نیشخندی زد.
– چشمات همرنگ چشمهای خودمه؛ به فرهاد گفته بودم خوشم نمیاد یکی هم رنگ چشمهای خودمو واسم بفرسته.
با التماس گفتم: پس بذار برم.
با یه ضربه روی تخت انداختم که نفس تو سینهم حبس شد.
خواستم سریع بلند بشم اما خم شد و دستشو به قفسهی سینهم کوبید که باز کاملا روی تخت افتادم.
اشک توی چشمهام جوشید و اومدم حرفی بزنم اما انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
با ترس به چشمهاش خیره شدم.
اونقدر صدای قلبم بالا بود که مطمئن بودم اونم میشنوه.
اون ابروهای کشیدهی مشکیش باعث میشد اخم که میکنه به شدت ترسناک اما پر جذبه بشه.
– حرف نمیزنی، فقط میخوام یه کم اندامتو برانداز کنم تا ببینم به دردم میخوری یا نه، اما خب، اون رنگ چشمهات کاری میکنه که بخوام بفروشمت.
بغضم گرفت.
چقدر پست و عوضیه!
یه دفعه یقمهمو گرفت و کندن تموم دکمههام مساوی شد با جیغ زدنم اما با سیلی که بهم زد گوشم سوت کشید و اشکهام روونه شدند.
خشن گفت: ببر اون صداتو، فعلا حال و حوصلهی جیغ میغ ندارم.
لبامو روی هم فشار دادم تا صدای هق هقم بلند نشه.
تاپمو هم پاره کرد که از شرم دستهامو جلوی خودم گرفتم.
دندونهاشو روی هم فشار دادم و یه دفعه دستهامو گرفت و به زور بالای سرم برد که گریهم شدت پیدا کرد.
جوری مچهامو گرفته بود که هر لحظه حس میکردم قراره استخونهام بشکنند.
به همون پارچهی مشکی روی زمین چنگ زد و باهاش دستهامو به تاج تخت بست.
با گریه گفتم: من اونی نیستم که…
با نگاهی که بهم انداخت بیاراده لال شدم.
خدایا این کی بود که گرفتارش شدم؟!
دستش که به سمت دکمهی شلوارم رفت هق هقمو خفه کردم و چشمهامو با درد وجودم بستم.
بازش کرد اما تا خواست زیپشو پایین بکشه در اتاق زده شد که با امید چشمهامو باز کردم.
پوفی کشید و از روم بلند شد که انگار تازه تونستم نفس بکشم.
دستی تو موهای پرپشت مشکیش کشید.
– کیه؟
– مظفرم ارباب.
نگاه سردی به من انداخت که با استرس نگاهش کردم.
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت که نفسمو طولانی به بیرون فوت کردم.
سعی کردم دستهامو باز کنم اما انگار این گره محکم قصد باز شدن نداشت.
اگه من از این عمارت لعنتی فرار نکنم اسمم نفس نیست.
چند دقیقه گذشت تا اینکه با یه زن هیکلی به داخل اومد.
از چهرهش معلوم بود عصبیه.
– آمادهش کن بیارش پایین.
– چشم ارباب.
از اتاق که بیرون رفت زنه به سمتم اومد.
تند گفتم: چه خبره؟ میخواین چیکار کنید؟
دستهامو باز کرد و خیلی خشک گفت: حرف نزن.
بازومو گرفت و بلندم کرد که از درد صورتم جمع شد.
با عصبانیت گفتم: وحشی بگو خودم بلند میشم.
اما عوضی انگار چیزی نمیفهمید.
از اتاق بیرونم کشید که با تقلا گفتم: کجام میبری؟ هان؟ ولم کن.
اما انگار واسش عادی بود.
با اون هیکلی که یه مثقالم ظرافت زنونه توش نبود مثل پر کاه میکشیدم.
در یه اتاقو باز کرد و داخلش انداختم.
در رو قفل کرد و به سمت کمد رفت.
پا به زمین کوبیدم و داد زدم: هی با توعم؟
یه لباسیو برداشت و رو به روم گرفتش.
