#مطهره
چون گفته بود سمت چپ به راستم نگاه کردم اما با چیزی که دیدم نفسم دیگه بالا نیومد و زود عکس العمل نشون دادم و دویدم.
نارنجک!
داد زدم: همه بخوابید رو زمین.
قبل از منفجر شدنش صدای داد خشدار مهرداد بلند شد و به محض صدای انفجار یکی گرفتم و روی زمین پرتم کرد که از درد کمرم چشمهامو روی هم فشار دادم.
صدای مهیبی همه جا رو پر کرد و اونی که گرفته بودم دستش کمی از دورم شل شد.
نفس زنان سریع چشمهامو باز کردم که با دیدن نیما خشکم زد.
یکی داد زد: انگار هنوزم هستند سریع محدوده رو چک کنید.
صدای نالههای از درد چند نفر به گوشم رسید.
قفل کرده بودم و از ترس لال شده بودم.
نیما درست زیر خودش پناهم داده بود و چشمهاشو روی هم فشار میداد.
کم کم دهن باز کردم و با صدای لرزون گفتم: نیما؟
دستهاش سست شدند اما تا یک سانتی صورتم سریع بازم آرنجشو صاف کرد.
عدهای دورمونو گرفتند و صدای وحشتزدهی رادمان بلند شد.
– داره از کمرت خون میره بابا!
کل تنم داشت میلرزید.
یکی بازومو گرفت و صدای مهرداد رو شنیدم.
– مطهره خوبی؟
دست لرزونمو به زور بالا آوردم و نفس بریده به شونهی نیما زدم.
- نیما؟
آخرش آخی از بین لبهاش خارج شد و به زور لب زد: رادمان بلندم کن و روی شکم بخوابونم.
چیزی نگذشت که فشار کمی که بهم وارد میکرد از روم برداشته شد و هوای سرد مثل شلاق به صورت عرق کردم خورد.
رادمان نیما رو خوابوند و مهرداد کمکم کرد بلند بشم.
با نگاهی پر از نگرانی دو طرف صورتمو گرفت و نفس زنان گفت: خوبی؟ هان؟
نگاهمو به سمت نیما سوق دادم که با دیدن خونی بودن پیرهنش بیاراده از مهرداد جدا شدم و خودمو کنارش کشیدم.
رو به رادمان با ترس گفتم: ترکش خورده!
ترس بیشتری چشمهامو پر کرد.
سر بلند کرد و فریاد کشید: دنیل این آمبولانس چی شد؟ زنگ بزن آمبولانس بیشتری واسمون بفرستند.
نگاه لرزونمو اطرافم چرخوندم.
چند نفر دیگه هم زخمی شده بودند.
آرام کجاست؟
زود بلند شدم و اومدم صداش بزنم اما با دیدنش که سالمه یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد.
رادمان: چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم؟
صداش پر از بغض بود.
اینهمه اتفاق اونم فقط تو چند دقیقه مغزمو از کار انداخته بود.
– نمی… نمیدونم اما تکونش نده.
خم شد و با چشمهای پر از اشک گفت: بابا تحمل کن، باشه؟
نگاهم بین نیما و رایان میچرخید.
آرام چرا داره بیتابی میکنه؟
یکی مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که با مهرداد رو به رو شدم.
به سمت رایان و دخترا میرفت.
سرمو چرخوندم و بازم به نیما نگاه کردم.
تو نباید بخاطر من بمیری لعنتی، نمیخوام فدام بشی.
به سمت زمین کشیده شدم که کنار مهرداد نشستم.
آرام با گریه گفت: مامان؟
اشک چشمهامو پر کرده بود.
نفس و آرام مثل اینکه درست سر یه جنازه نشستند هق هق میکردند.
نفسم درست و حسابی بالا نمیومد.
– چی شده؟
نگاهمو به چشمهای بستهی رایان دوختم.
آرام هق هق کنان گفت: مامان رایان پسرته داداش منه.
تند بهش نگاه کردم و بلافاصله حجم عظیمی از اشک چشمهامو پر کرد.
نفس با گریه گفت: زن عمو چرا آمبولانس نمیاد؟ هی داره خونریزی میکنه.
چونم از بغض لرزید و همین که به رایان نگاه کردم سریع سد اشکهام شکسته شدند و سیلی روی گونههام به راه انداختند.
