رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 69

4.5
(74)

 

 #راوی

کیف و روی شونه لغزوند و خیره به خونه ی نقلی رو به روش گفت: کوچیکه اما قشنگ و شیکه.

– دیگه همینجا می مونیم، تو همین کشور.

با رضایت و خسته از این همه نقل مکان کردن سر تکون داد.

بازم سوال این چند وقتش و تکرار کرد.

– چرا اینقدر از این کشور به اون کشور میریم؟

سایمون که داشت خونه رو با ژست سنگین مردونه رصد می کرد با این حرف لادن تند به سمتش سر چرخوند و یه لحظه هل زده شد اما زود خودشو جمع کرد. 

– قبلا هم بهت گفتم، تا کار مناسب گیرم نیاد مجبوریم، الانم یه کار خوب به پستم خورده پس دیگه همینجا اقامت می کنیم.

لادن یه چیز رو نمی فهمید و درکش نمی کرد… با خرید این خونه ی نقلی مگه چقدر پول داشتند که می تونستند از اینجا به اونجا برند؟ از وقتی به هوش اومده بود جواب درس و درمونی واسه سوال هاش نگرفته بود و این کلافش می کرد.

– سایمون؟

سایمون واسه طفره رفتن از زیر سوال هاش کتش و از تنش در آورد و کیف لادن و گرفت.

– کیان داره با الکس تو حیاط والیبال بازی می کنه، ماهم یه کم بخوابیم چطوره؟ اما لادن اینبار واسه گرفتن جواب مصمم شده بود.

– خانواده ی من کجان؟ تو به غیر از الکس برادر دیگه ای نداری؟ خانواده ای؟

الکس از بچگی با سایمون بزرگ شده بود و تو کوچه پس کوچه های نیویورک تنها هم بازی قابل اعتمادش بود، به هم بازی از قشر ضعیف جامعه که تو خونه ی جاوید بزرگ شده بود، از این رو وقتی بزرگ شدند الکس خودش خواست که محافظ سایمون باشه اما حالا واسه لو نرفتن گذشته سایمون اون و برادر خودش اعلام کرده بود.

 سایمون کلافه فشاری به پشت گردنش وارد کرد.

نمی خواست عصبیش کنه چون واسش حکم زهر رو داشت… اون دارو فقط خاطرات و از بین نبرد به قسمتی از مغز لادنم آسیب رسونده بود که با هر تنش عصبی سردردی می گرفت شاید بدتر از میگرن. 

– تو خانواده داری منتها رابطه ی خوبی با هم ندارید، منم خانواده دارم که اونا هم با من رابطه ی خوبی ندارند.

لادن گیج و منگ پرسید: چرا؟

سوالات این چند وقتهی لادن حسابی کلافش کرده بود. اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت: چون با ازدواج ما دوتا مخالف بودند، ما اونقدر عاشق هم بودیم که نتونستم تحمل کنیم و جا گذاشتیم رفتیم، سال هاست که ما دوتا باهاش کنار اومدیم پس فکرتو درگیرش نکن. لبخندی از حیرت روی لب لادن نشست.

در نظرش چه عاشقای افسانه ای بودند اما کجای کار بود که در گذشته چقدر سایمون و با لجبازی هاش اذیت کرده بود… ولی عشق سایمون عشق بود که ازش زده و سرد نشده بود، حالا توپ توی زمین سایمون بود که لادن و عاشق کنه و به نظر داشت موفق می شد.

لادن با لبخند پر شیطنت روی لبش کیف و کت و از سایمون گرفت و با عشوه ای که انگار هنوزم بود و با وجودش عجین شده بود دستی به یقهی سایمون کشید.

– من دیگه سوالی ندارم پس سرت و به درد نمیارم. پشت انگشت هاش و روی گردنش کشید که سایمون از این همه فتان و عشوه گر بودنش لبخندی زد. لادن دست دور گردنش انداخت و نزدیک به صورتش آروم لب زد: بریم اتاق خواب و افتتاح کنیم؟ مخصوصا تختش و؟

چه بد با کار و حرف هاش وجود سایمون و به تب مینداخت. همون طور که با لذت به چشم هاش خیره بود دکمه های بالایی پیرهن سفیدش و باز کرد و لب زد: گاهی وقت ها زیادی شیطون میشی، انگار کاری که دستت میدم و دوست داری نه؟

آروم خندید و لباس سایمون و از روی شونه های ورزیدش تا نصفه پایین کشید.

– شیطنت کردن کنارت و دوست دارم

#پنج ماه_بعد

آرام

دستم و روی شکمم گذاشتم و از فکرایی که توی سرم جولان میداد خندیدم.

آخ رادمان من به تو چی بگم؟

مطمئنم الان میاد خونه رو روی سرش میذاره، اگه دیگه شانس بیارم تو شرکت کارش گیر بیوفته… مهندس خوشتیپ و جذاب من.

