بیشتر بچهها باهم گفتند: نه.
با لبخند پیروزمندانهای به دختره که داشت از حرص خفه میشد انداختم.
استاد: همون محروم کردنش از امتحان جلسهی پیش بسش بود.
دست به سینه خونسرد گفتم: من اعتراض دارم، شما مدرکی ندارید که کار من بوده، خندیدن دلیل بر این نمیشه که کار منه.
ایمان به پشتیبانیم گفت: خانم موسوی درست میگند استاد، شما مدرکی ندارید پس لطفا نمره واسشون بذارید.
حرص نگاه استاد رو پر کرد.
تهدیدوار به من نگاه کرد که سعی کردم نخندم.
– لازم نکرده یکی بگه من باید چیکار کنم، صلاح دونستم اینکار رو کردم.
خونسرد گفتم: باشه استاد، حوصلهی کلکل کردن با شما رو ندارم.
چپ چپ بهم نگاه کرد و ماژیکشو برداشت که بیصدا خندیدم.
به سمت تخته رفت که همه نگاهشونو به سمتش سوق دادند.
نگاهم به ایمان خورد که آروم گفت: خوب ضایعش کردی.
بیصدا خندیدم و به حالت احترام دستمو روی قفسهی سینم گذاشتم که خندید و به طرف تخته چرخید.
مشغول تدریس شد که دفترمو باز کردم تا نکاتو بنویسم.
بهش نگاه کردم.
قربون شخصیت استادیت.
ناخودآگاه نگاهم بین پاش کشیده شد که سریع صورتمو چرخوندم و دستمو یه طرف صورتم گذاشتم.
زیر لب گفتم: استغفرالله!
کم کم بهش نگاه کردم.
نگاهم کل بدنش میچرخید الا صورتش.
والا دست خودمم نبود، دیشب کل بدنشو دیدم و حالا اون بدن خوش فرم لعنتیش بد تو چشمم میزنه.
تعجب کردم.
من چم شده؟! چرا دارم به اینا فکر میکنم؟!
نگاهم رو لب سرخش ثابت موند.
لعنتی چقدرم حرفهای میبوسه.
بیاراده لبمو با زبونم تر کردم.
– خانم موسوی؟
با صداش هل کرده بهش نگاه کردم.
– ب… بله؟
نگاهش خندون بود.
– حواستون کجاست؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– تو کلاس، درس، شما… نه، یعنی، چیزه…
صدای خندهی بچهها بلند شد.
اخم کردم.
– ببندید، کجاش خندهداره؟
سعی کرد جدی باشه اما بازم خندون گفتم: ساکت.
بهم نگاه کرد.
– بیاین چیزهایی که گفتمو بگید.
با حرص بهش نگاه کردم.
– زود باشید.
چشم غرهای بهش رفتم و به اجبار بلند شدم.
به سمتش رفتم و کنارش وایسادم.
به میز تکیه داد و به بچهها اشاره کرد.
– بگید.
با استرس به بقیه نگاه کردم که شاید برسونند.
موضوعشو میدونستم و یه بارم همینطوری رو قسمت درس خونده بودم اما بازم دقیق نمیدونستم این غزمیت چی گفته.
به ایمان نگاه کردم.
سعی کرد با حرکت لب بهم بفهمونه.
چند نفر از بچهها هم دمشون گرم سعی کردند کمکم کنند.
چیزهایی که ازشون فهمیدمو گفتم.
به استاد نگاه کردم.
– همینها بود دیگه؟ نه؟
ماژیکشو روی میز زد.
– تقریبا و به لطف بچهها آره، دیگه تکرار نشه.
به صندلی اشاره کرد.
– بشنید.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت صندلیم رفتم.
همین که کلاس تموم شد عدهای از دخترا دورشو پر کردند که حرصم گرفت.
وسایلمو توی کیفم گذاشتم و بلند شدم.
همونطور که بهش نگاه میکردم به سمت در رفتم.
مشغول حرف زدن باهاشون بود.
نفس پر حرصی کشیدم و بند کولمو تو مشتم گرفتم.
از کلاس بیرون اومدم.
با فکری که به سرم زد یه کم لفتش دادم بعد بازم وارد کلاس شدم و به سمتش رفتم.
بلند گفتم: استاد؟
همه به سمتم چرخیدند.
– بله؟
– آقای معینی گفتند خیلی زود برید دفتر باهاتون کار مهمی دارند، گفتند یه دقیقه هم دیر نکنید.
چشمهاشو کمی ریز کرد و سری تکون داد.
– باشه.
بعد کیفشو برداشت که دخترا دورشو گرفتند و شروع کردند سوال پرسیدن.
با حرص بلند گفتم: آقای معینی گفتند زود برند.
استاد: جلسهی بعد میپرسید، الان آقای معینی گفتند برم پیششون.
آقای معینی رو با تأکید گفت.
دخترا کنار رفتند که به سمت در رفت.
کنارم که رد شد با خنده آروم گفت: آقای معینی زود بیا تو ماشین.