- کمتر زر زر کن و به جاش اینو بپوش.
نگاهی به لباس قرمزی که پایین تنهش تنها تور خالی بود و بالا تنهش حسابی یقهی بازی داشت انداختم و بعد خصمانه بهش نگاه کردم.
– برو گمشو عوضی! من اینو بپوشم؟
نیشخندی زد.
فقط با یه ضربه به سمت دیوار پرتم کرد که از درد کمرم لبمو به دندون گرفتم.
یه دفعه مانتومو از تنم درآورد که با تقلا داد زدم: ولم کن.
اما خونسرد درحالی که بهم چسبیده بود تاپ پاره شدمم بیرون آورد.
دستشو محکم به بدنم تکیه داد و شلوارمو تا نصفه پایین کشید که عصبی گفتم: عجب آشغالی هستی!
روی زمین پرتم کرد که آخ دردناکی گفتم.
شلوارمو کلا درآورد که این دفعه لگدی به صورتش زدم که دادی زد و عقب رفت.
با تن نیمه لخت بلند شدم.
– زنیکهی عوضی مطمئن باش وقتی از اینجا آزاد بشم اولین نفر میام سراغ تو.
یه دفعه نمیدونم چی شد که سیلی محکمی توی صورتم فرود اومد که از شدتش روی تخت پرت شدم و انگار دنیا دور سرم چرخید.
با عصبانیت چرخوندم و غرید: حیف که ارباب نمیخواد جاییت خط برداره وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم.
شروع کردم به تقلا کردن.
صورتش کلا سرخ شده بود.
وقتی دیدم حریفش نمیشم داد زدم: باشه، خودم میپوشمش.
ولم کرد و لباسو تو صورتم کوبید.
– زود باش.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با نارضایتی اون تیکه پارچهی منفور رو پوشیدم.
روی یه صندلی نشوندم که با اخم گفتم: میخوای…
– میخوام آرایشت کنم، حرف نزن.
با عصبانیتی که استرسم توش موج میزد گفتم: واسهی چی؟ شما میخواین با من چیکار کنید؟
– اگه میخوای زودتر بفهمی پس دهنتو ببند.
قلبم شدید بیقراری میکرد.
بعد از اینکه یه کم آرایشم کرد و موهامو مرتب کرد گفت که بلند بشم.
باز بازومو گرفت که با استرس گفتم: خودم میام.
اما توجهی نکرد و از اتاق بیرون رفت.
صدای همهمه توی خونه پیچیده بود.
بالای پلهها وایسادیم اما با چیزی که دیدم سرم گیج رفت که سریع نرده رو گرفتم و اشک زیادی توی چشمم جوشید.
یا خدا! این عربا اینجا چیکار میکنند؟
– برو.
با التماس و چشمهای پر از اشک نگاهش کردم تا بلکه دلش رحم بیاد.
– برو، این سرنوشت توعه.
چونم از بغض لرزید.
– این ته پست بودنه!
نگاه ازم گرفت.
– برو تا ارباب عصبانی نشده.
نگاهمو چرخوندم که دیدم همگی دارند مفت مفت تن و بدنمو رصد میکنند.
صدای اون چشم سبز عوضیو شنیدم.
– بیا پایین.
بهش نگاه کردم که دیدم رو یه سکوی متحرک وایساده.
پاهام حتی یه قدمم یاریم نمیکردند.
تموم تن و بدنم یخ کرده بود و هر لحظه امکان داشت که بیهوش بشم.
با صدای دادش به خودم لرزیدم.
– با توعم؟ کری؟
زنه به کمرم زد.
– بری به نفعته، وگرنه ارباب عصبانی بشه عاقبت خوبی نداره.
قطرهای اشک از دریای توی چشمهام روی گونهم سر خورد و به زور پاهامو تکون دادم.
آروم آروم از پلهها پایین اومدم که از بین جمعیت صداهای زیادیو شنیدم.
– ماشاالله!
– جمیله جدا!
– واو سیده الجمال!
جز نفرت و بغض چیزیو دیگه حس نمیکردم.
