رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 60

4.2
(40)

*****
– چی می‌خوری؟
– هیچی فقط می‌خوام حرف بزنیم.
با اخم ریزی یه دستش‌و روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
– اوکی.
با انگشت‌هام روی میز ضرب گرفتم و چند ثانیه سکوت کردم.
– یکی از انبارات واسه الیور خیلی مهمه، چرا؟
یه ابروش بالا پرید و روی صندلی جا به جا شد.
– از کجا می‌دونی؟
– اتفاقی شنیدم، چیز خاصی اون توعه؟
– میگم اما با کسی نگو؛ حتی به مرکزمم نگفتم.
جمله‌ی آخرش کنجکاویم‌و بیشتر کرد.
– قول میدم که نگم.
خم شد و آرنج‌هاش‌و روی میز گذاشت که به تبعیت ازش همین‌کار رو کردم و نزدیک صورتش به چشم‌هاش خیره شدم.
– من و الیور از اول باهم بد نبودیم، تو یه گروه سه نفره‌ی سری و محرمانه‌ی لندن باهم کار می‌کردیم.
حسابی جا خوردم.
– چه کاری؟
– من و الیور و دنیل یه ایده به ذهنمون رسیده بود، یه ایده واسه ساخت یه پهباد هوشمند، روند کارشم اینطوری بود که یه عکس از چهره‌ی طرف بهش می‌دادی و اون تا وقتی که نکشتش دست از سرش برنمی‌داشت.
با تعجب گفتم: واسه چی همچین پهباد قاتلی می‌خواستید بسازید؟
– واسه دشمنامون، البته بگم که من و دنیل هنوز پلیس نبودیم، راستش می‌خواستم بسازمش تا وقتی قاتل مامانم‌و پیدا کردم همین‌و بفرستم سر وقتش تا کسی حتی به عقلشم نرسه که کار یکی مثل من بوده، هدفی که از ساختنش داشتم انتقام بود.
با یه نفس عمیق نگاه ازم گرفت و سکوت کرد.
بی‌طاقت گفتم: خب، بعدش چی شد؟ چی شد که دوتایی دشمن هم شدید؟ پهباده رو ساختید؟
بهم نگاه کرد.
– سه سال گذشت اما بالاخره ساختیمش، الیورم می‌خواست باهاش چند نفر رو بکشه، مطمئن بودیم ارتش پول خوبی بهمون میده، دنیلم بخاطر پولش کمکمون کرد، می‌گفت وقتی که کارمون باهاش تموم شد بدیمش به ارتش؛ اواخر یه جورایی رفتار الیور تغییر کرده بود حس می‌کردم می‌خواد دورمون بزنه واسه همین پهباده رو برداشتم و یه جا پنهانش کردم، از اون زمان دشمنی ما هم شروع شد، سال هاست فکر می‌کنه تو یه انباره که آدرسش‌و نمی‌تونه پیدا کنه اما برخلاف فکرش توی انبار نیست یه جایی از خونه‌ی پاریسم دفنه؛ تنها کسی که می‌دونه منم‌و دنیل و حالا هم تو.
با حیرت گفتم: واقعا نمی‌دونستم در این حد مخی!
خندید و لپم‌و کشید.
– کجاش‌و دیدی خانم!
– حالا که الیور افتاده توی زندان می‌تونیم امیدوار باشیم که دیگه دنبالش‌و نمی‌گیره؟
دستش‌و زیر چونش زد.
– نمی‌دونم اما جدیدا به یه چیز فکر کردم؛ می‌خوام نابودش کنم لاشه‌هاشم می‌فرستم ببینه‌.
با تردید گفتم: اما… سه سال عمرت‌و واسش گذاشتی!
– مهم نیست، چیزی که ما ساختیم می‌تونه یه فاجعه درست کنه، بیوفته دست ارتش صدها ازش‌و می‌سازند و خدا می‌دونه بعدش چه اتفاقی میوفته.
دستم‌و کنار صورتش گذاشتم و پر نفوذ به چشم‌هاش زل زدم.
– هر کار که می‌دونی درسته رو انجام بده، من بهت ایمان دارم.
لبخندی زد.
دستم‌و گرفت و بوسه‌ای به کف دستم زد که لبخندی روی لبم نشست.
– یه چیز بگم؟
– بگو.
