#آرمین
تموم مدت نگاهم روش زوم بود اما یه لحظه هم برنگشت و نگام کن.
جنینوار تو خودش جمع شده بود و رو به خیابون چشمهاشو بسته بود.
این چند روز حسابی کلافهم کرده.
منی که همه بهم التماس میکردند حالا افتادم تو دام دختری که برخلاف بقیهی دخترای دور و ورم یه ذره هم بهم محل نمیده و این واقعا برام غیر قابل تحمله.
دستمو به سمت بازوش بردم اما نزدیک بهش منصرف شدم.
نفسمو طولانی به بیرون فوت کردم و دستی به ته ریشم کشیدم.
دیگه نمیدونم براش چیکار کنم که فکر اون رایانو از سرش بیرون کنه.
بکشمش؟ اما مگه میتونم دوست دوران راهنماییمو بکشم؟ هنوز اینقدر پست نشدم.
شاید اگه الیور تو این شرایط بود رایانو میکشت اما من نمیتونم مثل اون باشم، هیچوقت نتونستم.
لبمو با زبونم تر کردم و کلافه گفتم: نفس؟
اما انگار نه انگار.
پوفی کشیدم و بهش نزدیکتر شدم.
– واقعا داره صبرم لبریز میشه نفس، آدم تا یه حدی تحمل داره.
اما حتی پلکهاشم تکون نخوردند.
دندونهامو روی هم فشار دادم و شستمو به لبم کشیدم.
درآخر طاقت نیاوردم و بازوشو گرفتم و محکم تکونش دادم اما از گرمای بدنش تند دستمو عقب کشیدم و نفسم قطع شد.
با ترس سریع دستمو روی پیشونیش گذاشتم که دیدم داره تو تب میسوزه.
با وحشت چندبار به گونهش زدم و بلند گفتم: نفس؟
اما عکس العملی نشون نداد که هراسون به سمت راننده چرخیدم و چندبار به شونهش زدم و تند گفتم: برو یه بیمارستان، زود.
چشمی گفت.
سریع خم شدم و از توی داشبورد آب معدنیو بیرون آوردم و به سمت نفس چرخیدم.
درسته آبش زیاد سرد نبود اما از هیچی بهتر بود.
با دستی که برای اولین بار بخاطر یه دختر لرزون و یخ کرده شده بود در بطریو باز کردم و آبو توی صورتش پاشیدم.
قلبم روی هزار میزد و مونده بودم واسه زودتر رسیدن به بیمارستان چیکار کنم.
مغزم کاملا هنگ کرده بودم و جلسهی مهم امشب که بابا روش تاکید داشت باشم و دیر کنم دیگه واسم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که در حال حاضر بهش فکر میکردم نفس و تو تب سوختنش بود که انگار داشت جونو ازم میگرفت.
**********
انگار ماهها کار کرده بودم که این چند دقیقه تو سخت ترین حد ممکن گذشت و رمقو از تنم گرفته بود.
کنار تختش همونطور که دستشو گرفته بود چشمهای تقریبا سرخ شدمو بسته بودم.
سکوت اتاقو پر کرده بود و ترجیح داده بودم فقط یه چراغ روشن باشه.
دلم میخواست واسه اولین بار بگیرمش توی بغلم و بخوابم، مطمئنم لذت بخشترین خواب عمرم میشه اما چیکار کنم که میترسم با اینکارم بیشتر از خودم دورش کنم.
با صدای گوشیم از آرامش افکارم پرت شدم بیرون و چشمهامو باز کردم.
از توی جیبم بیرونش آوردم و تا خواستم رد بدم با دیدن “الیور” تازه یادم افتاد که باید میرفتم عمارت.
سریع بلند شدم و هل کرده جواب دادم.
هنوز یه کلمه حرف نزده بودم که صدای جدیش توی گوشم پیچید و مثل همیشه ابهتش مجبور به سکوتم کرد.
– قرار بود بیست دقیقه پیش برسی، کجایی؟
همونطور که دور اتاق چرخ میزدم چنگی به موهام زدم.
– من… من نمیتونم بیام.
– اونوقت چرا؟
به نفس نگاه کردم.
نمیتونستم تنهاش بذارم.
جرئتمو جمع کردم و گفتم: نفس تب کرده نمیتونم تنهاش بذارم.
صداش رگهی عصبی پیدا کرد.
– معلوم هست چی میگی؟ مگه قحطیه پرستار و دکتره؟ همین الان بلند میشی میای، فهمیدی؟
مشتمو چندبار آروم به لبم کوبیدم.