به هر جون کندنی بود از پلهها پایین اومدم که خود منفورش بازومو گرفت و بقیه راه رو با خشونت کشیدم.
بالای سکو وایسادیم.
با بغض گفتم: اینکار رو نکن!
نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد.
دستشو که روی کمرم گذاشت مو به تنم سیخ شد و ضربان قلبمو بالاتر بود.
بلند گفت: لقد بدأنا من خمسمائه الف دولار لأنها عذراء. ( از پنج هزار دلار شروع میکنیم برای اینکه باکرهست)
ناباور نگاهش کردم.
شروع کردند به قیمت گفتن.
هربار بیشتر از قبل!
دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
و درآخر قیمت روی دو میلیون دلار متوقف شد!
اشکهام سیلی روی گونههام راه انداختند.
سالن کم کم داشت خالی میشد.
عربی که خریده بودم جلو اومد که اون پسره عوضی به جلو انداختم.
شیخه به سر تا پام نگاه کرد.
– بالنسبه لک أنت جمیله، أنت الشیخ أحمد.
بعدم بلند خندید.
با نفرت و گریه به هردوشون نگاه کردم.
پسره مثل یه تیکه سنگ همونطور که دستش داخل جیبهاش بود بهمون نگاه میکرد.
شیخه بازومو گرفت که با عصبانیت بازومو آزاد کردم و به عقب رفتم.
با گریه جنون وار داد زدم: دست به من نزن.
عصبانیت نگاهشو پر کرد و داد زد: صالح؟
یه مرد هیکلی سیاه پوش عرب کنارش وایساد و تعظیم کرد.
– نعم یا شیخ.
به من اشاره کرد که یه لحظه لرزیدم.
– احصل علیه.
بعدم رفت که مرده بازومو گرفت و کشیدم که تقلا کردم و با گریه داد زدم: نمیام، من با شماها هیچ جا نمیام.
جیغ زدم: ولم کن.
پامو به بین دو پلهی سکو گیر دادم با اینکه میدونستم با این تقلاها قرار نیست سرنوشت شومم عوض بشه.
واسه خالی کردن خودم رو به اون پسره با گریه داد زدم: آره، اصلا بهتر شد فروختیم عوضی، چون این عربا خنگند زود خام آدم میشند، مطمئن باش که فرار میکنم، کسی که هم زبون خودت نباشه رو راحتتر میتونی گول بزنی.
رنگ نگاهش پر از حرص شد.
– شما برده فروشا یه عده احمق بیشتر نیستید.
بلندتر داد زدم: میفهمی؟ احمق!
گلوم شدید سوخت.
نگهبانه بالاخره به سمت در کشیدم که بازم داد زدم: تو فقط پول داری وگرنه یه مثقالم عقل نداری.
تموم حرفهامو با نفرت و حرص تو وجودم زدم چون مطمئنم اگه نگم و برم مدتها توی دلم اذیتم میکنه.
از سالن بیرونم کشید.
وجودم درد میکرد.
دوست داشتم بمیرم ولی دست اون عربه بهم نخوره.
به خدا قسم اگه چیزی بشه خودمو میکشم.
تو بدبختی خودم غرق بودم که یه دفعه یه نگهبان جلوی این نگهبانه وایساد و یکی اون یکی بازومو کشید که سریع بهش نگاه کردم اما با دیدن همون پسره اونم با رگ شقیقهی برآمادش که نشون از شدید عصبانی بودنش میداد دلم هری ریخت.
نگهبانه با اخم گفت: هل حدث شیء ما؟ (چیزی شده؟)
پسره با لحن عصبی گفت: أنا لا أبیعه. ( نمیفروشمش)
شاید عربیم آنچنان تعریفی نداشت اما معنی این جملهشو کاملا فهمیدم که با ترس نگاهش کردم.
بهم نگاه کرد و خشنتر به فارسی ادامه داد: میخوام زیر خودم اونقدر ج*ر بخوره تا به گه خوردن و التماس بیوفته.
