نگاهم به بالکن افتاد که سریع واردش شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
وویی از داخل معلومم که!
با فکری که به ذهنم رسید پایین و ارتفاع رو نگاه کردم.
چشمهامو بستم.
– بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا نمیخوام بمیرم.
اینو گفتم و اون طرف نرده رفتم.
از نرده آویزون شدم.
صدای آقا احمد رو شنیدم که چشمهامو روی هم فشار دادم.
– فکر کنم از این اتاق بود.
کمی سرمو بالا آوردم.
هر لحظه امکان میدادم دستهام کنده بشند از بس درد میکردند.
استاد نزدیک پنجره با استرس نگاهشو چرخوند.
خواستم دستمو بالا بیارم که بفهمه اینجام اما زود به خودم اومدم و نرده رو گرفتم.
– بابا جان اشتباه شنیدی، بیا بریم درمورد ماهان حرف بزنیم ببینیم چیکار کنیم.
سرمو پایین نرده بردم.
دستهامو نبینه خدا.
لبمو گزیدم.
چمدونمو که گذاشتم زیر تخت؟
صدای احمد آقا که بیرون میرفت بلند شد.
– من نمیدونم این بچه چرا اینجوری شده؟
استاد: برید پایین بشینید من الان میام.
نفس آسودهای کشیدم.
سعی کردم خودمو بالا بکشم اما با صدای استاد نزدیک بود مثل چی پرت بشم.
– اینجا چیکار میکنی؟
نفس زنان بهش نگاه کردم و با حرص گفتم: یه ندایی بده نزدیک بود بمیرم که.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
دستهامو گرفت و کمکم کرد که بالا بیام.
نفس آسودهای کشیدم و چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش گذاشتم که حس کردم واسه لحظهای نفسش رفت.
کل بدنم بیحس شده بود انگار.
خندید.
– انگار کوه کنده!
یه دفعه دست زیر زانو و گردنم گرفت و بلندم کرد که از ترس هینی کشیدم و چون فکر میکردم پیرهن تنشه به تنش چنگ زدم ولی ناخونم روی پوستش کشیده شد که صورتش جمع شد.
– ناخوناتو بچین.
بهش نگاه کردم.
– تو چرا جلوی بابات لباس نمیپوشی؟
– نمیخوام، حالا هم حرف نزن.
در رو باز کرد و وارد شد.
روی تخت گذاشتم که با لبخند عمیقی آروم گفتم: سواری خوبی بود.
با حرص بهم نگاه کرد و خواست بلند بشه ولی دست دور گردنش انداختم و نذاشتم.
– برو باباتو بفرست بره گرسنمه، دارم میمیرم.
خندش گرفت.
یه دفعه به سمت لبم هجوم آورد و بوسهی عمیقی زد که نفس کم آوردم و تقلا کردم.
عقب کشید و آروم خندید.
دستمو از دور گردنش باز کردم و مشتی به سرش زدم که اخمهاش درهم رفت.
– بذار بابام بره میدونم باهات چیکار کنم جوجه.
اینو گفت و درحالی که موهاشو مرتب میکرد به سمت در رفت.
بلند گفتم: تو…
اما زود دهنمو با دو دستم گرفتم.
حدود ده دقیقه گذشت تا اینکه بالاخره احمد خان رفع زحمت کردن.
از پلهها پایین اومدم که تو آشپزخونه دیدمش.
ناهار رو آورده بودند.
وارد آشپزخونه شدم.
خواستم لیوانها رو بردارم که گفت: این لباسه خوب به تنت نشستهها.
بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهش رو یقهی بازم با حرص دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو بالا بردم.
– چشمهاتو درویش کن آقای محترم.
خندید و بشقابها رو برداشت اما قبل رفتنش گازی از لپم گرفت که دادم به هوا رفت.
با خنده به سمت میز ناهارخوری رفت.
با حرص گونمو ماساژ دادم.
– باید همه بدونند استادشون چقدر وحشیه.
روی صندلی نشست.
– استادشون واسه همه وحشی نیست واسه یکی که دوست داره بخورتش وحشیه، حالا هم بیا بشین تا تو رو به جا ناهار نخوردم.
چشم غرهای بهش رفتم و لیوان به دست رو به روش نشستم.
برنج و جوجه رو توی بشقابها ریخت که قاشق و چنگال رو برداشتم و با گرسنگی بدون توجه بهش مشغول خوردن شدم.
