۹ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 27

4.7
(77)

#مطهره

کنارش نشستم و دستی به ته ریشش کشیدم.
– خوبی؟
سری تکون داد.
– خداروشکر به خیر گذشت، داشتم جون می‌دادم انگار.
نگاه ازم گرفت و سرش‌و چرخوند.
با صدای خسته و خش‌داری لب زد: بعدا درمورد موضوع تو حرف می‌زنیم، الان آرام مهمه.
بهم نگاه کرد.
– کجاست؟
سرم‌و پایین انداختم.
– فرار کرد، آقا محسن و آقا علیرضا دنبالشند که پیداش کنند.
قلبم با یادآوری این همه دروغی که این همه مدت دردونم بهم گفته بود فشرده شد و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
نفس عمیقی کشید.
تو همین نفسش هزارتا درد و غم موج میزد.
– باورم نمیشه مطهره!
نگاهش کردم و آروم لب زدم: منم.
نم اشک چشم‌هاش‌و پر کرد.
– میگی اینجا چی‌کار میکنه؟
پوزخند تلخی زدم.
– چی‌کار می‌کنه دیگه؟ این همه مدت داشته دورمون میزده! درس نمی‌خونده داشته نفس‌و پیدا می‌کرده اما نمی‌فهمم چرا رفته پاریس!
دو دستش‌و توی صورتش کشید.
– حتی یه ذره هم انتظار همچین کاری‌و ازش نداشتم.
– منم حتی یه درصد فکر نمی‌کردم جرئت همچین کاری‌و داشته باشه.
از جام بلند شدم و کلافه و عصبی تخت‌و دور زدم و به سمت پنجره رفتم.
– دارم روانی میشم مهرداد آخه چطور…
دو دستم‌و توی صورتم کشیدم و ادامه ندادم.
با صدای تقه‌ای که به در خورد به سمتش چرخیدم.
در باز شد و رادمان با قدم‌های آروم اومد داخل که لبخند محوی زدم.
باورم نمیشه که دوباره می‌بینمش.
لبخند کم رنگی زد.
– سلام دوباره.
به سمتش ‌رفتم.
– سلام قربونت برم.
مهرداد خودش‌و کمی بالا کشید و با اخم گفت: می‌شناسیش؟
سری تکون دادم.
– آره، رادمانه، واست تعریف کرده بودم.
اخم‌هاش‌و کمی از هم باز کرد و به سر تا پاش نگاهی انداخت.
– که اینطور!
رادمان: بابام میگه ازش طلاق گرفتی، چرا؟
مهرداد پوزخندی زد و بازم گره‌ی اخمش بیشتر شد.
– بابات برات تعریف…
تند و معترضانه گفتم: مهرداد؟
سکوت کرد و عصبی شستش‌و به لبش کشید.
رو به رادمان گفتم: این یه چیزیه بین خودم‌و خودش، اگه بخواد برات تعریف می‌کنه، الان این مهم نیست، مهم یه مسئله‌ی دیگه‌ست.
کوتاه به مهرداد و بعد به من نگاه کرد و با اخم گفت: آرام‌و از کجا می‌شناسید؟
سوالات زیادی توی ذهنم بود که بی‌جواب بودنشون مغزم‌و سوراخ می‌کردند.
-‌ اول تو بهم جواب بده، تو آرام‌و از کجا می‌شناسی؟ چرا باهم بودید؟
– رو پا واینسا اول بشین خسته مبشی.
از اینکه بعد از چندین سال هنوزم به فکرم بود لبخندی روی لبم نشست.
روی تخت نشستم و اونم رو به رومون وایساد.
شاید رادمان خبری از رایان داشته باشه، شاید این اتفاقات یه حکمته که بچم‌و پیدا کنم.
– اولین بار توی یکی از مهمونیام دیدمش، دختر زبون دراز لج بازی به نظرم میومد، دقیقا برعکس دخترایی که تا حالا دورم دیده بودم اون تمایلی به چسبوندن خودش بهم نداشت.
کوتاه به مهرداد نگاه کردم که سری به چپ و راست تکون داد.
– یه جورایی ازش خوشم اومد دادم آدمام در موردش تحقیق کنند، فهمیدم یه دختر فقیریه که چند سالی میشه مامان و باباش فوت کردند.
پوزخند کم رنگی کنج لبم نشست و اشک بیشتری چشم‌هام‌و پر کرد.
چطور تونستی آرام؟ چطور؟
– کم کم رفت و آمدمون بیشتر شد، اولش حسی بهش نداشتم و فقط از روی دلسوزی و اینکه از اون محله‌ی ناامن و خاله‌ی بدجنسش راحت بشه آوردمش خونه‌ی خودم.
ابروهام بالا پریدند و با استرس نگاهش کردم.
به خداوندی خدا اگه اون کاری که نباید می‌کردی با رادمان انجام داده باشی دیگه دختر من نیستی آرام.
قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد با صدای نسبتا عصبی گفت: باهم رابطه‌ای داشتید؟
– نه، آرام ثابت کرده که از اون دخترایی که زود نرم می‌شند نیست، سرسخته.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
مهرداد جدی گفت: خب؟ چطور اینجایید؟
– واسه تفریح اومدیم.
دست به سینه شد.
– خب شما بگید اون‌و از کجا می‌شناسید.
به مهرداد نگاه کردم که نگاهم کرد.
باز سرش‌و به چپ و راست تکون داد و نگاهش‌و ازم گرفت و کلافه و عصبی دستی به ته ریشش کشید.
چرا آرام رفته پیش رادمان؟ چرا می‌خواسته گولش بزنه؟
– رادمان؟
– جانم؟
بهش نگاه کردم.
– تو دورانی که بابات توی زندان بود بهت دستور میداد؟ مثلا با این قرارداد ببندی، این قاچای کنی؟
– نه.
دقیق و مشکوک نگاهش کردم.
– خودت چی؟ بدون دستور بابات تو کار خلافی؟
سرش‌و پایین انداخت و با نوک کفش اسپورتش روی زمین خط‌های فرضی کشید.
اخم‌هام به هم گره خوردند و از جام بلند شدم.
جدی گفتم: رادمان؟
با کمی مکث نگاهم کرد.
بازجویانه گفتم: تو کار خلافی؟ اونم قاچاق دختر؟
کلافه دستی به گردنش کشید و لبش‌و با زبونش تر کرد.
– بودم.
نفس عصبی کشیدم.
– الان؟
– فقط کالا.
با عصبانیت و نگرانی سری به چپ و راست تکون دادم.
– چرا رادمان؟ چرا؟ مگه زندگیه بابات‌و ندیدی؟
سکوت کرد و کمی بعد آروم گفت: اینطوری نیست که شما فکر می‌کنی، باور کن.