– تو که الان مثلا بچه مثبتی شدی چطوری می‌ذاری ببوسمت؟
اخم کردم و دستم‌و بیرون کشیدم.
– درمورد تو خیلی سخته ترکش کنم، یه لحظه هم نمی‌تونم از حسی که بهم میدی بگذرم.
خندید و پشت سرم‌و گرفت تا ببوستم اما با یادآوری بابا سریع عقب کشیدم که با تعجب گفت: چی شد؟ یهو متحول شدی؟
هل کرده به پنجره‌ی واحدمون نگاه کردم که دیدم بله… طبق فکرم داره نگاهمون می‌کنه.
لبم‌و گزیدم و خیلی خانمانه روی صندلی نشستم.
با لبخند پر استرسی گفتم: بابام داره نگاهمون می‌کنه پس دست از پا خطا نکن.
پوفی کشید و با ضربه‌ای به رونش لعنتی‌ای گفت.
– زنمم نمی‌تونم ببوسم؟
سعی کردم نخندم.
باز پوفی کشید.
– می‌خواستی یه چیز دیگه هم بگی نه؟
سری تکون دادم و بدون معطلی گفتم: من مسلمونم تو هم مسیحی، یه زن مسلمون نمی‌تونه با یه مرد مسیحی ازدواج کنه.
چشم‌هاش که گرد شدند فهمیدم اصلا نمی‌دونه.
– چرا؟
– چون مرد نون آور خونه‌ست، شماها یه عادتی دارید که توی دین من حروم شده، یعنی انجام دادنش مساویه با مخالفت و لج‌بازی با حرف خدا، از اونجایی که ممکنه یه مرد مسیحی طبق عادت‌های خودش باشه یه زن مسلمون نمی‌تونه باهاش کنار بیاد و بنا به دلایل دیگه که درست و حسابی یادم نیست خدا این حکم‌و گذاشته.
– خب تو مسیحی شو.
با شیطنت ادامه داد: یکشنبه‌ها میریم کلیسا.
کوتاه خندیدم.
– نمی‌شه رادمان، نمی‌شه از دین کامل‌تر به عقب رفت.
قیافش درمونده شد.
– پس چی‌کار کنیم؟ بابا من می‌خوام بیام بگیرمت راحت شیم، راحت بتونم ببوسمت، راحت بتونم لختت کنم.
درحالی که سعی می‌کردم نخندم معترضانه گفتم: رادمان؟
– خب راست میگم دیگه، یعنی راه حلی نیست؟
– هست اونم فقط یکی، درصورتی می‌تونیم ازدواج کنیم که تو هم مسلمون بشی.
تند به جلو خم شد.
– فقط همین؟
– آره.
از جاش بلند شد.
– خیلوخب حله بریم من آمادم.

با خنده اخم کردم.
– تو دیوونه‌ایا! مگه الکیه؟ باید دین‌و بشناسی بعد تصمیم بگیری، به این نیست که بری مسلمون بشی اما بعد کارای الانت‌و تکرار کنی، بعضی کارا واست منع میشه یکی همین مشروب خوردن.
قیافش آویزون شد و روی صندلی نشست.
– من اگه هر چیز دیگه رو بتونم ول کنم این یکی‌و نمی‌تونم.
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و حق به جانب گفتم: همینه دیگه، سخته، پس الکی نمی‌تونی تصمیم بگیری، نمی‌خوامم بخاطر من خودت‌و راضی کنی باید بخاطر خودت و خدا باشه.

#مطهره

دست‌هام‌و شستم و با دستمال خشک کردم.
هم زمان با انداخت دستمال توی سطل زباله یکی در دستشویی‌و باز کرد و اومد داخل.
چرخیدم و خواستم بدون توجه بهش به سمت در برم اما با کسی که چشم تو چشم شدم بی‌اراده یه قدم به عقب رفتم.
با نگاهی که نفرت ازش می‌بارید دست به جیب به سمتم اومد.
– شکه شدی؟ نکنه فکر کردی من‌و هم دستگیر کردند؟
درحالی که سعی می‌کردم استرسم‌و پنهان کنم نیشخندی زدم.
– کی میاد مدرک بر علیه زن طلاق گرفته‌ی جاستین جور کنه؟
با حرص خندید.