با تحکم گفت: فهمیدی آرمین؟ بابا بفهمه فقط بخاطر یه دختر به همچین جلسهی مهمی نیومدی میدونی که راحت ازش نمیگذره.
دستی به گردنم کشیدم و زیر لب عصبی گفتم: لعنتی!
با لحن دستوریه همیشگیش گفت: تا نیم ساعت دیگه توی عمارت ببینمت آرمین.
و بعدم صدای آزار دهندهی بوق توی گوشم پیچید که با عصبانیت لگدی به یخچال زدم که تکون شدیدی خورد.
گوشیو روی تخت پرت کردم و دو دستمو توی موهام فرو بردم.
همیشه همینه، همیشه بهم دستور میدند و انتظار دارند بدون چون و چرا اجراش کنم، اما تا کی؟ تا کی باید نقش نخالهی توی خانواده رو بازی کنم و اعتراضی نکنم؟
روی تخت نشستم و به نفس چشم دوختم.
– مهم نیست که چی میشه، من اینجا میمونم و به اون مهمونیه کوفتی هم نمیرم.
#مطهره
عصبی از اینکه که جوابی واسه هیچ یک از سوال هام نگرفته بودم پامو به زمین میکوبیدم.
تو اون تاریخ و حتی یه هفته بعدش هم محمولهی دختر جا به جا نکردند پس نفس نمیتونه توسط اینا دزدیده شده باشه.
خم شدم و با دو دستم صورتمو پوشوندم.
پس کار کیه؟
– اگه بخوای از نفوذم استفاده میکنم و دختره رو واست پیدا میکنم.
سرمو بالا بردم و با یه ابروی بالا رفته گفتم: اونوقت درمقابلش چی ازم میخوای؟
پا روی پا انداخت.
– هیچی.
صاف نشستم و پوزخندی زدم.
– برو خودتو سیاه کن جاستین، من تو رو خوب میشناسم، چی میخوای؟
لبخند مرموزی زد.
– انجامش زیاد سخت نیست.
اخمهامو توی هم کشیدم.
– برو سر اصل مطلب.
دستهی کاناپه رو لمس کرد و گفت: میخوام بفهمی نیما کجاست و بهم بگی.
و بعد سکوت کرد.
با تمسخر خندیدم.
– همین؟
دست به سینه شد.
– همین عزیزم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
این ریگی به کفشش هست، شک نکن.
این نگاههاش معنیه خوبی نمیدند.
از جام بلند شدم.
– وقتشه با روسای دیگه جلسه بذاری، شب خوش.
چرخیدم که برم اما با صداش وایسادم.
– صبر کن.
به سمتش نچرخیدم.
حس کردم که از جاش بلند شد.
– واقعا داری همچین معاملهی پر سودیو رد میکنی؟
حالا صداشو کاملا پشت سرم میشنیدم.
– تو میتونی راحت دختره رو پیدا کنی، البته اگه خودت بخوای.
پوزخند محوی زدم و به سمتش چرخیدم.
– انتظار داری جای شوهر سابقمو پیشت لو بدم؟ اوه جاستین سخت دراشتباهی.
به سمت در چرخیدم و قدمی برداشتم اما دستش سریع دور بازوم پیچید و به سمت خودش چرخوندم که اخمهام شدید به هم گره خوردند.
تلاش کردم دستشو پس بزنم اما محکمتر گرفت و به خودش نزدیکترم کرد که نفس تو سینهم حبس شد.
اون چشمهای آبیش یاد نیما مینداختم و بدنمو میلرزوند.
– حالا که پاتو گذاشتی توی این عمارت راحت نمیتونی بیرون بری.
دلم هری ریخت و بیاراده با ترس به اطرافم که پر از محافظ بود نگاه کردم و آب دهنمو به سختی قورت دادم.
صداشو که کنار گوشم شنیدم ترس وجودمو توی نگاهم ریخت.
– یه کم باهام راه بیا تا نه من اذیت بشم نه تو.
دستمو مشت کردم تا شاهد خفیف لرزیدنش نشه.
– قرارمون این نبود جاستین، ولم کن بذار برم.
کوتاه خندید.
– اما من قراری تعیین نکرده بود، فقط قرار بود بیای ببینیم.
تو این عمارت به این بزرگی که دقیقا شبیه به موزه بود هوا هر لحظه واسم کمتر میشد و به سختی میتونستم نفس بکشم.
