#آرام
اینقدر نیم خیز راه رفته بودیم که کمرم دیگه درد گرفته بود.
خالد بدبختو مجبورش کردیم توی ماشین بمونه.
رایان میگه کله شقه واسه محافظت ازش خودشو میندازه وسط تیر و تیراندازی.
معلومه به خالد خیلی اهمیت میده.
غرزنان گفتم: تو این قراضهدونی کجان؟
هردوشون به سمتم چرخیدند و هیسی گفتند.
باز به راهشون ادامه دادند.
پشت انبوهی اسکلت ماشین روی هم گذاشته شده وایسادیم.
رایان بهمون نگاه کرد و تا خواست دهن باز کنه حرفی بزنه صدای شلیک هممونو از چا پروند و نفس جیغی کشید اما سریع عکس العمل نشون داد و دهنشو گرفت.
حالا قلبم بیشتر از قبل ضربان گرفته بود.
بازم صدای تک تیری اومد و یه دفعه صدای تیراندازی پی در پی همه جا رو پر کرد و صدای همهمه و دادهایی بلند شد.
با ترس گفتم: چیکار کنیم؟
مچ هردومونو گرفت و آروم به جلو رفت.
– از دور نظارهگر میشیم.
پوست لبمو جویدم.
چه وقت تیراندازی بود صبر میکردید ما برسیم!
به فکر خودم خندیدم.
نه که خیلی میدونند اینجاییم، اصلا چی دارم میگم!
یه دفعه گلولهای به یه ماشین خورد که از جا پریدیم و سریع وایسادیم.
رایان تو یه راه دیگهی بین ماشینها رفت.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت و دستم حسابی یخ کرده بود.
با پیدا شدنشون سریع پشت یه ماشین نشستیم.
نفس بازوی رایانو گرفت و بهش چسبید.
– من غلط کردم بیا برگردیم.
درحالی که خودم حسابی ترسیده بودم گفتم: ترسو!
بهم نگاه کرد و با تمسخر گفت: برو خودتو توی آینه ببین تو هم مثل سگ ترسیدی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
رایان: از این جلوتر نمیریم.
– پس چیکار کنیم؟ بشینیم تا تموم بشه؟
– راه حل دیگهای داری؟ شاید میتونیم خودمونو بندازیم وسط و برقصیم!
پوفی کشیدم و کنار نفس به ماشین تکیه دادم.
نگاهم به پای نفس خورد.
تند به زمین میکوبید و از حالش انگار تا مرز سکته داره میره.
سرمو به سمتش خم کردم و با بدجنسی گفتم: بپا دستشویی نکنی توی خودت!
نگاه تیزی بهم انداخت اما بعد به بازوی رایان کوبید و با حرص گفت: نگاه کن تو این هیری ویری چیها میگه!
با اخم بهم نگاه کرد.
– اوضاع جدیه آرام؛ ساکت باش ببینم چی به ذهنم میرسه.
چشم غرهای بهش رفتم و نگاه ازش گرفتم.
از لا به لای آهنهای ماشین به اون طرف نگاه کردم.
بعضیهاشون جنونوار با اون رگباریهای دستشون تیر اندازی میکردند.
بیاراده مانتومو توی مشتم گرفتم.
یه دفعه تیری با صدای بدی نزدیکمون به بدنه خورد که هر سه تامون سریع خم شدیم.
با صدای مسلح شدن تفنگی به رایان نگاه کردم.
کلتی توی دستش بود.
– توعم؟
نگاهی بهم انداخت.
– آره منم، اینجا بمونید ببینم رادمانو پیدا میکنم یا نه.
تا خواست بره من و نفس سریع گرفتیمش.
– کجا روانی میمیری!
– حواسم به خودم هست، بمونید همینجا.
بعد با شدت پسمون زد و خم شده دور شد که نفس داد زد: را…
سریع دهنشو گرفتم.
با ترس و لرز به دور شدنش نگاه کردم.
دستهامو پایین آورد و نگاه پر ترسی بهم انداخت.
دستهای لرزونشو گرفتم.
طبق معمول موقع ترس دستهاش عرق سرد کرده بود.
– نترس هواتو دارم.
– یکی باید هوای خودتو داشته باشه!