مثل دیوونه ها بازم خندیدم و به سالاد خوردن کردنم ادامه دادم. جاوید درست بعد یه هفته از به هوش اومدن نیما دیار فانی و وداع گفت تا حالا هم مشخص نشده کی کشتنش.

خیال می کردم رادمان نمیره مراسم اما رفت و منم و با خودش برد، اونم فقط بخاطر مامان بزرگش و نذاشتن حرفش زیر پای اونایی هم که دستگیر کرده بودند پلیس ها دستبند به دست آورده بودنشون. 

تا حالا هیچ خبری از لادن و سایمون نشده، جوری ردشون و گم کردند که انگار یه قطره بودند بخار شدند رفتند تو هوا… مهم نیست، مهم اینه که دیگه لادن کاری به زندگی ما نداشته باشه. تو مراسم جاستین با رادمان حرف زد، اونم درمورد همون پهباد! در کمال تعجب گفت که نابودش کنه تا الیور اینقدر طمعش و نداشته باشه، رادمانم به دنیل که پاریس بود زنگ زد و گفت که تخریبش کنه و فیلمش و بفرسته، بعدم رفت ملاقاتی الیور، اینکه تو اون ملاقات چی گذشت و بهم نگفت و ازم خواست که دیگه اصرارینکنم.

رادمان می خواست ماریا خانم و آقای راسل و بیاره ایران زندگی کنند اما طبق تصور قبول نکردند و گفتند به اونجا عادت کردن و دل، دل کندن ازش و ندارند.

مشغول هویج رنده کردن شدم.

نیما ساکت تر از قبل شده اما هنوزم این عادت طعنه زدنش و داره اونم فقط واسه بابام که البته کم هم و می بینند اینم موقعی که همگی یا خونه ی ما یا خونه ی رایان جمعیم… وضعیت پاشم که فعلا تعریفی نداره.

وقتی برگشتیم ایران رایان و رادمان بهش گفتند که وقتی عروسی کردیم به نوبت یا خونه ی ما میمونه یا خونه ی رایان؛ اونم مخالفت کرد به طور جدی اما وقتی من و نفس باهاش حرف زدیم راضی شد. 

اینکه بعضی وقت ها خونمونه مشکلی باهاش ندارم، تنها خوشحال بودن رادمان برام مهمه و بس… الانم که پیش نفسه، البته ناگفته نماند که بعضی وقت ها پیش دوستش شروین می مونه.

طبق معمولم دوتا داداشا شرکتیند که تازه سه ماهه تشکیل شده، اونم یه شرکت سخت و ساز… داداش و شوهر گلم مهندسای خوبیند.

از عروسیمونم که نگم… به معنای واقعی ترکوندند مخصوصا وقتی بابا تو هردوتا مراسم گیتار دست گرفت و خوند… بابای جذاب و خوبم.

روی کاهوها رو با گوجه و خیار هویج رنده شده تزئین کردم و روی بشقاب سلفون کشیدم.

سالاد رو توی یخچال گذاشتم که واسه افطار آماده باشه.

اومدم در خورشت و بردارم اما با صدای ترمز ماشین توی حیاط اونم به طور بدی، از جا پریدم و هینی کشیدم.

صدای دادش به خنده انداختم.

– آرام؟

هوس کرم ریختن به سرم زد که دامنم و تو مشتم گرفتم و از آشپزخونه بیرون دویدم. قبل از اومدنش توی خونه از پله های چوبی بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

صداش و توی خونه شنیدم.

– آرام؟ کجایی؟

داشت نفس نفس میزد اما صداش پر از سرخوشی بود.

آروم خندیدم و روی تخت نشستم.

سعی کردم اصلا نخندم و چهرهی غم زده ها رو به خودم بگیرم. صدای قدم هاش و روی پله شنیدم که هل کرده جا به جا شدم.

– آرام؟

نفس گرفتم و خیلی بی حوصله گفتم: اینجام رادمان.

به ثانیه نکشیده تو چارچوب ظاهر شد و تند به سمتم اومد. چشم هاش لبریز از شوق و ذوق بود که به لحظه دلم نیومد اذیتش کنم اما کرمم بدجور داشت قلقلکم میداد. پایین پام نشست. 

– بخدا چیزی که شنیدم راست بود؟ غم زده ضربه ای بهش زدم.

– اون رایان چهار کلوم نمی تونه تو دهنش نگه داره؟ به مقدارم از شوق صداش کم نشد.

– بخدا خودم شنیدم تقصیر رایان نیست. نفس عمیقی کشیدم. – کو؟ بچمون کو؟

حالت غم زدم به کل پرید و پوکر فیس بهش نگاه کردم.

– حالا اگه حاملم بودم تو میتونستی ببینیش؟ ماتش برد که به لحظه دلم واسش آتیش گرفت.