بیشتر بهش نزدیک شدم و خیره به چشم‌هاش عصبی و نگران گفتم: رادمان تو…
یه دفعه در باز شد و یکی بدون مقدمه اومد تو که با اخم نگاهم‌و به پشت سر رادمان دوختم اما با دیدن نیما نفس تو سینه‌م حبس شد و سریع به مهرداد نگاه کردم که دیدم با دیدنش نگاهش آتیش گرفت.
پشت سرش حمید وارد شد که با حرص گفتم: ممنونت می‌شدم اگه نمی‌ذاشتی بیاد تو!
پوفی کشید و چنگی به موهاش زد.
نیما خونسرد جلو اومد.
– می‌بینم هنوز زنده‌ای!
مهرداد با لحنی که خیلی سعی می‌کرد عصبی نباشه گفت: انگار خدا نمی‌خواد بمیرم که بتونم تو رو بکشم.
نیما پوزخندی زد.
– آخرین تلاشت‌و بکن.
بعد به من نگاه کرد و جدی گفت: دختره کی بود؟ هان؟
به رادمان نگاه کردم.
نگاهش پر از استرس شده بود.
آروم لب زدم: دوسش داری؟
سرش‌و پایین انداخت که اشک توی چشم‌هام جوشید.
– پس داری.
به سمت مهرداد چرخیدم و با چشم‌های پر از اشک آروم گفتم: چطوری بهش بگم؟
مچم‌و گرفت و به سمت خودش کشیدم که سریع میله‌ی تخت‌و گرفتم.
– رک و راست بگو وگرنه خودم میگم، فکر دختر من باید از ذهن این پسره بیرون بره.
صدای عصبیه نیما بلند شد.
-‌مطهره؟
دستم‌و بالا بردم.
– صبر کن.
بعد آروم خیره به چشم‌های عصبی مهرداد گفتم: چطور می‌تونی این‌و بگی؟ ما خودمونم عاشق بودیم و هستیم، فکر می‌کنی راحته؟
فشار دستش روی مچم کمتر شد.
با کمی مکث گفت: اونم مثل باباشه، آرام‌و واسه هوس می‌خواد عاشقشم نیست، حالا هم برو بگو.
مچم‌و از دستش بیرون کشیدم و صاف وایسادم.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به سمت رادمان چرخیدم.
آروم به سمتش رفتم.
– یه ماه پیش دختر برادر شوهرم توسط گروهک‌های برده فروشی دزدیده شد، بهتره بگم توسط گروه تو.
حس کردم شرمندگی نگاهش‌و پر کرد.
– اون به دستور من نبود، فرهاد خودسرانه اینکار رو کرده بود.
زیر چشمی نگاهی به حمید انداخت.
-الانم کار به کار خلاف ندارم.
ابروهام بالا پریدند.
حمید پوزخند صداداری زد.
-جناب رئیس، می‌دونی که تا سه روز دیگه باید پاریس باشی، نه؟
قبل از اینکه رادمان چیزی بگه نیما گفت: بخوای واسه پسر من دردسر درست کنی باید فاتحه‌ی خودت‌و خانوادت‌و بخونی.
حمید عصبی خندید.
– واقعا داری یه مامور رو تهدید می‌کنی؟
تا نیما خواست حرفی بزنه رادمان بلند گفت: بسه.
بعد نگاهش‌و به سمتم سوق داد و با استرس توی چشم‌هاش گفت: بگو خاله.