نگاهی به اطراف انداخت.
با صداهایی که کمی نزدیکمون بلند شد با ترس به هم نگاه کردیم.
انگار این سمتی میومدند.
– اگه آدمای جاوید باشند فاتحمون خوندست!
بازوشو گرفتم.
– بریم یه جای دیگه.
سری تکون داد و باهم بلند شدیم.
با احتیاط قدم برداشتیم.
دست همو سفت گرفته بودیم.
یه دفعه یکی پشت سرمون گفت: How are you?
(کی هستید؟)
واسه چند ثانیه سرجامون میخکوب شدیم اما کمی بعد هم زمان باهم جیغی کشیدیم و فرار کردیم که داد زد: Stay in your favor
( به نفعتونه وایسید)
صداش آشنا بود اما جرئت نمیکردم وایسم و بچرخم.
از کجا معلوم یکی از آدمهای جاوید نباشه که قبلا دیده باشمش؟
نفس زنان پشت یه تراکتور قراضه وایسادیم.
نفس با حالت گریه گفت: میمیریم.
با حرصی که رگهی ترسم داشت گفتم: خفه شو نفس.
از لا به لای ماشینها لباسشو دیدم.
آروم قدم برمیداشت و عدهای هم همراهش بودند.
هر چه قدر اون نزدیکتر میشد ما دورتر میشدیم.
با رسیدن به یه تیرچهی آهنی برش داشتم و آروم گفتم: پشت سرم بمون.
از لرزش دستهام به زور تیرچه رو نگه داشته بودم.
یه لحظه غافل شدم که دیگه ندیدمش.
با ترس آروم گفتم: ندیدی کجا رفت؟
– کی؟
پوفی کشیدم.
– انگار تو پرتتر منی!
به دنبالش بین ماشینها رو دید زدم اما با صدای ضامن اسلحهای پشت سرمون هردومون سرجامون میخکوب شدیم و واسه لحظهای نفسم بالا نیومد.
– Turn to my side.
( بچرخید سمت من.)
نفس درحالی که شونههامو فشار میداد آروم گفت: چیکار کنیم؟
از ترس لال شده بودم.
صدای پرتحکم مرده بلند شد.
– I said turn to my side.
( گفتم بچرخید سمت من )
صداش بیش از حد آشنا بود اما اونقدر ترسیده بودم که مغزم تشخیص نمیداد صدای کیه.
آروم چرخیدم که نفسم همرام چرخید.
با کسی که رو به روم دیدم اونقدر خیالم راحت شد که تیرچه از دستم در رفت و پاهای سست شدمو خم کردم و نشستم.
فشارم شدید افتاده بود.
بهت زده آروم جلو اومد.
– شماها اینجا چیکار میکنید؟
لعنتی لباس نظامی مخصوصا اون جلیقهی ضد گلوله عجیب بهش میومد و مقتدرش میکرد.
تموم افراد همراهش اسلحههاشونو پایین گرفتند.
نفس با ترس گفت: رایانو ندیدی؟
یه دفعه نگاهش لبریز از عصبانیت شد و سعی کرد صداش بالا نره.
– اینجا چه غلطی میکنید؟
دهنم خشک خشک شده بود.
– مامانمو پیدا کردی؟
اما بیتوجه به حرفم کمی چرخید و رو به یکیشون گفت: ساشا این دوتا احمقو از اینجا دور کن ببر اداره.
به کمک نفس بلند شدم.
– با توعم رادمان.
با اخم عمیقی بهم نگاه کرد.
– حرف نزن که بعدا دارم برات احمق خانم، حالا هم همراه ساشا برید.
نفس با تحکم گفت: نمیریم، به شخصه تا رایانو پیدا نکنم نمیرم.
غرید: خودم پیداش میکنم شما دوتا برید دارید وقتمو میگیرید.
کمی بهش نزدیک شدم و درحالی که هنوزم وجودم پر از ترس بود گفتم: تا مامانم و رایانو صحیح و سالم نبینم نمیرم.
واسه چند لحظه صدای شلیک خوابید که رادمان با اخم نگاهی به اطراف انداخت اما بازم شلیک اوج گرفت که برای چندمین بار از صداش بالا پریدم.
