با استرس به هم نگاه کردیم.
آروم گفتم: نکنه اون پسرهست؟
همه سوالی بهم نگاه کردند که پوفی کشیدم و گفتم: همون اربابتون.
سوگل چشم غرهای بهم رفت که ابروهام بالا پریدند.
بازم در زده شد اما با بلند شدن صدای سامان صدای نفسهای آسودهمون بلند شد.
– بیام تو؟
آرمیتا با نیش باز گفت: بیا تو.
به ثانیه نکشیده در باز شد.
بازم عشوه بازیش گل کرد: سلام عزیزم، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
چرخی به چشمهام دادم و سوگل پوفی کشید.
سامان انگار کلافه بود.
– آرمیتا، عزیزم… آم…
آرمیتا با نگرانی به سمتش رفت.
– چی شده؟
– در رابطه با قرار فردا شبمون…
دستی به موهاش کشید.
– من واقعا شرمندتم، ارباب بهم ماموریت داده تا پس فردا نمیتونم برگردم.
کلا آرمیتا بادش خالی شد.
– واقعا؟
سری تکون داد و بازوهاشو گرفت.
– ناراحت نشو، باشه؟
آرمیتا خودشو تو بغلش انداخت که لبخند کم رنگی زد و بغلش کرد.
عاشقشه!
– دلم برات تنگ میشه سامان.
سامان دستشو توی موهاش کشید.
– دل منم برات تنگ میشه.
پوزخندی زدم.
– واو! چه عاشقانه!
خودمو روی تخت انداختم و چشمهامو بستم.
- جمع کنید برید بکپید خوابم میاد.
#آرام
رو به روی عمارت وایسادم.
بالاخره داره شروع میشه.
دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
صبح اون خونهای که واسم جور کرده بودند رو دیدم، افتضاح بده، تو یه محلهی فقیر نشینه، منی که اصلا به این چیزا عادت ندارم موندم چجوری تو اون خونه دووم بیارم!
فکری هم واسه پیچوندن خاله عطیه کردم که مو لا درزش نمیره.
اولین قدممو برداشتم.
از خبر چینی که بهش پول دادم فهمیدم اینجاست، اون پسره بیشتر مهمونیاشو اینجا میگیره، میگند واسه تفریحه اما در اصل واسه تبلیغ کردن مواد و سیگاراش به جوونای بدبخته.
قدمهای بعدیمو محکمتر و مصممتر برداشتم.
همیشه تو همه رو گول میزدی، حالا نوبت منه که تو رو گول بزنم…
وارد سالن که شدم صدای آهنگ هم کر کنندهتر شد.
سالن تو دود فرو رفته بود.
با چشمهای ریز شده به اطراف نگاه کردم.
انگار بیشتریا ایرانی بودن!
پالتومو درآوردم و به جلو رفتم.
حتی عکس پسره رو ندیده بودم و باید پیداش میکردم!
با دیدن یه مرد که کاملا رسمی پوشیده بود به خیال اینکه نگهبانه به سمتش رفتم.
بهش که رسیدم به انگلیسی گفتم: رئیست کجاست؟
با همون حالت رسمیش گفت: شما؟
با غرور توی صدام گفتم: تنها خودش میدونه.
با اخم به طرفی اشاره کرد که رد نگاهشو گرفتم.
با دیدن اینکه یه پسر جوونه ابروهام بالا پریدند.
یه جوری میگند رئیس یه باند بزرگ که من فکر کردم حداقل چهل سالو باید داشته باشه!
نیم نگاهی به نگهبانه انداختم و بعد وانمود کردم که دارم به سمتش میرم.
با دیدن اینکه دوتا دختر با وضع افتضاحی کنارش بودند اوقم گرفت.
نمیدونم چجوری با این هوس باز ایکبری کنار بیام! اما از حق نگذرم خوشتیپ و خوشگله.
وانمود کردم دارم به اطراف نگاه میکنم و از کنارش گذشتم.
نزدیک بهش گوشیمو بیرون آوردم و به گوشم چسبوندم.
از عمد کمی بلند صحبت کردم تا بشنوه.
– سلام… نه بابا خبری که نیست! مثلا اومدم عشق و حال اما کلا سالنش تو دود موج میزنه.
با عشوه خندیدم.
– چه کنم دیگه! میدونی که عاشق پارتیم، هر جا هم باشه میرم برام مهم نیست.
کمی به سمتش چرخیدم که دیدم سرشو کمی چرخونده و داره نگام میکنه.