نگاه کوتاهی به نیما و حمید که حالا با نگاه‌هاشون هم‌و تهدید می‌کردند انداختم و بعد گفتم: دخترم با دختر عموش مثل دوتا خواهر بودند، خیلی واسش سخت بود که واسه خواهرش همچین اتفاقی بیفته اما چند روز به طور عجیبی دیگه نخواست پی‌شو بگیره و گفت می‌خوام برم خارج درس بخونم، پیدا کردن نفس‌و هم می‌سپارم دست پلیس، مای ساده هم باورم کردیم‌و فرستادیمش اما…
نیما پرید وسط حرفم، با خشم غرید: پس اون دختره‌ی…
رادمان دستش‌و بالا آورد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: صبر کن بابا.
نگاهم به لرزش خفیف دستش خورد که قلبم آتیش گرفت و اشک توی چشم‌هام بیشتر شد.
خون توی چشم‌های نیما نشون میداد که تا ته ماجرا رو رفته و الان به خون بچم تشنه شده.
– الان می‌فهمم واسه پیدا کردن نفس رفته پاریس نه درس خوندن، اومده سراغ تو چون فکر می‌کرده از طریق تو می‌تونه به نفس برسه.
اشک توی چشم‌هاش حلقه زده نزدیک بود روی گونه‌ش بریزه.
به صدای نسبتا لرزون گفت: خ… خب؟
با غم نگاهش کردم.
– متاسفم که این‌و می‌شنوی رادمان، من خودمم فکرش‌و نمی‌کردم آرام همچین کاری بکنه.
دستش که هنوزم معلق بود به پایین افتاد و نگاهش جوری درمونده شد که شکستن قلبش‌و از توی چشم‌هاش دیدم.
چند قطره اشک از دریای توی چشم‌هاش روی گونه‌ش چکید و با بغض سرش‌و به چپ و راست تکون داد.
– نه نه، نمی‌تونه…. آرام نمی‌تونه، اون… اون یه دختر فقیره که…
عقب عقب رفت و این دفعه اشک‌هاش سیلی روی گونه‌هاش راه انداختند که قطره‌ای اشک از چشمم چکیده شد.
بلند گفت: آرام، اون… خاله اون نمی‌تونه…
یه دفعه به بیرون دوید و با گریه داد زد: آرام نامرد!
چونم از بغض لرزید و به نیمایی که با خشم و چشم‌های پر از اشک به در خیره بود نگاه کردم.
این نگاهش رعشه به تنم می‌نداخت.
می‌ترسیدم قبل از ما آرام‌و پیدا کنه و بخاطر اشک‌هایی که رادمان داره واسش می‌ریزه انتقام بگیره.
نگاهش‌و به سمتم سوق داد و بالاخره اون حرفی که می‌ترسیدم ازش بشنوم‌و ازش شنیدم.
– دخترت با دستای خودش قبرش‌‌و کند مطهره، بگیرمش چنان بلایی به سرش میارم که…
مهرداد غرید: یه تار مو از سر بچم کم بشه هم خودت‌و و هم اون پسرت‌و به خاک سیاه می‌شونم، پسرتم مثل خودت می‌ندازم توی الف دونی تا موهاش هم رنگ دندون‌هاش سفید بشند.
نیما عقب عقب رفت و نیشخندی زد.
– بیا هردومون بهترین تلاشمون‌و بکنیم مهرداد خان، می‌بینیم کی برنده میشه.
با ترس به هردوشون نگاه کردم.
همین که بیرون رفت به سمت در دویدم و با ترس داد زدم: نیما صبر کن.