خدا لعنتتون کنه.
بازومو گرفت و هلم داد.
- برید زود.
به صورتش نزدیک شدم.
– نمیرم.
خشم شدیدتری نگاهشو پر کرد.
– یه کلت بهم بده، هرجا میری منم همراهت…
یه دفعه فکمو گرفت و به ماشین کوبیدم که از دردش اخمهام درهم رفت.
با فکی قفل شده غرید: سگمصب دارم بهت میگم گورتو از این قبرستون گم کن، انگار نمیفهمی چقدر خطرناکه!
با نگاه لرزون به چشمهای به خون نشستش نگاه کردم.
یه دفعه صدای مردی که میگفت ” Don’t shoot anymore (دیگه شلیک نکنید )”بلند شد و پس بندش بازم صدای شلیک خوابید.
با ترس زمزمه کردم: انگار یه چیزی شده.
تو همون حالت نگاهی به آدمهاش انداخت.
مردی با صدای ضمختی داد زد: Do the smallest of these two die
( کوچیکترین کاری بکنید این دوتا میمیرند)
جوری لرزیدم که حتی لرزش سلولهامم حس کردم و با وحشت گفتم: مامانم و بابات!
اینبار نگاهش پر از ترس شد و سریع ولم کرد.
با عجله جلیقهی ضد گلولشو درآورد که با تعجب نگاهش کردم.
خودش تنم کرد که گفتم: اما خودت…
– تو مهمتری.
جلیقه حسابی سنگین بود.
مچمو گرفت و رو به نفس گفت: بین پلیسها بمون.
به افرادش نگاه کرد.
– از پشت ماشینها بیرون نیاین.
بعدم به جلو دوید که همراهش کشیده شدم.
همین که از بین ماشینها بیرون اومدیم با دیدن صحنهی رو به روم نفسم رفت.
مامان و نیما دورتر از هم دست بسته روی زمین دو زانو نشسته بودند و بالای سر هرکدومشون دونفر اسلحه به دست بودند.
اشک چشمهامو پر کرد و ترس بغضیو توی گلوم انداخت.
با صدای لرزون گفتم: رادمان؟
بهم نگاه کرد.
تو نگاهش ترس و اشک موج میزد.
با بغض گفتم: نکشنشون!
قاطعانه گفت: نمیذارم، نترس.
اشک واسه لحظهای جلوی دیدمو گرفت.
به اطراف نگاه کرد.
چند ثانیه بعد پشت ماشینها آوردم.
بازوهامو گرفت.
– گوش کن، یه نقشه دارم،به عنوان نوهی جاوید وارد میدون میشم، تظاهر میکنم دشمنتونم و تو رو گیر انداختم، میریم وسط، جوری رفتار میکنم فکر کنند واقعا دشمن بابامم و مرگ مامانمو بخاطر اون میبینم، باید اعتمادشونو جلب کنیم.
سریع گفتم: خوبه.
– اما میترسم.
ماتم برد.
– چی؟ تو پلیسی میترسی؟
سری به طرفین تکون داد.
– بخاطر خودم نه، بخاطر تو میترسم، میترسم ببرمت اون وسط و…
انگشتهامو روی لبش گذاشتم.
– ما از پسش برمیایم، تو مواظبمی، مگه نه؟
با همون ترس و اشک و نگرانی توی نگاهش سر تکون داد.
– پس خراشم برنمیدارم.
صورتشو گرفتم و نزدیک صورتش لب زدم: تو میتونی، من بهت ایمان دارم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد پیشونیمو بوسید.
– مواظبتم، بیشتر از جونم مواظبتم.
لبخند پر بغضی زدم و سعی کردم ترس توی نگاهمو نبینه.
کمی عقب رفت و دو دستشو توی صورتش کشید.
چرخیدم که از پشت گرفتم و کلتش روی شقیقم گذاشت که از سردی اسلحه واسه لحظهای نفس تو سینم حبس شد و مرگو حسابی نزدیک خودم دیدم.
با یادآوری جلیقه با عجله گفتم: جلیقه!
ازم جدا شد که تند از تنم درش آوردم و گوشهای انداختمش.
بازم گرفتم.