دو طرف صورتشو گرفتم و خواستم حرفی بزنم اما گریه بهم اجازه نداده.
سرشو توی بغلم گرفتم و از دلتنگی و ترس از ته دل زار زدم و با هق هق گفنم: رایان؟
مهرداد از پشت بغلم کرد و چونشو روی سرم گذاشت.
با بغض گفت: آروم باش با یه عمل خوب میشه بهت قول میدم.
سرشو بیشتر به قفسهی سینم فشار دادم و صورتمو توی موهای پر از خاکش فرو کردم.
با گریه توی موهاش لب زدم: حدسشو زده بودم، فهمیده بودم پسر منی، دردونهی منی اما بهم میگفتند اشتباه فکر میکنم اما من چشمهاتو میشناختم، اون چهرهی کوچولویی که حالا مردی شده واسه خودشو میشناختم، تو نمیتونی بازم از پیشم بری، نمیتونی بازم مامانتو ول کنی، اینبار دیگه دق میکنم.
با هق هق بیشتری ادامه دادم: بخدا دق میکنم رایان.
دستهای مهرداد محکمتر دورم حلقه شدند و از فین کشیدنش مشخص بود اونم داره گریه میکنه.
… #راوی…
با صدای در نگاهشو به سمتش سوق داد.
راسل بود، اونم با کلی خرید.
خواست بلند بشه اما گفت: بشین.
صداش بر تحکم بود و چهرش بیش از حد جدی.
یعنی میشد فهمیده باشه که رفته سراغ جاوید و حالا دلخوری و عصبانیت، صمیمیت توی چهرشو از بین برده باشه؟
این فکر استرسی به جون ماریا انداخت و میلهی بافتنیشو توی دستش فشرد.
تموم مدت کارهای راسلو زیر نظر گرفته بود تا اینکه توی هال برگشت.
به جای اینکه روی مبل بشینه پشتش وایساد.
دستی بهش کشید و لبشو با زبونش تر کرد.
راسل نمیدونست حرفشو چجوری به زبون بیاره.
ماریا بیتاب شده بهش زل زد.
بالاخره انتظار سر اومد و راسل زبون باز کرد.
– دیشب کجا بودی؟
قلب ماریا فرو ریخت.
– خب… خب، خونه.
راسل سر بالا آورد.
– منظورم اینه که وقتی خواب بودم کجا بودی؟
ماریا پر از استرس سکوت کرد.
راسل حرفشو محکمتر زد.
– کجا بودی ماریا؟
نگاه ازش گرفت و آب دهنشو به سختی قورت داد.
– رفتی پیش جاوید؟
نگاهش سریع به سمتش چرخید.
– رفتی؟
ماریا به اجبار و تسلیم شده سری تکون داد و باز نگاه ازش گرفت.
اشک چشمهای راسلو پر کرد.
نه بخاطر اینکه پنهانی رفته، بخاطر موضوعی که عاقبتش بند بند وجودشو میلرزوند.
صداش به لرزش دراومد.
– جاوید توی کماست داره میمیره.
چشمهای گرد شدهی ماریا سریع به سمتش چرخید و شکه نگاهش کرد.
راسل دردناکترین جملهی زندگیشو به زبون آورد.
– تو میخواستی بکشیش؟
اما ماریا از شک لال شده بود و بیحرکت بهش نگاه میکرد.
– ص… صبح یه کلت توی اتاق پیدا کردم، تو اینکار رو کردی ماریا؟
اما بازم جوابی ازش نشنید.
با درموندگی روی مبل نشست و اینبار بغض گلوشو دربرگرفت.
– چرا اینکار رو کردی ماریا؟ خدا رو یادت نبود؟ منو یادت نبود؟ خودتو یادت نبود؟
اشک چشمهای ماریا رو گرم کرد و بالاخره به سختی به حرف اومد.
– من… من… اینکار رو نکردم.
سرشو به چپ و راست تکون داد.
- من اینکار رو نکردم.
راسل درمونده نگاهش کرد.
– اگه اینکار رو کردی بهم بگو، بخدا دستتو میگیرم از این کشور میبرمت؛ پلیسم دنبالت نیوفته آدمهاش میان سراغت.
ماریا بغض کرد.
