*************
به تابلوی بالای ساختمونی که به سمتش می رفتیم نگاه کردم.
با چیزی که دیدم وسط راه بازوشو گرفتم و وایسوندمش.
با تعجب گفتم: اینجا که باره!
دستی به چشمش کشید.
– خب آره.
کمی خیره نگاهش کردم و گفتم: میخوای بری مست کنی؟
کمی آرومتر لب زد: میخوام چند ساعت تو حال خودم نباشم.
تا اومدم مخالفت کنم دستشو بالا برد و گفت: مخالفت نکن آرام، من مسلمون نیستم.
اینو گفت و از رو به روم رد شد.
با غم به راه رفتنش نگاه کردم.
تموم میشه این سختی، صبح میشه این شب تاریک؛ فقط باید تحمل کنی اما کاش اونقدر برات کافی بودم که واسه تحمل کردن به غیر از من به چیز دیگهای نیاز نداشتی.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
وارد بار شد که پشت سرش وارد شدم.
نگاهم اطرافم چرخید.
نسبتا شلوغ بود اونم پر از دختر و پسر و صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.
نگاه عدهای بهم خورد که ابروهاشون بالا پریدند و باعث شد اولین بار واسه قرار گرفتن تو همچین جوی از خجالت گر بگیرم و سرمو به زیر بندازم.
رو به روی بار روی یکی از صندلیهای تک پایهی بلند نشست و دستشو بالا گرفت.
با کمی مکث یه صندلیو نزدیکترش کشیدم و نشستم.
مسئول بار به سمتمون اومد و تا نگاهش به من افتاد تعجب کرد و اشاره بهم خواست حرفی بزنه اما رادمان دستشو انداخت و گفت: همراه منه.
پسره بیخیالم شد و رو به رادمان گفت: چی میخوری؟
– نه خیلی قوی باشه و نه خیلی ضعیف.
بهش اشاره کرد.
– میدونم چی میخوای.
بعد به سمتی رفت.
دستمو زیر چونم زدم و خیره بهش گفتم: رادمان؟
نگاهم کرد.
– نمیخوای بریم رایانو ببینیم؟
نگاه ازم گرفت.
– میری.
– با این وضعی که الان میخوای سر خودت بیاری؟
– گفتم میری نه میریم.
اخم کردم.
– یعنی چی آخه؟
رو کرد سمتم.
– میبریم هتل، بعد خودت میری.
پوفی کشیدم و با نگاه سرزنشگرانهای گفتم: چرا اینقدر میذاری ضعف بیاد توی وجودت؟ بابات تو کماست نمرده که! اینم بابای تو سخت جون تر از این حرفهاست که بخواد بمیره بعدم که به هوش اومد شاید چند ماه فلج باشه بعدش خوب میشه.
– چه تضمینی میدی که خوب میشه؟ هان؟
نچی زیرلب گفتم و نگاه ازش گرفتم.
– باتوی ناامیدم نمیشه حرف زد!
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
پسره با یه شیشه برگشت و پیکیو واسش گذاشت.
خیره به انگشتهام شدم و با ناخونهام بازی کردم.
منی که همیشه عادت داشتم ناخونهامو سوهان بکشم حالا چه وضعی شدند!
– بذار شیشهش باشه پولشو میدم.
اخمهام به هم گره خوردند و سر بالا آوردم.
رو به پسره گفتم: نه ببرش.
نگاهش بینمون چرخید.
رادمان شیشه رو برداشت و رو به پسره با اخم گفت: بهش گوش نده.
پسره شونهای بالا انداخت و رفت.
با تشر گفتم: اینهمه واست خوب نیست!
اما توجهی نکرد و یه پیکو یه نفس سر کشید.
عصبی و نگران گفتم: من چقدر باید از دست تو حرص بخورم رادمان؟
بازم توجهی نکرد و یکی دیگه پر کرد و سر کشید.
کلافه با انگشتهام روی اپن ضرب گرفتم و دستی به پیشونیم کشیدم.
یکی دیگه هم خورد و این دفعه شیشه رو برداشت و بالا کشید که چشمهام گرد شدند و سریع بلند شدم و شیشه رو گرفتم تا ازش بگیرم.
– داری چیکار میکنی روانی؟ نخور این همه رو! لااقل یه جا نخور.
بخاطر اثرات مشروب دستهاش سستتر شدند که ازش گرفتم.
– دیگه نمیذارم بخوری.
نفس زنان چشمهاشو بست و دست روی اپنو مشت کرد.
نگاهمو از گرفتم و با دیدن پسره دستمو بالا آوردم تا صداش بزنم اما یه دفعه شیشه از دستم چنگ زده شد و تا بفهمم روی اپن خم شدم.
یه کم دیگه خورد و شیشه رو روی اپن گذاشت.
با چشمهای گرد شده از ترس به حالت مستش خیره شدم.
دستشو به قفسهی سینم فشار داد و تو صورتم خم شد.
با نفس تنگی گفتم: بلند شو رادمان، هم کمرم درد گرفت و هم نمیتونم درست نفس بکشم.
