#نفس
دستمالو توی سطل انداختم و سطلو برداشتم.
از اتاق اون چشم سبز بیرون اومدم و به سمت آسانسور رفتم.
دیروز تا حالا از دستش راحتم، هر جا رفتی کاش دیگه برنگردی!
در آسانسور رو باز کردم و وارد شدم.
سطلو روی زمین گذاشتم و دکمهی هم کفو زدم.
من موندم با اینکه آسانسور هست چرا خدمتکارا از پلهها بالا و پایین میرند!
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم و کش مومو سفتتر کردم.
با باز شدن در سطلو برداشتم اما همین که کمر راست کردم با کسی که رو به روم دیدم انگار عزرائیلو دیدم، هین بلندی کشیدم و دستهی سطل از دستم در رفت اما خوشبختانه صاف روی زمین افتادم.
نگاهش جوری بود که انگار ارث باباشو بالا کشیدم.
با لکنت گفتم: س… س… سلام.
کتشو انداخت و با همون نگاه جلو اومد که بیاراده به دیوار چسبیدم و با ترس گفتم: چرا… چرا اینجور بهم… بهم نگاه…
بهم رسید و یه دفعه با پشت دست سیلیای بهم زد که از دردش نفسم رفت و چشمهامو روی هم فشار دادم.
کش مومو گرفت و تو صورتم غرید: یه روز نبودم انگار زیاد بهت خوش گذشته! به چه حقی از آسانسور استفاده کردی؟ هان؟
چشمهای پر از اشکمو باز کردم و با نفرت نگاهش کردم.
– وقتی یه آسانسور اینجاست چرا نباید ازش استفاده کنم؟ هان؟
یقهمو گرفت و به سه گوشهی دیوار کوبیدم.
عصبی گفت: حقته که اونقدر بزنمت تا صدای سگ بدی اونوقت هروقت خواستی از قوانین سر پیچی کنی یادش میوفتی و جرئت نمیکنی.
سردرگم اما عصبی گفتم: از چی حرف میزنی؟ من چه قانونیو شکستم؟ جز اینکه مثل خر دارم برات کار میکنم چیکار دیگه میکنم؟
رگهی قرمز تو چشمهای سبزش نگاهشو ترسناکتر میکرد.
هوا انگار هر لحظه تو این فضای کوچیک کمتر میشد.
چشمهاشو بست و دندونهاشو فشار داد.
فشار دستش روی قفسهی سینهم نفس کشیدنو واسم سخت میکرد.
– مگه کسی بهت نگفته که استفاده از آسانسور ممنوعه و فقط مخصوص منه؟
تازه دو هزاریم افتاد که آقا چرا بازم رم کرده!
– نه، نگفته بود، وگرنه ازش استفاده نمیکردم.
چشمهاشو باز کرد.
یه بار به دیوار کوبیدم و بعد از آسانسور بیرون رفت که انگار تازه راه نفس کشیدنم باز شد.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم اما با صدای هوارش از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
– هما؟
بخدا من آخرش تو این خونه سکته میکنم.
چرخیدم و از توی آینه به گونهم نگاه کردم.
به قرمزیش دست کشیدم.
الهی دستت بشکنه… حتی بابامم نزده بودم.
باز با یادآوریشون غم عالم روی دلم نشست که اشک توی چشمهام حلقه زد و آروم دستمو پایین آوردم.
کجایید که ببینید نفس داره چی میکشه؟
– بله ارباب.
با صدای هما اشک توی چشمهامو پاک کردم و بعد از برداشتن سطل از آسانسور بیرون اومدم.
– تو رو سرپرست تموم خدمتکارا و بردهها کردم یا نکردم؟ هان؟
– چرا… چرا ارباب، مگه چی شده؟
داد زد: پس چرا نفس از قوانین خبری نداره؟ هان؟
همای بدبختو بگو که با اون هیکلش مثل چی ترسیده بود.