– با نمک شدی مطهره! می‌دونی که اگه طلاق گرفتیم بخاطر این بود که جاستین فکر می‌کرد اینطور تو امنیت بیشتریم.
رو به روم وایساد و صورتش‌و با دلسوزی ظاهری جمع کرد.
– اما آخی…
دستی به صورتم کشید که دستش‌و پس زدم.
– شوهر سابق تو که داره می‌میره!
نفس پر حرصی کشیدم.
– گورت‌و از اینجا گم کن آماندا.
این‌و گفتم و از کنارش رد شدم اما با صدای ضامن اسلحه پاهام میخ زمین شدند.
– سرجات وایسا.
این‌و دیگه کم داشتم!
آروم به سمتش چرخیدم.
پوزخندی زد.
– مدیونی فکر کنی الکیه، جاستین‌و ازم گرفتید منم تو رو ازشون می‌گیرم.
سعی کردم خودم‌و نبازم و آروم به سمتش رفتم که غرید: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
دست‌هام‌و بالا گرفتم.
– تو واقعا می‌خوای با کشتن من دخترت‌و تنها بذاری؟ دیدی که الیور و آرمین بدون مادر بودند و چجوری عقده‌ای شدند، واقعا می‌خوای همچین بلایی‌و سر دخترت بیاری؟
اسلحه رو محکم توی دستش گرفت.
– کشتن تو هیچ چیزی‌و از من نمی‌گیره فقط جگرم‌و حال میاره.
نیشخندی زدم.
– مطمئنی؟ اما پات‌و از اینجا بیرون بذاری پلیس‌ها گرفتنت.
پوزخندی زد و آروم به سمتم اومد.
با احتیاط از کنارم گذشت و عقب عقب به سمت در رفت.
در رو که قفل کرد استرس بیشتری‌و توی جونم انداخت اما وقتی کاملا نفسم تو سینم حبس شد که صدا خفه کن‌و روی کلت گذاشت.
مومورانه خندید.
– اما دیگه این اتفاق نمیوفته؛ آخرین حرفت‌و بگو، وصیتی چیزی.
بااحتیاط اطراف‌و دید زدم.
– نداری؟
هیچی هم که تو این خراب شده نیست.
یه دفعه یکی دستگیره‌ی در رو پایین کشید اما نتونست باز کنه که در زد و از صداش فهمیدم نفسه.
– زن عمو اونجایید؟
از غفلت و حواس پرتی آماندا استفاده کردم و تو یه حرکت لگدی به دستش زدم که آخ بلندی گفت و اسلحه از دستش در رفت.
تند خم شد تا برش داره اما لگدی به صورتش زدم که با سر روی زمین رفت.
سریع اسلحه رو ازش دور کردم و یقش‌و گرفتم و بلندش کردم.
غریدم: خودم تحویل پلیست میدم.
مشت‌هایی به در کوبیده شد.
– زن عمو؟
عصبی خندید.
– جدی؟
با پیشونیش که توی صورتم کوبیده شد از درد ولش کردم و بینیم‌و گرفتم.
اجازه نداد نفسم بالا بیاد و آرنجش‌و محکم توی کمرم کوبید که با یه آخ بلند روی زمین پرت شدم.
در به شدت لرزید.
– زن عمو؟… یکی بیاد کمک در رو باز کنه.
از روم رد شد تا بره کلت‌و برداره اما سریع پاش‌و گرفتم و روی زمین پرتش کردم.
همون‌طور که نمی‌ذاشتم پاش‌و آزاد کنه نیم خیز شدم اما اون پاش‌و توی صورتم کوبید که این دفعه از درد داد کشیدم و جوشش خون‌و زیر بینیم حس کردم.
به کمک دیوار بلند شد.
باز صدای داد نفس همه جا پیچید.
– خالد؟
همین که اسلحه رو برداشت نفسم رفت.
نفس زنان گفت: بای.
شلیک کرد اما سریع غلت زدم و جا خالی دادم.
بلافاصله بلند شدم و سطل آشغال‌و به سمتش پرت کردم که بهش خورد و تموم محتوای داخلش پخش شد.
– کثافت!
از غفلتش که بیشتر بخاطر قر و فیس و چندشیش بود استفاده کردم و سریع قفل در رو باز کردم.
باز کردن در مساوی شد با خوردن ناشیانه‌ی گلوله‌ای به در.
سریع همه رو به عقب پرت کردم و درش‌و بستم.