همیشه هر وقت بیش از حد بترسم همین بلا سرم میاد و حالا از این میترسم که اسپری لازم بشه.
– ببین، من… من اصلا خبری ازش ندارم و نمیخوامم داشته باشم.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– بهتره بخوای زن نیما، میدونی که با آدمای لجباز چیکار میکنم و اینکه…
همین که دستش به سمت بدنم اومد روح از تنم جدا شد که تقلا کردم از دستش فرار کنم اما محکم کمرمو گرفت که تازه یادم اومد اسلحه دارم.
تا خواست اسلحهمو بقاپه سریع لگد محکمی بین پاش زدم که صدای دادش بلند شد و از درد خم شد.
تا محافظاش خواستند به سمتم بیان اسلحه رو بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم.
– جرئت دارید دست از پا خطا کنید.
با اون یکی دستمم اسلحه رو گرفتم تا متوجه لرزش دستهام و شدید ترسیدنم نشند.
جاستین راست میگه من دیگه اون مطهرهی سابق نیستم.
یکیشون با عصبانیت گفت: کار احمقانهای نکن وگرنه سالم از اینجا نمیتونی بیرون بری.
جاستین همونطور که هنوزم خم بود با درد گفت: میکشمت مطهره.
کلتو محکمتر توی دستهام گرفتم.
ضربان قلبم اونقدر بالا بود و فشارم جوری افتاده بود که حس میکردم الانه که بیهوش بشم.
یه دفعه صدای داد آشنایی تو محوطه پیچید و جوری بلند بود که صداش تا اینجا هم واضح رسید.
– گمشو کنار.
چندتا از محافظا به بیرون دویدند اما با صدای شلیکی که همه جا رو پر کرد از جا پریدم که تو همین لحظه جاستین از ترسم استفاده کرد و کلتو ازم گرفت و دورتر ازم پرتش کرد.
با پاهای سست شده عقب عقب رفتم و اون تنها با نگاه فوق العاده خشن و رعب انگیز توی چشمهام زل زد.
با برخورد کمرم به ستون نفس تو سینهم حبس شد.
دوتا از محافظاش خواستند سمتم بیاد که سریع دستشو بالا برد اما نگاهشو از روم برنداشت.
– واسهی خودت یه قبر کندی مطهره.
با صدای فوق العاده عصبانیه کسی که شنیدم دیگه جاستینو یادم رفت و با وحشت به سمتش که نزدیک در وایساده بود چرخیدم.
نیما بود اونم با صورتی کبود شده از خشم.
محافظاش کلاشینکف به دست دورش وایساده بودند و یکیشون در عمارتو بست و مانع کسایی که میخواستند بیان داخل شد.
جاستین با خنده گفت: ببین کی اینجاست؟ نیما شاهرخی!
اما نیما تنها نگاهش روی من زوم بود.
انگار با نگاهش میخواست بهم بفهمونه مطهره تو دیگه مردی، اشهدتو بخون.
لرزش بدنم حالا واضحتر از قبل شده بود و نفسم تنگتر.
آروم اما خشن گفت: کاری به تو ندارم جاستین، اومدم اونو ببرم.
نگاه لرزونمو به جاستین دوختم.
راحت خودشو روی کاناپه انداخت و با لحن شرورانهای گفت:داشتم از زنت سراغتو میگرفتم اما گفت واسش مهم نیستی، ای وای چقدر بد! چیکارش کردی که اینطوری شده؟
خون چشمهای نیما رو پر کرد و به سمتم تند قدم برداشت.
خواستم فرار کنم اما از بیجون بودن پاهام زمین افتادم و از درد آخی از بین لبهام خارج شد.
چقدر بد بود که میون کسایی گیر کنی که بدونی هیچ کدومشون ناجی تو نمیشن، تو این لحظهها آدم با خودش میگه کاش خدا یه شانس دیگه واسه زنده موندن بهم بده.
سریع دستمو تکیه گاه بدنم کردم و با نفس تنگی گفتم: تو حق دخالت توی کارای منو نداری.
بهم که رسید یقهمو گرفت و وحشیانه بلندم کرد.
رگ شقیقهش باد کرده بود و این حالتشو خوب میشناختم.
تا نکشتم آروم نمیشه.
– تو این قبرستون چه غلطی میکنی؟ هان؟
میخواستم حرف بزنم اما به سختی نفس کشیدنم نمیذاشت.
چشمهامو بستم و لباسمو توی مشتم گرفتم.
