شاید اینجاها شپش داشته باشه، رادمان لوس نشو.
با خنده از روم بلند شد که سریع بلند شدم اما بخاطر ته کفشم که به دلیل ترکیب خاک و بارون گل شده بود نزدیک بود با سر برم روی زمین و به رحمت الهی بپیوندم اما رادمان سریع بازو و کمرمو گرفت که بلافاصله دستهامو توی موهام کشیدم و با حالت گریه گفتم: موهام پر از گل شده بیا بریم خونه رادمان.
خندید و مچهامو گرفت و پشت سرم برد.
– اینقدر وسواس به خرج نده هیچیت نمیشه، بارونم داره کمتر میشه.
به سر تا پای هردومون نگاه کردم.
یعنی گلیه خالص شده بودیم.
– یه نگاه به وضعمون بنداز!
خندید.
– دختر نازنازی!
با اخم نگاهش کردم که اونم اخمی کرد و گفت: اینجور نگام نکن میخورمتا!
سعی کردم نخندم.
– مچهامو ول کن.
با بادی که وزید یه لحظه لرزیدم و تو بغل رادمان خودمو جا کردم.
اولش از برخورد صورتم به لباس خیسش خوشم نیومد اما کم کم عادت کردم.
– سردم شد.
مچهامو ول کرد و بازوهاشو دورم حلقه کرد که گرمای خوب و لذت بخشی توی تنم پیچید.
– الان چی؟
دستهامم بین بدنم و بدنش فرو کردم و چشمهامو بستم.
– الان عالیه.
آروم و کوتاه خندید.
چشمهامو باز کردم و سرمو بالا آوردم که نگاهم کرد.
– میشه یه کم تو بغلت بمونم؟
لبخند پررنگی روی لبش نشست.
– چرا نشه؟ بغلم مال توعه.
لبخند خجالت و ذوق زدهای زدم و بازم سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم و چشمهامو بستم.
اینجا هیچ ترسی از اینکه آدمای دور ورم با دیدن این صحنه چه فکری میکنند نداشتم، اما ترسم از این بود که یه روزی این آغوشو از دست بدم، همون روزی که همه چیز برملا بشه، اون روز دیگه این آغوشش که سهله، حتی نگاهشم دیگه سهم من نمیشه!
قلبم انگار از درد تیکه تیکهش کردند.
حریصانه دستهامو دور کمرش حلقه کردم و گرمای تنشو بیشتر از قبل تو وجودم و احساسم حل کردم.
نه، نباید هیچوقت این اتفاق بیوفته نباید.
نم اشک چشمهای بستهمو به سوزش درآورد.
بهش نزدیک شدم تا نفسو پیدا کنم اما چی شد و چه موقع درگیر این حس لعنتی شدم؟ چجوری؟ منکه نمیخواستم، حتی بهش فکرم نمیکردم!
#رادمان
تو این بوی بارون بغل کردنش حس خوبی داشت.
همه چیز غیرقابل کنترل پیش رفت.
واسه یه هدف دیگه بهش نزدیک شدم اما سرنوشت یه چیز دیگه برام نوشت.
میدونم و یقین دارم اولین دختریه که بدون چشم داشتن به مالم کنارمه و همین فکر باعث میشه که حس فوق العاده صمیمیتی باهاش بکنم.
روز قبل اون روزی که تولد گرفتیم خیلی فکر کردم، در حدی که داشت مغزم منفجر میشد.
با خودم گفتم تا کی دورم پر از دخترای مختلفی باشه که میدونم بخاطر پولم بهم میچسبند؟ پس تا آخر یکیو انتخاب میکنم که واقعا خودمو بخواد.
من و آرام از اول هیچ حسی به هم نداشتیم اما الان… مطمئنم اونم دوستم داره، این از کاراش معلومه.
آرام تنها کسیه که هیچ خطری برام نداره، یه دختر فقیری که بدون پدر و مادر بزرگ شده و میدونم که چقدر مستقله، همین ویژگی باعث میشه که دوست داشتنی بشه.
تو این مدت اخلاق و کاراش منو مجذوب خودش کرده، تا حالا دختریو توی خونم راه نداده بودیم که بیاد و بمونه، به طور عجیبی آرام اولین نفره.
– ممنون که هستی، ممنونم آرام.
حلقهی دستش دور کمرم تنگتر شد و با صدایی که لرزششو حس میکردم گفت: منم ممنونم که تو هستی و تنهام نمیذاری.