مثلا ندیدم داره بهم نگاه میکنه و پشت سرش به مبل تکیه دادم.
– خیلی لوسی! برو گمشو، اگه نمیای من خودم خوش میگذرونم.
خندیدم.
– باشه، بابای.
گوشیو توی کیفم گذاشتم و تاپمو کمی پایینتر کشیدم.
تو همون حالت دست به سینه به اطراف نگاه کردم و با ریتم آهنگ با پام روی زمین ضرب گرفتم.
چیزی نگذشت که با شنیدن صداش نفس تو سینهم حبس شد.
– بوی عطرت خوبه ولی انگار از اون ارزوناست.
بخاطر این غزمیت تموم ادکلنهای میلیونیمو مجبور شدم بذارم کنار.
به سمتش چرخیدم و پوزخندی زدم.
– خب که چی؟ ببخشید که مثل تو بچه پولدار نیستم نمیتونم ادکلن میلیونی بخرم.
دست از دور گردن اون دختره برداشت و بیشتر به سمتم چرخید.
از سر تا پامو رصد کرد که اخمهام به هم گره خوردند.
انگشت اشارمو زیر چونهش گذاشتم و با حرص سرشو بالا آوردم.
– چشماتو درویش کن پسر جون!
نیشخندی زد.
چشم غرهای بهش رفتم و ازش دور شدم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
چشمهاش هیزه، خدا به خیر کنه!
یه دفعه نشه به جای عاشق کردن خودم برفنا برم؟!
لبمو گزیدم.
عه خدانکنه!
نفس پر استرسی کشیدم.
به دنبال بار نگاهمو اطراف چرخوندم که با دیدنش به سمتش رفتم.
مست نمیکنم، فقط باید وانمود کنم مستم، اگه مست کنم ممکنه یه بلایی سرم بیاره.
روی یکی از صندلیهای تک پایهی بلند نشستم و رو به مسئولش دست بلند کردم.
به سمتم اومد و با لبخند به انگلیسی گفت: چی میخوری؟
لبخند زورکی زدم.
– هر چی بیشتر مست کنه.
یه لیوان رو به روم گذاشت و یه کم برام ریخت.
– ممنون.
لبخندی زد و رفت.
به مشروب توی دستم نگاه کردم.
با اینکه پارتی رفتم اما هیچوقت به مشروب لب نزدم.
ازش خوشم نمیاد، همیشه سلامتیم واسم مهمه.
با نشستن یکی کنارم بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره نفس تو سینم حبس شد.
اشارهای به مسئوله کرد که سریع خودشو رسوند.
– بله آقا.
نگاه ازش گرفتم و آب دهنمو به زور قورت دادم.
– همیشگی.
– چشم.
تو عرض چند ثانیه لیوانی براش آورد و ریخت.
– امر دیگهای هست.
بهش اشاره کرد که بره.
وانمود کردم دارم به اطراف نگاه میکنم و حواسم بهش نیست.
– پارتی دوست داری؟
بهش نگاه کردم.
– با منی؟
آرنجشو به اپن تکیه داد.
– اوهم.
– بگی نگی آره.
یه کم از مشروبشو خورد.
– کجا زندگی میکنی؟
یه ابرومو بالا دادم.
– دلیل نمیبینم که بهت بگم.
ابروهاشو بالا انداخت.
– که اینطور!
با اخم نگاه ازش گرفتم.
– راستی، اگه سیگاری چیزی خواستی میتونی بهم بگی.
جلوی پوزخندمو گرفتم.
فکر میکنه منمو مثل بقیه میتونه گول بزنه و وابستهی جنساش کنه ولی کور خونده!
نیم نگاهی بهش انداختم.
– نیازی بهشون ندارم.
کمی به سمتم خم شد.
– اما به نظرم امتحان کن، خیلی حال میده.
اینبار پوزخندی زدم.
– حالش واسه خودت.
لیوانمو برداشتم و از جام بلند شدم.
ازش دور شدم که بلند گفت: اگه نظرت عوض شد بدون هستم بهت کمک کنم.
زیرلب با حرص اداشو درآوردم و درآخر گفتم: برو گمشو، پسرهی نفرت انگیز!
گوشهای نشستم تا وقت بگذره.
سومین مرحلهی نقشهم آخر مهمونی بود.
فقط امیدوارم کار دست خودم ندم که بیچاره بشم.