– یعنی چی که اگه حامله بودی؟ تو خودت به نفس گفتی نفسم به رایان گفت که من شنیدم. خندم و نتونستم نگه دارم که سریع دست هام و روی صورتم گذاشتم و بی صدا خندیدم که شونه هام لرزیدند اما اون پا حساب گریه کردنم گذاشت و زود کنارم نشست و بازوهامو گرفت.

– چی شده آرام؟ بخدا دارم می ترسم.

به خودم مسلط شدم و سر بلند کردم.

مشتم و بهش کوبیدم و درحالی که خودمو میکشتم تا نخندم گفتم: هنوز از راه رسیدی که من حامله شدم؟ چهار ماه بیشتر نیست ازدواج کردیما!

گیج شده بود.

– یه بار میگی اگه حامله بودم، یه بار میگی هستم؟ چی میگی

اصلا؟

البام و جمع کردم تا نخندم.

بازم زدمش.

– هستم که چی؟ یه کم صبر می کردی یه سال بشه بعد.

حرص و خنده نگاهش و پر کرد و یه دفعه بازوهام و گرفت و روی تخت خوابوندم که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم. دستش و کنارم تکیه داد.

– دهن روزه چرا حرصم میدی؟ داشتم سکته می کردم! با بدجنسی گفتم: دوست داشتم. آروم به گونش زدم.

– هنوز چهارماه بیشتر نیست که ازدواج کردیم! کی گفت اینکار رو بکنی؟ خندون فکم و گرفت.

– از دستم در رفته حتما. با خنده ضربه ای به بازوش زدم.

– لوس!

بوسه ای به لبم زد که گفتم: یعنی روزت باطل نشد؟ دستش و روی دلم گذاشت و ابروهاش بالا انداخت.

– نوچ تو تنها غذایی که اگه بخورمت روزم باطل نمی شه. بعد پایین رفت و خم شد و بوسه ای به شکمم زد که از ذوق آروم خندیدم و دستم و توی موهاش کشیدم.

– البته اگه کامل بخوای بخوری که باطل میشه. بالا اومد و بوسه ای به گردنم زد.

 – اون کامل خوردنت باشه واسه آخر شب.

با خنده مشتم و بهش کوبیدم که خندید و از روم بلند شد. همون طور که مثل دیوونه ها با حرکت خاصی به پیشونیش میزد و به سمت کمد می رفت با ریتم خوند: من دارم بابا میشم، من دارم بابا می شم، آه بیا. کاملا روی تخت ولو شدم و از ته دل خندیدم.

– آخ… خدا رادمان… خدا بگم…

اما خنده نذاشت ادامه بدم و اما اونم دست برنداشت و در حالی که کمدش و باز می کرد و حوله لباسیش و برمی داشت با خنده گفت: همه بیاین وسط، قراره شیرینی بدم، حالا دست صورتم و تو تشک فرو کردم و از شدت خنده ی بلند مشتم و به تخت کوبیدم.

من کنار این پیر نمیشم بخدا.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
4 سال قبل

پس پارت ۷۰ میشه پارت اخر رمان
دوستان دوشنبه پارت اخر معشوقه ی جاسوس

لیلا
لیلا
4 سال قبل

راستی رمان جدید مطهره هفته دیگه شروع میشه اسمش
جانا
اینم میزارین؟؟خیلی قشتگه خلاصش خوندم

Melina
Melina
4 سال قبل

خیلی قشنگ بود

elahe
4 سال قبل

از اینکه این رمان داره ب خوبی و خوشی تموم میشه خیلی خوشحالم
واقعا از نویسنده گرامی خیلی ممنونم….
فقط رمان جدید هم میزارید؟؟؟؟(جانا)

دلارام
4 سال قبل

توروخدا به نویسنده بگین پارت ها رو زود بذاره که رمان زودی تموم شه

ساینا
ساینا
4 سال قبل

پارت ۷۰ رو کی میزاری ؟؟؟

دلارام
4 سال قبل

پارت جدید چی شد🤨🤨🤨

مبینا
4 سال قبل

خیلییییییی رمانننننن قشنگیهعههه پارت آخر کی میاد؟؟؟؟

Zbloom
4 سال قبل

پارت آخر رو لطفاً بزار

آوا
آوا
4 سال قبل

ادمین پارت جدید کی میاد ؟؟؟؟

ساینا
ساینا
4 سال قبل

تورو خدا پارت جدید رو زووووووووووود بزار آخه میخوایم بدونیم چی میشه

ریحانه
ریحانه
4 سال قبل

ادمین پس کی پارت جدید میزاری

دلارا
دلارا
4 سال قبل

مگه امشب نباید میومد؟؟؟!!!

Sari
Sari
4 سال قبل

رمان تموم شد؟
پس کو پارت ۷۰؟؟؟

هانا
هانا
3 سال قبل

ای بابا دو هفتس که پارت نداریم این یعنی بی مسولیت

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x