وحشت وجودمو پر کرد و کل بدنم شل شد که نزدیک بود بیوفتم اما سریع بازومو گرفت و عصبی خندید.
– چطوره دختر شجاع؟
با لرز نگاهش کردم.
نگهبان عربه گفت: لکنک بعتها للشیخ!
اون نگهبانه گفت: اترک الفتاه ، أنا أتحدث إلى الشیخ بنفسی.
نگهبانه ولم کرد اما تموم حواسم به دو جفت چشم به خون نشستهی رو به روم بود.
با صدای لرزون گفتم: ت… تو منو… منو فروختی… ولم… ولم کن.
پوزخندی زد و به سمت خودش کشیدم که نفس تو سینهم حبس شد.
چشمهاش تو این فاصله واقعا رعب انگیز بودند.
– قبل از اینکه اون حرفها رو بزنی باید به عصبانیت من فکر میکردی.
با فکی قفل شده گفت: تو طول زندگیم هیچ کسی نتونسته به من، رایان شاهرخی حتی تو بگه، اما تو واسم زبون درآوردی؟ زبونتو میبرم.
بازم اشکهام روونه شدند.
با خشونت به سمت عمارت کشیدم.
حتی جون تقلاهم نداشتم و انگار پاهام روی زمین کشیده میشدند.
برای اولین بار تو طول زندگیم از ته دلم گفتم: غلط کردم، معذرت میخوام، خواهش میکنم کاری بهم نداشته باش، لطفا.
اما خودشو به نشنیدن زد و توی سالن انداختم که پاهام نتونستند تحمل کنند و روی زمین پرت شدم.
چشمهامو روی هم فشار دادم و با گریه آخی گفتم.
موهامو گرفت و بلندم کرد که از سوزش جیغی کشیدم.
از پشت بهم چسبید و همونطور که موهام تو مشتش بود کنار گوشم غرید: میدونی، من عاشق رابطهی خشنم اما واقعا کار اشتباهی کردی که از همین اولش اینطور منو دیوونه کردی، چون باعث میشه امروز بدترین روز زندگیت باشه خانم زبون دراز! یعنی جوری پارت کنم که از دردش بیهوش بشی و یا شایدم بمیری!
از حرفهاش انگار دنیا دور سرم چرخید و نفسم بالا نیومد.
ولم کرد و باز بازومو گرفت.
خواست بکشتم اما از بیجونی پاهام روی زمین سقوط کردم ولی قبل کاملا افتادنم دستشو دور کمرم حلقه کرد.
چشمهام از شدت گریه شدید میسوختند.
فکر کردم حداقل دلش واسه چشمهام سوخت اما برخلاف تصورم نیشخندی زد و گفت: جونتو نگهدار خوشگله، بهش نیاز دارم، دوست ندارم زود بیهوش بشی.
آدم آخه چقدر میتونه پست و بیرحم باشه!
– ارباب؟
با صدای یه نگهبان ولم کرد اما همچنان بازوم تو دستش بود.
– چیه؟
بهمون رسید و نفس زنان گفت: اون شیخه داد و بیداد راه انداخته، چیکار کنیم؟
اخمهاش بیشتر درهم رفت.
منو به سمت نگهبانه پرت کرد که سریع گرفتم.
– ببرش تو اتاق همیشگی و درشو قفل کن.
بعدم از کنارمون رد شد و رفت که با گریه چشمهامو بستم.
#آرامــــ
بدون مقدمه گفتم: من نمیخوام ایران درس بخونم، میخوام برم خارج.
ابروی بابا بالا پرید و اخمهای مامان به هم گره خوردند.
مامان: بیجا…
بابا نذاشت ادامه بده: چرا؟ اینجا دانشگاههای خیلی خوبی هم داره!
پا روی پا انداختم.
– من نمیخوام وسط یه مشت پسر ایرانی درس بخونم.
بابا: خب دانشگاهی برو که فقط دخترونهست!
اخم کردم.
– یا همین که من گفتم یا دیگه درس نمیخونم.
مامان پوزخندی زد.