اما با صدای داد مهرداد سرجام میخکوب شدم.
– بمون سرجات.
با ترس و لرز به سمتش چرخیدم.
– بخدا آرام‌و می‌کشه.
به حمید نگاه کرد که انگار حرفش‌و از توی چشم‌هاش خوند و گفت: نگران نباش داداش الان خودمم میرم دنبالش.
به من نگاه کرد.
– قبل از اینکه نیما پیداش کنه پیداش می‌کنیم، نمی‌ذاریم دستش بیوفته… خداحافظ.
بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
به سمت مهرداد رفتم و با بغضی که از ترس و نگرانی بود گفتم: مهرداد اگه بلایی سر آرام بیاره…
محکم گفت: هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، خب؟
نگاهش‌و ازم گرفت و غرید: فقط من اون آرام‌و ببینم می‌دونم باهاش چی‌کار کنم، دختره‌ی خیره سر!
کنارش نشستم و از استرس انگشت‌هام‌و به بازی گرفتم.
خدایا خودت مواظبش باش، بچم‌و سپردم به خودت، با اینکه با اینکارش دلم‌و بدجور شکسته اما بازم می‌خوام سالم پیشم برگرده و حتی یه خراشم روش نیوفته.
دست مهرداد دور گردنم حلقه شد و گرمی انگشت‌هاش‌و روی گونه‌م حس کردم.
– و اما می‌رسیم به خودت خانمم.
سریع نگاهم‌و به سمتش چرخوندم و با اضطراب بهش چشم دوختم.
سعی می‌کرد عصبانیتش‌و پنهان کنه اما معنیه هر نگاهش‌و خوب می‌فهمیدم.
دستش‌و روی بازوم سوق داد و فشاری بهش وارد کرد که از دردش صورتم جمع شد.
– تعریف ببینم، کنار اون لاشخور توی بیمارستان چی‌کار می‌کردی؟ دیشب کجا رفتی؟ هوم؟
سکوت کردم.
چی بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم زنتم مثل دخترت وسط اون همه خطر پنهونی داشته دنبال نفس می‌گشته؟ اونم اسلحه به دست؟

