#معشوقهی_فراری_استاد
#پارت1
#مـطـهـره
همونطور که میدویدم به ساعت نگاه کردم.
آخ خدا، برفنا رفتم، ساعتو!
من به تو چی بگم آقاجون آخه؟ الان اگه استاد مثل چی پرتم کنه بیرون من چیکار کنم؟
فقط سه روز از دانشگاه اومدنم گذشته، این دیر اومدنم یعنی از همین اول سال بینظمی که ازشم به شدت متنفرم.
به در کلاسم که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ضربان قلبمو آرومتر کنم.
در نیمه باز بود واسه همین یه نگاه اجمالی به داخل کلاس انداختم.
اولین چیز به صندلی استاد نگاه کردم که دیدم یه پسر جوون همونطور که سرش توی گوشیه روش نشسته.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
آخ خدایا شکرت، انگار این دفعه شانسم خوب از آب دراومد استاد نیومده.
پسره چه راحتم روی صندلی استاد نشسته، چقدر پررو!
با حس خوبی که نصیبم شده بود کولمو روی دوشم تنظیم کردم و با سر خوشی وارد کلاس شدم که همهی نگاهها به سمتم چرخید.
با دیدن اون دوتا غزمیت، “دوستای خوشگل و انگل جامعهی خودمو عرض میکنم” به سمتشون رفتم و بلند گفتم: چاکر دوستهای خل خودم.
کولمو به سمت محدثه که با تعجب بهم نگاه میکرد پرت کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
– چرا واسم جا نگرفتید نامردا؟!
چقدرم کلاس سکوته!… انگار برای اولین بار کلاسی نصیبم شده که بچههاش عین خودم آروم و خوبند، دمتون گرم رفقا.
عطیه با استرس چشم و ابرو واسم اومد که گفتم: چیه؟!
بیخیال اونها شدم و رو به دختر کنار عطیه گفتم: میشه بری یه جای دیگه بشینی؟
نمیدونم چرا همه نگاهشون بین منو پشت سرم میچرخید.
محدثه سری تکون داد و آروم گفتم: از همین جلسهی اول بدبخت شدی مطهره.
خواستم حرفی بزنم اما صدای یه پسر پشت سرم بلند شد: احیانا اینجا در نداره؟
به سمتش چرخیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
همون پسرهی خوشتیپ پررویی بود که روی صندلی استاد نشسته بود.
عجب اخمهای جذابی هم داره.
مامانت فدات شه.
مثل خودش دست به سینه گفتم: داره.
– اونوقت مگه کلاس طویلهست که همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو؟
– ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم مبصر داره و خبر ندارم؟
یه قدم بهم نزدیک شد.
محدثه مانتومو کشید و آروم گفت: مطهره ایشون…
پسره جدی گفت: خانم موسوی لطفا برید بیرون.
ابروهام بالا پریدند.
– شما فامیلی منو از کجا میدونید؟
اخم کردم.
– نکنه غلدر کلاسید که فکر میکنه همه کارهست؟ ببین پسر جون من تا حالا از پسری نترسیدم که بخوام از شما بترسم، پس لطفا مواظب کاراتون باشید وگرنه گزارش میدم.
ابروهاش بالا پریدند و با حرص خندید.
دانشجوها انگار که یه بازی مهیجیو دارند تماشا میکنند سکوت کرده بودند.
پسره خوب بهم نزدیک شد و لبشو با زبونش تر کرد.
رو به بچهها گفت: اسم من کیه؟
همه با هم گفتند: مهرداد رادمنش.
با شنیدن فامیلش گفتم: اوه، پس شاید فامیل استادید که اینقدر خودتونو بالا میبینید.
پسره نمیدونست باید بخنده و یا اخم کنه.
بازم بلند گفت: من کیم؟
همه باهم گفتند: استاد.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟!
تو صورتم خم شد.
– اوکی شدی خانم پررو؟
هل گفتم: دارند شوخی میکنند نه؟
به عقب چرخیدم.
– دارید شوخی میکنید؟
عطیه با حرکت دست گفت: خاک تو سرت که از همین الان افتادی.
دستمو روی قلبم که تند میزد گذاشتم و آروم به سمت استاده چرخیدم.
جدی گفت: بفرمائید بیرون وقت کلاسو نگیرید.
با التماس تند گفتم: غلط کردم استاد، ببخشید بخدا فکر میکردم استادم مسنه، اصلا فکرشو هم نمیکردم کسی که روی اون صندلی نشسته استاد باشه، لطفا لطفا اخراجم نکنید من درسم خیلی برام مهمه، به جدم قسمتون میدم.
دستی به ته ریش مشکیش کشید.
چشمهامو مظلوم کردم.
– استاد، لطفا.