گاهی از سالاد میخوردم و گاهی هم از برنج و جوجهم.
غذامو که تموم کردم قاشق و چنگالو توی بشقابم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم.
بهش نگاه کردم.
داشت سالاد میخورد.
نگاهم به سمت بدنش کشیده شد.
توی نور چقدر جذابه لعنتی.
یه دفعه دستی زیر چونم قرار گرفت و سرمو بالا برد که نگاهم به نگاه خندون استاد افتاد.
– چیه؟ چشمتو گرفته؟ غصه نخور شب مال توعه.
چپ چپ بهش نگاه کردم که خندید.
بشقابها رو جمع کرد.
– برو بشورشون.
بیخیال دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
– نمیخوام، خودت بشور.
نوچ نوچی کرد.
– خیر سرم زن گرفتم! زنی که غذا میسوزونه، ظرفم نمیشوره.
با حرص گفتم: من کی غذا سوزوندم؟
– سوپه.
– اون که نسوخته بود، تازه خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد، درضمن، من هر روز نمیتونم غذای رستوران بخورم به معدم سازگار نیست.
ظرف به دست بلند شد.
– پس خودت درست کن.
– اصلا، خسته از دانشگاه یا شرکت میام، مگه خودت روزای دیگه چیکار میکردی؟
به سمت سینک رفت.
– روزای دیگه بیشتر ظهر میرفتم خونهی بابام، اونجا خدمتکار واسه ناهار داره.
ظرفها رو داخل سینک گذاشت.
– روزایی هم که حوصلم نمیشد میرفتم غذای رستوران میگرفتم.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
آب رو باز کرد و خواست بشوره که به عقب بردمش.
– برو بشین خودم میشورم.
لبخندی زد.
خواستم بچرخم که گونمو بوسید و رفت.
لبخندی روی لبم نشست و چرخیدم.
همونطور که میشستم بلند گفتم: فهمیدم شما هم تولد دعوتی.
– آره.
– میری؟
– شاید.
– ولی من میرما.
صداش جدی شد.
– بری که چی بشه؟
– دعوت کرده زشته که نرم.
– لازم نکرده.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
وقتی کار شستنم تموم شد دستهامو با حوله خشک کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
به سمتش رفتم.
– میخوام برم اذیت نکن.
بهم نگاه کرد.
– اگه خودم رفتم میری، نرفتم نمیری.
خواستم مخالفت کنم که زود گفت: دیگه درموردش حرف نزن.
پوفی کشیدم.
خواستم کنارش بشینم ولی دستمو کشید و بین پاش نشوندم.
– اینجا بهتره.
– میخوام برم بخوابم.
پاهاشو روی میز گذاشت.
– بذار غذات هضم بشه بعد.
تلوزیونو روشن کرد و یه شبکه زد که یه فیلم خارجی دوبلهی فارسی پخش شد.
با حس دستش روی رونم دستشو با حرص پس زدم.
– بذار باشه دیگه.
با اخم گفتم: نمیخوام.
******
با استرس گفتم: نمیشه فردا؟
پوفی کشید.
– مطهره اذیتم نکن، بیا برو آماده شو.
آروم باشهای گفتم و با حالت زار وارد اتاق شدم و در رو بستم.
بعد از اینکه حموم رفتم و موهامو خشک کردم از بین لباس خوابها یه لباس خواب قرمز برداشتم و پوشیدم.
یه کمم آرایش کردم و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
فکرشو میکردی که روزی این شکلی جلوی استادت بری؟
نگاهم به رد بخیهی روی بازوم خورد که دستمو روش کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
به اتاقش که رسیدم وایسادم.
عشوه از کجام دربیارم آخه؟
اصلا ولش همینجوری میرم تو.
از پشت دیوار سرمو بیرون آوردم.
از روی تخت بلند شد.
فقط یه شورت چسبون مشکی پاش بود.
– دم در بده بیا تو.
قلبم بیخودی تند میزد.
اوتقدر دست دست کردم که بالاخره بهم رسید.
دستمو گرفت و از پشت دیوار به داخل اتاق آوردم.
سر تا پامو برانداز کرد که از خجالت سرمو به زیر انداختم.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– خجالت نکش، نگاهتو هم ازم ندزد، باشه؟
به اجبار سری تکون دادم.
به سمت تخت کشوندم.
کمرمو گرفت و روی تخت خوابوندم.