اما توجهی نکرد و خیره به اجزای صورتم سر انگشتهاشو زیر گلوم کشید و گر گرفتگی هم بهم اضافه کرد.
دستهامو ستون بدنم کردم تا بلند بشم اما به اپن کوبیدم و منقلب و کشیده لب زد: تو چرا یه کم دلبری واسم نمیکنی هان؟
با تعجب گفتم: هان؟
پایین شالمو بیشتر از هم باز کرد که به بازوهاش زدم.
- رادمان!
با بوسهای که به سیبک گلوم زد قلبم فرو ریخت.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– بهت گفتم اینقدر نخور، الان من چجوری جمعت کنم؟
سرشو بالا آورد و نزدیک به صورتم گفت: فقط بلدی تند حرف بزنی؟ هوم؟
از بوی گند مشروب صورتم جمع شد.
– تو… یه ذره دلبری توی وجودت نیست که دیوونم کنه؟ هوم؟
با نفسهایی که بخاطر ضربان قلبم تند شده بودند به چشمهای خمارش زل زدم.
دستشو به زیر شالم برد و گردنمو نوازش کرد که چشمهام بسته شدند و زود مچمو گرفتم.
آروم لب زدم: نکن رادمان.
– فقط بلدی سرزنشم کنی، اگه یه ذره قربون صدقم بری و با حرفهات آرومم کنی چیزی ازت کم میشه؟ شاید اونوقت دیگه نیاز به مست کردنم نداشته باشم.
آروم چشم باز کردم.
حالا که مست کرده بود داشت حرفهای توی دلشو بیرون میریخت.
راست میگفت، من و اون چندتا اتفاق عاشقونه باهم داشتیم؟ به کل انگشتهای دستمم نمیرسه.
– بیا بریم خونه، اونجا حرف میزنیم اینجا پر از آدمه.
– بریم که بعدا خوابم کنی و جام بذاری بری بیمارستان؟
از لحنش قلبم به درد اومد.
– نه قول میدم پیشت بمونم اصلا اگه خواب رفتی منم کنارت میخوابم، فقط بهم بگو که با اینقدر خوردن باید ببرمت بیمارستان؟
چه سوال مزخرفی پرسیدم اونم توی مستیش که هیچی حالیش نمیشه!
انگار که به دیوار گفتم تو یه حرکت شالو از سرم انداخت که دستهاشو گرفتم و نالیدم: رادمان به حرفم گوش بده.
با عصبی شدنش لال شدم.
– حتی دست کشیدن توی موهاتم ازم گرفتی نامرد دیگه چیو میخوای ازم بگیری؟ این دفعه خودتو؟
از حالش اشک چشمهامو پر کرد.
با کمی مکث دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کشیدم.
با بغض گفتم: ببخشید.
موهاشو بوسیدم.
– ببخشید.
دستش روی پهلوم نشست و اون ساق دستش کنار سرم.
نفسهاش گوشمو به آتیش کشید.
زیر گوشمو بوسید و کم کم پایین اومد که سعی کردم صورتشو عقب ببرم.
– رادمان!
دستش هرز پرید که از جا پریدم اما به اپن کوبیدم.
از درد صورتم جمع شد.
هم بخاطر حالش بغضم گرفت و هم کاری که شاید قرار بود تو مستیش سرم بیاره.
دستش که به سمت دکمههام رفت با بغض گفتم: رادمان اذیتم نکن.
کمی عقب کشید و نفس زنان گفت: میخوام برم جایی که تنها باشیم.
با اینکه از تنها شدن باهاش میترسیدم اما برای اینکه ولم کنه گفتم: باشه، تو اول ولم کن میریم توی ماشین و میریم هتل.
نگاهش لبمو شکار کرد.
– خوبه.
و بعد لبمو حریصانه بوسید و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همراهیش نکنم اما اونقدر به سرش زده بود که نمیفهمید همراهیش نمیکنم.
ازم که جدا شد گفت: بریم یه جایی که کسی نباشه.
سعی کردم صدام نلرزه.
– باشه.
لبخند مستی زد.
من باهات چیکار کنم؟ چطوری حالتو سرجاش بیارم؟
صاف وایساد که با نفسهای عمیق هوا رو بلعیدم.
پاهاش سست شدند که سریع بلند شدم و گرفتمش.
اونقدر واسم سنگین بود که مطمئن بودم نمیتونستم ببرمش.
با یه دست شالمو روی سرم انداختم و رو به پسره دستمو تکون دادم و بلند گفتم: آقا؟
به این سمت اومد و بعد از نگاه کوتاهی به رادمان گفت: بله؟
دستی به صورتم کشیدم تا اشکم نریزه.
– میشه کمکم کنید ببرمش توی ماشین؟
سری تکون داد.
– اما یه لحظه صبر کن.
به سمتی رفت و بعد از اینکه با یکی حرف زد برگشت.
– چقدر شد؟
نگاهی به شیشه انداخت و گفت.
– میشه بگیریدش؟
رادمانو گرفت که پولشو به همراه سوئیچ از جیبش درآوردم و دلارها رو بهش دادم.