نفس با ترس گفت: زن عمو خوبی؟
خون زیر بینیم‌و تمیز کردم.
– عزرائیل نزدیکم بود یعنی بهتر از این نمیشم.
خالد رو دیدم که با دو به این سمت میومد.
همون‌طور که سعی می‌کردم در رو باز نکنه گفتم: برو نگهبان‌ها رو خبر کن.
نفس: چی شده زن عمو؟
عصبی گفتم: زن عوضی جاستینه اومده بکشتم.
نگاهش لبریز از عصبانیت شد.
– برید کنار خودم حالش‌و می‌گیرم.
– اسلحه داره.
صدای داد آماندا بلند شد.
– در رو ول نکنی شلیک می‌کنم.
به در اشاره کردم.
– دیدی که.
خالد برخلاف حرفم به کنارم اومد.
– بذارید در رو باز کنه من هستم.
بعد کلتی‌و از زیر کتش بیرون کشید و همه رو کنار زد.
– برید عقب.

رو به روی در وایساد و کلت‌و به سمتش گرفت.
– وقتی گفتم ولش کنید.
آماندا: شوخی ندارم مطهره قسم می‌خورم می‌زنمت.
خالد: حالا.
سریع ولش کردم و کنار رفتم که در به شدت باز شد اما تا اومد عکس العملی نشون بده خالد داد زد: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
نفس زنان نگاهش‌و بین من و خالد چرخوند.
سعی کردم نفس بگیرم.
– بهتره اسلحت‌و بندازی.
نفس به شونم زد.
– نگهبان ها اومدند.
نیم نگاهی به عقب انداختم.
– احمق بازی درنیار آماندا وگرنه تو رو هم می‌فرستند پیش جاستین و دخترت تنها و غریب زندگی می‌کنه.
اسلحش‌و محکم‌تر گرفت.
– تو هممون‌و از هم جدا کردی.
– کار من نبود، کار خودتون بود، سرنوشت شماهم مثل نیما شد؛ خلاف تهش همینه، آخرش زمینت میزنه، انتقام تو رو به جایی نمیرسونه آماندا پس اسلحت‌و بنداز؛ حالا فرصت پیش اومده که بتونی بیشتر کنار دخترت باشی و زندگی کنی، دیدی که انتقام چطوری کل خانواده‌ی جاستین‌و به خاک سیاه نشوند نه؟ یه موردش جاوید که دیگه نفس‌های آخرش‌و داره می‌کشه و تنها خدا می‌دونه به کی زخم زده که شجاع‌تر از ماها بود و این بلا رو سرش آورد.
برق اشک توی نگاه آبیش می‌درخشید.
همون‌طور که با عصبانیت و بغض بهم نگاه می کرد اسلحش‌و روی زمین انداخت که نفس حبس شدم‌و رها کردم و کلتش‌و برداشتم.
– بهترین تصمیم‌و گرفتی.
نگهبان‌ها به سمتش رفتند اما جلوشون وایسادم و به انگلیسی گفتم: بذارید بره؛ دیگه خطری نداره.
– اما…
کلتش‌و سمتشون گرفتم.
– لطفا.
یکیشون کلت‌و ازم گرفت و هردوشون کمی عقب رفتند.
به سمت آماندا چرخیدم.
– زودتر از اینجا برو.
نگاهش‌و ازم گرفت.
– ما تا آخر دشمن می‌مونیم مطهره، امیدوارم دیگه هرگز چشمم بهت نیوفته چون اون موقع…
اما حرفش‌و ادامه نداد و با کمی مکث راهش‌و کشید و رفت.
چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم ریتم قلبم‌و آروم‌تر کنم.
دست ظریفی بازوهام‌و گرفت که فهمیدم نفسه.
– حالتون خوبه، آسیبی که بهتون نزده؟
چشم باز کردم و لبخند بی‌رمقی زدم.
– نه خوبم، بریم پیش رایان احتمالا نگران شده.

************
#نفس

محکم و مصمم گفتم: من اینجا می‌مونم، هنوز حال رایان کاملا خوب نشده نباید سنگین بلند کنه.
مامان به زن عمو اشاره کرد و عصبی گفت: مادر به این گندگی نمی‌بینی؟
زن عمو تموم مدت انگشتش‌و به لبش می‌کشید تا نخنده.