– امشب نمیخوام اذیتت کنم، میخوام خجالتتو بریزم.
همونطور که دستم روی بازوی ورزیدهش بود آروم باشهای گفتم.
بوسهای به گردنم زد که کوتاه چشمهام بسته شدند.
کمرمو ول کرد و بلند شد که چشمهامو باز کردم.
روی تخت کنارم نشست و روغن روی میز رو برداشت.
کمی خودمو بالا کشیدم.
– امشب یه ماساژ توپت میدم که کل عضلاتت باز بشه.
– چیزه، میشه امشب…
سوالی بهم نگاه کرد.
ادامهشو نگفتم.
دستشو اون طرف بدنم گذاشت.
– امشب خودتو بسپار دست من، بهم اعتماد کن، خب؟
سرمو تکون دادم.
بند تور لباسمو باز کرد و تور رو از تنم بیرون آورد.
قلبم روی هزار میزد و از برخورد دستش به پوستم یه جوری میشدم.
واقعا عجیبه که تو نگاهش یه ذره هم عطش خواستن نیست.
چه زجری میکشه.
خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاشو گرفتم.
با آرامش گفت: گفتم بهم اعتماد کن.
مچهاشو ول کردم که کم کم بیرونش آورد.
از خجالت لبمو گزیدم.
کمی روغن روی بدنم ریخت اما قبل از اینکه روی بدنم دست بکشه لبشو روی لبم گذاشت که چشمهامو بستم و دستمو توی موهاش فرو کرد.
همونطور که همو میبوسیدیم دستشو روی بدنم کشید که تو وجودم آشوبی به پا شد.
تموم بدنمو چرب کرد.
لبشو جدا کرد و روغنو روی رونهام ریخت.
تا خواست بند نازک اون یکی لباس زیرمو باز کنه مچشو گرفتم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
کمی به چشمهام نگاه کرد.
نگاهش هیچ تغییری نکرده بود، برعکس من که داشتم میسوختم.
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و بلافاصله بندشو باز کرد.
********
درحالی که تموم وجودم میخواستش روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست و مچشو روی پیشونیش گذاشت.
– برو حموم اگه نتونستی روغنهای کمرتو بشوری و کمک خواستی صدام بزن.
بیطاقت روش نشستم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم و حریصانه مشغول بوسیدنش شدم.
جای خودشو باهام عوض کرد و به زور ازم جدا شد.
– نمیتونم مطهره، فعلا نمیتونم تامینت کنم باید تحمل کنی تا درمان بشم.
با نارضایتی نفس زنان بهش چشم دوختم.
میدونستم بیشتر از من خودش داره زجر میکشه.
اینو از چشمهای غمزدهش میخونم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
وارد حموم شد و دوشو باز کرد.
روی زمین گذاشتم و زیر آب بردم که از کمی سرد بودنش لرزهی خفیفی به تنم افتاد اما کم کم بهش عادت کردم.
– آب سرد حالتو بهتر میکنه.
خواست بره که مچشو گرفتم.
– تو هم باش.
لبخند کم رنگی زد.
– نه به اولش که وقتی تنتو میدیدم از خجالت سرخ میشدی نه به الان.
واقعا نمیفهمیدم چیکار میکنم، انگار آتیش به پا شدهی درونم خجالتو ازم میگرفت.
زیر آب کشیدمش، رو پنجهی پام وایسادم و لبمو روی لبش گذاشتم.
کمرمو گرفت و همراهیم کرد.
صدای بوسههامون توی فضای میپیچید و با صدای آب ترکیب میشد.
نفس کم آوردم که ازش جدا شدم.
– حالا که خیسم کردی مجبورم همراهت حموم کنم.
لبخند عمیقی زدم و شامپو رو برداشتم.
****
با حس نوازش دستی توی موهام چشمهامو باز کردم.
چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد که استاد رو کنارم دیدم.
– صبح بخیر خانم خوابآلو.
لبخند محوی زدم و با صدای گرفتهای گفتم: صبح بخیر.
– بلند شو، صبحونه نه، بهتره بگم ناهار حاضر کردم.
با کمر کوفتگی دست به کمر روی تخت نشستم و آخ آرومی گفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
با دیدن اینکه دوازدهست چشمهام چهارتا شدند.
با خنده گفت: تعجب نکن، بلند شو.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– نماز صبحمم قضا کردم.
– منم اصلا بیدار نشدم.
با تعجب گفتم: مگه نماز میخونی؟
اخم کرد.