#آرام

تو اون ساعت از شب که واسه یه دختر تنها بیش از حد ترس‌آور بود روی نیمکت پارک نشسته بودم و پاهام‌و توی شکمم جمع کرده بودم.
گهگاهی پسر و دخترای اسکیت به پا و اسکوتر زیر پاشون از رو به روم رد می‌شدند و گاهی هم چند زن و مرد، اما هر لحظه آدمای توی پارک کمتر می‌شدند.
مدام به اطرافم نگاه می‌کردم تا حواسم پرت نباشه و گیر یه ناخلف نیوفتم.
از طرفی از شب توی خیابون موندن می‌ترسیدم و از طرفی هم جرئت نمی‌کردم برگردم بیمارستان یا ویلا.
چونم‌و روی دست‌هام گذاشتم و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
قطعا تا حالا رادمان همه چی‌و فهمیده، الان دیگه ازم متنفره.
فکرش روحم‌و فشار داد و بغض بدی‌و توی گلوم انداخت.
قطره‌ای اشک روی گونم چکید که با پشت دست پاکش کردم.
همش تقصیر خود احمقمه، اگه به سرم نمیزد برم پاریس تا حالا اینطوری درمونده نشده بودم.
سرم‌و بالا بردم و با نگاه‌هایی که گهگاهی بخاطر هاله‌ی اشک تار می‌شدند به ماه نصف و نیمه نگاه کردم.
امشب آسمون با شبای دیگه فرق داشت، شبای قبل کنارش بودم و باهم به آسمون نگاه می‌کردیم.
از بغض لبم‌و محکم به دندون گرفتم.
– خدایا تو بگو من چی‌کار کنم، می‌دونم این همه مدت بنده‌ی خوبی واست نبودم، می‌دونم که شرم آوره بعد از مدت‌ها به فکرت افتادم و از ته دل با زجه صدات میزنم ولی کمکم کن، نذار امشب بدبخت بشم، نذار رادمان ازم متنفر بشه… من بدون اون می‌میرم خدا.
آخرش نتونستم تحمل کنم و اشک‌هام دونه دونه پایین اومدند.
سرم‌و روی دست‌هام گذاشتم و با هق هق چشم‌هام‌و بستم.
– چجوری ثابت کنم که دوست دارم رادمان؟ چجوری ثابت کنم که بدون تو نمی‌تونم؟ چجوری بگم که بعد از اون همه دروغ باورم کنی؟
این لحظه هیچ چیزی به جز رادمان برام مهم نبود.
تو این لحظه مهم نبود که مامانم یه روزی زن بزرگ‌ترین باند قاچاق بوده، برام مهم نبود که تو اون سالا چیکار می‌کرده، الان تنها چیزی که توی فکرم بود رادمان بود و فکرش درمورد منی که با فرارم گند زدم به همه چیز، شاید اگه می‌موندم و خودم می‌گفتم اوضاع زیاد وخیم نمی‌شد.
– ماذا تفعل الفتاه هنا وحدها؟
با وحشت سرم‌و بالا آوردم و سریع از جام بلند شدم.
اشک‌هام‌و پاک کردم و با ترس به مرد عرب کله کچل رو به روم که لبخند رعب انگیزی روی لبش بود نگاه کردم.
دست به سینه شد.
– التشرد؟
یه کلمه هم از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم و همین بیشتر می‌ترسوندم.
خندید.
-أوه ، کیف خائفه!
دستم‌و مشت کردم تا شاهد لرزیدنش نباشه.
به سمتم اومد که با قدم‌های نامیزون به عقب رفتم.
از ترس زبونم بند اومده بود و تنها تنم می‌لرزید.
این کشور چندان اسم خوبی ازش درنرفته بود که بشه به مرداش اعتماد کرد.
لبخندش پررنگ‌تر شد و سر تا پام‌و برانداز کرد که قلبم وایساد.
یه دفعه پام به یه سطح نامیزونی که پشت سرم بود گیر کرد و با یه جیغ روی زمین افتادم و از درد باسنم صورتم جمع شد.
بالای سرم که وایساد نفسم رفت.
اومد خم بشه اما یه دفعه یکی گرفتش و به عقب پرتش کرد که با دیدن یه پسر ترسم که کم نشد هیچ تازه بیشترم شد.
با لحن تندی رو به اون مرده گفت: هل رأیت الفتاه مره اخرى؟ تضیع (تو باز دختر دیدی؟ گمشو!)
مرده نگاه تند و تیزی بهش انداخت که من به جای پسره قالب تهی کردم.
نگاهی به من انداخت که بی‌اراده با دست‌هام کمی عقب رفتم، بعدم بین درختا رفت.