– من اینکار رو نکردم، قسم میخورم اینکار رو نکردم، خواستم بکشمش اما نتونستم و برگشتم، قرار بود امروز همه چیو بهت بگم و بعدازظهر برم پسرمو ببینم.
انگار یه وزنهی هزار کیلویی رو از وجود راسل برداشتند که روند نفس کشیدنش راحتتر شد.
– بخدا تو نبودی؟
ماریا با بغض سری تکون داد.
– باور کن نه.
بعد دستهاشو توی صورتش کشید.
– باورم نمیشه! باورم نمیشه!
– نظری داری کار کیه؟
ماریا سری به علامت نه تکون و داد سریع چشمهاشو بست تا اشکهاش راهی واسه پایین اومدن پیدا نکنند.
– میخوام… میخوام برم جاستینمو ببینم.
#لادن
میز آهنی رو به شدت برعکس کرد و با داد و عصبانیتی که از سر نگرانی بود گفت: تو چیکار کردی لادن! تو چیکار کردی؟
باز سکوت کردم و نگاه ناامید شدمو به زمین دوختم.
دیگه زندگی برام معنایی نداشت؛ دیگه میفهمیدم همه چیز تموم شده.
به محض اینکه پلیسها ریختند توی خونه سایمون از در مخفی فراریم داد.
شاید تا الان جاوید رو گرفتند شایدم فرار کرده.
حضورشو کنارم حس کردم.
– چرا با بابام همدست شدی؟ چرا چیزی بهم نگفتی؟
آروم با صدای خشداری گفتم: همه چیز داشت خوب پیش میرفت اما بازم مثل چندین سال پیش خراب شد، اون مطهره بیش از حد شانس داره!
تلخ خندیدم اونقدر تلخ که حالم به هم خورد.
– فکر میکردم دیگه داره انتظار سر میاد، فکر میکردم دیگه قراره تاوان پس بده.
– چی داری میگی لادن؟ درست حرف بزن ببینم.
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
– میشه منو بکشی سایمون؟
اشک نگاهشو پر کرد.
– چرا یه کمم به فکر من نیستی؟ اگه تو عاشقم نیستی من هستم!
اشک توی چشمهام جوشید و نگاه ازش گرفتم.
سرمو گرفت و کشید توی بغلش.
لبشو روی سرم گذاشت و زمزمه کرد: نمیذارم دست پلیسها بهت برسه، میریم یه کشور دیگه.
با درد وجودم چشمهامو بستم.
سکوت انبار رو پر کرد.
صدای یکی از نگهبانها توی فضا پیچید.
– قربان؟
سایمون سرشو بلند کرد.
– بگو.
– جاوید خان…
اما سکوت کرد که چشمهامو باز کردم.
سایمون با تحکم گفت: حرفتو بزن، بابام چی شده؟
نگهبان کمی دست دست کرد و درآخر گفت: یکی بهشون سم داده الان توی کما هستند.
ماتم برد و مبهوت به سایمون نگاه کردم.
شکه شده بود.
– اونجا پر از پلیسه قربان، من خودم اطلاعات میگیرم بهتون میگم شما همینجا بمونید.
اما برخلاف حرفش سایمون بلند شد.
– باید برم نمیذارم بفهمند اونجام.
– اما اگه پلیسها بگیرنت…
حرفمو قطع کرد.
– بخاطر توعم شده نمیذارم.
بعدم تند از کنار نگهبان رد شد که نگاه نارضایتی به من انداخت و پشت سرش رفت.
قلبم بازم ناآروم شد.
از جام بلند شدم و از استرس قدم زدم.
کاش یا می مردم یا یه جوری همه چیز یادم میرفت که دیگه یادم نمیومد گذشتم چی بوده و چی شده.
همین فکر کافی بود تا ذهنم به سمت کیفم کشیده بشه.
فراموشی؟
آروم به سمتش رفتم.
زیپشو باز کردم و از توش داروی فراموشیای که فکر میکردم آخرش توی بدن مهرداد ریخته میشه رو درآوردم.
دستم لرزش پیدا کرد و تردید مثل خوره وجودمو پر کرد.
دارو رو توی کیفم گذاشتم و به سمت یکی از نگهبانها رفتم.
سعی کردم صدام نلرزه.