– می‌بینم اما زن عمو حسابی خسته‌ست، بیشتر کاراش‌و اون انجام داده حالا نوبت منه.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
بابا کشیدش.
– بیا بریم این نمیاد.
از حمایتش نامحسوس بوسی براش فرستاد که سعی کرد نخنده.
مامان بازوش آزاد کرد و با حرص گفت: بابا من به کی بگم که نمی‌خوام دخترم کنار یه پسری که معلوم نیست…
زن عمو ضربه‌ای بهش زد و حرفش‌و قطع کرد.
– هوی! داری درمورد پسر من حرف میزنیا!
مامان چشم غره‌ی بدی بهش رفت که زن عمو هم متقابلا همین کار رو کرد.
با صدای رایان که روی مبل خوابیده بود نگاه همگی به سمتش چرخید.
– محدثه خانم بذارید باشه دیگه…
با مظلومیت ادامه داد: من هنوز کمرم ناقصه به زور راه میرم، مامانمم تو این چند روز حسابی خسته شده تازه شوهرشم گناه داره می‌خواد زنش کنارش باشه.
انگشت‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– لطفا، گناه دارم نگاه کنید…
به صورتش دست کشید.
– رنگ به صورت ندارم هنوز.
لب‌هام‌و روی هم فشار دادم تا نخندم.
این مدلی رایان‌و ندیده بودم دیگه.
به مامان نزدیک شدم و گونش‌و بوسیدم.
– بذارید دیگه، بهت قول میدم دختر و پسر خوبی باشیم، وقتی توی عمارت بودم و گند اخلاق بود بلایی سرم نیاورد حالا که عاشقمه.
زن عمو: اصلا یه کار می‌کنیم، به مهرداد میگم بره یه خونه‌ی بزرگتر کرایه کنه، همگی میریم اونجا.
ذوق کرده بغلش کردم و با هیجان گفتم: عالیه عالیه موافقم خیلی هم موافقم.
ازش جدا شدم و گفتم: ویلایی هم باشه.
با خنده سرش‌و به چپ و راست تکون داد.
بابا: فکر بدی نیست.
به شونه‌ی مامان زد.
– نظر شما خانم؟
مامان دست به سینه نیم نگاهی بهم انداخت.
– خوبه پس الان نفس همراهمون میاد.
حرص وجودم‌و پر کرد که از شدتش پام‌و به زمین کوبیدم.
– مامان! میگم نیاز به مراقبت داره.
اینبار زن عمو کفری شد که عصبی گفت: بذار بمونه دیگه، رایان پسر منه.
مامان: دقیقا چون پسر توعه نمی‌ذارم، یادم نرفته بچه که بود چه شیطون و پررویی بود.
رایان با خنده گفت: واقعا؟ چطوری بودم؟
زن عمو لبش‌و جمع کرد تا نخنده و جدیتش‌و حفظ کنه.
مامان به رایان نگاه کرد و تا خواست حرفی بزنه زن عمو ضربه‌ای بهش زد.
– نمی‌خواد بگی.
مامان لبخند مرموزی زد که لبم‌و گزیدم و زیر لب گفتم: باز بدجنسیش گل کرد!
رو به رایان گفت: یعنی دقیقا اخلاق اون مهرداد رو به خودت جذب کرده بودی، یه پررویی بودیا.
رایان با ابروهای بالا رفته گفت: اخلاق کی؟ اونم کسی که حتی بابامم نبود؟
نگاهی به زن عمو انداختم.
هم عصبانیت توی نگاهش خوابید و هم خنده.
– یادت نمیاد که این‌و میگی، تو به مهرداد می‌گفتی بابا.
ابروهام بالا پریدند.
رایان کمی خودش‌و بالا کشید.
– داری اینطوری شوهرت‌و خوب جلوه میدی؟*
با اخم گفتم: رایان؟
با اخم ریزی نگاهم کرد.
زن عمو سر به زیر گفت: نه، فیلمات‌و داریم، تو سال‌هایی که نبودی همیشه نگاشون می‌کردم، مخصوصا فیلمی که تازه به حرف اومده بودی‌و اولین کلمتم بابا بود.
اشک نگاهم‌و پر کرد.
تا رایان اومد حرفی بزنه زن عمو گفت: فردا می‌بینمتون.