پسره به سمتم چرخید که آب دهنم‌و با ترس قورت دادم و با نگاه لرزون بهش چشم دوختم.
نگاهم به سمت رد زخم نسبتا بزرگ روی گونه‌ش افتاد.
دستش‌و دراز کرد که نگاهی به دستش و بعد به خودش انداختم.
لبخندی زد.
– لا تخف، لیس لدی أی خطر. ( نترس، خطری واست ندارم)
نفهمیدم چی گفت ولی به کمک دستم خودم بلند شدم و یه قدم به عقب رفتم.
– التشرد؟ ( بی‌خانمانی؟)
سعی کردم جرئتم‌و واسه حرف زدن جمع کنم.
– من نمی‌فهمم چی میگی پس بذار برم.
ابروهاش بالا پریدند و دست‌هاش‌و داخل جیب‌های شلوار لی نسبتا کهنه‌ و رنگ پریده‌ش برد.
– پس ایرانی هستی!
یه لحظه از اینکه فارسی حرف زد جا خوردم.
– یه برده‌ای که از دست اربابش فرار کرد؟
درحالی که ترس داشتم اخمی کردم.
– نخیر.
یه قدم بهم نزدیک شد که یه قدم ازش دور شدم.
– می‌دونی که اگه از دست اربابت فرار کرده باشی عاقبت خوبی در انتظارت نیست.
موهام‌و پشت گوشم بردم و گلوم‌و صاف کردم.
– گفتم که نه، از دست مامان و بابام فرار کردم، همین، حالا هم می‌خوام برم پس مزاحمم نشو.
خواستم برم که گفت: درحالی که یه دختری تک و تنها بخوای توی این شهر برگردی سرنوشت زیاد جالبی پیدا نمی‌کنی، یهو چشم وا می‌کنی می‌بینی تو تخت کنار یه مردی.
به خودم لرزیدم.
– من… من فعلا نمی‌تونم برگردم پیش خانوادم.
– منم نگفتم برگرد، امشب‌و بیا کنار ما، همین ته پارک آدمایی مثل من بدبخت که خونه ندارند چادر زدند، بمون صبح برو.
با تردید خندیدم.
– و تو هم انتظار داری به یه پسر اعتماد کنم؟
انگار بهش برخورد.
– من عوضی نیستم، هنوز اونقدر غیرت و شرافت واسم مونده که وقتی یکی‌و دوست دارم به یه دختر دیگه دست نزنم.
ته دل یه کم آروم شد.
با کمی مکث گفتم: غذا دارید؟
لبخند کم رنگی زد.
– بچه‌ها دارند درست می‌کنند.
به جلو اشاره کرد.
– بریم.
نفس عمیقی کشیدم و با تردید همراهش رفتم.
توی دلم آیته الکرسی‌و که وقتی بچه بودم مامان بزرگ واسم می‌خوند خیلی دست و پا شکسته خوندم.
از دور نور آتیش‌و دیدم.
متنفرم از هوای شرجی، انگار دارم خفه میشم.
میون راه گفتم: دستشویی کجاست؟
به طرفی اشاره کرد که به اون سمت رفتم، اونم همراهم اومد.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خودم میرم.
اخم ریزی کردم.
– تنهات نمی‌ذارم، خودت بهتر می‌دونی چرا.
مخالفتی نکردم و نگاهم‌و ازش گرفتم.
انگار برخلاف تصورم بعضی از پسرای ایرانی اونقدرم هرز نمی‌پرند و هنوز مردونگی توی وجودشون هست.
بعد از اینکه کارم‌و انجام دادم و آبی به دست و صورتم زدم از دستشویی بیرون اومدم.
تکیه‌ش‌و از درخت گرفت و بدون هیچ حرفی رفت که پشت سرش رفتم.
بازم به اون نقطه‌ی نور آتیش رسیدیم.
داشتیم کاملا بهشون نزدیک می‌شدیم که چندتا مرد مشکی پوش کت و شلواری توجهم‌و جلب کردند و باعث شدند بی‌اراده سرجام وایسم.
پسره متوجه وایسادنم شد و به سمتم چرخید.
– چرا وایسادی؟
همون‌طور که با استرس به اونا نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم صورتاشون‌و ببینم گفتم: یه لحظه صبر کن.
داشتند یه چیزی‌و از توی موبایل به زن و مردا و بچه‌ها نشون می‌دادند.
آروم کمی بیشتر بهشون نزدیک شدم و از پشت درخت پاییدمشون.
اون پسره هم مثل بوق وسط وایساده بود و با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کرد.
با حرص گفتم: میشه تو دید نباشی؟
خونسرد به سمتم اومد.
– می‌شناسیشون؟
بهشون نگاه کردم.
– نمی‌دونم.
آدمای رادمان که نمی‌تونند باشند چون نمی‌شناسمشون.
شایدم اصلا من الکی دارم حساسیت نشون میدم.
با تردید یه قدم از پشت درخت بیرون اومدم.
– بعضی وقتا اینجور آدما میان اینجا و سراغ برده‌های فراری‌و می‌گیرند.
نیم نگاهی بهش انداختم.
– من برده نیستم.
– منم نگفتم هستی.
پوفی کشیدم و به جلو رفتم که همراهم اومد.
اصلا هر چی بادا باد.
به همه نزدیک شدیم که نگاه همگی به سمتمون چرخید.
داشتم به اون غولای مشکی پوش که دقیق نگاهم می‌کردند نگاه می‌کردم که یه دفعه یکیشون‌و به طور واضح شناختم و روح از تنم کنده شد.
اینکه همون محافظ نیماست.
بی اراده کشیده گفتم: یا خدا!
و دیگه نفهمیدم چجوری چرخیدم و تا تونستم به سرعت دویدم که صدای داد همون بلند شد: همون دختره‌ست، بگیریدش.
درحالی که تو این هوای شرجی بخاطر عادت نداشتن نفس کم میاوردم و ضربان قلبمم اذیتم می‌کرد به دنبال یه جا پناه گرفتن فقط می‌دویدم.
اگه رادمان من‌و می‌خواست آدمای خودش‌و می‌فرستاد نه باباش‌و.
نفسم بند اومد.
نکنه اونم فهمیده و الان می‌خواد بخاطر دروغ گفتن به پسرش دارم بزنه؟
اونقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم پخش زمین شدم و کف دست‌هام شدید می‌سوزند.
با وحشت به کمک دستم چرخیدم که تو همین فاصله همشون دورم حلقه زدند.
با ترس به اون رئیسشون نگاه کردم.
– از… از جون من چی… چی می‌خواین؟ هان؟
لبخند مرموزی زد.
– ما نمی‌خوایم، ارباب جونت‌و می‌خواد.
دلم هری ریخت و نفس بریده نگاهم‌و بین همشون چرخوندم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MZ
5 سال قبل