– مگه مسلمون نیستم؟
یعنی چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدند.
بهش نزدیک شدم.
– بخدا نماز میخونی؟
خندید.
– آره، چرا تعجب کردی؟
– پس چطور مشروب می…
با اخم گفت: تو دیدی من مشروب بخورم؟
– پس چطور قبل از صیغه شدنم اینقدر پررو بودی؟
خندید.
– اون مورد استثناء بود.
چشم غرهای بهش رفتم که خندید و به بازوم زد.
– بلند شو یه چیز بخور.
پتو رو کنار زدم اما با دیدن اینکه فقط یه شورت پامه هینی کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم.
فقط یه شورت و سوتین تنم بود.
پتو رو روی خودم کشیدم که با تعجب خندید.
– تو بازم خجالت میکشی؟! دیشبو یادت رفته؟
لبمو گزیدم.
– اونوقت نمیفهمیدم، حالا هم برو پایین من برم تو اتاقم.
یه دفعه پتو رو گرفت و از روم کنار زد که جیغی کشیدم و پتو رو گرفتم.
– نکن.
– منکه هنوز نکرد…
با داد گفتم: برو پایین.
خندید و خودشو روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد.
– کمتر انرژی بسوزون موش کوچولو، حالا یه لب بده برم.
با حرص بوسهی کوتاهی به لبش زدم.
– برو.
– نوچ، قابل قبول نبود.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و ازم جدا شد.
– به این میگند بوس نه اون.
تهدیدوار بهش نگاه کردم.
– بیا برو پایین تا یه بلایی سرت نیاوردم.
خندید و بوسهای به گردنم زد و بلند شد.
به سمت در رفت.
– زود باش س.ک.سی من.
جیغی زدم و بالشتو به سمتش پرت کردم که با خنده سریع از اتاق بیرون رفت.
– پررو!
پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
تور لباس خوابمو برداشتم و به بیرون از اتاق سر کشیدم.
با نبودش به سمت اتاقم دویدم و خودمو داخلش انداختم.
نفس آسودهای کشیدم.
بعد از اینکه شلوار لی مشکی و مانتوی آبی آسمونیمو پوشیدم وضو گرفتم و بعد مقنعهمو سرم کردم.
هر سه تا نمازمو که خوندم از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
دیدمش که یه پیرهن آستین کوتاه جذب مشکی تنشه و داره یه کاری پشت تلوزیون میکنه.
– چیکار میکنی؟
– دستگاه قاط زده.
بهم نگاه کرد.
– امروز کلاس داری؟
وارد آشپزخونه شدم.
– آره، ساعت دو.
املت رو برداشتم و سلفون روشو کندم.
نونی برداشتم و روی صندلی نشستم.
مشغول خوردن شدم.
بلند شد و دستهاشو به هم کشید.
روی مبل نشست و تلوزیونو روشن کرد.
– امروز منم کلاس دارم، باهم میریمو برمیگردیم.
چه بهتر پول تاکسی هم نمیدم.
– باشه.
******
وارد دانشگاه شدم و به عطیه زنگ زدم.
با چهار بوق برداشت.
– بعدش.
انگار داشت یه چیزی میخورد.
– چی داری کوفت میکنی؟
– به تو چه؟ چیکار داری؟
استاد از کنارم رد شد.
– احساساتت داره فوران میکنه عشقم.
یه دفعه وایساد و با اخم به طرفم چرخید.
به دوستمم نمیتونم بگم عشقم؟!
سوالی بهش نگاه کردم.
– محدثه خوبه؟
اخمهاش از هم باز شدند و راهشو کشید و رفت.
– آره خوبه داره میخوره، دیشب چی شد؟
– هیچی، راستی کی میاین؟
جدی گفت: بحثو نپیچون، چی شد؟
– میگم که هیچی، قرار نیست که بار اول معجزه بشه.
– مطهره من اینکارتو قبول ندارم، اینکه بری با استاد…
– نمیخواد سرزنشم کنی، باشه؟ مجبور شدم وگرنه این ترم مینداختم، حالا هم بحثشو ببند، تا فردا بیاین تهران، تولد خواهر ایمان قاسمیه، همه دعوتند.
صدای عصبی محدثه بلند شد.
– بیشعور مامان بزرگم…
حرفشو قطع کردم.