– بخدا… بخدا من هر چی میدونستمو بهش گفتم ارباب.
به سمتم چرخید و با تندی گفت: بهت گفته بود یا نه؟
به سمتشون رفتم.
– همه چیز رو گفته بود اما اینو نه.
چشم غرهای که هما بهم رفت از نگاهم دور نموند.
به سمتش چرخید و عصبی گفت: میدونی که از بیمسئولیتی خوشم نمیاد هما، پس از حقوق آخر ماهت کم میکنم.
هما نالید: آخه ارباب…
نذاشت ادامه بده و با اخمهای در هم به سمتم اومد.
جوری بهم تنه زد که تعادلمو از دست دادم و روی زمین افتادم و کلا سطل خالی شد روم.
با صورت جمع شده و حرص بلند گفتم: خب اونورتر میرفتی حتما باید بهم تنه میزدی؟
لباس و شلوارمو تکون دادم.
– کلا خیس شدم، اه!
یه دفعه دستی محکم به پس سرم خورد که از درد آخی گفتم و دستمو روش گذاشتم.
چرخیدم ببینم کدوم بیشعوری زده که دیدم کار خود غزمیتشه.
عقب عقب رفت.
– یه وقتی بد حالتو میگیرم، پس صبرمو لبریز نکن.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
وارد آسانسور شد.
سطلو پرت کردم و بلند شدم.
جوری آب از شلوارم چکه میکرد که انگار دارم دستشویی میکنم!
هما: به وقتش به حسابت میرسم دخترهی عوضی.
بهش نگاه کردم و پوزخندی زدم.
– منم میرم به اربابت میگم یه دروغم میذارم روش، میدونی که رو بردههاش حساسه، نه؟
دندونهاشو روی هم فشار دادم و چرخید و با قدمهای تند رفت.
با حرص لگدی به سطل زدم و به سمت در رفتم.
شیطونه میگه برو یه سطل آب خالی کن روش تا دلت خنک بشه.
*****
زمینو تی میکشیدم و زیرلب آهنگ مورد علاقمو میخوندم.
– تو گذشته گیر کردی، جدیدا تغییر کردی، من به چشات نمیام، فکر اون تو سرته، اول و آخرته، من به چشات نمیام، عکساشو داری هنوز، فکرشی هر شب و روز، من به چشات…
یه دفعه صدای تلفن خونه رو روی سرش گذاشت که داد زدم: کلا حسمو پروندی!
پوفی کشیدم و تی رو انداختم و به سمتش رفتم.
بیشعورا همشون رفتن استراحت، اونوقت اون همای عوضی بخاطر اینکه تلافی صبح رو سرم دربیاره کار داده دستم تا نتونم استراحت کنم.
گوشیو برداشتم.
– بله؟
دقیقا تنها صدایی که نمیخواستم بشنومو شنیدم.
– پایینو گذاشتی رو سرت! چیه فاز خوندن برداشتی؟
به میز تکیه دادم.
– خوندنم جرمه؟
جوابمو نداد و به جاش گفت: چرا نرفتی استراحت؟
با حرص گفتم: مگه اون زنیکه…
معترضانه گفت: ببند نفس!… میرم استخر، شربت واسم بیار.
خواستم بگم “دیگه چه خبره؟” اما شانس آوردم که قطع کرد.
پوفی کشیدم و گوشیو سرجاش گذاشتم.
تی و سطلو برداشتم و به سمت انباری رفتم.
توی انباری گذاشتمشون و بیرون اومدم.
داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که از آسانسور بیرون اومد.
انگار که ندیدمش به راهم ادامه دادم.
– دیر نکنی.
وارد آشپزخونه شدم و بلند گفتم: باشه.
یه دفعه داد زد: نفس؟
لبمو گزیدم.
خب نمیتونم بگم، مگه زوره؟
انگار رفت که دیگه صداش نیومد.