************
مهمونی تموم شده بود و دیگه نوبت نقشهم بود.
چند دقیقهای میشد که ادای مستا رو درمیاوردم و خودمو به بیحالی میزدم چون میدونستم رو من زوم کرده.
سالن کم کم داشت خالی میشد.
با مستی ظاهری دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم.
کیفمو برداشتم و با قدمهای نامیزون جلو رفتم.
هنوزم با اون دوتا دختر روی مبل درحال لاس زدن بود.
وانمود کردم که دارم میوفتم ولی زود یه مبل دیگه رو گرفتم و خودمو روش انداختم.
دستی به گردنم کشیدم و چشمهامو بستم.
یعنی امیدوارم توجهش جلب بشه.
کم کم صداها داشت کمتر میشد و نشون میداد فقط تعداد کمی داخلند.
یه دفعه حضور یکیو پشت سرم حس کردم که مو به تنم سیخ شد اما عکس العملی نشون ندادم.
بالاخره صدای نحسشو کنار گوشم شنیدم.
– انگار زیادی خوردی!
چشمهامو آروم باز کردم و نگاه مستی بهش انداختم.
کشیده گفتم: بازم که تویی!
لبخند چندشی زد.
– از زنای مست خوشم میاد.
یعنی نزدیک بود چشمهام در بیوفتن.
زن؟! نکنه فکر میکنه من زنم؟!
یا خدا! الفاتحه، اصلا من غلط کردم.
خواستم همه چیو به هم بزنم اما با فکری که به ذهنم رسید منصرف شدم.
آروم سیلیای به گونش زدم.
– من دخترم نه زن، پس زر نزن.
ابروهاش بالا پریدند.
چرخید و رو به روم اومد.
– اینجا دیگه تعطیله، میرسونمت.
دستشو دراز کرد اما دستشو پس زدم و به کمک مبل بلند شدم.
خودمو به افتادن زدم که سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و بازومو گرفت.
با برخورد دستش نفس تو سینهم حبس شد.
با مستی مشتمو بهش زدم.
– ولم کن.
به زور به جلو بردم و با اخم گفت: این وقت شب با این وضعیت تک و تنها راه بیوفتی بری کلی بلا سرت میارن دختر جون! پس مخالفت نکن و همرام بیا.
یکی نیست بگه تو از صدتا آشغالای فرصت طلب بدتری، اونوقت دم از غیرت میزنی؟
برو خودتو سیاه کن من یه عمر زغال فروشم آقا!
سکوت کردم چون جزوی از نقشهم بود.
از سالن که بیرون اومدیم با یه ماشین مدل بالای خفن که اسمشو نمیدونستم رو به رو شدم.
معلومه کلی پول ماشینشه!
تو دلم پوزخندی زدم.
پس میخوای رئیس یه باند بزرگ پراید سوار بشه گلم؟
روی صندلی جلو نشوندم.
اگه بگم نترسیده بودم دروغ گفتم.
هی عرق سرد میریختم ولی دم نمیزدم.
خودشم سوار شد و بعد به طرف در روند.
مشتی بهش زدم و کشیده گفتم: یه تاکسی بگیر میرم بچه پولدار.
اخمی کرد و چیزی نگفت.
محکمتر به بازوی ورزیدهش زدم.
– هی یابو، باتوعم، کری؟
از عمارت بیرون اومد و گفت: گفتم حرف نزن، من قرار نیست با این حالت ولت کنم، خب وقتی تنهایی چرا مثل خر مست میکنی؟ تو یه تختت کمه!
پوزخندی زدم.
– چیه؟ غیرتی شدی؟
عصبی گفت: آره، وقتی میبینم یه دختر ایرانی همچین بلایی سر خودش میاره و میخواد تنها ول بچرخه غیرتی میشم.
با مستی خندیدم.
– بیخیال غیرتمند!
تنها سکوت کرد و با اخمهای درهم به رانندگیش ادامه داد.
هر کیو بتونی خر کنی منو با اینکارات نمیتونی… برو یکیو گول بزن که از قبل درمورد تحقیق نکرده باشه!
چجوری غیرتی میشی وقتی اون همه دختر ایرانی تو مهمونیت با اون وضع افتضاح میگردن و تو هم کورور کورور مواد بهشون میرسونی؟!
وقتی دیدم آدرسو ازم نمیپرسه گفتم: هی، میدونی خونم کجاست که چیزی نمیگی؟
دستشو رو دنده جا به جا کرد.
– بگو.