– باید تو یه فضای شاد قرار بگیری که حالت بهتر بشه، همون کاری که خودتون سه سال پیش برام انجام دادید، پس بلند میشید میاین، بخدا اگه نیاین دیگه باهاتون حرفم نمیزنم.
پوزخندی زد.
– تو برو با استاد عشق و حال کن، تو خونشم که هستی، عوضی حالا که تو رفتی ما دوتا چجوری پول اجاره رو بدیم؟ هان؟
دلخور از حرفهاش گفتم: من گفتم که پول نمیدم؟ میدم نترس، نباید بابام بفهمه که اونجا نیستم، فعلا تا بعد.
اینو گفتم و قطع کردم.
با اخمهای درهم وارد کلاس شدم.
دوستم کم مونده دیگه که بکوبه تو سرم.
فکر میکنه خیلی بهم خوش میگذره، باید بودند تا میدیدند دیشب چه حالی داشتم و قراره هم هرشب همون وضع تکرار بشه، اما تا کی؟ خدا میدونه.
با صدای گوشیم بهش نگاه کردم.
با دیدن اسم “عطیه” رد دادم و گوشیمو سایلنت کردم.
*****
از کلاس بیرون اومدم اما با صدای ایمان وایسادم و به سمتش چرخیدم.
– سلام.
– سلام.
– فردا شب که میای؟ راستشو بخوای میخوام شام سفارش بدم باید بدونم.
– به احتمال زیاد آره.
لبخندی زد.
– پس آدرسو واست میفرستم.
لبخند کم رنگی زدم.
– باشه.
– امروزم پیشنهاد کافه رفتن رو قبول میکنی؟
با دیدن استاد نفسم بند اومد.
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه شک کردم دارم بزرگترین خلاف دنیا رو میکنم.
هل گفتم: نه ممنون، امروز کلی کار دارم، خداحافظ.
اینو گفتم و به سمت در دویدم.
وارد کوچهی کنار دانشگاه شدم که با نبود ماشینش گوشهای زیر درخت وایسادم.
چیزی نگذشت که وارد کوچه شد و جلوی پام ترمز گرفت.
سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزی شده.
با آرامش در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم که به راه افتاد.
بیمقدمه گفت: چی میگفت؟
خونسرد گفتم: میخواست ببینه فردا میرم یا نه، چون میخواد شام تدارک ببینه، از همه اینو پرسید.
– تو چی گفتی؟
– گفتم میرم.
با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت.
– گفتم شاید.
– ولی میریم، بخاطر محدثه باید برم، قرار شده برگردن تهران، میخوام حالش بهتر بشه.
اخمش کم رنگتر شد.
– باشه، به ماهانم میگم بیاد.
– باشه.
دیگه حرفی نزد.
همیشه باید با آرامش حرف زد.
دیدی چجوری بحثو جمع کردم؟
چیزی نگذشت که صدای گوشیش سکوتو شکست.
کنار خیابون وایساد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد.
بلافاصله جواب داد.
– بله؟
اخمهاش درهم رفت.
– چی شده؟
-…
عصبی غرید: نفهمیدید کار کی بوده؟
نگران شدم.
-…
با همون لحن گفت: میام شرکت.
تماسو قطع کرد که گفتم: چی شده؟
آرنجشو به در تکیه داد و چشم بسته دستشو به پیشونیش کشید.
– طرحمون لو رفته، یه عوضی از طرح عکسی چیزی گرفته رسونده دست شرکت رقیب، اون نیمای آشغال هم از طرح استفاده کرده و بهترشو تحویل داده.
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: الان باختیم، طرح اون قبول شده و حالا اون عوضی با حیله با اون برند مشهور قرارداد بسته.
– نفهمیدند جاسوس کیه؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– نه.
بهش نزدیک شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
– آروم باش، جاسوسه رو پیدا میکنی و دیگه هم این اتفاق نمیوفته، باشه؟
عصبانیت توی نگاهش شدید کم رنگ شد.
لبخندی زدم و خم شدم و آروم بوسهای به لبش شدم که حس خوبی نصیبم شد.
لبخندی زد.
– موش کوچولو خوب بلدی آرومم کنی.
کوتاه خندیدم و درست سرجام نشستم.
با لبخند نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد.
#لادن
پیکهای مشروبو با هم یه نفس سر کشیدیم و با سرخوشی خندیدیم.
خودمو روی کاناپه انداختم.
با خنده گفتم: تبریک میگم رئیس جان، بزرگترین برند مد لباس ما رو انتخاب کرده.