مدام سعی میکردم نفس بگیرم اما فایده نداشت.
– باشه حرف نزن، تو خونهی خودم به حرف میارمت.
بعد کشیدم که سریع بازوشو گرفتم و به هزار جون کندن لب زدم: ولم کن، به تو ربطی نداره.
تو صورتم خم شد و غرید: مشخص میشه که ربط داره یا نه.
بازم کشیدم.
نزدیک در پاهام سست شدند که به چارچوب چنگ انداختم.
یکیشون در رو باز کرد.
صدای جاستین بلند شد: ولشون کنید بذارید برند.
توی صدای منفورش سرخوشی موج میزد.
در رو که باز کرد خوردن هوای شرجی توی صورتم حالمو بدتر کرد.
بیرون کشیدم که همه رو دور تا دور رو به روی عمارت دیدم.
دیگه نتونستم ادامه بدم که روی زمین پرت شدم.
با تشر گفت: بلند شو.
با چشمهای نیمه باز نگاهی بهش انداختم اما به دقیقه نکشیده چشمهام سیاهی رفتند و بعد از اون سیاهی مطلق!
#رادمان
این صحنهی رو به رومو نمیتونستم باور کنم.
مدام فکر میکردم این لنز توی چشمهامه که باعث شده اون مرد رو به رومو بابام و اون زنو خاله مطهره ببینم.
چهرهی بابا واقعا ترسناک شده بود اما وقتی که خاله بیهوش شد عصبانیت شدید توی نگاهش به طور قابل توجهی کم رنگتر شد و جاشو به ترس و نگرانی داد.
اون تعداد زنی که رو به روم بودند رو کنار زدم و از بینشون رد شدم که کلاه گیس پرپشت فرم توی صورت یکیشون کشیده شد و صدای اعتراضشو درآورد.
بابا سریع روی زمین نشست و چندین بار به گونهش زد.
– مطهره؟… مطهره؟
اما گوشهام که دیگه اشتباه نمیشنیدند!
هیچ مقدار از اتفاق رو به رومو درک نمیکردم.
بابام اینجاست؟ چطور ممکنه؟ خاله مطهره اینجاست؟ چرا؟
چه اتفاقی افتاده که من ازش بیخبرم؟… این همه سال خاله کجا بوده؟
تموم این سوالات و سردرگمیها مغزمو داغ میکردند.
وقتی به خودم اومدم که دیدم بابا خاله رو بغل کرد و با سرعت زیاد از پله ها پایین اومد و بیتوجه به تیکههایی که چندتا مرد بهش انداختند به سمت در دوید.
تموم نقشهها و برنامههامو کنار انداختم و سریع به سمت افشین چرخیدم.
– با بچهها بمون و گزارش لحظه به لحظه رو برام بفرست، من باید برم.
تند گفت: اما ار…
نذاشتم ادامه بده و با دو پشت سر بابا که حالا با محافظاش حسابی دور شده بودند دویدم و کلاه گیسمو گرفتم تا از سرم نیوفته.
تو داری چیکار میکنی که بهم نمیگی بابا؟
#رایان
با تموم کلافگی و یه چیز کم بودن توی وجودم ضربهی محکمی به شکمش زدم که چشمهاشو روی هم فشار داد و لبشو محکم به دندون گرفت.
مدام اون نگاههای شکه و پر از اشکش جلوی چشمهام میومد و روانیم میکرد.
این دفعه با داد ضربهای بهش زدم که طاقت نیاورد و جیغی کشید و توی خودش پیچید.
شلاقو با خشونت روی زمین پرت کردم و دستهامو توی موهام فرو بردم.
زمزمه کردم: لعنت بهت، لعنت بهت.
جنونوار داد زدم: لعنت بهت.
و پس بندش تموم وسایلو با یه داد روی میز پرت کردم که صدای بدی همه جا رو پر کرد.
سوگل ترسیده از این حالتم به تاج تخت چسبید و نفس زنان نگاهم کرد.
– ار… ارباب، خو…
فریاد زدم: ببند دهنتو.
سرشو پایین انداخت و روکش روی تختو توی مشتهاش گرفت.
از بین شلاقها و وسایلهای دیگهی پخش شده روی زمین به سمتش رفتم.
فکشو وحشیانه گرفتم و لبمو جوری روی لبش گذاشتم که صدای آخش توی گلوش خفه شد و به بازوم چنگ انداخت.
تند و خشن میبوسیدمش تا شاید فکر اون لامصب از توی ذهنم بیرون بره اما هر بار فکرش پررنگتر و پررنگتر میشد.