پوفی کشیدم و از توی یخچال چندتا پرتغال برداشتم.
حین آبمیوه گرفتن به همه چیز فکر کردم، به خانوادهم، به اینکه چقدر دلتنگشونم، به اینکه آیا میتونم از دست این پسره خلاص بشم و برگردم ایران؟
نفس پر غمی کشیدم و یه نی شیشهای توی لیوان انداختم.
توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
از ساختمونم بیرون اومدم و به سمت استخر که اون طرف عمارت بود رفتم.
همین که تو دیدم افتاد با دیدن صحنهی رو به روم بیاراده وایسادم.
سوگل و آرمیتا و صحرا مایوهایی پوشیده بودند و اون رایان، چشم بسته فقط با یه شلوارک خیلی کوتاه روی صندلی دراز کشیده بود و اون سه تا مشغول ماساژ دادنش بودن.
سوگل شونههاشو ماساژ میداد، صحرا بدنشو و آرمیتا پاشو.
چه صحنهی رقتانگیزی!
نفس عمیقی کشیدم و به زور پاهامو تکون دادم.
نگاه اون سه تا بهم افتاد اما به کارشون ادامه دادند.
سوگل کنار گوشش خم شد و گفت: ارباب، نفس شربتتونو آورد.
سینیو روی میز چوبی کنارش گذاشتم.
چشمهاشو باز کرد و خودشو بالاتر کشید.
– بسه.
هر سه تاشون کمی عقب رفتند.
– با اجازه میرم استراحت کنم.
چرخیدم تا مخالفتی نکرده برم که با تشر گفت: اجازه دادم که بری؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و به سمتش چرخیدم.
با اخم گفت: از توی اتاق استخر یه مایو بپوش و قبل بیرونت اومدنتم یه دوش کوتاه بگیر و بیا.
مثل همیشه با غدی گفتم: من مایوی به اون بازیو نمیپوشم.
سوگل و آرمیتا لبشونو گزیدند و صحرا با استرس گفت: نفس! برو!
آروم با حرص خندید و لبشو با زبونش تر کرد که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
چشمهاشو بست و به طرفی اشاره کرد.
– نذار بلند بشم، چشمهامو که باز کردم اینجا نباشی، زود باش.
دستمو مشت کردم.
هر سه تاشون با چشم و ابرو ازم میخواستند که برم.
یه روز بد تلافی این روزا رو سرت درمیارم.
با نارضایتی به سمت کلبهی کوچیک چوبی رفتم.
وارد شدم و در کمدشو با حرص باز کردم.
با انگشتهام روی کمد ضرب گرفتم و نگاهی به مایوها انداختم.
این مایوها خیاطشون یه وقت خسته نشه که اینقدر پارچه توش کار برده!
درآخر پوشیدهترینش که یه سر همی بود که شلوارش تا بالای نصفهی رونم و تاپ بود و یقهشم حسابی باز بود رو برداشتم.
یه دوش سر سری گرفتم و کمی دست دست کردم اما درآخر تسلیم شدم و پوشیدم.
پشت در وایسادم و دستگیره رو گرفتم.
من جلو بابامم اینطوری نپوشیدم، حالا چجوری جلوی این چشم هیز برم؟
بعد از کلی پوست لبمو کندن در رو باز کردم.
آروم بیرون اومدم که دیدم توی استخر داره شنا میکنه و خبری هم از اون سه تا نیست.
با نبود اون سه تا شدیدتر استرسم گرفت و پاهام دیگه یاریم نکردند.
از زیر آب بیرون اومد و موهای خیس شدشو که روی صورتش بودند بالا ریخت.
قبول دارم که جذابه اما خیلی هم ترسناکه، شاید اگه خوش اخلاق بود ترسناک نمیشد.
– چرا اونجا وایسادی؟
آروم به سمتش قدم برداشتم و دستمو روی یقهم گذاشتم.