– اشتهات بالا رفته آرام خانم! نفستو یادت رفته حالا میخوای بری خارج درس بخونی؟! همین بود ته دوستیت و خواهرم خواهرم کردنت؟!
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– اول اینکه پیدا کردنش کار من نیست، کار پلیسه، دوم اینکه من باید به آرزوم برسم اما نه با تو ایران درس خوندن.
از جام بلند شدم.
– یا پاریس یا هیچ جای دیگه.
مامان به طور عجیبی از جا پرید و داد زد: پاریس؟ برو گمشو تو اتاقت آرام!
بابا بلند شد و با حرص گفت: مطهره!
متعجب اما عصبی بهش خیره شدم.
ادامه داد: یه بار دیگه فقط یه بار دیگه همچین زری بزنی جوری میزنم تو دهنت که خون بالا بیاری.
بلند گفتم: یعنی چی؟ مگه میخوام خلاف کنم که اینطوری جبهه می گیری؟ مگه چی گفتم؟
خواست بازم داد بکشه که بابا جلوی دهنشو گرفت و با اخم رو به من گفت: برو تو اتاقت.
نگاه خصمانهای به مامان انداختم و بعد با دلخوری زیاد به سمت پلهها دویدم.
ازشون بالا اومدم و وارد اتاقم شدم.
محکم در رو بستم و دستمو توی موهام فرو کردم.
من آدم باختن نیستم، من میرم پاریس، میرم.
لگدی به تخت زدم و داد کشیدم: من میرم.
#مـطـهـره
روی مبل انداختم.
خم شد و به مبل دست گذاشت.
– چته؟ چرا با این بیچاره اینجوری صحبت میکنی؟
نگاه ازش گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
چونموگرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
– جواب منو بده.
– ببین، من نمیذارم از ایران پاشو بیرون بذاره، فهمیدی؟ نمیذارم مهرداد.
– اما تو حق اینو نداری که جلوی پیشرفت و آرزوهاشو بگیری مطهره!
به قفسهی سینهش زدم و عصبی گفتم: واسه محافظت ازش اینکار رو میکنم.
اخمهاش کمی از هم باز شدند و پوزخند محوی زد.
– بازم داری به اون گذشتهی لعنتی فکر میکنی؟ نه؟
چندبار به قفسهی سینهم زد و عصبی گفت: بفهم نیما دیگه بال و پرش کنده شده! دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
اشک توی چشمهام حلقه زد و محکم به عقب انداختمش.
بلند شدم.
– اما من هر لحظه حس میکنم که اون عوضی بیکار توی زندان ننشسته.
بغضم گرفت.
– مطمئنم اون رایانمو ازم گرفت.
بغضم بزرگتر شد.
– تو میفهمی هر لحظه منتظر پیدا شدن بچهت بودن تو این همه سال یعنی چی؟
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
از درد قدیمیم خیلی زود اشکهام روونه شدند که روی مبل نشستم و با دستهام صورتمو پوشوندم و صدای هق هقم بلند شد.
کنارم نشست و بغلم کرد.
با بغض گفت: غلط کردم خانمم، گریه نکن قربون اون چشمهات برم، غلط کردم.
با گریه گفتم: دلم واسه رایان حسابی تنگ شده مهرداد، دارم دق میکنم.
لبشو روی سرم گرفت و با صدای تقربیا لرزون گفت: بخدا منم نبودش داره دیوونم میکنه ولی میریزم توی خودم.
با گریه گفتم: من نمیخوام آرامم رو از دست بدم مهرداد، درکم کن.
محکمتر بغلم کرد.
– با هم به یه نتیجهای میرسیم اما تو اینجوری گریه نکن نفسم، میدونی که چقدر زجرم میده.
لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریهمو ساکتش کنم.
#آرامــــ
اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشدند.
شاید نیما برادر منو دزدیده باشه؟ اینا یعنی چی؟
خانوادهی من چه ربطی به رئیس یه باند بزرگ قاچاق داشتند؟
شقیقههامو ماساژ دادم و به سمت اتاقم رفتم.
به هیچ نتیجهای نمیتونم برسم!