و حالا نوبت نقشهی چهارمه.
باید بفهمم خونهش کجاست.
تکیهمو از صندلی گرفتم و به خیابون نگاه کردم.
یا باید چپ میرفتی و یا راست.
سرمو خاروندم و کشیده گفتم: فکر کنم باید مستقیم بری.
با تعجب گفت: تو راه مستقیمی میبینی؟!
به جلوم که فقط تابلو بود اشاره کردم و با خنده گفتم: پس اون چیه؟
پوفی کشید.
– انگار حالت بدتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
با اخم به داشبورد زدم.
– برو دیگه.
بازم پوفی کشید و به سمت راست رفت که معترضانه گفتم: هوی! گفتم مستقیم.
با اخم گفت: اینم مستقیمه.
الکی خندیدم.
– آهان.
بعد به صندلی تکیه دادم.
دستی به ته ریش مشکیش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت.
صدای زیر لبیشو شنیدم.
– زنم نیست که بشه باهاش حال کرد!
بعد پوفی کشید.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و به خیابون چشم دوختم.
هوسباز عوضی!
************
با وایسادن ماشینش فهمیدم که رسیدیم.
به شونهم زد.
– دخترجون؟
اما جوابی بهش ندادم و چشمهامو بسته نگه داشتم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و پیاده شد.
از بابت اینکه بلایی به سرم نمیاره خیالم راحت شده بود.
انگار هر چقدرم که عوضیه با کسایی که دخترند کاری نداره.
در طرفم باز شد.
همین که زیر زانو و کمرمو گرفت مو به تنم سیخ شد و بیاراده استرسم گرفت.
از ماشین بیرونم آورد و در رو بست.
از سرما ناخودآگاه تو بغلش مچاله شدم.
از حرکت وایساد که استرسم گرفت.
فکر کردم دیگه لو رفتم اما با کشیده شدن یه چیز گرم روی بدنم که انگار کت خودم بود خیالم راحت شد.
باز به راه افتاد.
تعجب کردم.
یعنی وجدان و دلسوزی هم داره؟! عمرا اگه داشته باشه!
خمیازهای کشیدم و غلطی زدم.
بخاطر نور چشمهامو ریز شده باز کردم و بعد روی تخت نشستم.
دیشب قبل از بیرون اومدن به خاله عطیه گفتم که خونهی یکی از دوستای دبیرستانیم که اونم قراره اینجا درس بخونه میمونم و چون بهم اعتماد داشتند رضایت دادند.
بین انگشت اشاره و شستمو گاز گرفتم.
خدا ببخشتم.
خب، الان مثلا باید ادای ترسیدهها رو دربیارم؟
پوفی کشیدم و پتوی رومو کنار زدم.
ولی خداییش چقدر عوضیه!
یعنی منتظر روزیم که بد بشکنی.
از جام بلند شدم و با همون موهای آشفته به سمت در رفتم.
دستگیره رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
تمرکز کن آرام.
مصمم در رو به شدت باز کردم و به بیرون دویدم.
داد زدم: کسی تو این خراب شده نیست؟
پا برهنه از پلههای چوبی پایین اومدم.
جوری که صدام پیچید داد زدم: الو؟
سر و کلهش از توی آشپزخونه پیدا شد.
دست به سینه به اپن تکیه داد.
– صبح بخیر.
قیافهی متعجب به خودم گرفتم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟ من اصلا اینجا چیکار میکنم؟
دستمو روی دهنم گذاشتم و با ترس گفتم: نکنه… نکنه تو…
به سمتم اومد.
– حتی یه درصدم بهش فکر نکن.
با عصبانیت به سمتش رفتم.
– عوضی پس من اینجا چیکار میکنم؟ هان؟
بهش که رسیدم یقهشو گرفتم.
– دیشب تو باهام چیکار کردی؟
خونسرد به چشمهام زل زد و فقط با یه حرکت دستمو از یقهش جدا کرد.
– دیشب مثل خر مست کردی، آدرس خونت یادت نمیومد که آوردمت اینجا.
دستمو توی موهام فرو کردم و چرخیدم.
– هیچی یادم نمیاد.
– نبایدم بیاد، توی احمق خان یکی از مشروبای قویو چندبار خوردی!
به سمتش چرخیدم و انگشت اشارمو به سمتش گرفتم.
– مواظب حرف زدنت باش.
نیشخندی زد.
– اگه میدونستی کیم هیچ وقت این حرفو نمیزدی.