تموم مدت رادمان با چشمهای نیمه باز بهم خیره بود و این نگاهش اصلا حس خوبی بهم نمیداد.
باهم به سمت در رفتیم.
از بار بیرون اومدیم و بعد از باز کردن در ماشین پسره توی ماشین نشوندش.
– واقعا ممنونم.
– خواهش میکنم.
با نگاه کوتاهی به رادمان گفت: از نگاههاش چیز خوبی درنمیاد اگه نمیخوای اتفاقی بینتون بیوفته باهم تنها نشید، شانس بیاری بالا بیاره که حالش کمی سرجاش بیاد.
حرفش استرسمو تشدید کرد.
رادمان مانتومو کشید و به فارسی گفت: چرا نمیشینی؟
بیتوجه بهش سری تکون دادم.
– باشه، بازم ممنون، خداحافظ.
سری تکون داد و رفت.
مانتومو از توی دستش بیرون کشیدم و درشو بستم.
طرف راننده نشستم و ماشینو روشن کردم.
یه دفعه دستشو روی رونم گذاشت و به سمتم خم شد که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم و تند به سمتش چرخیدم.
– چیکار میکنی؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– تنهاییم.
با استرس گفتم: نه، توی خیابونیم این همه آدم دورمونه، میریم هتل.
بدنمو از زیر نظر گذروند که قلبم فرو ریخت.
– باشه.
– پس… پس الان درست بشین بتونم رانندگی کنم.
مخالفتی نکرد و نشست که نفس حبس شدمو رها کردم و ترمز دستیو پایین کشیدم.
خدا هر چی مشروبه رو روی زمین نابود کنه.
به راه افتادم.
تا اون بیمارستان دو ساعت راهه و تا هتل یه ساعت، چیکار کنم؟ ببرمش بیمارستان؟
به بابا هم نمیتونم زنگ بزنم بیاد هتل دوتایی درستش کنیم، ممکنه کلا قاطی بکنه، به عمو حمیدم که نمیتونم بگم ممکنه بابا بفهمه.
با یادآوری دوستش دنیل گفتم: گوشیتو بده.
باز بهم نزدیک شد که فرمونو سفت گرفتم.
– چرا؟
کوتاه نگاهش کردم.
– بده میخوام یه آهنگ پلی کنم.
دیگه حرفی نزد و از جیبش درآورد.
به سمتم گرفت اما تا خواستم بگیرم از دستش ول شد که بین دوتا پام افتاد.
نچی زیر لب گفتم و تا قصد کردم برش دارم روی دستم زد و کشیده گفت: جون بذار خودم برش دارم.
نفس پر حرصی کشیدم.
محکم به دستش زدم و خودم زودتر برش داشتم.
– درست بشین سرجات.
اما سرشو روی شونم گذاشت و دستهاشو دور حلقه کرد.
– راد…
با صدای خشدارش گفت: حرف نزن گرمای تنتو میخوام.
به سختی نفس عمیقی کشیدم.
خدا این رانندگیو به خیر کنه، تصادف نکنم ته معجزهست.
همونطور که حواسم به خیابون بود گوشیو روشن کردم اما اثر انگشت میخواست.
نفس کلافهای کشیدم.
– رادمان؟
خمار لب زد: هوم؟
گوشیو به سمتش گرفتم.
– اثر انگشتتو میخواد.
سرشو بالا آورد که نیم نگاهی بهش انداختم.
– انگشتمو میخوای؟
خندید.
– واسه کجات هات من؟
نفس عمیق و پر حرصی کشیدم.
آخرش مجبور شدم کنار خیابون نگه دارم.
پرتش کردم روی اون صندلی و انگشت اشارشو گرفتم.
پشت گوشی روی جای گاهش گذاشتمش اما قبل از اینکه باز بشه هلم داد که به در خوردم.
انگار دود از سرم بلند میشد.
خواستم بشینم اما خودشو روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد.
با لکنت گفتم: چی… چیکار میکنی؟
فکمو گرفت.
– چرا نمیرسیم؟
دستشو به شدت جدا کردم و با تندی گفتم: هنوز راه افتادیم که برسیم؟ برو بشین سرجات وگرنه هیچوقت نمیرسیم.
اشارشو جلوی چشمهام تکون داد.
– اینطوری که حرف میزنی دوست دارم دهنتو بدوزم.
چشمهامو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
– از روم بلند شو، لطفا؛ مگه نمیخوای بریم جایی که تنها باشیم؟
خندید.
– تو هم دوست داری نه؟
با همون حالت گفتم: وقتی رسیدیم میفهمی، حالا هم بلند شو.
برای دومین بار دستش هرز پرید که اینبار طاقت نیاوردم و داد زدم: میگم بلند شو.
اخمهاش به هم گره خوردند و تا اومد حرفی بزنه صدای گوشیش مانعش شد.
تا خواست از دستم چنگ بزنه گفتم: صدای آهنگه، بلند شو عوضش کنم یه چیزی بذارم که حالمونو خوب کنه، باشه؟
– اول یه بوس بده.
لعنت بر شیطون!
بوسهای به لبش زدم.