خندید.
– و به لطف توعه عسلم.
کاملا روی کاناپه انداختم و روم خم شد.
بوسهی عمیقی به لبم زد.
دست دور گردنش انداختم.
– امشب یه پارتی بگیریم؟
همونطور که به لبم نگاه میکرد گفت: عالیه.
خواست لبمو ببوسه که انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– نقشه چطور پیش میره؟
به چشمهام نگاه کرد.
– به سحر گفتم هربار که به دیدنش میره یه کم از مواد رو بریزه تو نوشیدنیش یا سیگارشو با اون سیگار عوض کنه.
لبخند مرموزی زدم.
– عالیه.
انگشتمو روی لبش کشیدم.
– شرکتشو پایین میکشیم، برادرشو معتاد میکنیم که بهمون محتاج بشه، خودشو هم…
به لبش نزدیک شدم.
– کم کم یه فکری واسه اونم برمیدارم.
اینو گفتم و لبمو روی لبش گذاشتم و دستمو توی موهاش فرو کردم.
روی مبل خوابوندم و پر سر و صدا مشغول بوسیدنم شد و دونه دونه دکمههامو باز کرد.
#مـطـهـره
روی تخت رو به روی آینه نشسته بودم.
به همه چیز فکر میکردم.
گذشته… حال… آینده.
من… با این وضع… پنهانی… اومدم صیغهی استادم شدم؟ اما دلیل قبول کردنش چی بود؟ مگه من ادعا نمیکردم که اینکارا غلطه، صیغهی پنهانی شدن، رابطهی پنهانی با استادم داشتن… اما چرا قبول کردم؟
بخاطر تهدید استاده؟ اینکه گفت میندازتم؟ من همیشه درسم برام اولویت داره شاید بخاطر اینه یا شایدم نه، شاید واسه کمک بهشه، اینکه میبینم اینقدر داره زجر میکشه و تنها من میتونم کمکش کنم واقعا بیرحمیه اگه ازش فرار کنم یا شایدم کمک نیست، یه چیز دیگهست، یه احساسی که دلم میخواد کنارش باشم، کمکش کنم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم و دستمو توی موهام فرو کردم.
زندگی آدم بعضی وقتها اونقدر تو تنگ راهه قرار میگیره که نه میتونی برگردی و نه جلوتر بری، گیر میوفتی وسط هوا و زمین.
به سقف نگاه کردم.
هروقت سردرگم شدم تو رو صدا زدم.
خدایا هر چی صلاحمه همونو جلوی پام بذار، به جدم قسمت میدم که نذاری اشتباه برم و دستمو بگیری.
با صدای استاد دو دستمو توی صورتم کشیدم.
– مطهره؟ کجایی؟
بلند گفتم: الان میام.
از کجام بلند شدم و موهامو مرتب کردم و دستی به لباس خواب مشکیم کشیدم.
چنان توری بود که کل بدنمو به نمایش میذاشت و تنها قسمت کلفتترش که زیاد مشخص نبود شورتش بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
امیدوارم مثل دیشب نشه.
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که برای کاهش استرسم دستمو روی دیوار میکشیدم به سمت اتاقش رفتم.
به در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
تکیهشو از کمد گرفت و به سمتم اومد.
سر تا پامو با لبخند برانداز کرد.
با تردید گفتم: مشکی بهم میاد؟
سرشو کمی کج کرد و موهامو پشت سرم انداخت.
– خیلی زیاد.
به چشمهام نگاه کرد.
– امشب میتونی یه عشوه بریزی؟
با لبای آویزون گفتم: نمیدونم، من تا حالا عشوه نریختم.
خندید و بلافاصله دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم، لبشو روی لبم گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم که دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
همونطور که همو میبوسیدیم روی تخت خوابوندم و دستشو روی تور لباسم کشیدم.
ازم جدا شد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند و لبمو به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه.
انگشت شستش روی لبم نشست و لبمو از زیر دندونم بیرون کشید.
کمی عقب کشید.
– لبتو به دندون نگیر، بذار صدات بلند بشه.
همونطور که ضربان قلبم بالا رفته بود با خجالت سری تکون دادم.
باز گردنمو بوسید و کم کم پایینتر رفت.
خیلی سعی میکردم صدام بلند نشه چون خجالت می کشیدم.
کمی بلند شد و بند لباسو از روی شونههام پایین آورد.