پوزخندی زدم و دست به کمر بهش نزدیکتر شدم.
– کی هستی؟ رئیس جمهور؟ وزیر؟ بچهی وزیر؟ کی؟
بازم نیشخندی زد و تو صورتم خم شد.
– شاید یه روزی فهمیدی.
بعد اشارشو به لبم زد که تو یه حرکت سریع انگشتشو گرفتم و فشارش دادم.
– دیگه به من دست نزن.
انگشتشو بیرون کشید و با حرص نگاهم کرد.
به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رو شدم.
– حالا بچه پولدار، صبحونه چی داری بخورم؟
بلند گفت: میدونستی خیلی پررویی.
نزدیک اپن به سمتش چرخیدم.
– به حرفت شک نکن.
دندونهاشو روی هم فشار داد که لبخند حرص دراری زدم و وارد آشپزخونه شدم.
از دیدن اطرافم یعنی دهنم باز موندا!
درسته که آشپزخونهی ما همه چیز داره اما این آشپزخونه خیلی خفنتر و بزرگتره.
لوستراشو نگاه!
آینه کاریای یه طرف دیوارشو ببین!
همونطور با دهن باز نگاهش میکردم که یه دفعه یکی دهنمو بست.
– خوشت اومده؟
بهش نگاه کردم.
از چشمهاش خنده میبارید.
پوزخندی زدم.
– ارزونی خودت بچه پولدار بیغم.
پوزخند کم رنگی زد و به سمت یخچال دو در رفت.
– بیغم!
کنجکاو نگاهش کردم.
به سمتم چرخید.
– نیمرو میخوری؟
یکی از صندلیهای سفید پشت میز رو بیرون کشیدم.
– هر چی باشه میخورم.
ولی خودمونیما! چه زودم دختر خاله شدم باهاش!
فکر میکردم از اون پسرای مغروره اما انگار نیست!
به فکر خودم پوزخند محوی زدم.
چقدر سادهای دیوونه! فقط واسه گول زدن تو اینطوره! این آدما گرگای تو پوست گوسفندند، باید خیلی احتیاط کرد.
***
دم کوچهی حال به همزن اون خونهی فقیر نشین وایساد.
با ابروهای بالا رفته داخل کوچه رو رصد کرد.
– اینجا زندگی میکنی؟
– آره.
در رو باز کردم.
– ممنون، بای.
خواستم پیاده بشم ولی بازومو گرفت که با اخم نگاهش کردم.
– میبرمت داخل کوچه.
بازومو از دستش کشیدم.
– لازم نکرده ماشین میلیاردیتو بیاری خط برداره.
اخم ریزی کرد و روم خم شد و در رو بست.
تا خواستم بازم بازش کنم قفل مرکزیو زد.
با حرص گفتم: خودم میرم.
داخل کوچه روند.
– منم گفتم میرسونمت.
چشم غرهای بهش رفتم و درست نشستم.
بخاطر نامیزون بودن زمین اونقدر بالا و پایین رفته بودم که نزدیک بود هر چی خوردمو بالا بیارم.
جلوی خونه که رسید گفتم: همینجاست.
وایساد و قفلو باز کرد که پیاده شدم.
وقتی دیدم پیاده شد با ابروهای بالا رفته گفتم: کجا؟
شلوارشو بالا کشید.
– زنگ بزن، مامانت درتو که باز کرد میرم.
و حالا نوبت نقشهی بعدیه.
تموم غممو توی چشمهام ریختم.
به نفس فکر کردمو اشک توی چشمهام حلقه زد.
کمی ماشینو دور زد.
– چرا این شکلی شدی؟
کیفمو باز کردم و کلید رو بیرون آوردم.
آروم گفتم: من خانوادهای ندارم.
بعد چرخیدم و به سمت در رفتم.
اگه زندگیم واقعا اینطوره بود چقدر عذاب آور بود.
خواستم کلید رو وارد قفل کنم اما بازوم کشیده شد که چرخیدم.
چشمهاش متعجب بودند.
– یعنی تنهایی زندگی میکنی؟
بازومو آزاد کردم و با مظلومترین صدایی که از خودم میشناختم گفتم: آره، تنهای تنها.
انگار غم نگاهشو پر کرد.
– از کی؟
– از وقتی که دوازده سالم بود.
– فامیلی چیزی نداری؟
پوزخند محوی زدم.