چرا مامان اینقدر میترسه؟
وارد اتاق شدم و آروم در رو بستم.
راستش با این نگرانی مامان ترسم بیشتر شده اما بازم سردرگمی و حرفهای مرموزشون باعث میشه بیشتر بخوام وارد اون باند بشم.
روی تخت نشستم.
با فکری که به ذهنم رسید اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
نیما بزرگترین قاچاقچی ایران بوده… یه پسر داشته که گم شده… اون پسره رادمان که الان هدف منه صاحب باند بزرگیه… درست مثل نیما بزرگه.
پوست لبمو کندم.
یعنی میشه اینها ربطی به هم داشته باشند؟
دستی به صورتم کشیدم.
معما هر لحظه داره بزرگتر و پیچیدهتر میشه!
#رایـــان
بیحس به باغ طولانی رو به روم خیره بودم.
باغی که با تلاش و جون کندن تونستم بسازمش، وقتی میگم جون کندن منظورم پولش نیست، نه، منظورم خالی بودن پشتمه، بدون تکیه گاه.
واسه همینه که الان از هیچ شریکی خوشم نمیاد؛ میخوام خودم باشمو خودم.
یه کم از شامپاینمو خوردم.
جوری شده که اصلا یادم نمیاد مامان و بابام چه شکلی بودن.
یه بچهی دو ساله چی میفهمه؟
کسی که بزرگم کرده میگه از بین آتیش نجاتم داده… مامان و بابامم تو همون آتیش سوختند!
به اینجا آوردتم چون از ایران منتفر شده بوده، میگه دوست صمیمی بابام بوده.
چشمهامو بستم و یه نفس محتوای توی لیوانو سر کشیدم.
سر گذشت باعث شد من سرد باشمو بیرحم، وقتی سرنوشت به من رحم نکرده من چرا به آدماش رحم کنم؟
اونا هم باید مثل من زجر بکشند تا بفهمند زجر کشیدن یعنی چی!
لبخند لذت بخشی زدم.
یعنی لذت میبرم وقتی اون دخترا درد میکشند اما حق اعتراض ندارند.
انگار زجر کشیدن بچگیهامو توی چشمهاشون میبینم و یه کم از دردم کمتر میکنه.
شیشه رو برداشتم و تا تونستم تو یه نفس سر کشیدم.
بازم دلم هوای مست کردن کرده بود.
بهترین کار تو زمانی که تو فکر گذشته غرق میشم همینه چون باعث میشه بغض نکنم و باز ضعیف نشم.
**********
به در دست گذاشتم و وارد عمارت شدم.
با مستی کشیده داد زدم: لیلی؟
سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد و با تته پته گفتم: ب… بله ارباب؟
خوب میدونست چی میخوام که اینقدر ترسیده بود.
به بالا اشاره کردم که به اجبار چشم آرومی گفت.
داد زدم: صدای چشمتو نشنیدم.
با ترس بلند گفت: چشم ارباب، الان میرم آماده میشم.
بعد به سمت پلهها دوید.
همونطور که دکمههامو باز میکردم به سمت آسانسور رفتم.
تنها کسی که حق داشت ازش استفاده کنه من بودم.
واردش شدم و دکمهشو زدم.
تموم وجودم الان فقط آروم شدن میخواست، اما نه با ملایمت، وجود من فقط با خشونت آروم میشه، با دیدن زجر توی چشمهای یه نفر!
وقتی رسید ازش بیرون اومدم و لباس به دست به سمت اتاق رفتم.
اتاقی که سیاهیش هم رنگ وجودم بود.
وارد شدم که دیدم با لباس همیشگیش وایساده.
لباسو انداختم.
نفس عمیقی کشید و شلاقو به دستم داد.
– آمادهم ارباب.
روی تخت پرتش کردم و خودمو کاملا روش انداختم که لبشو به دندون گرفت.
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و مثل همیشه مشغول گاز گرفتن گردنش شدم که تنها به بازوم چنگ زد.
تو همین لحظه یقهشو گرفتم و پارهش کردم.