– اینجا دستشویی داره؟
– بله خانم همراهم بیاین.
باهاش رفتم تا اینکه تو یه راهرو پیچید و به دری اشاره کرد.
به سمتش رفتم و بازش کردم.
بعد از روشن کردن چراغش وارد شدم و در رو بستم.
همه چیزش فلزی بود.
کیف رو روی روشور گذاشتم و از توی آینهی تقربیا کدر شده به خودم نگاه کردم.
چشمهام سرخ شده بودند و رنگ به صورت نداشتم.
انگار اینجا آخر خطه لادن، آخر خط تو!
نگاه از خودم گرفتم و از توی کیفم گوشی بدون سیمکارتمو درآوردم.
روشنش کردم و توی یادداشتهاش رفتم.
تایپ کردم:
” حتما با خودت میپرسی چرا اینکار رو کردم!
بدون هم بخاطر خودم و هم بخاطر خودت دست به همچین کاری زدم، زندگی لادن مرادی به آخر خط رسیده بود اما این فرصتو به تو میدم تا منو هر جوری میخوای بسازی؛ هیچوقت و هرگز درمورد گذشتم چیزی بهم نگو، هیچوقت جایی نبرم که قبلا اونجا بودم، نذار چیزی به یاد بیارم تا دوباره تخم نفرت و انتقام توی وجودم کاشته بشه اما اگه مردم بخاطر همه بدیهایی که در حقت کردم و در مقابل عشق تو بیتفاوت بودم ببخشم”.
بغض سنگینی گلومو پر کرد.
گوشیو خاموش کردم و روی روشور گذاشتمش.
دارو رو بیرون آوردم و درحالی که باید تو پنج دوره خورده میشد همشو به یک باره با یه مشت آب خوردم.
یه لحظه سرم گیج رفت که قوطیشو انداختم و سریع به روشور دست گذاشتم.
با چشمهای کمی ریز شده به آینه نگاه کردم و آروم لب زدم: وقتشه تموم بشه لادن، یا میری توی کما و میمیری یا وقتی به هوش اومدی هیچ چیزی یادت نمیاد.
نمیخواستم چیزی بشه که بالا بیارم و همش از معدم بیرون کشیده بشه.
دو مشت دیگه هم آب خوردم و با غوغایی که توی بدنم به پا شده بود گوشی و کیفمو برداشتم و از دستشویی بیرون اومدم.
نزدیک بود بیوفتم که سیسکو سریع گرفتم.
– حالتون خوبه؟
دست لرزونمو بالا بردم و گوشیو به سمتش گرفتم.
– اینو بگیر.
ازم گرفتش.
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم: بعدا اینو به سایمون بده بگو بره توی یادداشتهاش.
سرم گیج رفت که چشمهامو بستم.
کم کم سردرد بدی داشت سراغم میومد.
با عجله گفت: باید ببریمتون بیمارستان.
با تحکم گفتم: صبر کن، نبرینم، چیزیم نمیشه فقط چند ساعت بیهوش میشم و باز به هوش میام.
– اما خانم آقا…
– همین که گفتم، خودم بهتر میدونم.
سعی کردم نفس بگیرم.
– کمکم کن روی مبل بخوابم.
به جلو کشیدم.
دستمو به سرم فشار دادم تا شاید سردرد رو کمتر حس کنم اما فایدهای نداشت.
بهونهی خوبی به اشکهام دادند تا روونه بشند.
روی مبل که خوابوندم چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
– یادت نره.
بِری و الک خودشونو بهمون رسوندند.
– چی شده؟
نایی واسه باز موندن چشمهام برام نموند که چشمهامو بستم و آروم لب زدم: حرفهامو یادت…
اما قبل از کامل کردن حرفم تو عالم بیخبری فرو رفتم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
سلام ادمین یه فکری به حال رمان دونی بکن گند شده
خسته شدم بس گفتم …
درستش کردم
نه درست نشده
صفحه اصلی درست نیست ولی خود صفحه رمان ها درسته
شاید هم برا من اینطوریه
سلام.ادمین چند پارت دیگه از این رمان مونده؟؟؟
نویسده گفت تا عید یا بعد عید تموم میشه با مال تل میشه ۵۰ تا پارت کمتر تقریبا اخراش نویسنده گفته