همیشه بابام میگه اگه تو این حالت مصومیت رو نداشتی موقع خرابکاریات میخواستی چیکار بکنی؟
با کمی مکث چرخید و به سمت میزش رفت.
– خیلوخب برید بشینید، بار آخرتونم باشه.
با خوشحالی گفتم: ممنونم استاد، قول میدم بار آخرمه.
بشکنی زدم و چرخیدم و کولمو از دست محدثه چنگ زدم.
هردوشون سری به عنوان تاسف برام تکون دادند که چپ چپ نگاهشون کردم.
به سمت آخرین صندلیهای طرف دخترا که خالی بود رفتم و روی یکیش نشستم.
استاد گوشیشو روی میز گذاشت و به طرفمون چرخید.
تو صورتش دقیق شدم.
یه نمه آشنا میزنهها! این بشر رو کجا دیدم؟
با صداش به خودم اومدم و مثل آدم نشستم.
– انگار قرار نیست اون چهار نفرم بیان، باید بگم اگه بخواین از همین اول سال اینطوری غیب کنید بدجور کلاهمون توی هم میره، این درس تخصصیه، هم عملی داره و هم تئوری، اگه غیب کنید قرار نیست بازم عملیه جلسهی قبل رو بهتون بگم، فهمیدید؟
همه با همه گفتیم: بله.
– خوبه.
از توی کیفش لپ تاپیو بیرون آورد.
– این جلسه و جلسهی بعد فعلا تئوری داریم.
یکی از پسرا دستشو بالا برد.
– ببخشید استاد.
استاد بهش نگاه کرد.
– بفرمائید.
– کارگاه کامپیوتر که تو خود دانشگاهه؟ نه؟
سری تکون داد.
– بله.
وایی خدا بالاخره دارم به آرزوم میرسه.
انیمیشن سازی، رشتهی مورد علاقم.
یعنی خدایا روزی میرسه که بتونم یه شرکت تبلیغاتی خفن بزنم؟ این بزرگترین آرزومه.
*****
از بین مطالبی که گفت مهمهاشو یادداشت کردم.
سر بلند کردم که به تخته نگاه کنم اما نگاهم بهش خورد که دیدم موشکافانه داره بهم نگاه میکنه.
مثل خودش به چشمهای مشکیش زل زدم.
بخدا من اینو یه جا دیدم.
یه پلک زد و با اخم نگاهشو ازم گرفت.
دستیبه صورتم کشیدم و نگاهمو به میز دوختم.
کجا دیدمش؟
بازم بهش نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه میکنه.
اینبار اخمی کردم.
انگار منم برای اون آشنام.
ماژیکشو روی میز گذاشت و بلند شد و دستی به کت مشکیای که به لطف هیکل ورزیدهش خوب تو تنش نشسته بود کشید.
ولی خداییش هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه استاد جوون به تورم بخوره، میگفتم همهی اینا واسه رمانهاست نه واقعیت.
به دخترا نگاه کردم.
بعضیهاشون درست مثل اینکه چشمهاشون شبیه قلب شده باشه بهش نگاه میکردند که خندم گرفت.
یعنی خاک تو اون سرتون که اینقدر پسر ندیدهاید!
استاد دستهاشو داخل جیب شلوارش برد و گفت: کسی سوالی داره؟
یکی از دخترا با ناز گفت: میتونم چندتا سوال شخصی ازتون بپرسم استاد؟
برخلاف اینکه فکر میکردم الان با اخم و مغروریت میگه “نه” گفت: بپرسید.
ابروهام بالا پریدند.
دختره: چند سالتونه؟
– بیست و نه.
اینبار دیگه واقعا تعجب کردم.
بیست و نه؟! اصلا بهش نمیخوره!
یکی از دخترا با تعجب گفت: واقعا؟! اصلا بهتون نمیخوره!
با صدای محدثه پوفی کشیدم.
الان آمار جد در جدشو بیرون میکشه.
– میتونم بپرسم چرا استادیو انتخاب کردید؟
– علاقمه، از بچگی عاشق این بودم که هر چیو یاد میگیرم به یکی یاد بدم، استاد بودن یه جور سرگرمیه واسم.
واو! چه پسر خوبی! خوشمان آمد.
محدثه: یعنی به جز استادی شغل دیگهای هم دارید؟
عطیه رو دیدم که آرنجشو تو پهلوش کوبید و اونم چشم غرهای بهش رفت.
– بله دارم.
– میتونم…
اینبار من بلند با حرص گفتم: لطفا ساکت شو محدثه جان، آخه مگه فضولی تو؟
یه دفعه کلاس از خنده مثل بمب منفجر شد.
وایساد و با حرص گفت: به تو چه خب؟ کنجکاوم همین.
با اشارهی دست گفتم: بشین سرجات تا…
با صدای خندون استاد ساکت شدم.