سرشو عقب بردم که نگاه پر از اشکش به نگاهم گره خورد و حس بد و آزار دهندهایو بهم داد.
– معلومه که تنهات نمیذارم، تو تنها کسی هستی که کنارش هوسم بهم دستور نمیده و به جاش…
به قلبم اشاره کردم.
– قلبم حرف میزنه.
یه دفعه سرشو محکم به قفسهی سینهم چسبوند و صدای هق هقش بلند شد که دلم هری ریخت.
سریع از خودم جداش کردم و با ناباوری گفتم: چرا گریه میکنی؟
چشم بسته با گریه گفت: معذرت میخوام.
دستهامو دو طرف صورتش گذاشتم.
– آخه واسهی چی؟
چشمهاشو باز کرد که نگاهش قلبمو به آتیش کشوند.
– واسه همه چیز، همین.
باز بغلش کردم و سرشو به سینهم چسبوندم.
– گریه نکن دیوونه، تنها کسی که توی زندگیم نباید ازم معذرت خواهی کنه تویی، پس دیگه نگو این حرفو.
لباسمو توی مشتش گرفت و صدای گریهشو خفه کرد.
دستمو توی موهای خیس و گلیش فرو کردم و با التماس گفتم: گریه نکن، نمیتونم ببینم.
#مطهره
حمید روی مبل رو به رومون نشست و دست به سینه با شیطنت خاصی توی نگاهش بهمون نگاه کرد.
محدثه بیطاقت گفت: چرا بهمون نگاه میکنی؟ حرفتو بگو.
– چی بهم میدین؟
ماهان با حرص گفت: میزنم دندوناتو توی دهنت خورد میکنم حمید، د بنال!
حمید یه ابروشو بالا انداخت.
– مامور قانونو میخوای بزنی؟
هممون داشتیم از استرس میمردم اونوقت این اینجا واسمون زبون میریخت!
ماهان خواست بلند بشه که مهرداد بازوشو گرفت و نشوندش.
– آروم باش.
بعد رو به حمید با اخم گفت: بگو.
حمید بیحرف نگاهشو بینمون چرخوند.
به زمین نگاه کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
استغفرالله!
اونقدر سکوتش طولانی شد که قبلی از اینکه کسی حرفی بزنه جوری داد زدم که همه از ترس به بالا پریدند.
– حرف میزنی یا به حرف بیارمت؟
دستشو روی قلبش گذاشت و با حالت ترس گفت: این صداتو از کجات درآوردی؟ زهر ترک شدم که!
نیم خیز شدم که بلند بشم اما زود گفت: باشه باشه میگم نمیخواد اصلا واسه زدن من انرژی خرج بدی.
جدی گفتم: پس بگو.
مهرداد به شونهم زد.
– خوشم اومد خانمم، دستت دردنکنه.
با لبخند عمیقی گفتم: قابلی نداشت.
بعد با اخم به حمید نگاه کردم.
– خب؟
تکیهشو از مبل گرفت.
– فرهاد…
محدثه لب مبل نشست و پرید وسط حرفش: خب؟
حمید لبخندی زد.
– گرفتیمش.
از خوشحالی هینی کشیدم و دستهامو روی دهنم گذاشتم و محدثه چنان جیغی زد که کل صداش فکر کنم توی هتل پیچید و گوشمو بد به درد آورد.
ماهان سریع بلند شد و تند گفت: کی؟
– صبح زود.
محدثه توی بغل ماهان پرید که بغلش کرد و درست مثل جوونای بیست ساله چرخوندش که با خنده به مهرداد نگاه کردم.
خوشحالی خاصی توی صورتش موج میزد.
دستشو دور شونم حلقه کرد و به خودش فشارم داد.
– خودشه!
هیجان زده گفتم: چجوری گرفتینش؟
محدثه و ماهان به سمتش چرخیدند و منتظر نگاهش کردند.
– دیشب یه ناشناس با مرکز توی ایران تماس گرفت و جاشو لو داد.
اخم ریزی کردم.
– نفهمیدید کی بوده؟
– نه، هیچ جوری نتونستیم.
مهرداد: فرهاد اعتراف کرده؟
حمید: فعلا اعتراف نکرده اما نگران نباشید ازش اعتراف میگیریم.