بالای استخر وایسادم.
به میلهی پله تکیه داد و نگاهش سر تا پامو رصد کرد که از خجالت گر گرفتم.
دستشو جلو آورد و روی پام کشید که از جا پریدم و خواستم عقب برم ولی پامو محکم گرفت.
از استرس ضربان قلبم حسابی تند شده بود.
پامو ول کرد و با تحکم گفت: لب استخر بشین.
همونطور که با استرس نگاهش میکردم نشستم.
مچمو گرفت و دستمو به زور از رو قفسهی سینهم برداشت.
دستش که روی رونم نشست یه لحظه لرزیدم.
بدون هیچ حرفی درست مثل یه کالا و یه جنس فروشی تن و بدنمو رصد میکرد.
انگشتشو محکم روی قفسهی سینهم کشید که لبمو گزیدم.
الان مثل چی قرمز میشه!
پوستم خیلی حساسه.
چند ثانیه نگذشت که حسابی قرمز شد.
نچ نچی کرد.
– پوستت ناز نازیه! ضربهی شلاق داغونش میکنه و تا چند وقت خوب نمیشه.
اونقدر صدای قلبم بالا بود که مطمئن بودم میشنوه.
توروخدا بیخیالم شو.
دستهاشو کنارم گذاشت و به چشمهام زل زد.
چرا اینجوری نگاه میکنه؟ من نخوام نگام کنی باید به کی بگم؟
نگاهش که به سمت لبم رفت آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– میگی باهات چیکار کنم؟ هوم؟
نفس بریده گفتم: بذار برم، منکه به درد تو و رابطهت نمیخورم!
– چرا بذارم بری؟ خب میفروشمت که یه پولی ازت درارم.
از حرفش دلم گرفت و اشک توی چشمهام حلقه زد.
– من یه کالا نیستم که هر وقت نخواستیم بفروشیم، من یه انسانم آقای مغرور.
به چشمهام نگاه کرد.
هر لحظه نزدیک بود اشک لبریز شده توی چشمهام روی گونهم سر بخوره.
به چشمهام خیره شد.
– کاش چشمهات این رنگی نبودند، کاش همون موقع میدادمت به اون عربه، چشمهای اشکیت کاری میکنند که خودمو توشون ببینم اما یه آدم ضعیف و شکننده.
چشمهامو بستم که چند قطره اشک روی گونم چکید.
دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و با انگشتهای شستش اشکهامو پاک کرد.
سعی کردم بغض رو صدام تاثیر نذاره.
– چرا اینجوری شدی؟
چشمهامو باز کردم.
دستشو آروم پایین آورد.
– یه آدم همینطوری اینقدر سنگدل نمیشه!
پوزخند محوی زد.
نگاه ازش گرفتم.
– شایدم عقده داری و میخوای عقدتو…
یه دفعه دستشو محکم روی دهنم گذاشت که با اخمهای درهم بهش نگاه کردم.
عصبی لب زد: تو هیچی از من نمیدونی، پس دفعهی آخرت باشه که بیشتر از حدت حرف میزنی برده کوچولو.
حرص نگاهمو پر کرد.
برده!… برده!… لعنت به این کلمه.
نگاه تندی بهم انداخت و بعد به سمت پله رفت که نگاه ازش گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
از توی استخر بیرون اومد و جوری که از جا پریدم یه دفعه داد زد: احمد اون سه تا رو بیار.
دستمو روی قلبم گذاشتم و با حرص زیرلب گفتم: لال شی!
لگدی بهم زد که با اخم نگاهش کردم.
– بلند شو.
با حرص گفتم: خب بدون لگد میگفتی حتما باید بزنی؟
بیشعور از رو نرفت و یکی هم خوابوند پس سرم و با تشر گفت: ببند و بلند شو.
دستمو پشت سرم گذاشت و دندونهامو روی هم فشار دادم.