– دعوا نکنید خانما، خودم اگه نمیخواستم بهتون جواب نمیدادم.
محو چهرهی خندونش شدم.
چقدر با نمکه، خدا برای مادرش نگهش داره.
محدثه باز برگشت و با پررویی گفت: اون شغلتون چیه؟
استاد خندون سری به چپ و راست تکون داد و بهمون نزدیکتر شد.
– خوبه من گفتم سوال درسی بپرسید!
محدثه با ناز که از حق نگذرم صداشو به شدت جذاب میکرد گفت: استاد، لطفا بگید دیگه.
استاد با خنده گفت: ببخشید، اینو دیگه نمیتونم بگم.
بشکنی زدم و با خنده گفتم: دمتون گرم استاد.
رو به محدثه پیروزمندانه گفتم: دلم خنک شد، حقته تا اینقدر فضول نباشی.
از جا پرید و با حرص گفت: بذار بریم خونه دارم برات، وقتی ناهار امروز رو نپختم خودت باید بپزی میفهمی.
پسرا کشیده گفتند: او!
عطیه دستشو گرفت و نالید: محدثه جونم منکه چیزی نگفتم اون بیشعور ضایعهت کرد.
صدای خنده تو کلاس پیچید.
محدثه: تو غصه نخور عشقم، هوای تو رو دارم.
با خنده گفتم: کسی مشتاق خوردن غذاهای بدمزهت نیست عزیزم.
محدثه به سمتم جبهه گرفت که استاد دستهاشو بالا برد و با خنده گفت: دیگه بسه، دعواهاتون باشه واسه بعد از کلاس، الان دیگه ادامهی درس.
محدثه چشم غرهای که به لطف اون چشمهای قهوهای خیلی روشنش ترسناک میشد رفت و نشست.
با حس خوبی که امروز نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم.
آخیش، تلافی اون روزی که ضایعم کردیو سرت درآوردم، الان شب راحت سرمو روی بالشت میذارم.
آقای استاد بازم مشغول درس دادن شد.
استاد کیف به دست که به سمت در رفت زیپ کولمو بستم.
قبل از اینکه بیرون بره بازم موشکافانه بهم نگاه کرد و بعد از کلاس بیرون رفت.
با ذهنی که به شدت درگیر بود کولمو روی دوشم انداختم و به سمتشون رفتم.
با هم از کلاس بیرون اومدیم.
ناخونمو به لبم کشیدم.
سعی میکردم بفهمم کجا دیدمش اما این مغزم جوابی بهم نمیداد.
با دستی که به شونم خورد از جا پریدم و تند گفتم: چی شده؟
محدثه با خنده گفت: تو فکری!
عطیه شیطون گفت: فکر کنم وجودش از عشق این استادمون پر شده.
تموم کنجکاویم پرید و آروم با غم گفتم: زر نزن، بهتون گفتم اسم عشقو جلوی من نیارید.
محدثه پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره، سه سال گذشته، نمیشه که همش با یه تلنگر یادش بیوفتی!
نفس عمیقی کشید.
– بیخیال.
عطیه: بیخیال این حرفهای قدیمی و مزخرف… استاده آشنا بودا!
با تعجب گفتم: برای تو هم آشنا بود؟!
از سالن دانشگاه بیرون اومدیم.
عطیه: آره، خیلی ذهنمو درگیر کرده که کجا دیدمش.
محدثه: واسه منم خیلی آشناست.
متفکر گفتم: پس اگه واسه سهتامون آشناست یعنی اینکه سهتامون که باهم بودیم دیدیمش، اما کجا؟
شونهای بالا انداختند.
پوفی کشیدم.
– بیخیال، آمپر مغزم زد بالا کلم داغ کرد از بس فکر کردم.
به کمر محدثه زدم.
– بریم خونه، یه ناهار مشتی بخوریم که…
نالیدم: شب آقاجون گفته مهمون داره و منم باید باشم.
محدثه پشت چشمی نازک کرد.
– منکه امروز نمیپزم.
خندیدم.
– مشخص میشه عزیزم، تو دلت رحم میاد.
– هه هه، عمرا!
مطمئن گفتم: میبینیم خانم.
********
گازی از سیب زدم و بوی غذا رو با لذت، عمیق بو کشیدم.
– چه بویی هم راه انداختی محدثه جون.
کنارش رفتم و محکم گونشو بوسیدم که با خنده چشم غرهای بهم رفت.
از آشپزخونه بیرون اومدم که عطیه رو درحال ور رفتن با تلوزیون دیدم.
– درست نشد؟
– نه، فکر کنم باید برم بالای پشت بوم، آنتنش خرابه.
گازی از سیب زدم.
کنارش رفتم و لگدی به باسنش که حالا با خم بودنش واسه کرم ریختن خوب وسوم میکرد زدم که پشت تلوزیون فرو رفت.