چرا هی کمش میکنین اندازه پارت هارو

Sahel
پاسخ به  MZ
5 سال قبل

چرا هی پارت ها کمتر میشن؟ دیر به دیر هم ک میزارین اینجوری ک بی مزه میشه:/

5 سال قبل

کاملا متوجه شدم چی نوشتی
ولی بیاید واقع بین باشیم
الان دبی از مابا قاعده و قانونمند تره
به این راحتی ها نیست (تجاوز به حقوق دیگران)

F
پاسخ به  Carnival
5 سال قبل

دقیقااصلا منطقى نیست شهرى که نمیتونى کارتون خواب توش ببینى اینطور باشه ، یا بگن اسمش بد در رفته

رکسانا
پاسخ به  F
5 سال قبل

این مهرداده همش میخواد ادای قدرتمندارو در بیاره هی نیما رو تهدید میکنه هی مطهره رو تهدید میکنه اتفاقا اصلنم عرضه نداره

Ana
پاسخ به  رکسانا
5 سال قبل

واى آره من از مهرداد متنفرم به نظرم مطهره بأید به نیما برسه😍

نادیا
پاسخ به  Ana
4 سال قبل

مخالفم باهات مهردادومطهره خیلی بهم میاند

MZ
5 سال قبل

ادمین چرا پارت جدید نمیزارین

Yas
5 سال قبل

پارت بعدی کی میزارید؟

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x