– حالا هم بلند شو.
خیره بهم بلند شد که با یه نفس عمیق هوا رو بلعیدم.
به کمک فرمون بلند شدم و به گوشی نگاهی انداختم.
از اینکه دنیل بود انگار دنیا رو بهم دادند.
سریع ماشینو خاموش کردم، سوئیچو برداشتم و بعد از بیرون اومدن درا رو قفل کردم و جواب دادم.
– الو سلام، آرامم.
صداش با کمی تاخیر به گوشم رسید.
– سلام، رادمان کجاست؟
به شیشهی ماشین کوبیده شد و صداشو شنیدم.
– آرام؟
پشت بهش وایسادم.
– رادمان حسابی مست کرده حالش خیلی خرابه، مجبورم کرده ببرمش هتل، توروخدا زودتر از ما اونجا باش.
با عجله گفت: باشه باشه الان راه میوفتم.
نفس آسودهای کشیدم.
– ممنون.
اینو گفتم و قطع کردم.
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم: خدایا در پناه خودت.
در رو باز کردم و نشستم اما با دادی که زد چشمهام گرد شدند.
– چیکار میکردی؟
اخمهامو توی هم کشیدم و همینطور که ماشینو روشن میکردم زیرلب گفتم: شانس آوردی مستیو اینکارا رو میکنی وگرنه داشتم برات.
تکونم داد.
– با توعم؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و خیلی سعی کردم آروم بگم: بیا سرتو بذار روی شونم تا هتل سکوت کن.
انگار از خداش بود که دیگه خفه شد و سرشو روی شونم گذاشت و دستهاشو دورم حلقه کرد.
نفسمو با شدت بیرون فرستادم.
چند ثانیه بعد صداشو زیر گوشم شنیدم.
– آرام؟
– بگو.
– واقعا دوسم داری؟
گرهی اخمم از هم باز شد.
– معلومه که دارم.
گونمو که بوسید برخلاف چند ثانیه قبل که دوست داشتم تیکه تیکش کنم دلم ضعف رفت براش.
وقتی مست میکنه جنی میشه!
– میشه بریم جایی که دیگه کسی کار به کارمون نداشته باشه؟ دوست دارم تو لباس عروس کنار خودم ببینمت.
لبخندی روی لبم نشست و نم اشک چشمهامو تر کرد.
گرمی دستش روی شکمم نشست.
– حامله بشی منم نذارم کار کنی و بگم فقط باید به بچمون برسی.
صداش ضعیفتر شد.
– با بچههامون بریم پارک، خوشحال باشیم اونم بدون هیچ طوفانی.
و از این به بعد صداش هر لحظه ضعیفتر شد.
– خیلی دوست دارم آرام؛ خیلی زیاد؛ اونقدر که…
ادامشو زمزمهوار گفت و بعد از اون دیگه صدایی ازش بلند نشد.
قطرهی اشک لجوجی روی گونم چکید که با پشت دستم پاکش کردم.
دستمو عقب بردم و روی گونش گذاشتم و کوتاه موهاشو بوسیدم.
آروم لب زدم: منم خیلی دوست دارم.
*************
توی پارکینگ هتل پارک کردم.
خیلی آروم از خودم جداش کردم و به صندلی تکیش دادم.
تموم این یک ساعت خواب بود و آخ که چقدر صدای نفسهاش زیر گوشم لذت بخش و شنیدنی بود.
از ماشین پیاده شدم و در طرفشو باز کردم.
– آرام خانم؟
با صدای دنیل به عقب چرخیدم.
تند به سمتم میومد.
– سلام.
نگاهی به داخل ماشین انداخت.
– سلام، حالش خوبه؟
– آره خوابش برده.
نفسشو بیرون فرستاد.
– شانس آوردی خواب رفته، این دیگه وقتی بیدار بشه یه کم ردیفه و بعدشم طبق عادت همیشگیش بعد مست کردن میره حموم و کاملا ردیف میشه.
با نگاه کوتاهی به رادمان گفتم: وقتی مست میکرد بعدش چیکار میکرد؟
مسخره خندید.
– مطمئن باش اصلا نمیخوای بدونی.
جدی بهش نگاه کردم که سرفهی مصلحتی کرد.
- خب… سه بار تو طول عمرش اینجوری مست کرده که هر سه بارشم هم زمان دو نفر رو برده توی تختش.
لبخند پر حرصی زدم.
– این وقتها اشتهاش زیاد میشه!
کوتاه خندید و موهای پس سرشو لمس کرد.
– چی بگم!
نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.
– بیا کمک کن ببریمش بالا.
رادمانو روی کولش انداخت که ماشینو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتیم.
– چرا زنگ زده بودی؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– میخواستم ببینم حالش چطوره و اینکه کجاست و بیام پیشش.
با کمی مکث گفتم: نفهمیدی لادنو دستگیر کردند یا نه؟
– با شوهرش فرار کرده ولی نگران نباش، میگیریمش.
چه خوبم فارسی حرف میزنه!
دکمهی آسانسور رو زدم.
– آرام خانم؟
سر بالا آوردم.