از جام بلند شدم اما نمیدونم یه دفعه چی شد که پام سر خورد و با یه جیغ توی استخر پرت شدم و رفتم زیر آب.
آب تو بینی و دهنم نفوذ کرد که با حس خفگی زیاد دیوونهوار دست و پامو تکون دادم.
نفسم دیگه داشت کاملا قطع میشد و انگار مرگو به چشم میدیدم.
دست و پا میزدم و بغض نفسمو بدتر ازم میگرفت.
مرزی تا خفگی نداشتم که دستیو دور کمرم حس کردم و از آب بیرون کشیده شدم که سریع یه دستمو دور گردنش حلقه کردم.
مایومو تو مشتم گرفتم و شروع کردم به بلند بلند سرفه کردن.
با ولع هوا رو میبلعیدم.
حس بالا آوردن بهم دست داد و آبها تند تند از کنار دهنم بیرون اومد.
تشر زنان که شایدم کمی رگهی نگرانی داشت گفت: تو هیچ کارت مثل آدم نیست حتی بلند شدنت!
بیاراده زدم زیر گریه و سرمو تو سینهش فرو کردم که حس کردم واسه یه لحظه نفس تو سینهش حبس شد.
از ته دل زار میزدم… انگار بهونهای بهم داده بودند که بخاطر غم بزرگ رو دلم و گریه نکردن این چند وقتم یه دل سیر گریه کنم.
بینیم شدید میسوخت و اینقدر آب خورده بودم که شکمم درد گرفته بود.
بیحرف سرجاش وایساده بود.
کم کم با صدای آرومش که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت: مگه مردی که داری گریه میکنی بچه ننه؟
چیزی نگفتم و به جاش اون دستمم دور گردنش حلقه کردم و صدای هق هقمو تو سینهش کمی خفه کردم.
قدم برداشت و بعد از چند ثانیه نشست.
موهای چسبیده به کنار صورتمو کنار زد و پشت گوشم برد.
به زور صورتمو چرخوند که با گریه چشمهامو باز کردم.
نگاهش دیگه اون سردیو نداشت.
به طور عجیبی به چشمهام زل زده بود… جوری که طبق حرفش انگار واقعا یاد ضعف خودش میوفته.
همه یه نقطه ضعفی دارند.
– ارباب؟
صدای تقریبا متعجب سوگل بازم سردیو به چشمهاش داد که از بغلش بیرونم کشید و روی زمین انداختم.
بلند شد و پشت بهم دستهاشو توی موهای خیسش کشید.
با دلخوری اشکهامو پاک کردم.
پامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
تو هم میتونی مهربون باشی اما نمیخوای و دوست داری بیرحم باشی؛ فکر میکنی بیرحمی تو رو قوی میکنه.
آرمیتا: آم ارباب… اتفاقی افتاده؟
با صدای خشکی گفت: نه… بدون مقدمه حرفمو میگم، فرداشب مهمونیه شهریاره، مثل همیشه یکیتونو میبرم.
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
مثل همیشه سرد بهم نگاه کرد.
– بلند شو.
پوزخندی زد.
– البته مواظب باش، چون اگه بازم بیوفتی این دفعه پشت سرت زمینه و واقعا میمیری!
سرمو پایین انداختم و بلند شدم.
خاک تو سرت که اینجور جلوش ضعف نشون دادی احمق!
فکر میکنی دلسوزیای واسهی گریههات میکنه؟ اصلا براش مهمه که تو زار بزنی؟
جلومون رژه رفت.
– کسی داوطلب هست؟
به اون سه تا نگاه کردم.
دلیل نگاههای پر استرشونو نمیفهمیدم.
مگه چه مهمونیه که نمیخوان همراهش برند؟
وایساد.
– انگار که نیست، پس خودم انتخاب میکنم.
نگاهشو بینمون چرخوند.
قضیه رو نمیدونستم از چه قراره ولی استرسشو گرفته بودم.