زبونمو رو همون کبودیهایی که هنوزم خوب نشده بود کشیدم و بعد تا شکمش ادامه دادم.
حق ناله داشت اما حق داد و جیغ کشیدن نه.
از روش بلند شدم و شلاقو دور دستم چرخوندم.
خشن و کشیده گفتم: لباستو درار.
لبشو به دندون گرفت و بلند شد.
با التماس گفت: ارباب نمیشه امشب…
نگاه بدی بهش انداختم که لال شد و سرشو پایین انداخت.
#نـفـس
از وقتی که توی این اتاق انداختنم دیگه سراغم نیومدند.
حتی یه غذا هم واسم نیاوردند.
از گرسنگی شدید ضعف کرده بودم.
انگاری یادشون رفته که منم توی این خونم!
از وقتی که هوا تاریک شده انگار دارم جون میکنم.
جرئت باز کردن چشمهامو ندارم.
از بچگی از تاریکی هراس داشتم و هیچ وقت هم دلیلشو نفهمیدم.
چشمهامو روی هم فشار دادم و بازوهامو محکمتر گرفتم.
هر لحظه نزدیک بود بغضم بشکنه.
دلم تنها به چراغ راهرو خوش بود که نور از لا به لای در به داخل میتپید.
به زور چشمهامو باز کردم.
حس میکردم انگار همه چیز جون گرفتند و دارند به سمتم هجوم میارند.
باز چشمهامو بستم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
شدید بغضم گرفته بود.
لرزش بدنمم خودم حسش میکردم.
طاقت نیاوردم و چشم بسته با بغض داد زدم: منو از این اتاق بیارید بیرون، لطفا.
یه دفعه صدای جیغ یه دختر بلند شد که شدید لرزیدم و خود به خود چشمهام باز شدند.
نفسم به زور بالا میومد و فکر میکردم الانه که خفه بشم.
صدای داد همون پسره رو شنیدم.
– بهت نگفتم حق نداری جیغ بزنی؟
اشکم دراومد و صدای هق هقم اوج گرفت.
خدایا بخدا این حق من نیست، اینجا درست مثل شکنجه گاهه!
از ترس انگاری داشتم سکته میکردم.
با گریه داد زدم: یکی منو بیرون بیاره، هیچ کسی اینجا نیست؟
سرمو بین دستهام گرفتم و با هق هق چشمهامو روی هم فشار دادم.
در یه اتاق به شدت باز شد و بازم صدای داد پسره اومد.
– ملیسا، بیا این دختره رو جمعش کن.
حتی راضی شده بودم که بیاد و از این تاریکی نجاتم بده.
این دفعه جنونوار جیغ زدم: من میترسم، چرا نمیفهمید؟ عوضیا میترسم، از تاریکی میترسم.
همونطور جیغ میزدم که یه دفعه صدای باز شدن قفل در بلند شد و بعد در به طور وحشیانهای باز شد که نور شدیدی تو صورتم تابید.
صدای خشن پسره رو شنیدم.
– چه مرگته؟ انگاری ولت کردم زیادم خوشت نیومده!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
یعنی چی؟ مگه این دفعه قبل پیش رادمان نرفته بود؟ چرا الآن پیش رایانه؟؟؟
این پسره رایان از دوسالگی هم اوضاعش خراب بود پس میشد حدس زد بزرگ بشه دیگه چه *** میشه اشغال
دیقا
ن اسما جون اون فرهاد بود ک پیشش بود الان پیش رایانه
به رمان احترام بزارین اگه حرص میخورین نخونین کسی مجبورتون نکرده اینطوری باعث میشین یه جای اینکه نویسنده هرروز پارت بزاره دوروز دوروز پارت بزاره یکم جنبه داشته باشین این داستانه واقعی نیس
سلام
پارت حدید رو کی میزارید؟؟؟
اصلا زمان پارت گذاری هر چند روز هست؟؟؟
تورو خدا زودتر پارت بزارین. عالیه بنظرم. منتظریم
❤️❤️
اصن دلیل نفرت رایان از دخترا چیع؟؟؟؟