– بله؟
– رادمان الان تو وضعیت بدیه، تنها تویی که میتونی حالشو بهتر کنی؛ پس یه ثانیه هم ازش جدا نشو.
سوئیچو لمس کردم و سر به زیر سری تکون دادم.
– همین کار رو میکنم.
با آسانسور به طبقهی هم کف اومدیم و پشت پذیرش وایسادیم.
– کلید واحد بیست و هشتو میخواستم.
– آقای رادمنش بالان.
دلم هری ریخت و با استرس به دنیل نگاه کردم که اخم ریز کرد.
– چی شده؟
– نپرس!
رو به پذیرش ممنون سرسری گفتم و باز به سمت آسانسور رفتم که پشت سرم اومد.
– چیزی شده؟
در آسانسور رو باز کردم.
– دعا کن بابام باز اوقات تلخی نکنه که اصلا حوصله ندارم.
به پشت در واحد که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و شالمو مرتب کردم.
با کمی مکث مشتمو به در کوبیدم و زیرلب صلواتو زمزمه کردم.
– چی میخونی؟
بهش نگاه کردم.
– صلوات.
– آم… توی دینته؟
سری تکون دادم که آهانی گفت.
همین که در باز شد بیاراده نفسم رفت.
بابا بود اونم با یه لباس ورزشی.
نگاهی بینمون انداخت.
– کجا بودید؟ این چرا اینطوریه؟
– آم…
خندیدم.
– کجا بودیم؟
باز از همون نگاههای دقیقو روم انداخت که دست و پامو گم کردم.
– آره.
– چیزه، من و رادمان رفتیم یه کم بگردیم حالش بهتر بشه ولی بدتر شد اینم به دوستش زنگ زدم اومد کمک.
– اونوقت چرا بدتر شد؟
با استرس خندیدم.
– چرا؟
با یه ابروی بالا رفته سری تکون داد.
صدای عمو حمید رو شنیدم.
– کیه مهرداد؟
– آرام… بگو ببینم.
– این رادمان، زد به سرش خب؟ باباش وضعیتش بده دیگه، میخواست بره یه بلایی سر جاوید بیاره که…
مشتم به حالت نمادین تکون دادم.
– زدمش بیهوشش کردم الانم در خدمت شماییم.
با همون نگاه دقیق گفت: انگار آخرش خودشو قاتل میکنه میره پیش داییهاش!
الکی خندیدم.
– نه بابا جون، این کلش داغ بوده الان دیگه سرد شده نمیزنه به سرش.
با نگاهی به رادمان سری تکون داد.
– اهم… نمیذاری بیایم تو؟ زشته.
با کمی مکث از جلوی در کنار رفت که نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و وارد شدم.
خداکنه خودش که بیدار میشه سوتی نده.
کفشهامو بیرون آوردم و دنیلم رادمانو توی اتاق برد.
– انگار ورزش بودی بابایی.
– آره گفتیم حالا که بیکاریم یه کم پیادهروی کنیم.
وارد هال شدم.
– مامان و نفس بیمارستانند؟
کنار عمو جلوی تلوزیون نشست.
– آره.
عمو حمید همونطور که تخمه میشکست دستشو بالا برد.
– سلام.
وسط هال وایسادم.
– سلام عمو… میگما چطوری گذاشتند هردوتاشون بمونند؟
عمو حمید چشمکی زد که آروم خندیدم و تا ته ماجرا رو رفتم.
– شما اگه این کارت پلیس بین المملیو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟
خندید.
چرخیدم و به سمت اتاق رفتم اما با صدای بابا وایسادم.
– آرام؟
برگشتم سمتش.
– جانم؟
دستشو از هم باز کرد.
– بیا ببینم دختر بابا تو چه حاله.
سعی کردم نخندم و با حرص نگاهش کردم.
– زود برمیگردم.
اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که عمو حمید توی پهلوش زد.
– بذار بره عه!
چپ چپ بهش نگاه کرد.
چرخیدم و همونطور که آروم و پر حرص میخندیدم به سمت اتاق رفتم.
به نظر منکه بابام حسودی میکنه.
وارد اتاق که شدم دنیلو دیدم که کنار رادمان نشسته.
با ورودم تند دستی به صورتش کشید و نگاهشو به سمتم چرخوند.
– باید برم؟
کنارش نشستم.
– نه اصلا، خونهی خودته.
خندید.
– اینجا حتی خونهی تو هم نیست که تعارف میزنی!
خندیدم.
– حالا هر چی ولی بمون وقتی رادمان بیدار میشه باشی.
همراه با بازدمش باشهای گفت.
نگاهی به رادمان انداختم.
دنیل راست میگه، فقط منم که میتونم تو رو از این مرداب غم بیرون بکشم؛ از امروز به بعد با خودم عهد میبندم که تا میتونم باهات دعوا نکنم و سعی کنم حالتو خوب کنم.
– اون صلواتی که میگفتی…
به دنیل نگاه کردم.
– میشه واسم بخونیش معنیشم بگی؟
لبخند محوی روی لبم نشست.
اینکه یه مسیحی اینو بهت بگه خیلی قشنگه.
– اللهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا درود فرست بر محمد و آل محمد، چون هنوز آخرین اماممون ظهور نکرده میگیم “و عجل فرجهم”، یعنی فرجشو نزدیک بگردان.
– منظورت همون منجیه که میاد و دنیا رو پر از عدل میکنه نه؟
با لبخند سری تکون داد.
لبخندی زد.
– تو دین ما هم درموردش اومده، اما با متنی که گفتی چه ربطی به این داشت که از عکس العمل بابات میترسیدی و از خدا میخواستی که اتفاقی نیوفته؟
– کلا صلوات واسه هر چیزی که فکرشو بکنی خوبه و میسره، خود خدا این وعده رو داده، گشایش کارا توشه.
– که اینطور.
لبخندی زد و به رادمان چشم دوخت.
– یادمه یه ساله پیش به سرم زده بود درمورد اسلام تحقیق کنم.
لبخندشو جمع کرد.
– به رادمان که گفتم اصلا انگار نه انگار که درموردش حرفی زدم، اصلا جوابمو هم نداد، منم کم کم بخاطر مشغلههام فراموشش کردم.
به میز تکیه دادم و نگاهمو به زمین دوختم.
– راستی، میدونی که تا رادمان مسلمون نشه نمیتونید باهم ازدواج کنید؟
نیم نگاهی بهش انداختم و سری تکون دادم.
– مدتهاست که سعی میکنم این مسئله رو فراموش کنم چون اذیتم میکنه، هر دفعه که میخوام به رادمان بگم بیخیالش میشم، مطمئنم بخاطر من مسلمون میشه اما من نمیخوام بخاطر من باشه، میخوام بخاطر خودش و خدا باشه، اسلامو کاملا درک کنه بعد تصمیم بگیره که صلاحه دینشو عوض کنه یا نه؛ نمیخوام یه مسلمونی بشه مثل من که درحالی که مسلمون بودم بیشتر حرومهای خدا رو حلال کرده بودم و هر کار دوست داشتم تو قالب شیعه بودن میکردم، میخوام خالص باشه، جوری که حضرت علی و حضرت فاطمه رو از خودش نرنجونه.
#نفس
تیکهای از سیبو با چنگال بهش دادم که خورد.
ته ریششو با پشت انگشت لمس کردم.
– رایانی؟
همونطور که میجوید گفت: جونم.
– مامان و بابام دارند تشریف میارند اینجا.
ابروهاش بالا پریدند.
– چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و یه کم روی صندلی جا به جا شدم.
– تو که گفتی تا بابات به هوش نیاد نمیای ایران، مامانتم که گفته بدون تو برنمیگرده واسه همین به مامانم زنگ زد قضیه رو گفت تصمیم گرفتند بیان اینجا، فرداشب اینجاند، تازه خاله عطیمم داره میاد.
اخم ریزی کرد.
– خاله عطیه؟
دستمو زیر چونم زدم و به لمس ته ریشش ادامه دادم.
– راجبش نگفتم بهت، دوست خیلی صمیمیه مامان و مامانته بهش میگیم خاله.
– مامان و مامانت دوست بودند؟
سری تکون دادم.
– از هنرستان باهمند.
با ابروهای بالا رفته گفت: که اینطور!
لبخندی زد و دستمو گرفت و روی ته ریشش کشید.
– نفس؟
– جونم.
نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد.
– تو نمیری مثل مامانم نماز بخونی؟
نگاهمو به قفسهی سینش دوختم و موهامو پشت گوشم بردم.
– خب… راستش… با خودم قرار گذاشتم وقتی برگشتیم ایران کارامو درست کنم فعلا ارادشو ندارم.
– اوکی.
به قفسهی سینش زد.
– حالا هم بخواب اینجا.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
– یهو مامانت میاد.
آروم خندیدم.
– مامانم عروسشو دوست داره هیچی نمیگه.
خندیدم و سرمو روی قفسهی سینش گذاشتم که دستشو توی موهام کشید.
– کمرت که درد نمیگیره؟
– نگرانش نباش.
از آرامش صدای قلبش چشمهامو بستم.
– بعضی وقتها میگم چه خوب شد که فرهاد دزدیدم آوردم پیش تو، درسته که اولاش دوست داشتم با تریلی برم روت…
آروم خندید.
– اما الانو که دارم میبینم دیگه سختی اون روزا یادم نمیاد؛ میگم چه خوب شد که باهات آشنا شدم.
دستمو گرفت و بوسهای بهش زد.
– باید اعتراف کنم تو معجزهی زندگی منی.
لبخندم پررنگتر شد.
چه خوب بود که داشتمش و میتونستم طعم یه عشق واقعیو بچشم.
– امشب کنارم بخواب.
سر بالا آوردم.
– جلوی مامانت خجالت میکشم.
لپمو کشید.
– خجالت نکش باید بهش عادت کنی.
یه ابرومو بالا انداختم و با یه نیم نگاه بهش گفتم: اونوقت چرا عادت کنم؟
– چون قراره زنم بشی، وصلهی تنم بشی.