شستشو به لبش کشید و دقیق از زیر نگاهش گذروندمون.
به سوگل نگاه کرد.
– هنوز کبودی داری؟
با استرس گفت: بله ارباب.
به صحرا نگاه کرد.
– تو رو که دفعهی پیش بردم.
به آرمیتا نگاه کرد.
– اون دفعهای که بردمت اونقدر با پسرای دیگه بگو و بخند کردی که آخرش چند ضربه شلاق نصیبت شد.
آرمیتا لبشو گزید و سرشو پایین انداخت.
ابروهام بالا پریدند.
همین که به من نگاه کرد انگار خون تو رگم یخ زد.
همونطور که دستهاش توی جیبش بودند آروم به سمتم اومد.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
جون مادرت با من کاری نداشته باش.
رو به روم وایساد و کمی به چشمهام خیره شد.
درآخر گفت: تو رو میبرم.
با این حرفش به وضوح صدای نفسهای آسودهی اون سه تا رو شنیدم اما صدای تپش قلب خودم که بیشتر شد رو حس کردم.
دستشو روی شونم گذاشت که با استرس نگاهش کردم.
– فردا لباسهاتو بهت میدند، آرایشگرم میاد، ببینم کوچیکترین سرپیچیای کردی میندازمت توی سیاه چال و هرچقدرم داد و جیغ بزنی که میترسم بیرونت نمیارم.
باز اسم تاریکی اومد و چهار ستون بدنم لرزید.
– دختر خوبی باش برده کوچولو.
فشار آرومی به شونم آورد.
– خب؟
به اجبار سرمو تکون دادم اما فشار دستشو بیشتر کرد که آخی گفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
– جوابتو نشنیدم.
با درد گفتم: باشه.
اما فشارشو بیشتر کرد که اینبار آخ بلندتری گفتم و زانوهامو خم کردم.
همونطور که فشار دستشو بیشتر میکرد نزدیک گوشم لب زد: جوابتو نشنیدم.
هر لحظه درد زیادتر میشد که درآخر تسلیم شدم و به سختی و با حرص لب زدم: چشم… ارباب.
آروم خندید.
– حالا شد.
همین که ولم کرد انگار دنیا رو بهم دادند.
با اخمهای درهم دستمو روی شونم گذاشتم و ماساژش دادم.
با حرص به رفتنش نگاه کردم.
الهی دستت بشکنه.
#آرام
سیب زمینی سرخ کرده رو گرفتم و پولو دادم.
بازم تک و تنها قدم زدم.
به خاله عطیه قضیه رو گفتم، اونم به مامانم گفت، مامانمم گفته تا دوستمو ندیده خاله بهم اجازه نده که وقتی دانشگاه شروع شد برم خونهی مجردی اون.
حالا موندم چه خاکی توی سر کنم و یه دختر از کجا گیر بیارم که مثلا دوستمه!
کلافه پوفی کشیدم.
سیب زمینیمو خوردم که از لذت مزهش لبخند عمیقی رو لبم نشست.
فقط سیب زمینیو عشقه.
اگه پسره کلا یادش رفته باشه که شبی با من رو به رو شده چی؟ اگه کلا برخلاف نقشهم حتی توجهشو جلب نکرده باشم چی؟
زیرلب نالیدم: آخ خدا، میبینی وضعیت منو!
وایی! اگه تا حالا کار نفسو ساخته باشند چی؟
لبمو گزیدم.
اگه بردهی یکی شده باشه و باید سرویس بده چی؟
یه بار پامو به زمین کوبیدم.
خدایا نه، حتی فکرشم وحشتناکه.
– انگار دیوونه هم هستی!
با صدای آشنایی اونم کنارم از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم که با دیدن همون پسره چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
پررو یه دونه از سیب زمینیمو خورد و با لبخندی که چه بخواد و چه نخواد مرموز میشد نگاهم کرد.