محدثه: همین که گرفتینشون خودش کلی امتیازه، مگه نه؟
حمید لبخندی زد.
– درسته.
بلند شدم و درحالی که قلبمم از خوشحالی و هیجان سر از پا نمیشناخت گفتم: پس امشب هممون مهمون ماهانیم.
بعد با نیش باز بهش نگاه کردم.
برخلاف تصورم به قفسهی سینهش زد و با لحن خاصی گفت: چرا که نه، یه شام توپ بهتون میدم.
مهرداد با خنده گفت: خوبه، زیادم باید بدی.
یه ابروشو بالا انداخت و بهش نگاه کرد.
– دیگه پررو نشو!
هممون حتی خودشم خندیدیم.
حالا چهرهی مادرانهی محدثه امیدوارتر از قبل شده بود.
غصه نخور، خدا پشتمونه، نفسو پیدا میکنیم.
*******
خندیدم.
– باشه آبجی من باشه، اولین نفر به تو میگم.
– آفرین، دبی خوش بگذره.
با بدجنسی گفتم: خوش میگذره نگران نباش.
ایشی گفت و ادامه داد: خدا بده از این شانسا یکی هم ما رو ببره دبی.
خندیدم.
– غصه نخور خواهرکم، خودم میبرمت.
– لازم نکرده.
از اینکه هیچوقت عوض نمیشه آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– باشه، خودت خواستی… به مامان سلام برسون، بگو زود بهش زنگ میزنم.
– باشه، راستی، به آرام زنگ زدم جواب نداد، ازش خبر داری؟
– دیگه درگیر درسشه بچم، امشب بهش زنگ میزنم.
– باشه، زنگ زدی بگو بیمعرفت بهم زنگ بزنه، خداحافظ خواهر بزرگه.
– باشه بهش میگم، خداحافظ خواهر کوچیکه.
تماسو قطع کردم و به مدت حرف زدنمون نگاه کردم که ابروهام بالا پریدند و خندیدم.
بیست دقیقه!
دقیقا شبیه دقیقهای که با مرجان حرف زدم! فکر نکنم خود برادرشم اینقدر باهاش حرف زده باشه.
بازم خندیدم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.
شالمو مرتب کردم و به سمت در رستوران رفتم.
صدای آهنگ حتی تا اینجا هم میومد.
از دست تو ماهان! رفته به گروه نوازندهی رستوران پول داده که آهنگ شاد بزنند، هنوزم نمیتونم قبول کنم که داریم پیر میشیم! هنوزم کارای گذشتمونو داریم، شیطنتها، حرص درآوردنا.
در رستوران که شبیه در کابوی آمریکایی بود رو گرفتم تا بازش کنم اما یه دفعه حضور یکیو پشت سرم حس کردم و بلافاصله دست مردونهای روی دستم نشست که دلم هری ریخت.
دستشو به شدت پس زدم و خواستم بچرخم اما مچمو گرفت و نزدیک به گوشم گفت: بدون سر و صدا کردن پشتم بیا.
صداش شدید آشنا بود، جوری که با چیزی که از ذهنم میگذشت بدنمو میلرزوند.
عزممو جمع کردم و خواستم با داد مهرداد رو صدا بزنم اما هنوز صدام اوج نگرفته بود که دستشو روی دهنم گذاشت و چرخوندم و به دیوار کنار در کوبیدم.
با دیدن اینکه حدسم درست از آب دراومده انگار روح از تنم جدا شد و با وحشت به چشمهای آبیش زل زدم.
– سر و صدا نکن خانمم، نمیخوام اذیتت کنم، یه کم باهات حرف دارم.
قفسهی سینهم تند و بالا و پایین میشد و اونقدر فشارم افتاده بود که هر لحظه امکان میدادم بیهوش بشم.
هنوزم اعتراف میکنم که ازش میترسم، چون بهتر از هر کسی خود اصلیشو میشناسم.
دوتا دختر بیتفاوت نگاهی بهمون انداختند و بعد وارد رستوران شدند که کل امیدم ناامید شد و فهمیدم برعکس ایران مردم اینجا اهل دردسر نیستند و کمکی نمیکنند.
اشک توی چشمهام جوشید و زیر دستش نامفهوم گفتم: ولم کن بذار برم.
انگار فهمید چی گفتم که جواب داد: به وقتش میری اما الان نه.