سعی کردم نخندم.
– مامان و باباتم بیان نمیذارم از کنارم جم بخوری.
با اخم نگاهش کردم.
– نخیرم، مامانم پاچمونو میگیره.
خندید.
– نترس نمیگیره پسر دوستشم.
– تو مامانمو نشناختی، کلا با مامانت بعضی وقتها جوری لج میکنند که بیا و ببین، من و آرام و بابام و عموم فقط میشینیم میخندیم، اگه زن و شوهر بودند طلاق میگرفتند.
با خنده گفت: جدی؟
– آره بخدا.
با تقهای که به در خورد صاف روی صندلی نشستم و چرخیدم.
زن عمو بود.
– مزاحمتون شدم؟
رایان کمی خودشو بالا کشید.
– این چه حرفیه مامان؟ میوه آوردند بیا یه چیز بخور.
زن عمو با لبخند به سمتمون اومد.
حالا میفهمم که قبلا چه غم پنهانی توی چشمهاش بود و نمیفهمیدیم؛ سرور توی نگاه الانش کاملا وجود قبلا اون غمو صدق میکنه.
به اونور تخت که رسید بوسهای به موهای رایان زد.
– پسر خوشگل من.
از لبخند عمیق رایان لبخندی روی لب منم نشست.
دستشو گرفت و کنارش نشوندش.
رو کرد سمتم.
– بیزحمت بشقاب میوه رو بیار.
زن عمو: نمی…
حرفشو قطع کردم.
– خیلی وقته لب به چیزی نزدید که! تا شام میارند یه چیز بخورید.
بشقابو برداشتم و به سمتش گرفتم که با یه تشکر ازم گرفتش.
همونطور که سیبیو پوست میکند گفت: خبری از آرام داری؟ هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم.
– نیم ساعت پیش زنگ زدم گفت هتله.
– رادمانم همراهشه؟
– آره؛ گفت خوابه.
نفس عمیقی کشید.
– خداروشکر.
با کمی مکث گفتم: زن عمو؟
سر بالا آورد.
– جونم.
نگاه کوتاهی به رایان انداختم و بعد گفت: میشه با مامانم حرف بزنید راضیش کنید که بتونم با رایان باشم؟
خندید.
– تموم تلاشمو میکنم اما ما رو که دیدی، یه دفعه باهم لج کنیم با تو و رایانم لج میکنه.
رایان آروم خندید.
نفسمو بیرون فرستادم.
– میدونم ولی بازم حرف بزنید.
– باشه عزیزم.
تیکهی سیبو به سمت رایان گرفت.
– نخوری از گلوم پایین نمیره.
رایان با لبخند سیبو ازش گرفت و خورد.
چقدر احساس توی چشمهاش وقتی داره به مامانش نگاه میکنه قشنگه… حسودیم شد!
زن عمو یه تیکه سیبم طرف من گرفت که بدون تعارف ممنونی گفتم و سیبو خوردم.
– میبینی چه مادرشوهری خوبی داری؟
هم زمان با زن عمو خندیدم.
با نگاه حق به جانبی گفت: والا.
زن عمو: الهی قربونت برم.
رایان: خدانکنه ننه جونم.
سعی کردم نخندم.
زن عمو خندون چشم غرهای بهش رفت و معترضانه گفت: رایان؟
رایان کشیده گفت: جون رایان عشق من.
از سر حسودی نامحسوس پیکی از پهلوش گرفتم که از جا پرید و اوفی گفت.
خنده تو صورت زن عمو محو شد و نگران گفت: چی شد؟ خوبی؟
خودمو زدم به کوچهی علی چپ.
– خوبی فداتشم؟
نامحسوس چشم غرهای بهم رفت و بعد رو به زن عمو گفت: یه دفعه کمرم خارش گرفت.
سعی کردم نخندم.
زن عمو بشقاب به دست از جاش بلند شد.
– اگه کمرت عرق کرد و اذیتت میکنه رو دنده بچرخونمت.
– نه مامانم خوبه بشین.
اصراری نکرد و نشست.
– میگما به عمو زنگ زدید یادآوری کنید لباسهامونو که بهش دادیم ببره خشکشویی؟ یادش میرهها؛ من فقط یکی همینو دارم و یکی اونو، اینم رایان واسم خریده.
گوشیشو از جیبش درآورد.
– نه اصلا یادم رفت الان زنگ میزنم.
#آرام
از خواب بودن بابا و عمو حمید استفاده کردم و بیصدا به سمت اتاق رفتم.
دنیل فرماندشون بهش زنگ زد مجبور شد بره.
وارد اتاق که شدم با نبودش دلم هری ریخت.
سریع چراغو روشن کردم و نگاهمو اطرافم چرخوندم.
آروم گفتم: رادمان؟
اما جوابی نشنیدم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و پشت در رو نگاه کردم.
نبود!
در دستشوییو زدم اما صدایی نیومد که با احتیاط در رو باز کردم.
اینجا هم نبود.
با فکری که به ذهنم رسید وحشت وجودمو پر کرد.