شروع کردم به خندیدن.
با خنده خودمو روی کاناپه انداختم.
با قیافهی برزخی بلند شد و به سمتم هجوم آورد که با خنده جیغی کشیدم و سریع بلند شدم و سیبو روی کاناپه پرت کردم.
با عصبانیت داد زد: بگیرمت اون موهای خوشگل بلندتو از ریشه در میکشم.
صدای خندم اوج گرفت.
دور هال نقلیمون میچرخیدیم و محدثه هم با لذت دم آشپزخونه بهمون نگاه میکرد، انگار که داره فیلم سینمایی تعقیب و گریز میبینه.
با صدای تلفن خونه هردومون از حرکت ایستادم.
یه نگاهی به هم انداختیم که درآخر محدثه پوفی کشید و به سمتش رفت.
– اصلا خودم برمیدارم، شما زحمت نکشید.
بالا سر تلفن وایساد اما بهم نگاه کرد.
– آقاجونته.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
با کمی مکث برش داشتم و بیحوصله جواب دادم: سلام آقاجون.
– سلام نوهی خوشگلم، خوبی باباجون؟
روی صندلی نشستم.
– خوبم شما خوبید؟
– منم خوبم، زنگ زدم بگم مهمونی شبو یادت نرهها! تو باید به نمایندگی بابا و مامانت باشی.
به طور نمادین ناخونهامو توی صورتم کشیدم و سعی کردم حرصم رو لحنم تاثیر نذاره.
– چشم قربونت برم، من کی حرفهای شما رو نادیده گرفتم.
با آرامش همیشگیش گفت: فداتشم، خب من برم به کارهام برسم باباجون، شب میبینمت.
– منم میبینمتون.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
صدای بوق که توی گوشم پیچید تلفنو سر جاش گذاشتم و به اون دوتا که مثل عزرائیل بالای سرم وایساده بودند نگاه کردم.
عطیه: چی میگفت؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم.
– همون حرفهای صبحی، خوبه صبح دو ساعت داشت واسم روضه میخوند که باعث شد آخرشم دیر برسم دانشگاه!
محدثه با چهرهی سوالی گفت: حالا چرا اینقدر تاکید داره بری؟
– میگه دوست قدیمیشو پیدا و دعوت کرده و قراره با کلهم خانوادهش بیان، منم به نمایندگی مامان و بابام باید اونجا باشم.
پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم.
– از الان که به این فکر میکنم قراره اون پسر عمهی غزمیتمو ببینم چهار ستون بدنم میلرزه.
وارد دستشویی شدم.
خیر سرم واسه دانشگاه اومدم تهران که از دست غر زدنهای مامان و گیر دادنهای بابام و خانوادهی مامانم راحت بشم اما الان درست افتادم تو چاه خانوادهی بابام! کاش یه شهری میرفتم که هیچ فامیلی نداشتمو با خیال راحت درس میخوندم اما به هر حال خوشحالم که آرزوی دورهی هنرستانم به حقیقت پیوست و هر سه تامون تونستیم یه دانشگاه خوب تو تهران قبول بشیم.
یادمه چقدر تو اون دوره میشستیم و با هم در مورد این روزا بحث و گفت و گو میکردیم.
#مــهــرداد
کیفمو روی کاناپه انداختم و دستهامو از هم باز کردم.
– بیا بغلم عشق خودم.
با خنده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و چند بار به کمرم زد.
– خل من چطوره؟
خندیدم.
– عالی.
از بغلش بیرون اومدم و مشتی به بازوش زدم.
– چه خبرا؟ ترکیه خوش گذشت؟
- اوف عالی بود داداش، حسابی حال کردم.
همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: پس خداروشکر.
بهش نگاه کردم.
– بابا کجاست؟
خودشو روی کاناپه انداخت.
– طبق معمول شرکت.
به ساعت نگاه کرد.
– مگه مرجان قرار نبود بیاد؟
– صبح زنگ زد گفت نمیتونه بیاد.
با تعجب گفت: چرا؟!
– چرا دیگه؟ چون خواهرمون هیچ کارش طبق برنامه ریزی نیست.
روی کاناپه دراز کشید.
– دلم برای آوا تنگ شده، الهی دایی قربونش بره.
با یادآوری وروجک خانواده لبخندی روی لبم نشست.
– منم دلم براش تنگ شده.
کیفمو برداشتم و به سمت پلهها رفتم و مشغول باز کردن دکمههام شدم.
– تا برمیگردم یه قهوهی داداش ساز واسم درست کن.
– تو جون بخواه گوگولی من.
خندیدم و از پلهها بالا اومدم.
وارد اتاقم شدم و کیفمو سر جای همیشگیش گذاشتم.