– یه چند دقیقه بگذره شیر شو و بزنم، اینطور حواسشونو پرت میکنیم.
گوشیشو از جیبش درآورد.
– اما اول باید با فرمانده هماهنگ کنم، امیدوارم نگاهی به گوشیش بندازه.
– کاش زودتر تموم بشه.
با کمی مکث گفت: میشه.
صدای فرمانده بلند شد: اگه تسلیم بشید قول میدم بهتون کمک کنم.
– یا زودتر اینجا رو ترک میکنید و میذارید که ما بریم یا این دوتا میمیرند.
با ترس گفتم: بدو رادمان.
گوشیشو توی جیبش گذاشت.
– آمادهای؟
نفس پر استرسی کشیدم.
– آره.
سر اسلحه رو روی شقیقم گذاشت و جلو رفت.
قبل از اینکه کاملا از بین ماشینها بیرون بیاد داد زد: بهتره بگید این سه نفر میمیرند.
همین که وارد معرکه شدیم تعدادی اسلحه به سمتمون نشونه گرفته شد.
نگاهم تو نگاه پر ترس مامان گره خورد.
داد زد: آرام؟
یه نفر کمی جلوتر اومد.
– جناب رادمان نه؟
رادمان: آره.
بعد درست وسط دو طرف روی زمین پرتم کرد که از درد دستم که زیر بدنم رفت چشمهامو روی هم فشار دادم و با صدای زیرلبی فحشی نثارش کردم.
کلتو سمتم گرفت و رو به پلیسها گفت: بهتره دست از پا خطا نکنید، ما دیگه آب از سرمون گذشته.
تموم همکارهاش با اخم و سردرگمی نگاهش میکردند.
مطمئنا تردید دارند نقششه یا حقیقت.
واسه گرم کردن معرکه با نفرت الکی گفتم: باید میفهمیدم توی عوضی قصد انتقام…
با لگدی که بهم زد حرفم نصفه موند و از درد لبمو به دندون گرفتم.
یکیشون به کنارمون اومد.
– قربان شما اینجا چیکار میکنید؟
– آقاجون منو فرستاد، فهمیدم اون مردک مثلا بابامو گرفتین، اومدم خودم شاهد زجر کشیدنش باشم اما با این اوضاع رو به رو شدم.
صدای پر بهت نیما بلند شد.
– تو داری چیکار میکنی رادمان؟
خندید.
– چیکار میکنم؟ واضح نیست؟ توی عوضی باعث شدی مادرم بمیره، فکر کردی ازت گذشتم؟ نه، ماهها واسه شما دوتا نقشه کشیدم، اولشم با آرام شروع کردم.
سرپا نشست و یه زانوشو روی بدنم گذاشت.
از ترس و استرس انگار داشتم بیهوش میشدم.
کلتو زیر گلوم گرفت.
– واقعا فکر کردی عاشقت شدم؟
پوزخندی زد.
یعنی یه جوری بازی میکرد که کم کم خودمم داشتم باور میکردم.
به پلیسها نگاه کرد و بلند گفت: همین الان یه اتوبوس واسمون میارید، وقتی از اینجا دور شدیم این سه تا رو ول میکنیم.
نگاه بابا لبریز از ترس بود.
کمی جلو اومد.
– اگه بذاریم برید شاید اونها رو ول نکنید.
– خب اینم راه حل داره، یکیشونو آزاد میکنیم اون دوتا رو بعدا.
فرمانده: این فقط جرم خودتو سنگین میکنه، تسلیم شدن بهترین کاره.
نگاهی به اطرافم انداختم.
میترسیدم کاری بکنم و بهم شلیک کنند.
پوست لبمو کندم.
میگند مرگ یه بار شیونم یه بار.
رادمان: فقط بیست دقیقه وقت دارید، بیست دقیقتونم از الان شروع میشه.
نگاهشو به سمتم سوق داد.
لبخند مرموزی زد.
– فکر کنم وقتشه.
خوب منظورشو گرفتم.
از جا بلند شد که یه دفعه پاشو گرفتم و با یه ضربهی پام روی زمین پرتش کردم و بلافاصله بلند شدم و لگدی بهش زدم که صدای دادش به هوا رفت.
یکیشون داد زد: وایسا سرجات وگرنه بهت شلیک میکنم.