با دو وارد بالکن شدم و پایینو نگاه کردم که با نبودش از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
وقتی توی بالکن هال بودم صدای در اومد؟ فکر نکنم.
وارد اتاق شدم و با استرس مشتمو به کف دستم کوبیدم.
نگاهم به گوشیش خورد.
اینکه اینجاست!
با یادآوری حموم سریع بهش نگاه کردم.
مات بودن شیشهش چیزیو مشخص نمیکرد.
با امید به سمتش رفتم و در زدم.
صدای آب که نمیومد.
آروم گفتم: رادمان؟
اما صداشو نشنیدم.
از اضطراب نگرانی ضربان قلبم تند شده بود.
دستگیره رو گرفتم و با کمی مکث بازش کردم اما یه دفعه به شدت بیشتر باز شد و تا بفهمم دستی بازومو گرفت و به داخل پرتم کرد.
از ته دل جیغی کشیدم اما هنوز اوج نگرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و دستی روی دهنم نشست.
با چشمهای گرد شده از ترس به رادمانی که چشمهاش میخندیدند زل زدم.
با دستهایی که از ترسوندنم کمی میلرزیدند سعی کردم دستشو پایین بیارم.
– ترسیدی فرار کرده باشم؟
کم کم چنان عصبی شدم که مچشو محکم گرفتم و با زانو لگدی به شکمش زدم و قبل از داد کشیدنش مشتی به صورتش کوبیدم که روی زمین پرت شد.
روش نشستم و گردنشو از پشت گرفتم.
– خاک بر سر نمیگی از ترس زهرترک میشم؟ هان؟
با خنده و درد گفت: بلند شو روانی! وحشی میشیا!
محکم به سرش زدم و از روش بلند شدم که خنده کنان به کمک دیوار بلند شد.
– عصبی که میشی خطرناک میشی!
تازه متوجه وضعیتش شدم که از شرم و خجالت گر گرفتم.
فقط یه لباس زیر تنش بود!
عقب عقب رفتم و با استرس گفتم: من رفتم تو هم لباس بپوش بیا.
بعد سریع چرخیدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم رو دستگیره نشسته بود که از پشت کشیده شدم و تو بغلش فرو رفتم.
مشتهامو کنار پاهای جفت شدم نگه داشتم و همینطور که چشمهامو روی هم فشار میدادم گفتم: ولم کن؛ هنوز که مست نیستی؟
نفسهاش به گوشم خورد.
– من وقتی با تو تنهام نیاز به مست بودن ندارم که.
اولین بهونهای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم: بذار برم هنوز نمازمو نخوندم.
– آرام؟
– جو… جونم.
– یه امشب بذار لمست کنم، اونم خیلی کوتاه.
نفسم بند اومد.
– چی… چی داری میگی؟ ولم کن رادمان بذار برم.
به خودش فشردم که لبمو محکم به دندون گرفتم.
سعی کردم نفس بگیرم.
– رادمان توروخدا ولم کن بابام میاد میفهمه تو حمومم.
اما نفهمتر از این حرفا شده بود.
– ناز نکن یه باره.
تقلا کردم و سعی کردم عصبانیتم بر استرس توی صدام غلبه کنه.
– میگم ولم کن، بخدا ولم نکنی داد و هوار راه میندازم بابام بیادا، اونوقت دیگه قیافمم نمیذاره ببینی.
– خودت اینو میخوای؟ که نذاره ببینمت؟
– نخیرم نمیخوام ولی ولم نکنی مجبور میشم.
پوفی کشید و یه دفعه ولم کرد که از تقلا کردنم توی در فرو رفتم و صورتم جمع شد.
– ولی روزی میرسه که دیگه نمیتونی نه بیاری.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش چرخیدم.
– حالا تا اونوقت، لباستو تنت کن بیا بیرون یه کم حرف بزنیم خوش هیکل بیریخت.
همونطور که لباسشو برعکس میکرد یه ابروشو بالا انداخت و سعی کرد نخنده.
نگاهم به سیکس پکش افتاد.
– حسابی ساختیا!
خندون گفت: اگه تا پنج ثانیهی دیگه بمونی لختی آرام.
هل کردم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم.
غلط کردیای گفتم و سریع بیرون پریدم و در رو بستم که صدای خندش بلند شد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو آزاد کردم.
با باز شدن در تند چرخیدم.
– درمورد چی میخوای حرف بزنی؟
– اول اینکه یه بار دیگه بترسونیم اینبار سکته میکنم، دوم اینکه درست و حسابی لباس بپوش بعد بیا بیرون، سوم اینکه اول با بابام حرف میزنم اجازه بده بریم تو محوطه بشینیم مفصل حرف میزنیم.
– خب درمورد چی؟
– درمورد آیندمون، یه سری چیزها هست که باید بدونی، یه سری چیزها هم درمورد یکی از انباراته که من باید بدونم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
خیلی خوب بود مرسییی ادمین
تا عید تموم میشه یا نه؟
نویسنده گفته تا عید
اره نویسنده گفت تا عید یا بعد عید تموم میشه اخراشه
رمان عزیز مذهبی شدع و درص مذهب رو میدع