کتو روی جالباسی گذاشتم اما با یادآوری دختره طولانی به دیوار نگاه کردم.
خیلی آشنا بود، چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟
اون چشمهای قهوهایش بیشتر از هر چیزی آشنا بود.
پوفی کشیدم و مشتمو آروم به سرم کوبیدم.
دارم دیوونه میشم.
لباسهامو که بیرون آوردم وارد حمام شدم.
ولی عجب پررویی بودا!
خندیدم.
چجوری هم حرف میزد!
اینطور نمیشه، باید تو آرامش بشینم فکر کنم کجا دیدمش وگرنه مغزم هنگ میکنه…
روی کاناپه نشستم و نگاهی به فنجون قهوه که بخار ازش بیرون میزد انداختم.
– دستت طلا داداش جون.
– قابلی نداره.
بهش نگاه کردم.
– چه خبر از دوست دخترت؟
بیخیال شونهای بالا انداخت.
– الان یه روزه خبری ازش ندارم، هر جا میخواد باشه باشه، فقط مهم اینه که بعضی شبا کنارم باشه یه فیضی ازش ببرم.
سری به عنوان تاسف تکون داد.
– تو آدم نمیشی، بابا بفهمه چه گند کارییهایی میکنی اعدامت میکنه.
خندید و دراز کشید.
– نترس، نمیفهمه.
از خونسردیش خندیدم.
– چه خبر از نگار؟
شونهای بالا انداختم.
– الان سه ماهیه که خبری ازش ندارم.
باز نشست.
– اونم نتونست؟
نفس عمیقی کشید.
– نه.
– دکتر که میری هنوز؟
با کمی مکث گفتم: نه.
اخم کرد.
– یعنی چی مهرداد؟ برو بلکه شاید درمان شدی.
نفسمو با غم به بیرون فوت کردم.
– نمیشه برادر من نمیشه، چندین ساله که میرم دکتر اما هیچی به هیچی، ول کن بذار این چند سالی هم که زندم بگذره بعدم که میمیرم.
اخمش عمیقتر شد و عصبی گفت: بپا چی میگی! فقط تو نیستی که این بیماریو داره، خیلیا داشتند و درمان شدن، شرط اولشم امیده.
نفس عمیقی کشیدم.
– نمیشه ماهان، دکتر میگه اگه یه روزی دیدی نسبت به دختری یه ذره هم کشش پیدا کردی این یعنی خبر خوب، احتمال درمان شدنت هست.
دستهامو از هم باز کردم.
– اما خبری نیست، ماهان من یه ذره هم به دختری کشش پیدا نمیکنم چه برسه به تحریک!
بهم نزدیکتر شد.
– خب شاید نگار و اینا کارشونو بلد نبودند.
– نه برادرم، اونقدر حرفهای بودند که اگه تو جای من بودی از شهوت دیوونه میشدی.
با غم نگاهم کرد.
دستی تو صورتم کشیدم و برخلاف واقعیت گفتم: بیخیال، بهش عادت کردم.
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد.
– اما من دلم روشنه، میدونم روزی میرسه که تو هم طعم لذتو میچشی.
لبخند پر غم و حرفی زدم.
مثل همیشه واسه عوض کردن حالم زود از فاز غم بیرون اومد و محکم روی رونم زد.
– اینها رو بیخیال داداش، امشب بخور بخوره.
درحالی که از درد رونمو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: یعنی چی؟!
– امشب دوست قدیمی بابا احمد دعوتمون کرده عمارتش، تموم خانوادهی بابا احمد که ما هم جزوشونیم دعوتیم.
چشمکی زد.
– میریم اونجا آتیش میسوزونیم، میگند چندتا نوهی دختر داره.
خندم گرفت.
تو صورتم خم شد.
– یه خورده اذیت کردن اون دخترا فکر نکنم بد باشه.
خندیدم.
– بازم؟
کشیده گفت: آره، بازم.
به بازوم زد.
– یالا بگو که پایهای برادر دیوونهی من.
خندیدم و با بدجنسی گفتم: پایتم برادر کوچیکه.
تکیهمو از صندلی گرفتم.
– اما هر کار میکنیم باید جوری باشه که آبروی بابا احمدم حفظ بشه.
خندید.
– خیالت تخت، وقتی من نقشه کشمون باشم فکر همه جاش هستم، امشب قراره کلی بخندیم.
#مـطـهـره
کیفمو توی اتاق مخصوصی که همیشه توی این عمارت مال منه گذاشتم و دستی به وضعم کشیدم.
برخلاف بابابزرگم که خیلی پولداره ما پولدار نیستیم، یعنی معمولی هستیم اما دوتا از عمههام به لطف شوهراشون حسابی پولدارند و اون یکی عمومم دکتره و آخرین عمومم وضعش مثل ماست.