اونقدر بوسیدمش تا مزهی خونو توی دهنم حس کردم که عقب کشیدم و دیدم لبش حسابی خونی شده و اشکهاش پایین میاند.
از جام بلند شدم و از مزهی بد و تلخ خون توفی انداختم.
دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا یادش نیوفتم و توی ذهن و زندگیم بکشمش و دفنش کنم.
صدای پر بغض سوگل بلند شد.
– تا حالا اینطوری ندیده بودمتون ارباب!
روی تخت نشستم، خم شدم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
فکر میکردم به پیشنهاد خاله لادن با دور کردنش از خودم کم کم واسم بیاهمیت میشه اما برعکس شد و یه حفرهی عمیق تو خالی توی قلبم به وجود اومد که با هیچ چیزی جز خودش نمیتونم پرش کنم.
من باختم، بدم باختم، نفهمیدم کی اما وقتی به خودم اومدم دیدم دیگه کار از کار گذشته.
میخواستم سرد و بیرحم، بدون هیچ نقطه ضعفی باشم اما میگند از هر چی که بدت میاد سرت میاد.
حضور سوگلو کنارم حس کردم.
– ارباب؟ اگه عصبانی هستید اشکال نداره، سر من خالی کنید.
نگاهی بهش انداختم.
نگاهش مصمم بود، لبشم خون مرده و کبود.
درحالی که زجر میکشه چرا اینو میگه؟ اصلا نمیفهممش.
باز بهم نزدیکتر شد که نگاهم روی بدن نیمه لختش که چند جاییش کبودی داشت کشیده شد.
با نفسم میتونم اینکار رو بکنم؟ دلم میاد؟
دستهاش اونقدر ظریف بودند که واسه گرفتن دستهای مردونهم از هردوتا دستش استفاده کرد و روی بدنش گذاشت.
– من بردهی شمام.
چشمهامو بستم.
امشب نمیدونم چرا این حرف لذتی واسم نداشت.
لباس مشکیه توی تنمو که کل دکمههاش باز بودند رو یه ورش از روی شونهم پایین آورد و همین که گرمی لبش روی شونم نشست بیاراده به بدنش چنگ زدم.
دستمو توی موهاش فرو کردم و لبشو که حالا نزدیک گردنم اومده بود بیشتر روی پوستم فشار دادم.
کم کم باز داشت وحشی گریم جون میگرفت اما همین که چشمهامو باز کردم فقط واسه صدم ثانیه چشمهای نفسو دیدم که سریع به خودم اومدم و سوگلو پس زدم، از جام بلند شدم و با درموندگی داد زدم: لعنت بهت که اینطوری سمیم کردی، لعنت بهت که اینطوری دارم بخاطر اشکی شدن چشمهات و شکستن دلت تقاص پس میدم نفس.
#رادمان
با جدیت گفتم: برو کنار.
اما لجبازتر از این حرفا بود.
– ارباب دستور دادند کسی وارد نشه.
عصبی دستی به لبم کشیدم و به افشین نگاه کردم که سرشو تکون داد و رو به روی محافظه وایساد.
– بکش کنار تا دعوا راه نیوفته، ایشون پسر آقای شاهرخی هستند، میخوای بمیری؟
ترس نگاهشو پر کرد و هل کرده رسمی وایساد.
– م… من نمی… نمیدونستم قربان.
پوزخندی کنج لبم جا خوش کرد.
– اول.. اول بذارید از پدرتون…
اما حرفشو با صدایی که پشت سرم بلند شد خورد.
– چه خبره؟
بدون برگشتن هم میدونستم که کیه و نیاز به فکر کردن نبود.
به سمتش چرخیدم که ابروهاش بالا پریدند.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی خندیدم.
– من باید این سوالو از تو و بابام بپرسم.
پوفی کشید و به محافظه اشاره کرد بره کنار که کنار رفت.
– بریم تو خود بابات بهت جواب میده.
بعد از کنارم گذشت و مثل گاو بدون هیچ در زدنی در رو باز کرد و وارد شد که صدای معترض بابا بلند شد.
– هوی اینجا در دارهها کوری؟
با اخمهای به هم گره خورده وارد شدم که نگاه بابا بهم افتاد و حسابی جا خورد.
دست به سینه نگاهی به خاله که هنوزم به هوش نیومده بود انداختم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم و پوزخندی زدم.