این‌و گفت و از هال بیرون رفت که رایان بلند گفت: مامان غلط کردم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
سعی کرد بلند بشه که به سمتش رفتم.
بلند گفت: مامان صبر کن.
صدای زن عمو توی راهرو اکو شد.
– من خوبم از تو ناراحت نیستم، بلند نشو، خداحافظ.
روی تخت نشست و دستش‌و توی موهاش تکون داد.
– لعنتی!
بابا: ما هم رفتیم.
مامان: نخیر.
پر حرص نگاهش کردم.
اینبار بابا بازوش‌و گرفت و به زور کشیدش.
– رو اعصاب من راه نرو محدثه.
مامان مشتش‌و به دستش کوبید.
– کتک نمی‌خوای ولم کن.
اما بابا بیرونش انداخت و در رو گرفت.
– خداحافظ.
از اینکه بالاخره بیخیالم شدند لبخند عمیقی زدم.
– خداحافظ بابا جونم.
خندید و چشمکی بهم زد و بعد در رو بست.
با همون لبخند پر ذوق به سمت رایان چرخیدم اما با دیدن حالتش لبم جمع شد.
کنارش نشستم و دستم‌و روی شونش گذاشتم.
– رایان؟
بهم نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد.
– جونم.
– ناراحت نباش دیگه.
با شیطنت ادامه دادم: دیدی آخرش کار خودم‌و کردم کنارت موندم؟
آروم خندید و به مبل تکیه داد و بغلم کرد.
دست‌هام‌و دور کمرش انداختم و پاهام‌و روی مبل آوردم.
موهام‌و از جلوی صورتم کنار زد و گفت: از اینکه کنارمی خوشحالی؟
– اوهم خیلی زیاد.
– ازم نمی‌ترسی؟
سرم‌و بالا آوردم و با خنده نگاش کردم.
– اولا با این اخلاق و هیکلت چرا اما الان نه.
نگاهش پر از خنده شد.
– می‌ترسیدی‌و زبونتم دراز بود؟
کنار سرم‌و به سینش تکیه دادم و سعی کردم نخندم.
– خب با حرف‌های زورت کنار نمیومدم.
خندید و بوسه‌ی طولانی به موهام زد.
از آرامشش چشم‌هام‌و بستم.

دستش که روی کمرم بود به پایین به حرکت دراومد، تا رسید پایین کمرم از سر حرص نچی گفتم و دستش‌و پس زدم.
– آدم باش!
پررو خندید.
– یه کم لاغری باید بیشتر چاق بشی.
با یه ابروی بالا رفته سر بالا آوردم.
– لازم نکرده درمورد لاغر بودنم یا نبودنم نظر بدی، خیلی هم خوبم.
با حرص ادامه دادم: لازمم نکرده به هیکل سوگل توجه داشته باشی‌و هیکل من‌و نقد و بررسی کنی.
نگاهش پر از شیطنت شد و رو نوک بینیم زد.
– حسودی می‌کنی هان؟
سریع جبهه گرفتم.
– نخیرم من حسود نیستم، فقط گفتم که اینکار رو نکنی.
نگاه ازش گرفتم و با حرص بیشتری گفتم: حیف اون شب که اومدم نجاتش دادم.
– چه شبی؟
تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم من!
لبم‌و گزیدم و نیم نگاهی بهش انداختم.
– هیچی، همه خوبن منم خوبم.
نگاه ازش گرفتم و زیرلب با استرس زمزمه کردم: چی دارم میگم؟
– نفس؟
صداش کمی جدی شده بود.
– کی سوگل‌و نجات دادی؟
بهش نگاه کردم و با استرس خندیدم.
– اون شب یادته که تو خواب راه رفته بودم و معاشقتون‌و به هم زدم؟
یه ابروش‌و بالا انداخت.
– خب؟
باز خندیدم.
– تو خواب راه نرفته بودم از عمد اومدم سوگل‌و از دستت نجات بدم.
حرص زیادی نگاهش‌و پر کرد و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
لبخند پر استرسی زدم و همون‌طور که آروم دست‌هاش‌و از دورم باز می‌کردم گفتم: بله دیگه، چه کنم که دل رحمم نمی‌خواستم درد بکشه.
با همون نگاه سرش‌و تکون داد.
یه دفعه یه ضرب از روش بلند شدم اما تا اومدم فرار کنم پیرهنم‌و کشید که با یه جیغ روی مبل افتادم.