سعی کردم با مشت کردن دستهام از دیده شدن لرزششون جلوگیری کنم.
کمی به عقب رفتم که کنار پام شلیک کرد و باعث شد از جا بپرم و بیاراده جیغی بکشم.
بابا داد زد: آرام تکون نخور.
رادمان از جاش بلند شد و غرید: کسی شلیک نکنه خودم به حساب این موش چموش میرسم.
نگاهی که به فرمانده انداخت رو دیدم.
سرشو کمی تکون داد و با دستش که جلوی بدنش گرفت دو رو با انگشت شست و اشارش نشون داد.
کمی به عقب چرخیدم که دیدم فرمانده داره آروم یه چیزهایی به عمو حمید میگه.
با صدای تکون خوردن کلتی رومو چرخوندم.
رادمان: زود بیا اینجا، میدونی که اگه بکشمتم غمم نیست.
با اینکه میدونستم حرفهاش دروغه اما بازم حس چندان خوبی بهم نمیداد.
به مامان نگاه کردم.
هنوزم کمی شک داشت اما با این وجود گفت: حرف رادمانو عملی کن، یه چیزیت بشه من میمیرم.
آروم به سمت رادمان رفتم.
از سر تا پا پر از خاک بودم.
همین که بهش رسیدم چرخوندم و گرفتم و اسلحه رو زیر گلوم گذاشت.
آروم لب زدم: چیکار کنیم؟
زمزمه کرد: دارم بهش فکر میکنم.
دممون گرم که با یه نقشهی بدون سر و ته خودمونو انداختیم وسط!
با دادی که زد چشمهامو روی هم فشار دادم.
– وقتتون کم کم داره تموم میشه، چیکار میکنید؟ اتوبوس میفرستید یا اینها بمیرند؟
#رایان
با پیدا کردن نفس که بیصدا سعی میکرد عدهایو کنار بزنه ولی نمیذاشتند به سمتش رفتم.
یه دفعه همشون متوجهم شدند و روم اسلحه کشیدند که سریع وایسادم و دستهامو بالا بردم اما با شناختنم اسلحهها رو پایین گرفتند.
آروم گفتم: اون دوتا روانی رفتند وسط چیکار کنند؟
نفس به کنارم اومد.
– رایان توروخدا بیا یه کاری بکنیم.
نگاهی به اون دستهی سه نفره انداختم.
– رفتم یه کم این اطرافو دید زدم، یه راهی پیدا کردیم که میتونیم پشت آدمهای جاوید بیرون بیایم، حواسشونو به پشت سرشون پرت میکنیم.
– پس بریم.
سری تکون دادم و بعد از اینکه مچ نفسو گرفتم به جلو رفتم که پشت سرم اومدند.
– میگم رایان نکنه رادمان واقعا همه رو بازی داده؟
با یه ابروی بالا رفته کوتاه نگاهش کردم.
– اگه اینطور بود به نظرت نمیرفت قبل از رسیدن پلیسها بهشون خبر بده که تخلیه کنند؟
سرشو خاروند.
– راست میگیا اصلا انگار مغزم ارور میده.
از لا به لای ماشینها میرفتیم.
هر از گاهی صدای رادمان همه جا رو پر میکرد.
آخه داداش و خواهر من دقیقا به چی فکر کردید رفتید خودتونو انداختید وسط!
به جایی رسیدیم که دیگه خبری از ماشین نبود و کمی اون طرفترمون به دیواری ختم میشد.
از اونجا چندان فاصلهای با ساختمون اصلی نداشتیم و پشتش یه درهی عمیق بود واسه همین نمیتونستند از عقب فرار کنند.
چرخیدم.
– حتی صدای پاهاتونم بلند نشه.
بعد آروم و خم شده جلو رفتم.
لرزش خفیف دست نفسو خوب حس میکردم.
به دیوار که رسیدیم نفس حبس شدمو رها کردم.
همونطور که به دیوار چسبیده بودیم یه کم جلو رفتیم.
کمی سرمو از دیوار بیرون بردم.
آدمهای جاوید بالای ساختمون رژه میرفتند.
تموم مدت نفس به بازوم چسبیده بود.
نگاهی به اطراف انداختم.