خوشحال از اینکه نقشم جواب داده پشت سرش از کلاس بیرون اومدم.
اول به سمت دفتر رفت که منم به سمت در دانشگاه قدم برداشتم.
ایمان به سمتم اومد که بیمقدمه گفتم: ممنونم… واسه تقلب.
خندید.
– قابلی نداشت.
از ترس اینکه استاد بیاد زود گفتم: شب میبینمت، فعلا خداحافظ.
– منم همینطور، خداحافظ.
به سمت در رفتم.
با صدای گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
وصل کردم و با جدیت گفتم: بله؟
– ما تهرانیم.
خوشحال شدم ولی بروز ندادم.
– به سلامتی، خوش باشید.
پوفی کشید.
– زهرمار این جوری حرف نزن که اصلا بهت نمیاد.
– بنال، چی میخوای بگی؟
اینبار صدای محدثه بلند شد.
– بلند شو بیا اینجا میخوام از دل و رودت دربیارم.
با دلخوری گفتم: لازم نکرده، فکر نکنم دوست داشته باشی که با زیرخواب استادت رفت و آمد کنی.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– بخاطر اون حرفم معذرت میخوام، درکم کن بخاطر مرگ مامان بزرگم عصبی بودم.
با عصبانیت ادامه داد: حالا هم میای یا نه؟ اگه نیای تولدم نمیایم، تازشم برات شولی آوردم.
اخمهام از هم باز شدند و با هیجان گفتم: واقعا؟!
خندون گفت: آره، بیا.
– جون لعنتی دمت گرم، من تا چند دقیقه اونجام بیاعصاب عوضی، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
**********
کمی نزدیک کوچهی خونهی ایمان از ماشین پیاده شدیم که رفت.
به خونشون که رسیدیم دیدم ماهان با یه دختر از ماشین پیاده شدند که استاد به سمتشون رفت.
محدثه: این دختره کیه؟
شونهای بالا انداختم.
– حتما دوست دخترشه.
با حرص گفت: انگار هر چی آدم عملیتر باشه بیشتر پولدار گیرش میاد.
از لحنش خندیدم.
– حسودی میکنی؟
نگاه تندی بهم انداخت.
– چه حرفا!
من و عطیه خندیدیم.
وارد حیاط شدیم.
عطیه نگاهشو چرخوند.
– واو، رسما قصره، خیلی پولدارنا.
همونطور که به سرسبزی اطراف نگاه میکردم گفتم: آره.
در طلایی_سفید بزرگ ساختمون باز بود و دو نگهبان کنارش وایساده بودند.
به در که نزدیک شدیم یکیشون گفت: خوش اومدید.
ممنونی گفتیم و وارد شدیم.
از تزئینات دهنم باز موند.
محدثه با ذوق گفت: چقدر خوشگله!
تم تولد مدل پرنسسی بود.
حسابی هم شلوغ بود و صدای آهنگ تولد همه جا رو پر کرده بود.
بعضی از استادها هم اومده بودند.
نگاهم تو نگاه ایمان که داشت به طرفمون میومد گره خورد.
بهمون که رسید با لبخند گفت: سلام.
– سلام.
عطیه: سلام.
محدثه: سلام.
– واقعا خوشحال شدم که اومدید.
به محدثه نگاه کرد.
– خیلی خوشحالم که با وجود اوضاعتون بازم دعوتمو قبول کردید.
محدثه لبخند کم رنگی زد.
یه دفعه یه دختر تقریبا شش سالهی بانمک که چشمهای آبی رنگی داشت و به سمتمون دوید و با هیجان گفت: داداشی؟
بهمون رسید و نفس زنان رو به من گفت: سلام، خوبی؟
دستشو دراز کرد که از انرژیش خندیدم و بهش دست دادم.
اون دستشو محکم روی دستم زد.
رو به ایمان گفت: داداشی این همونه؟
ایمان با اخم گفت: چی میگه بچه؟
با چشم و ابرو بهم اشارهای کرد که خندون و سوالی به ایمان نگاه کردم.
دست دختره رو از دستم بیرون کشید و با اخم گفت: برو دنبال هم سنات آرام.
آرام چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد رو به محدثه و عطیه گفت: سلام، سلام، من رفتم.
بعد به ایمان نگاه کرد و با بدجنسی گفت: همونه نه؟
ایمان با حرص به سمتش رفت که جیغی کشید و به سمتی دوید.
با خنده گفتم: منظورش چی بود؟
خندید.
- خواهر منو ولش.
خندیدم.
به میز گردی اشاره کرد.
– بشینید، از خودتون پذیرایی کنید.
به پشت سرم نگاه کرد.
– سلام استاد.
چرخیدیم که با استاد پررو و ماهان و اون دختره رو به رو شدم.
ماهان و استاد با ایمان دست دادند و سلام کردند.
محدثه با چشمهای ریز شده به دختره نگاه میکرد.
جلوی چشمهاش بشکنی زدم که خودشو جمع کرد.