اون دستش که روی گردنم رفت قصدشو خوندم که با تقلا سعی کردم از رسیدن دستش به اون نقطه از گردنم که بیهوشم میکنه جلوگیری کنم.
بین خودش و دیوار حبسم کرد اما دست از تقلا برنداشتم و زیر دستش تا تونستم داد کشیدم.
– هنوزم چموشی!
این دفعه راحتتر از قبل به اون نقطه رسید و تو یه حرکت با انگشتهاش فشارش داد که درد بدی توی گردنم پیچید و آخی از بین لبهام خارج کرد اما به چند ثانیه نکشیده پلکهام روی هم افتادند و دیگه چیزی نفهمیدم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
ای خاعک
ببخشید حالا که اینترنت ها وصل شده چرا پارت جدید و نمیزارید
عالى بود خواهش میکنم تا دو روز آینده پارت ٢٢ رو هم بزارى
عالییییییییی بود
واییی مطهره بدبخت شد 😭😭😨😨😱😱
ببخشید چند روز به چند روز گارت جدید میاد
معمولا سه یا چهار روزه است اما امیدوارم به دو روزه تغییر کنه
وای انقده بدم میادازاین مطهره ینی متنفرم ازش باباحذفشون کن ازاین رمان سری اول مال اونابوددیگه واسه چی اینجام همش اونوراوی میزاری نفس وارام باشن بهتره درضمن مطهره انگار ک تازه بیست سالش شده اه چندش
دقیقاااااااا
پارت جدید زود باش
اخیییی بلاخاره اینترنت وصل شد باهم بگین امییینننن
وااای سلااااام تو رو خدا به محض اینکه پارت ب دستتون رسید بزارین ممنووونم
پارت جدیدشو کی میزارین؟
فعلا معلوم نیست
وااای یعنی چی معلوم نیست من گفتم الان نت وصل شه ۲ ۳ تا پارت میزارین مث اینکه زهی خیال باطله نویسنده جونم مطهره خوش قلمم خواهش می کنم دست بجنبون
فعلا نت مطهره خانم وصل نشده
ادمییین شیطون شدیاااا 😂استاد خلافکار رو میگی نتِ نویسنده استاد خلافکار هنوز وصل نشده ولی می بینم که اینجا میگی مطهره خانم 😉
خب هر دوتاشون وصل نشده دیگه
مطهره نویسنده معشوقه جاسوس هست
ترنم هم نویسنده استاد خلافکار
😂😂😂باشه
یه سوال ادمینای چهار تا سایت (برتر ، دونی ، من ، وان) یه نفرن یا فرق میکنن؟؟؟؟
سوال سخت نپرس
عههه😂 اینقدر سخته؟؟!!
خدا وکیلی یکیه؟؟ حداقل رمان دونی و برتر رو بگین…
رمان دلشوره ؛بویه با طعم خون از ک.شاهینفر
رمان حاکم؛تباهکار؛دستان از فرشته تات شهدوست
رمان سلبریتی؛هفت خط از گیسو خزان
خواهشابزارید😊مخصوصا رمان دلشوررررررررره❣آراز و پناه❣
ببینم چی میشه
ادمین خواهش میکنم اگه دسترسی به رمان های دستان و حاکم تباهکار یا رمانای دیگه فرشته جون دسرسی داری بزار خیلی تعریفشو شنیدم
این رمانا چاپ شدن نمیشه گذاشت تو سایت
پارت بعدیو کی میزارین ؟
ادمین میدونی رمان عشق بی رحم (جلد ۲) کجا میتونم پیداش کنم؟؟
خیلی گشتم نیس
این رمان پولیه باید خریداری کنید
رمان حرارت تنت که توی سایت رمان من هست هم خیلی خوبه هم پرطرفدار❤من رمانای مختلف خوندم؛بعضی رمانا اگه دوروز دیرتر پارت بزارن ادم دلش نمیخواد بخونه رمان رو نصفهول میکنه؛ولی حرارت تنت بعد از یک سال وخورده ای بازم طرفدار داره. قلم این نویسنده خیلی متفاوت وقشنگه🎶رمان دلشوره هم از همون نویسنده است؛؛خواهشا بزارید🥺
اتفاقا خعلی مسخرس من خودم خوندم ولی نصفه ول کردم
البته هر کی ی نظری داره ولی من اثن خوشم نیومدد
واااااااای ادمین هنوزم معلوم نیست کی پارت جدید می ذاری؟
نه معلوم نیست