– شما اینجا چیکار میکنی؟ مگه نیویورک نبودی؟
کلافه دستی به ته ریشش کشید.
– قرار بود بیام اینجا.
بهش نزدیک شدم.
– آره قرار بود، اما قرار بود بهم خبر بدی! چیکار داری میکنی بابا؟ نکنه داری باندتو…
محکم و با ابهت گفت:من پدرتم رادمان، پس حق سوال و جواب کردنم نداری، حتما صلاح دونستم که اینجام.
رو به روش وایسادم و با خشم و دلخوری نگاهش کردم.
- تو این همه سالها دلم خوش بود که میای بیرون و دیگه از هم جدا نمیشیم، میشیم یه خونواده اما تو هنوزم حریصی بابا، حاضری واسه به دست آوردن چیزی که میخوای نزدیکانتو قربانی کنی.
نگاهش رنگ غم گرفت.
دلم پر بود از همه چیز اما از بابا بیشتر.
اشک توی چشمهام جوشید.
– بخاطر اون کارای خلاف احمقانت خونوادمون از هم پاشید، مامانم زنده زنده توی آتیش سوخت.
کوتاه سرشو پایین انداخت و وقتی بالا آورد آروم گفت: ببین رادمان، بعضی وقتها واسه اینکه بعدا خانوادت توی آسایش و آرامش باشند باید اولش قربانی بشند، سختی بکشند، باید از دست داد تا بعدا بیشتر به دست آورد.
دستمو مشت کردم و به خاله اشاره کردم.
– حتی به قیمت از دست دادن اون؟
نگاهش به سمتش رفت و سکوت کرد.
با بغضی که هم از عصبانیت بود و هم از نگرانی سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– تو هیچوقت به این چیزایی که داری قانع نمیشی بابا و همین تو رو زمین میزنه به جای اینکه بلندت کنه، بیا از این به بعد دور خلافو خط بکش، دیگه خودتو درگیرش نکنی چون دوباره نمیخوام از دستت بدم.
بازوشو گرفتم و با التماس گفتم: لطفا بابا.
به زمین چشم دوخت.
– تو نمیفهمی رادمان، من از کسایی که زمینم زدند نمیگذرم، زندگیه من هیچوقت آروم نمیشه.
هالیهی اشک دیدمو تار کرد.
بهم نگاه کرد.
برق اشک توی چشمهام میدرخشید.
– زندگیه آروم میخوای؟ پس ازم دور شو، باندتو بده منو خودتو هم برو لب دریا آفتاب بگیر و از آرامشت لذت ببر.
قطرهای اشک روی گونهم چکید که با انگشت اشارش پاکش کرد و درحالی که میدونستم بغض داره با تشر گفت: قوی باش، اگه میخوای شکستت ندند ضعفاتو از خودت دور کن.
با بغض خندیدم.
– پس تو چرا ضعفتو کنار خودت نگه میداری؟ هان؟
با کمی مکث نگاه ازم گرفت و از کنارم رد شد.
– مسئلهی من جداست، با تو فرق میکنه.
چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق بغض توی گلومو از بین بردم.
به سمتش چرخیدم که اتفاقی نگاه خیرهی شروینو روی خاله دیدم.
بیتوجه بهش رو به بابا گفتم: این همه مدت خاله کجا بوده؟
از پنجره بیرونو نگاه کرد.
– ایران.
اخم ریزی کردم.
– پس چطور پیداش نکردم؟
با اخم به سمتم چرخید.
– دنبالش بودی؟
سرمو تکون دادم.
نیشخندی زد.
– کار کاملا اشتباهی کردی.
به خاله نگاه کرد.
– زندگیش آروم بود بهتر که پیداش نکردی وگرنه طوفانی میشد.
خندید و به سمتش رفت.
– اما این آرامش دیگه بسه، قراره یه کم باهم خوش بگذرونیم.
سردرگم گفتم: منظورتو نمیفهمم!
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– قرار نیست بفهمی، بین خودمو خودشه.
شروین: قطعا الان مهرداد دنبالشه، چیکار میخوای بکنی؟ میبریش پاریس؟
درحالی که هیچی از حرفهاشون نمیفهمیدم گفتم: مهرداد کیه؟
هردوشون بهم نگاه کردند.
بابا: بیخیالش.
روی تخت نشست.
– خب چه خبر پسر جذاب بابا؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و ناامید از اینکه بتونم منصرفش کنم به سمت در رفتم.
– برمیگردم.