– چیه؟ کپ کردی؟
کم کم اخمهامو توی هم کشیدم.
خواست یکی دیگه برداره که محکم روی دستش زدم و با اخم گفتم: نکنه منو تعقیب میکنی؟
همونطور که با صورت جمع شده دستشو ماساژ میداد گفت: چرا باید تعقیبت کنم؟ اتفاقی دیدمت گفتم بیام سلامی بکنم.
با تندرویی گفتم: خیلوخب، سلامتو کردی حالا هم برو.
دستشو انداخت و با نیش باز گفت: بریم قهوه بخوریم؟
یعنی اگه نمیشناختمش هیچ وقت شک نمیکردم که رئیس یه باند بزرگه.
– نخیرم، برو خودت بخور.
خواستم برم ولی دستشو جلوم گرفت.
– ناز نکن دیگه! تو تنهایی، منم تنهام، بیا بریم.
به سر تا پاش نگاه کردم.
– اگه پولشو تو حساب میکنی میام.
چشمکی زد.
– چرا که نه.
به جلو اشاره کرد.
– بریم.
***********
خواست بره توی کوچه که سریع گفتم: وایسا.
وایساد و با ابروهای بالا رفته گفت: چرا؟
دستگیره رو گرفتم.
– چون من میگم.
بعدم پایین پریدم که با حرص گفت: بشین میبرمت تا دم خونه.
در رو گرفتم.
– لازم نکرده بچه پولدار.
در رو بستم اما پیاده شد.
با تحکم گفت: بشین.
عقب عقب رفتم.
– من میخوام اینجا پیاده بشم پس برو رد کارت.
انگشت شستمو بالا آوردم.
– اوکی؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– شب خوش جناب شاهرخی.
چرخیدم و دیگه عکس العملشو ندیدم.
پوزخندی زدم.
رادمان شاهرخی… نیما شاهرخی!
انگار حدست درست از آب دراومده آرام جون!
انگار پسره، همون پسرهی غیب شدهی اون قاچاقچیست!
پازل داره دونه دونه چیده میشه اما قطعهای که مامان و بابام چه ربطی به این آدمهای خطرناک دارند هنوز گمه.
خواستم کلید رو از کیفم بردارم اما یه دفعه یه چیز محکم توی سرم خورد و درد وحشتناکی توش پیچید که آخ بلندی گفتم و از سست شدن پاهام روی زمین افتادم.
دستمو به سرم گرفتم و خواستم بلند بشم اما از گیج رفتن سرم و تار شدن چشمهام بازم افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
پارت بعدی رو فردا میزارید؟
۳ روز دیگه
ن دیگ دیره لطف کنین هر روز پارت بزارین
ایول ادمین دمت گرم
خیلی دیر ب دیر پارت میزارین برا فصل اول هر روز بود آخه..اگ میشه لطف کنین زودتر پارت بزارین ممنون.
اگه میشه پارت گذاری ها رو زود به زود بذارین
سلام آدمین جون صبح بخیر آدمین جان از اونجایی ک امروز تولد من یعنی یکی از عزیزترینو خوشگلترین و مهربون ترین و فعال ترین مبر هاتون هست میشه لطف کنین ب عنوان هدیه ی پارت جدید بذارین؟
سلام
تولدتون مبارک باشه
پارت گذاری دست من نیست نویسنده هر وقت پارت بزاره منم میزارم تو سایت
ممنونم. بله میدونم شما ک تمام زحمت های سایت رو ب عهده دارین منم مزاح کردم خواستم تشکری کرده باشم از زحماتتون
کی به کی پارت میزاری ادمین؟
ادمین خیلی دوست دارم 🙂
حالا شما یه لطفی کن بهشون بگید ما اینجا داریم از کنجکاوی میمیریم والا من که اینجوری ام یکم زود به زود پارت بزارن خواهشا رحم کنید یکم☹️