وای خدا یعنی امشب قراره اون دختر عمهها و عموی فیس و افادهایمو ببینم؟
یادم نمیره زن عموم و عمههام چقدر به پولداریشون مینازند و همیشه به مامان و بابای بدبختم و همینطور اون یکی عموم تیکه میندازند.
شونهای بالا انداختم.
والا واسه منکه مهم نیست… پولدار نیستیم فدا سرمون، بابام هیچ چیزی واسم کم نذاشته و هر وقت هر چیزی خواستم واسم خریده، درست مثل یه بچه پولدار بزرگم کرده… الهی قربونش برم… خانوادم میارزه به خانوادهی عمههامو عموم که خدا میدونه چند وقت یک بار همو میبینند… همش درحال تفریحند یا درحال کار کردن.
برخلاف بقیه آقاجون عاشق منه، یعنی اونها رو هم دوست دارهها اما منو بیشتر جوری که یه اتاق تو این عمارت داده مخصوص خودم، دیگه چه کنیم؟ از بس زبون دارم ماشاالله، بعد از فوت مامان بزرگم “خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره” من بیشترین وقتمو واسه آقاجون گذاشتم و چند وقت تهران پیشش موندم، برخلاف بقیه که چند روز که گذشت دیگه نگفتند بابایی داریم که تنهاست.
سری به عنوان تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
بالای پلهها وایسادم.
عجب نمایی داره، به به! یعنی نگاهم که به این خوراکیها و شیرینیها میوفته گرسنم میشه.
حیف نیست چیزای به این خوشمزه رو من نخورم و بره تو حلق اون کسایی که نمیشناسمشون؟
از پلهها پایین اومدم و با صدای بلند و کشیده گفتم: خاتون جون؟
چیزی نگذشت که با خنده بیرون اومد.
– باز چی میخوای که اینجور صدام میکنی؟
به سمتش رفتم.
– یه کم از اون لواشکهای مشتیتو بده بخورم، میدونم که حالا حالاها نمیتونم به اون چیزای خوشمزهی توی سالن دست بزنم وگرنه آقاجون پوستمو میکنه.
با خنده توی آشپزخونه رفت.
– بیا وورجک، بیا.
با خوشحالی پشت سرش رفتم.
در یکی از کابینتها رو باز کرد و یه تیکه لواشک بهم داد که گونشو محکم بوسیدم.
– آخ قربون دستت.
نگاهم به کاهوها افتاد که دوتا از خدمتکارهای دیگه داشتند ریز میکردند.
– میگما یه چاقو به منم بده کمکتون کنم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– بیا برو دختر، تو رو چه به اینکارا؟
با تعجب گفتم: وا خب میخوام کمک کنم!
با اخم چرخوندم و به بیرون آشپزخونه بردم.
– نمیخواد، یهو سر و کلهی عمههات پیدا میشه، ببینند داری کار میکنی باز تحقیرت میکنند.
بیخیال شونهای بالا انداختم.
– مهم نیست.
با حرکت دست گفت: برو.
بعد توی آشپزخونه رفت.
یه گاز از لواشک زدم که وجودم سرشار از لذت شد.
با لذت لواشکو مزه مزه کردم.
به این میگند زندگی، قربونت لواشک.
صدای در بلند شد و پس بندش صدای جیغ جیغوی نجلا و مهلا دختر عمههای… استغفرالله! کل عمارتو پر کرد که از حس خوبم بیرون کشیده شدم و پوفی کشیدم.
لواشکو یک جا خوردم و به سمتشون رفتم.
مادر و دخترا مثل همیشه به خود رسیده و بوی ادکلنهای میلیونیشون بینیمو قلقلک میداد.
با دیدنم عمه مریم گفت: به! سلام مطهره جان.
به زور لبخندی زدم.
– سلام عمه جان، خوبید؟
– خوبم عزیزم.
مهلا منو تو بغلش انداخت و گفت: سلام دختر دایی عزیزم.
چند بار به کمرش زدم و درحالی که داشتم له میشدم گفتم: سلام، خوبی؟ خوشی؟ حالا میشه ولم کنی؟ له شدم.
با خنده ازم جدا شد.
خیلی سر و سنگین با نجلا دست دادم و سلام و احوال پرسی کردیم.
با ورود آقا علی، شوهر عمه لبخندی زدم.
– سلام.
مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد.
به سمت مبلها راهنماییشون کردم.
عمه روی مبل نشست.
– آقاجون کجاست؟
– یه کم بیرون کار داشتند، الاناست که دیگه برگرده.
عقب عقب رفتم.
– با اجازتون من برم یه کم سر و وضعمو مرتب کنم برمیگردم.
بعد به سمت پلهها رفتم و ازشون بالا اومدم.
خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم.
نفس آسودهای کشیدم.
جو خیلی سنگین بود.