– کجا؟
دستگیره رو گرفتم و بهش نگاه کردم.
– میرم آرامو بیارم، درمورد خاله واسش گفتم مطمئنا مشتاقه ببینتش.
به خاله نگاه کردم و لبخند محوی زدم.
– همین که پیداش کردم دلمو آرومتر میکنه، دلم براش تنگ شده بود، برگردم به اندازهی این تموم سالا نبودنش یه دل سیر باهاش حرف میزنم.
#رایان
– ارباب؟
با صدای خالد دست از شنا کردن برداشتم و موهای خیسمو بالا زدم.
– چی شد؟ تونستی خبری ازش بگیری؟
– بله.
از پلهها بالا اومدم.
– خب؟
– راستش…
حولمو برداشتم و با اخم نگاهی بهش انداختم.
– میدونی که از منتظر موندن متنفرم، پس حرفتو بزن.
نفس عمیقی کشید.
– نفس الان توی بیمارستانه.
اخمهام از هم باز شدند و دلم هری ریخت.
– چرا؟
– انگار تب داشته، جناب آرمینم بردنشون بیمارستان.
حوله رو توی مشتم فشردم و عصبی غریدم: فقط سه روز دادمش دست تو عوضی!
به خالد نگاه کردم.
– الان چطوره؟
– بهترند.
دستی به ته ریشم کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میریم بیمارستان.
– چشم قربان.
همونطور که سرمو خشک میکردم با قدمهای تند ازش دور شدم.
نکنه بخاطر رفتار من و دور کردنش از خودم اینطوری شده؟
عذاب وجدان مثل خوره توی وجودم افتاد که خشن موهایی که دیگه خشک شده بودند رو بازم خشک کردم.
آخ نفس من آخرش از دست تو روانی میشم.
#مهرداد
با نزدیک شدن حمید خودم زودتر به سمتش رفتم و درحالی که از نگرانی و عصبانیت قلبم کمی درد گرفته بود گفتم: چی شد؟
بازومو گرفت و به سمت بقیه کشوندم.
اونقدر از دست مطهره عصبانی بودم که بخوام مفصل بزنمش اما نگرانیمم به همون قدر بود که باعث بشه وقتی ببینمش اول بغلش کنم و بعد بزنمش.
احمق روانی، معلوم نیست اینجا که اومدی داری چه غلطی میکنی که نمیگی.
بازم پنهون کاری؟ اما قرارمون این نبود لامصب!
همه منتظر نگاهش کردیم.
– مطهره رو پیدا کردیم، تو یه بیمارستانه.
نفسم بند اومد و قلبم تیری کشید که از دردش لباسمو توی مشتم گرفتم و خم شدم.
ماهان با ترس گفت: مهرداد؟
نفس بریده گفتم: خوبم… ادامه بده.
ماهان بازومو گرفت و درست وایسوندم.
حمید با نگرانی گفت: خوبی؟
با تحکم گفتم: حرفتو بزن.
نگاه نگرانشونو از روم برداشتند و به حمید دوختند.
– جزئیاتشو نمیدونم، همین قدرم که فهمیدیم کار بزرگی کردیم چون هر کسی که به اونجا بردتش نمیخواسته کسی بفهمه.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– کی بردتش؟
نفس عمیقی کشید.
– فهمیدی به منم بگو اما یه خبر دیگه.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت.
این هیجانا برام سمه.
درحالی که میدونی اینطوری میشم این بلا رو سرم میاری مطهره؟ آخه چرا لعنتی؟ چیه که مهمتر از منه برات؟
محدثه تند گفت: چی شده؟ خبری از بچهم داری؟
لبخندی روی لب حمید نشست که امید وجودمو پر کرد.
– شیرینی بده آق ماهان، بالاخره فهمیدیم نفس کجاست.
جیغ محدثه به هوا رفت و بلافاصله زد زیر گریه که ماهان سریع بغلش کرد و رو به حمید با بغض گفت: بخدا راست میگی؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و خندیدم.
وسط این همه تنش این خبر عالی و امیدوار کنندهست.
حمید: آره داداش، بالاخره فرهاد اعتراف کرد، پیش یکی از پر نفوذای اینجاست، ایرانی هم هست.
محدثه با گریه گفت: حالش خوبه؟ کی میریم دنبالش؟ همین امشب بریم، لطفا.
حمید: باید با احتیاط قدم برداریم، پسره هیچ خلافی توی پروندهش نداره اما خب نمیشه رو این متکی شد چون خیلی از خلافکارا هستند که پرونده ندارند، بخاطر جون خود نفسم که شده نباید عجله کنیم.