– میگما شما که اسلحه دارید نمیخواین شلیک کنید؟ شلیک میکنیم و بعد فرار میکنیم.
نگاهی بهش انداختم و با تجزیهی حرفش گفتم: خوبه.
به اون سه تا نگاه کردم.
– نظر شما؟
به هم نگاه کردند و یکیشون گفت: خوبه اینطور حواسشون به عقب پرت میشه.
ضامن کلتهامونو کشیدیم.
نفس با جوگیری گفتم: با یک دو سهی من.
سعی کردم تو این وضعیت اصلا نخندم.
– یک دو سه.
پی در پی شلیک کردیم که صدای بدی همه جا رو پر کرد و یه دفعه دادهایی بلند شد.
هم زمان با فرار کردن ما چندتا تیر شلیک شد که نگرانی وجودمو پر کرد.
خیلی نگذشت که فریاد همه جا رو پر کرد و همهمهی عظیمی شد.
سریع از پشت یه ماشین به وسط میدونی که درست مثل میدون چنگ بود نگاه کردم.
از بین همهمه صدای داد مهرداد رو شنیدم.
– مطهره از اون طرف بیا اینجا.
به دنبال مامان نگاهمو چرخوندم که دیدمش.
همونطور دست بسته همراه بابا خم شده میدوید.
با عدهای از آدمهای جاوید که بین ماشینها اومدند واسه لحظهای نفسم رفت اما اون سه نفر زود عکس العمل نشون دادند و تیراندازی کردند که از ترس آسیب دیدن نفس سریع دستشو گرفتم و ازشون جدا شدم.
حسابی دستهاش عرق سرد کرده بود.
نالید: به خدا میمیرم.
فشاری به دستش وارد کردم.
– ببند.
با تیری که به یه ماشین نزدیکمون خورد خم شدیم و جیغ نفس گوشمو کر کرد.
این دخترا فقط بلدن جیغ بکشند!
بین دوتا ماشین نشستیم.
#آرام
داد زدم: مامان؟
صدای دادشو شنیدم.
– کجایی آرام؟
یه دفعه پام پیچ خورد که با یه جیغ افتادم.
انگار رادمان چند ثانیه بعد متوجه شد که دور شده ازم چرخید و داد زد: آرام؟
با تیری که درست بالای سرم به ماشینی خورد روی زمین خوابیدم.
با دیدن زیر ماشین سریع اونجا پناه گرفتم.
رادمان خواست به سمتم بیاد اما نمیتونست.
با پایی که پشت ماشین قرار گرفت نفس تو سینم حبس شد.
صدای تیراندازیو خیلی نزدیک خودم میشنیدم.
وسط این معرکه اسلحه نداشته باشم میمیرم.
عزممو جمع کردم و لگد محکم و پر قدرتی به پاش کوبیدم که با داد روی زمین پرت شد.
سریع پایین اسلحشو گرفتم اما تا خواستم به سمت خودم بکشونمش گرفتش.
همونطور که سفت گرفته بودمش از زیر ماشین بیرون اومدم و پامو محکم به دلش کوبیدم که داد زد و اسلحه رو ول کرد.
سریع نیم خیز شده وایسادم و اسلحه رو محکم به سرش کوبیدم که بیهوش شد.
توجهم به یکیشون جلب شد که نگاهش به من افتاده بود.
تا اومد شلیک کنه سریع پشت صندوق عقب رفتم.
این اسلحه رو گرفتم واسه چی؟ آدم که نمیتونم بکشم!
صدای شلیک خیلی کمتر از قبل شده بود و شاید پنج شش نفر دیگه مونده بودند.
صدای داد فرمانده رو شنیدم.
– تسلیم بشید شما دیگه شانسی ندارید.
خیلی نگذشت که صداها خوابید.
آروم جلوتر رفتم و از پشت تپهی آهن قراضههایی به بیرون نگاه کردم.
تسلیم شده بودند.
از خوشحالی جیغ خفهای کشیدم.
با احتیاط بیرون اومدم و با دیدن رادمان به سمتش رفتم.
پلیسها با احتیاط به آدمهای جاوید نزدیک شدند و به دستشون دستبند زدند.