بازم نگاهش خنثی بود، درست برعکس من که انگار از گوشهام آتیش بیرون میزد.
لباسو تا شکمم پایین آورد اما از روم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
– بقیشو خودت بیرون بیار.
به اجبار بلند شدم.
وایسادم و لباسو گرفتم.
منتظر بهم نگاه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و تور رو کاملا بیرون آوردم به جز چیز اصلی.
بهش اشاره کرد.
– اونم درار.
با اخم گفتم: نمیخوام، مثل دیروز خودت درش بیار.
یه دفعه مچمو گرفت و روی تخت پرتم کرد که جیغ کوتاهی کشید.
بلافاصله لبشو محکم روی لبم گذاشت، دستشو پایین برد و لباس زیرمو از پام درآورد که چشمهامو روی هم فشار دادم.
لبشو برداشت و زبونشو روی لبم کشید که صورتم جمع شد و مشتی به بازوش زدم.
با حرص بهم نگاه کرد.
– تو اینجوری میخوای تلاش کنی تحریک بشم؟
خندون و با حرص گفت: اینجور بیشتر میخندونیم.
با حرص گفتم: خب زبونتو نکش روی لبم.
شیطون گفت: پس کجا بکشم؟
دستشو کنار رونم گذاشت که لبمو گزیدم.
– اینجا یا بالاتر؟
خواست بره پایین که تند گفتم: نه نه غلط کردم برو بشین ببینم چه عشوهای بریزم تو سرم.
خندون بهم نگاه کرد.
بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
دستهاشو از هم باز کرد.
– بیا.
بلند شدم و تا خواستم بشینم گفت: شورت منو هم تو دربیار.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟!
– زود باش.
اخم کردم و معترضانه گفتم: نمیخوام، من تا حالا اونجای مردا رو به طور زنده و نزدیک ندیدم.
خندون مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
– الان میخوام نشونت بدم.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
– باشه واسه خودت من نمیخوام ببینمش.
از چشمهاش حرص و خنده میبارید.
یه دفعه محکم کشیدم که…
با صورت رو جای حساسش فرود اومدم.
سریع خواستم بلند بشم اما نذاشت.
– بیرون میاری یا تا صبح همینجا نگهت دارم؟
یه دستمو بالا بردم.
– باشه باشه غلط کردم.
ولم کرد که با حرص بلند شدم.
– زود باش، کارای دیگه مونده، وگرنه تا صبح نمیذارم بخوابی.
به اجبار گرفتمش و چشمهامو بستم.
تو یه حرکت پایین کشیدمش.
– از پام درش بیار.
نفس پر حرصی کشید.
– خیر سرت اومدی منو تحریک کنی، اونوقت من دارم اینکارا رو بهت یاد میدم!
با حرص چشمهامو باز کردم.
– ببخشید که تا حالا توسط پسرا دستمالی نشدم و نمیدونم چی به چیه.
خندش گرفت.
– حرص نخور.
خودش بیرونش آورد و پایین تخت پرتش کرد.
سعی میکردم بهش نگاه نکنم اما با حرفی که زد با چشمهای گرد شده به خودش نگاه کردم.
– بیا بشین رو پام.
– جانم؟!
اینبار جدی بهم نگاه کرد.
– اگه بخوای اینجوری پیش بری به خدا قسم میندازمت.
چشم غرهای بهش رفتم و بلند شدم و آروم آروم روی پاش نشستم که لبمو گزیدم اما درونم بدجور زیر و رو شد و تمام تنم گر گرفت.
– هر چی داری رو کن.
نفس عمیقی کشیدم.
مطهره تلاشتو بکن که زود درمان بشه تو هم بری رد کارت.
موهای پشت سرشو تو مشتم گرفتم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم.
اول زبونی روی شاه رگش کشیدم و بعد آروم بوسیدمش که پهلوهامو گرفت.
کم کم بالا اومدم تا به گوشش رسیدم.
لالهی گوششو توی دهنم بردم و مکی بهش بهش زدم.
خودم با کارام داشتم دیوونه میشدم اما اون یه ذره هم نه!
**********
بیتوجه به نگاهها و وجود محتاج من لب تخت نشست و دستهاشو توی موهاش فرو کرد.
بازم میخواستمش حتی شدیدتر از قبل… اما اون نتونست.
به تنم چنگ میانداخت و لبامو انقدر گاز میگرفت که خون مرده شده بود اما با وجود همهی اینها نتونست و وسط راه عقب کشید!