ماهان سر محدثه رو که هق هقش باعث جلب توجه هر کسی میشد توی بغلش کشید و چشمهای پر از اشکشو بست که چند قطره روی گونهش چکید.
روی نیمکت کنارم فرود اومدم که حمید با نگرانی گفت: خوبی؟
بهش نگاه کردم و همونطور که قفسهی سینهمو ماساژ میدادم گفتم: تا مطهره رو پیدا نکنم خوب نمیشم، اون لعنتی یه ذره هم فکر من نیست.
به سمتم اومد.
– حتما دلیلی داره زود قضاوت نکن.
بازومو گرفت و کمکم کرد که وایسم.
– الانم میریم دنبالش اما جون من قبل از شنیدن حرفهاش داد و بیداد راه ننداز.
درمونده نگاهش کردم.
– این آخرش با کاراش منو میکشه حمید، اون از بیست و دو سال پیشش اینم از الان.
#آرام
موهامو روی شونهم ریختم و با استرس گفتم: خوبه؟
خندید.
– تو چرا استرس داری؟
– آخه تو جوری درموردش حرف زدی که فکر میکنم خیلی روت حساسه، اگه ببینه همچین دختر شلخته و بیکلاسی همراهته سرزنشت میکنه.
باز خندید.
-دیوونهایا! نخیر اصلا هم اینطور نیست، تازشم تو عالی عالی هستی لعنتی، جوری که منو دیوونه میکنی.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
انگشت اشارشو تکون داد.
– حالا اول لبو بده بیاد بعد میریم.
اخم کردم.
– نمیخوام، رژلبم خراب میشه.
حرص نگاهشو پر کرد.
– بعدش خودم برات میکشم.
با حرص گفتم: نمیخوام، هیش!
بعد به کنار پرتش کردم و به سمت در رفتم.
– بیا بریم زودتر مشتاقم ببینمش، فکر کنم مهربون باشه نه؟
پشت سرم اومد.
– هوف چجورم، ببینیش مطمئنا عاشقش میشی، قربونش برم.
لبخندی روی لبم نشست.
معلومه خیلی دوسش داره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
بعداز چند پارت ، بهترین پارتی بود که نوشتی نویسنده جون از زبون و حال همه شخصیتا اونم ب طور کامل
بی نظیری مطهری خانوم حیدری
مرسی ادمین
.
یعنی این دفعه مطهره ارامو میبینه؟!!! وااااییییی
یا ابلفضضض مطهره میکشه ارامو واااای ادمین جان تروخدا پارت بعدی رو زود تر بزار واقعا خیلیی جذاب شده این پارت واقعا خیلی خوب بود دست طلاا
خوب بود امیدوارم که همیشه مطهره پیش نیما باشه نه مهرداد🤮
نه برگرده پیش مهرداد بهتره پیش نیما بدم مساد
پارت بعدی خیلی باس جالب باشهه /:
مثل همیشه عالی و اینکه رمانش از دسته از نوشته هایی که مخاطب جذب میکنه و همیشه علامت سوالی داره که خواننده ها بخوان دنبالش کنند
ممنون از نویسنده عزیز
بچه ها ب نظر شما رادمان میتونه مامور مخفی باشه؟؟!!
اخه احساس می کنم رادمان پلیسه!!!
آره فک کنم ولی میدونی اگه پلیس باشه چرا خود پدرشو دستگیر نمیکنه اطرافیاشو یه جای کار میلنگه بنظرم…
فکر کنم با پلیس همکاری میکنه
شاید اینجوری باشه
خب هس!
خسته نباشی ادمین.♡. پارت بعدیو کی میزارین؟؟
سعی میکنم سه روز در میون بزارم
عاااالی بود عالی امیدوارم پارت بعدی و زود بذارین
چرا سایت رمان وان و رمان دونی باز نمیشن؟
ادمین شما نمیدونی چرا رمان دونی باز نمیشه؟!
ادمین رماندونی و رمان وان چی شدند؟ چرا باز نمیکنه؟
ادمین سایتا بالا نمیان گمونم ف///یلتر شدن رسیدگی پلیز
سه روز گذشت پارت جدید کجاست؟
پس کی پارت بعد و میزارید
ادمین امشب پارت دارین؟ بابامن امتحان دارم اگه نی نیام خو
واى دیگه کى میخواى بزارى
این پارتش باحال بود خوشمان امد