با دیدن سه تا از پلیسهایی که کشته شده بودند غم وجودمو پر کرد.
صدای داد بابا باعث شد بهش نگاه کنم.
– مطهره کجایی؟
هراسون دور خودش میچرخید.
با بیرون اومدن مامان از مشت یه ماشین از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
داشت طناب باز شدهی دور دستشو مینداخت.
خواستم به سمتش برم و بپرم توی بغلش اما بابا زودتر به سمتش دوید و محکم بغلش کرد جوری که صدای آخش دراومد.
رادمان داد زد: آرام؟ بابا؟
پشت سرش رفتم و سعی کردم نخندم.
مامان بهش نگاه کرد.
– داد نزن الان میاد.
نگاهش به من افتاد که دستمو روی بینیم گذاشتم.
با خنده سرشو به چپ و راست تکون داد و به بابا نگاه کرد و یه چیزهایی گفت که بابا بازم بغلش کرد.
چه رمانتیک!
نیما رو دیدم که از طرفی به اینور میاد.
تا رادمان خواست به سمتش بره سر اسلحه رو به کمرش چسبوندم و با صدای کلفتی گفتم: تکون نخور.
سرجاش میخکوب شد و دستهاشو بالا برد.
لبمو به دندون گرفتم تا نخندم.
نگاه دوستش بهم خورد که پر از خنده شد.
آروم جلو اومد و سعی کرد نخنده.
– کار اشتباهی نکن؛ کشتن یه پلیس عاقبت خوبی نداره.
رادمان: درست میگه، همه تسلیم شدند تو هم تسلیم شو.
نیما رو دیدم که دستی به لبش میکشه تا نخنده.
سرشو چرخوند و با دیدن مامان به سمتش رفت.
کنار بابا نشسته بود و شونههاشو ماساژ میداد.
نکنه بازم حالش بد شده؟
وای خدا نکنه حالا بین نیما و بابام دعوا بشه؟
رادمان: ببین…
نگاهمو به سمتش سوق دادم و با همون صدا گفتم: خفه!
بعد از اینکه اسلحه رو غیر مسلحش کردم محکم به باسنش کوبیدم که آخ بلندی گفت و سریع به سمتم چرخید.
با دیدنم هنگ کرده نگاهم کرد که من و دوستش بلند زدیم زیر خنده.
کم کم حرص و خنده نگاهشو پر کرد که به سمتم هجوم آورد.
با خنده جیغی کشیدم و بعد از انداختن اسلحه پا فرار گذاشتم و به سمت مامان و بابا دویدم.
با خنده بلند گفت: جرئت داری وایسا جوجه.
بازم جرئت؟
اومدم وایسم اما با دیدن نفس و رایان که حسابی ازم دور بودند جیغی از خوشحالی کشیدم و داد زدم: من زندم، شما زندهاید، همه زندهایم!
خندید و تند به سمتم اومد.
یه دفعه از شانس گندم نمیدونم چیشد که مثل چی روی زمین پرت شدم و از درد زانوهام خواستم خون گریه کنم.
صدای نگران رایان و رادمان که میگفتند “آرام؟” توی گوشم پیچید و خندهی نفس بدجور حرصیم کرد.
به سختی نیم خیز شدم و با حرص نگاهش کردم.
نمیدونم چرا یه دفعه رایان به سمتم دوید و با نگاه پر از ترس داد زد: آرام زود بلند شو.
با سردرگمی نگاهش کردم و بلند بشم.
داد زد: کنارت.
تند چرخیدم اما چیزی ندیدم.
انگار رادمانم متوجه چیزی که اون میبینه شد که به سمتم دوید و فریاد کشید: بخواب آرام.
شدید قفل کردم.
نمیدونستم چیکار باید بکنم.
وقتی یه ذره به خودم اومدم که یکی گرفتم و هم زمان با افتادنمون صدای شلیکی همه جا رو پر کرد.
جیغ نفس توی فضا پیچید.
– رایان؟
شکه به رایانی که روم افتاده بود و یه دستشم کنار سرم بود نگاه کردم.
انگار درد میکشید.
همونطور با شک نگاهش میکردم که یه دفعه دستش سست شد و کنارم افتاد.