صبر میکنم وقتی همه اومدند میرم پایین.
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتوی آبی سفید بلندی که پوشیده بودم خوب به تنم نشسته بود.
شالمو از سرم کندم و به جاش روسری سفیدمو از توی کمد برداشتم و مدل شیکی بستمش.
عطرمو از توی کیفم بیرون آوردم و بوش کردم که از بوی گرم و شیرینش لبخندی روی لبم نشست.
هیچوقت حسرت اون ادکلنهای افتضاح میلیونی که عمههام و دختر عمههام و زن داییم میزنند نمیخورم.
به نظر من حس زندگیو تو همین عطرهای پونزده هزار تومنی میشه حس کرد، اون ادکلنها بیشتر بوی طمع و مغروریت میدند.
عطرمو به مچم زدم و توی کیفم گذاشتمش.
هیچ وقت چادر سر نمیکنم اما به هر حال حجاب و خط قرمزهایی واسه خودم دارم.
از صداها میشد فهمید اون یکی عمم و هردوی عموهامم اومدند.
به عشق عموهامم که شده بالاخره از اتاق بیرون اومدم.
همین که از پلهها پایین اومدم نگاهها به سمتم چرخید.
لبخند کم رنگی زدم.
– سلام به همگی.
تک به تک بغلشون کردم.
ارشیا: سلام.
بهش نگاه کردم و خیلی سر و سنگین گفتم: سلام.
لبخندی زد.
– خیلی وقته ندیدمت.
– آره، خیلی وقته.
خواست حرفی بزنه که برای اینکه خفه بشه رو به عموی کوچیکم حسین مثل همیشه با سر خوشی توی بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
– سلام عشق خودم.
خندید و بغلم کرد.
– سلام دیوونهی من.
زن عموم ریز ریزکی خندید.
عموی کوچیکیم سی سالشه و همین باعث میشه خیلی باهاش راحت باشم، همین عموییه که وضعش مثل ماست.
گونشو بوسیدم و از بغلش پایین پریدم که خندید و به بازوم زد.
– چه خبرا؟
به قفسهی سینهش زدم.
– سلامتی.
نگاههای حسادتبار اون سه تا دخترا رو حس میکردم.
با زن عمو راضیه که سلام و احوال پرسی کردم رو به روی عمو بزرگم علی وایسادم و خیلی مودبانه دستمو دراز کردم.
– سلام عمو جان.
با لبخند پر ابهت همیشگیش باهام دست داد.
– سلام، خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
– خوبم.
دوسش داشتم اما بخاطر سن و بیشتر چهرهش جرئت نمیکردم مثل اون عموم توی بغلش بپرم.
خیلی سر و سنگین با زن عمو نرگس سلام و احوال پرسی کردم اما بازم نگاههای تحقیر کنندهشو روی لباسهام حس میکردم که باعث میشد پوزخند محوی روی لبم بشینه.
همه روی مبلها نشستند.
خواستم بشینم اما با صدای آقاجون به سمتش چرخیدم.
– سلام عزیزای دلم.
مثل همیشه زودتر از بقیه به سمتش رفتم و بغلش کردم.
– سلام آقاجون خودم.
بغلم کرد.
– سلام عزیزدلم.
سپیده دختر عموم با لحن پر حرصی گفت: تایمت تموم شد مطهره جون، نوبت ماست.
بدون توجه بهش دست چروکیدهی آقاجونو گرفتم اما تا خواستم ببوسم دستشو روی شونم گذاشت و سریع اون دستشو بیرونش کشید.
– عه عه دختر، از اینکارا نکن.
با لبخند گفتم: چشم.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
بالاخره عقب رفتم تا بقیه هم سلام و احوال پرسی کنند.
روی یکی از مبلها نشستم.
لبخندها و حرفهای خرکی اون سه تا رو میشنیدم؛ مثلا میخوان رو دست من بزنند، ولی کور خوندند نمیتونند.
پا روی پا انداختم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
توی تلگرام رفتم و واسه محدثه فرستادم: چه خبر چنگیز خان مغول؟
مثل همیشه به دقیقه نکشیده جوابمو داد.
– سلامتی گودزیلای آفریقایی، چه خبره اونجا؟
چیکار کنیم دیگه؟ اینم روش ابراز محبت ما به هم دیگهست.
فرستادم: خبر خاصی نیست، فعلا که اون طایفه نیومده.
نگاه خیرهی یکیو حس کردم که سرمو بالا آوردم و اولین نفر با ارشیا چشم تو چشم شدم.
سوالی بهش نگاه کردم.
کمی دست دست کرد اما آخرش به سمتم اومد که به طور نامحسوس نفسمو به بیرون فوت کردم.
کنارم نشست.
– چه خبرا؟ دانشگاه خوبه؟
سرمو توی گوشی بردم.