یه مرد با کلی نیازهای مردونه که توی وجودشه اما نتونه که بیرون بریزتش و خودشو خالی کنه، عذاب وحشتناکیه.
با صدای خشداری گفتم: بخواب، بعدا بازم سعیمونو میکنیم.
آب دهنشو قورت داد.
– برو… برو تو اتاقت بخواب.
اما من میخواستم کنارش باشم، تو بغلش.
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– نشنیدی؟ گفتم برو.
– اما…
برخلاف انتظارم داد کشید: گفتم برو.
بغض به گلوم چنگ زد.
آروم باشهای گفتم.
روی تخت بلند شدم و همه چیزمو برداشتم.
به سمت در رفتم.
آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو پایین انداخته بود و چشمهاشو بسته بود.
از اتاق بیرون اومدم.
اشک توی اشکهام حلقه زد.
با اینکه دیشب و امشب راضی نکرده ولم کرد حداقل انتظار داشتم تو بغلش بکشتم که آروم بشم.
وارد اتاق شدم و چراغو روشن کردم.
حوله لباسیمو برداشتم و وارد حموم شدم.
زیر دوش وایسادم که بالاخره بغضم شکست…
تو اون تاریکی دستمو زیر بالشت برده بودم و به ماه نگاه میکردم.
بیخوابی زده بود به سرم.
با صدای پایی که شنیدم چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم.
چیزی نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورشو کنارم حس کردم که دستیو که زیر بالشت بود مشت کردم.
از پشت تو بغلش کشیدم و موهامو پشت گوشم برد.
بوسهای به گونم زد و با لحن شرمندهای آروم گفت: معذرت میخوام.
جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
آروم طرف خودش چرخوندم و تو بغلش گرفتم جوری که بین بازوهای مردونهش گم شدم.
به طور عجیبی آرامش وجودمو پر کرد.
بوسهای به موهام زد و تکرار کرد: معذرت میخوام.
لبخند محوی روی لبم نشست.
************
بلند گفتم: جناب استاد دیر کنی از کلاس پرتت میکنم بیرون.
صداش بلند شد.
– تو منو پرت میکنی بیرون؟
یه قلب از چاییم خوردم و با خنده گفتم: آره اما خب، به روشهای دیگهای، مثل…
با دیدنش که با یه ابروی بالا رفته همونطور که دکمهی آستینشو میبنده پایین میاد حرفمو قطع کردم و خندیدم.
به اپن تکیه دادم.
به سمتم اومد و یه دفعه لپمو گاز گرفت که از درد صورتم شدید جمع شد اما کم نیاوردم و پامو جلوی پاش بردم که نزدیک بود بیوفته اما سریع اپنو گرفت.
با حرص بهم نگاه کرد که خونسرد چاییمو خوردم.
روی صندلی نشست.
– سر کلاس دارم برات.
یه قند دیگه برداشتم و خونسرد سری تکون دادم که نفس پر حرصی کشید…
وارد کلاس شدم و به دنبال جایی واسه نشستن نگاهمو چرخوندم.
با صدای ایمان بهش نگاه کردم.
– اینجا جا هست.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.
طرف دخترا بود و نزدیک خودش.
بین صندلیها رفتم.
– نه ممنون، یه جای دیگه میشینم اینجا زیادی جلوعه.
نگاهی به ته کلاس انداختم.
با دیدن صندلی خالی به سمتش رفتم.
روش نشستم و کیفمو بهش آویزون کردم.
با ورود استاد همه بلند شدیم.
با لرزش گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
رد دادم و واسش فرستادم: سر کلاسم، بعدا زنگ بزن.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
– بشینید.
همگی نشستیم.
نگاهشو اطراف چرخوند که وقتی پیدام کرد کجا نشستم زیپ کیفشو باز کرد.
یکی از دخترا گفت: ببخشید استاد، برگههای امتحانیمونو صحیح کردید؟
سری تکون داد.
– آره.
بیشور چجوری خط قرمز کشید تو برگم!
یکی از دخترا نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت: استاد، چطور اجازه دادید اونی که اونجور شما رو ضایع کرد سرکلاس حاضر بشه؟
با حرص بهش نگاه کردم.
خونسرد بهش نگاه کردم.
– منکه ضایع نشدم!
به بچهها نگاه کرد.
– شدم؟
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
عالی
آخر رمان پایان خوشه؟؟