– بیخیال اونا، حتی از قبل فوت شدن مامان و بابامم باهامون قطع رابطه کرده بودن چون ما زیاد پول نداشتیم.
پوزخندی زد.
– چقدر عوضی!
منم توی دلم به اون پوزخند زدم.
چقدر آب زیر کار و دو رو! بازیگریت عین خود بیسته مشتی ولی من گول نمیخورم، قراره تو گول بخوری.
بازوهامو گرفت که اخمی کردم.
– شب میام اینجا، معلومه محلت خیلی هم امن نیست.
بازوهامو آزاد کردم.
– لازم نکرده، من نیاز به دلسوزی ندارم، نیاز به کسی هم ندارم.
کلید رو وارد قفل کردم و چرخوندم که در پوسیدهی چوبی با یه تیک باز شد.
– منم از رو دلسوزی نگفتم چون درکت میکنم گفتم، منم بدون داشتن خانواده بزرگ شدم.
وارد خونه شدم و در رو گرفتم.
– من هزار درجه با تو فرق میکنم، من با بدبختی خرج خودمو درآوردم اما تو توی پول شنا میکردی و بزرگ میشدی، پس ممنون از درکت اما دیگه اینورا پیدات نشه آقا پسر.
تا خواست حرفی بزنه در رو بستم و نفس آسودهای کشیدم.
چقدرم نقش بازی کردن سخته.
یه دفعه یه کارت از جایگاه پست توی خونه افتاد.
– این شمارمه، خواستی با یکی حرف بزنی، حتی اگه پول خواستی بدون من هستم.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
چیزی نگذشت که صدای روشن شدن ماشینش و بعد رفتنش بلند شد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و کتمو درآوردم.
با صدای رد شدن یه چیزی از توی دیوار از جا پریدم.
وای خدا موش!
با حالت زار موهامو به هم ریختم.
من نمیتونم تو این خونه دووم بیارم خدا! بابایی، مامانی کجایی؟ اتاق خوشگلم کجایی؟
کیف و کتمو به جا لباسی وصل کردم.
یه یک ربع میمونم که کاملا از اینجا دور شده باشه بعد میرم خونهی خاله.
میدونم که به زودی برام به پا هم میذاره پس باید هر چی زودتر به یه بهونهای بیام اینجا بمونم.
#رادمان
با ریتم آهنگ روی فرمون ضرب گرفتم.
تموم فکرم پر شده بود از فکرای مربوط به دختره.
تنهاست… خانواده نداره… فقیره… عشق پارتیه اما با پسرا سر لج داره مخصوصا با پولدارا.
شستمو به لبم کشیدم.
یکیه که چیزی برای از دست دادن نداره.
شاید بتونم خامش کنم و وارد باندش کنم.
به آدمام اعتمادی ندارم، واسهی همین تا حالا آدم مخصوص و دست راستی هم ندارم.
ممکنه هر کدومشون آدم یکی از دشمنام باشند اما اگه این دختر رو عاشق خودم کنم همه چیز رو قبول میکنه و میتونم با اطمینان دست راست خودم بکنمش.
زبونمو به دندونم کشیدم و با حس شیطنت گفتم: شایدم بتونم تا تخت خوابم بکشونمش.
لبمو با زبونم تر کردم.
جون! چه شود! لعنتی معلومه از اوناییه که با لباسای خیلی باز هات میشه.
صدای آهنگو زیادتر کردم و با سر خوشی بلند گفتم: بیا دخترجون که خیلی نقشهها واست دارم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
ادمین عزیز پارت ۸ رو کی میزاری؟؟؟
فعلا دو سه روزی نیست
خدایی داره جذاب و قشنگ میشه دم نویسنده عزیز گرم ک شاید چن روز ی بار پارت بده اما پارتاش بلندن تو ی پارت کلی روند قصه جلو میره خلاصه ک کارت بیسته مطی جونم تو تدریس عاشقانه سه پارته داره درمورد قهر آرمان و سوگول میگه و ب هیچ جام نرسیده دست آدمین عزیزم درد نکنه دیشب یهو اومدم دیدم از سه تارمان پارت جدید گذاشته ممنونم
سلام . پارت بعدی رو کی میزاری؟
هر وقت پارت بیاد میزارم
الان من متوجه نشدم
نفس گیر همین پسره رادمان افتاده یا رایان
آرام دسته رادمان افتاده پس نفس دست کی افتاده که مثل برده است؟
میشه دقیق بگین زمان پارت گذاری هر چند روز هستش؟؟؟؟؟