– خوبه.
دستشو روی مبل گذاشت و به سمتم خم شد.
– امشب میخوام باهات حرف بزنم، تنها، دوتایی.
اخم کردم و بهش نگاه کردم که صورتم تو نزدیکی صورتش قرار گرفت.
– واسه چی؟ چی میخوای بگی؟
نگاهش گستاخانه واسه لحظهای لبمو شکار کرد که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
– الان نمیتونم بگم.
با صدای زن عمو نرگس بهش نگاه کردیم.
– ارشیا جان؟
ارشیا: جانم؟
چشم غرهای که زن عمو بهش رفت از نگاهم دور نموند.
بچه ننه حساب کار دستش اومد و بلند شد و کنار باباش که حالا همگی نشسته بودند نشست.
پوزخندی زدم.
بچه ننه!
سرمو توی گوشی بردم که دیدم محدثه کلی پیام داده که خوندمو جوابشو ندادم.
آخرین پیامشم این بود: هی یابو مرض داری سین میکنی جواب نمیدی؟
خندم گرفت.
واسش فرستادم: ببخشید این پسر عمهی مامانیم داشت زر زر میکرد.
یه دفعه در باز شد و یه خدمتکار عدهایو به داخل راهنمایی کرد که همگی بلند شدند و به تبعیت ازشون بلند شدم.
واسه محی فرستادم: فعلا تا بعدا خر من.
صدای خوش و بش اوج گرفت که پشت سرشون رفتم.
تک به تک بزرگا باهم دست میدادند.
چند تا دختر جوون و پسرای گوگولی هم بودند و دست یکیشونم دست گل بزرگی بود که قیافهشو نشون نمیداد.
کنارش یه پسر بود که به چشم برادری خیلی جذاب بود.
بیخیال اونها شدم و منم با زنهاشون با خوشرویی دست دادم و سلام کردم که همشون با مهربونی جوابمو دادند.
با دیدن یه دختر خوشگل و کوچولوی حدود چهار سالهای که تو بغل یه زن بود که اسمشو مرجان معرفی کرده بود لبخندی زدم و لپشو کشیدم.
– اسمت چیه خانم خوشگل؟
از خجالت سرشو تو سینهی مامانش پنهان کرد که مرجان خندید و گفت: اسمش آواست.
خندیدم.
– خدا براتون نگهش داره.
لبخندی زد.
– ممنونم.
آقاجون: همگی بشینید رو پا واینسید.
سرمو چرخوندم اما با کسی که دیدم چشمهام کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه.
این اینجا چیکار میکنه؟!
نگاهش بهم خورد که شدید جا خورد.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
ادمین این رمانه آنلایینه یا کامله ؟؟؟؟
این رمان انلانیه
ادمین جون این رمان آنلایینه ؟؟؟؟
بین پارت ها چقدر فاصله هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فعلا هر روز میزارم
خوب الان پارت بعد رو گزاشتی؟؟
Parte badiyo key mozarin ?? Zod zod bezrin dgg keifesh mipaŕe
مگه قرار نشد سایت رمان برتر فقط مال رمانای کامل باشه ؟
این که مثل دانشجوی شیطون بلاست
نه مثل دلبر استاد و استاد مغرور منه
دقیقااا اونم میل جنسی ندااشت
همه ش تکراری…
من خسته شدم.
اصن پارت اول را میخونم میبینم مثل بقیه س میبندمش…
تقریبا تمام رمان ها ی سایت مربوط به یه استاد مرد مجرد خوشگل و پولدار و مغرور ه که دانشجو ها همگی ازش می ترسندو یه دانشجو دختر زبون دراز ه که اولش با استاده درگیر و باهاش راه نمیاد بعد به استاده علاقه مند میشه و …
آرع دیگع اصل داستان معاشقع های وسط رمان یا نحوع ی بهم رسید نشونع دیگع
ولی اینرمان یه چیزش متفاوته و اینه که استادش بر عکس استاد رمانای دیگه مغرور نیست درست برعکسه و حسابی شره 😂
سلام ادمین ….ببخشید میخواستم بدونم کانالی در تلگرام هست که این رمان داخلش قرار گزاشته شده باشه؟
خیلی عالی بود
وای عالی بود خیلی خوشم اومد^_^
فقط زیادی طولانی هستش هر پارت…
سلام اگه در تلگرامی کانالی دارین ک توش همین رمان رو میزارید لطف کنید لینکسو بدین و یکم زود زود پارت بزارید ممنون میشم
رمانتون عالیه
ببخشید این که رمانه استاد خاص من هستش چرا فقط تونستید از یه رمان فقط اسم شخصیت و رمان رو تغییر بدید واقعا جالبه این رمان رو من به اسم استاد خاص من میدونستم چه عجب اصکی از رمان هم بلدین که