یه پاش‌و روم انداخت و با حرص گفت: اونشب از سردرد به زور خواب رفتم.
– چیزه… کمرت درد نگرفت؟ نمی‌خوای بلند بشی؟ گناه داری دردت میاد.
فکم‌و گرفت و تو صورتم خم شد.
– جوجه تو که خودت بهتر می‌دونی من چیزیم نیست.
آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
– میگما رایان، قرار بود بری حموم، چرا نمیری؟
کاملا روم خم شد که لبم‌و گزیدم.
– نظرت چیه به تلافی اون شب یه کم بریم توی تخت بعد برم حموم؟
خودم‌و زدم به نفهمی.
– بریم توی تخت چیکار کنیم؟ مگه توی تختم میشه رفت؟ همه روش می‌خوابند، خب اگه خوابت میاد…
انگشت‌هاش‌و روی لبم گذاشت و خندون نگاهم کرد.
– آی نفس، من تو رو نشناسم کی تو رو بشناسه؟ خودت‌و نزن به نفهمی.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– برو کنار دارم خفه میشم.
دستش‌و روی رونم کشید که شروع کردم به زدنش و جیغ زدم: نکن بلند شو.
دستش‌و نوازش‌وار بالا و پایین کرد و خندون گفت: جیغات‌و بذار واسه بعد خوشگلم.
چشم‌هام‌و بستم و همون‌طور که می‌زدمش جیغ زدم: حرف نزن بیشعور الان میرم زنگ مامانم میزنم بیاد من‌و ببره.
سرش‌و تو گردنم فرو کرد و بوسید که وجودم زیر و رو شد.
سعی کردم سرش‌و کنار بزنم.
نالیدم: توروخدا نکن رایان… وقتی می‌گند دختر و پسر تنها بشند نفر سوم شیطونه راست گفتند.
به شونه‌هاش کوبیدم.
– بلند شو.
صدای خندش توی گردنم بلند شد.
– گردنت شلت می‌کنه.
پاهام‌و سفت گرفتم و با فکی قفل شده گفتم: رایان؟
بوسه‌ی دیگه‌ای زد و سر بلند کرد که دست ‌بی‌رمق شدم‌و به گونش کوبیدم.
– عوضی.
چندین بار آروم به گونم زد و با خنده گفت: همین قدر بسته، من رفتم حموم خانمم.
بعد بازم بوسه‌ای به گردنم زد و بدون توجه به نگاه آتیشی من از روم بلند شد و به سمت اتاق رفت.
دست از سفت گرفتن بدنم برداشتم و با خیالی راحت شده روی مبل ولو شدم.
– بیشعور گاو میش.
صداش بلند شد.
– کاری نکن بازم بیاما، اینبار دیگه لختت می‌کنم.
از روی حرص چشم‌هام‌و بستم و دستم‌و نزدیک صورتم مشت کردم.
چیزی نگذشت که صدای دوش بلند شد.
از جام بلند شدم.
– دارم برات.
وارد اتاق شدم که لباس و شلوارش‌و روی تخت دیدم.
تهدیدوار رو به در حموم سر و اشارم‌و تکون دادم.
– صبر داشته باش.
از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم.
فلفل‌و برداشتم و برگشتم توی اتاق.
لباس و شلوارش‌و برعکس کردم و تا تونستم فلفل‌و ریختم روشون.
قراره خارش ‌بگیری عزیزم اونم از نوع زیاد.
درستشون کردم و به همون حالت قبل روی تخت گذاشتمشون.
تا نمی‌دیدم از خارش به خودش می‌پیچه از حرصم کم نمی‌شد.
اومدم پام‌و از توی اتاق بذارم بیرون اما با لرزش گوشیش وایسادم.
کنجکاو شده به سمتش رفتم و از روی میز برش داشتم اما با اسمی که دیدم هیزم بیشتری روی آتیش حرصم ریخته شد و انگار سوختم.
مگه سوگل چندبار بهش زنگ زده که اسمش‌و سیو کرده؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mobina
mobina
4 سال قبل

وایی خیلی باحال. 😁😁

elahe
4 سال قبل

ممنون.عاالی بود
عاشق این رمانم..یه موضوع تموم میشه…اون یکی پشت سرش شروع میشه!!!!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x