داد رادمان که میگفت” ای لاشخور کثافت” بلند شد و پس بندش دوبار صدای شلیک دیگه هم اومد.
نفس و رادمان بهمون رسیدند و رادمان همونطور که سر رایانو بالا میگرفت داد کشید: یکی آمبولانس خبر کنه.
تازه به خودم اومدم و متوجه تیر خوردن رایان شدم.
سریع بلند شدم و بغض و ترس وجودمو پر کرد.
نفس با گریه کمی به دندهی چپش خوابوندش و دستی به کمرش کشید که با شدید خونی شدنش دلم هری ریخت و بلافاصله اشکهام روونه شدند.
با وحشت به گونهی رایان زدم و با گریه گفتم: رایان؟
اما جوابی نداد.
صدای هق هقم بلند شد و بازم به صورتش زدم.
– داداشی بلند شو، قربونت برم چشماتو باز کم الان آمبولانس میرسه.
رادمان کتشو درآورد و روی جای گلوله گذاشت.
یکی با دو کنارمون نشست که گرد و خاکی بلند شد.
نیما بود اونم با چهرهی پر از ترس.
– کجاش تیر خورده؟
نفس از جاش بلند شد و هم زمان با کوبیدن پاش به زمین با گریه جیغ زد: یکی آمبولانس خبر کنه.
رادمان: دقیق نمیدونم.
صداش میلرزید، همون طور دستهای من که شدید میلرزیدند و فکر از دست دادن تنها داداشم تا جنون میرسوندم.
بازوشو محکم گرفتم و به زور کلماتو از بین هق هقم بیرون کشیدم.
– داداشی؟
نیما اومد بلندش کنه اما نمیدونم چی دید که نگاهش بیشتر پر از ترس شد و به طرفی با آخرین سرعتش دوید.
– مطهره تا میتونی بدو سمت چپت.
با وحشت سر بلند کردم.
مامان داشت به سمتمون میومد اما وایساد.
– چی شده؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
نه رایان نمیره تو رمان
تا فردا باید صبر کرد
نویسنده !!!مگه مجبوری انگلیسی بنویسی آخه؟!!!!
How are you نوشتی بعد میگی کی هستید؟
اون who are you دلاور
یعنی دمت چیز خواهری خداوکیلی میگم اون چیه نوشته؟؟😅
وااای عالی بود. فقط کاش قسمت حساس تموم نکرده بودین تمام وجودم رو استرس در کرده
لطفاً زودتر پارت بزارید
وااای عالی بود. فقط کاش قسمت حساس تموم نکرده بودین تمام وجودم رو استرس پر کرده
لطفاً زودتر پارت بعدیو بزارید
وای عالیه ❤❤
ینی واقنن رادمان فک میکرد که اونی کع پشتش اسلحه گرفته یه مَرده و آرام نیس؟
این با این خنگ بودنش چجوری پلیس شدع اخه
در ضمن رمانتون خعلی قشنگعععع ولی بد موقه تموم شد
سلام
بچه ها میشه چن تا
رمان قشنگ بگید
استاد خلافکار، آروم دل، در همسایگی گودزیلا ، اگه میتونی عاشقم کن، ارباب ارسلان، گیسو کمند، داری میری، عشق ارباب ، عروس خدای اب، قمار زندگی، گناهکار، حالا خیلی زیاد خوندم اینا هم که تو همین سایت هست خیلی خوبه با اینا یی که حالا من گفتم بهترین رمان هایی بود ک خوندم
سلام
اسطوره
تب
هکر قلب
عابر بی سایه
خدافظ
چرا جای حساس تموم شد؟؟؟؟؟؟کرونا مارو نکشه!!!!!رمان حتما این کار رو انجام میده
نویسنده عزیز به خاطر نوشتن این رمان ممنونم ولی خدایی میشه جا حساسش تمومش نکنین اخه سکته میکنیم که از فضولی!!!
سلام خیلی ممنون از رمان خوبتون
یه سوال
چجوری میتونم رمانمو تو سایتتون بذارم؟؟
خیلیییییییییی رمان خفنیه . نویسنده دمت گرم من تا حالا رمانی به این خوشگلی و با این همه هیجان نخونده بودم . بهترین رمانیه که تا حالا خوندم