ماهان دست به جیب نگاهی به محدثه انداخت.
– چطوری؟ خوبی؟
محدثه چشم غرهای بهش رفت و مچ من و عطیه رو گرفت و به سمت اون میزه کشوند که خندم گرفت.
عطیه با خنده گفت: چی شده محدثه جون؟
محدثه: ببند.
مچمونو ول کرد که روی صندلی نشستیم.
عطیه هنوز نرسیده بشقابی برداشت و داخلش موز و سیب گذاشت.
شیکموی منه دیگه.
به استاد نگاه کردم.
به سمت میزی رفتند که درست تو دیدم بود.
نشستند.
بهم نگاه کرد.
گوشیشو بیرون آورد و انگار یه چیزی تایپ کرد.
چیزی نگذشت که پیامی واسم اومدم.
گوشیمو از کیف آبی رنگم بیرون آوردم و روشنش کردم که دیدم واسم فرستاده” رژلبتو کم رنگتر کن”
با تعجب بهش نگاه کردم و بعد تایپ کردم: کمرنگ تر از این؟!
فرستاد: اصلا پاکش کن، حالا که میبینم خوشم نمیاد رژلب بزنی اونم این رنگی.
گوشیو روی میز کوبیدم و با حرص بهش نگاه کردم که دست به سینه به صندلیش تکیه داد.
عطیه: چی شده؟
– میگه رژلبتو پاک کن.
محدثه با تعجب گفت: وا! مگه چشه؟
– ولش کن این دیوونهست.
صدای گوشیم بلند شد که نفسمو به بیرون فوت کردم و بهش نگاه کردم.
– زود باش مطهره، اصلا خوش ندارم جلوی این پسره ایمان رژلب روی لبت باشه، نبینمم باهاش حرف بزنی.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– آخه به تو چه؟!
عطیه پوزخندی زد.
– انگار شوهرته! خوبه فقط صیغشی.
واسش فرستادم: سرت تو کار خودت باشه، اون دختره کنار داداشت کیه؟ دوست دخترشه؟
بهش نگاه کردم.
پیامو خوند و جدی بهم نگاه کرد.
واسم فرستاد: پشت سرم بیا باهات کار دارم.
بهش نگاه کردم که دیدم بلند شد.
نگاهی به اطرافش انداخت و بعد بهم اشاره کرد.
یکی زدم توی سرم و بلند شدم.
– آخر از دست این سر به بیابون میذارم.
عطیه: ول کن نرو.
کیفمو روی شونم انداختم.
– نرم این دیوونهست میاد دستمو میگیره میبرتم.
محدثه: آره برو، آمارم بگیر که دختره کیه.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و به دنبال فضول زندگیم رفتم.
وارد یه راهرو شد که وارد شدم.
انگار به یه انباری میخورد.
وایساد که بهش رسیدم.
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه دست پشت گردنم انداخت و به سمت خودش کشوندم و لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام گرد شدند.
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و بوسیدم، جوری زبونشو روی لبم میکشید و مک میزد که مطمئن شدم کل سربای روی لبمو تو معدش ریخته.
بالاخره ازم جدا شد و زبونشو روی لبش کشید و به لبم نگاه کرد.
– درست شد.
تنها هاج و واج بهش نگاه میکردم.
– تو رسما دیوونهایا! میگفتی با دستمال پاک میکردم!
انگشت سشتشو روی لبم کشید.
– اینجور بهتره، بیشتر خوش گذشت.
چشم غرهای بهش رفتم که خندید.
#محدثه
عطیه بلند شد.
– برم کادوها رو بدم به ایمان.
سری تکون دادم و بازم به اونها نگاه کردم.
دخترهی عوضی چجوری هم بهش چسبیده.
ماهان یه چیزی بهش گفت که دختره چشمکی زد و یه چیزی گفت.
انگار دود از کلم بلند میشد.
هردوشون بلند شدند که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
به سمت در رفتند که بلند شدم و پشت سرشون رفتم.
از خونه خارج شدند و بین درختها رفتند.
میخوان چه غلطی بکنند؟
یه جا وایسادند که پشت یه درخت قایم شدم.
صداشونو شنیدم.
ماهان: از کجا میخریش؟
دختره یه چیزیو از کیفش بیرون آورد.
– تو چیکار داری عشقم؟ هروقت خواستی بیا خودم بهت میدم.
با گرفتن دوتا سیگار به سمتش تعجب کردم.
ماهان فندکیو بیرون آورد و یکیشو آتیش زد.
پکی ازش کشید و چشمهاشو بست.
– فکر کنم دارم معتاد سیگار میشم سحر.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
دختره خندید و گونهشو بوسید.
– معتاد نشدی فقط دلت هوس کرده، جرم که نیست.
اخم کردم.
مشکوک میزنه دختره، نه؟ وگرنه چرا بهش نمیگه سیگار رو از کجا خریده؟ شایدم میخواد از این طریق خودشو به ماهان بچسبونه.
دستم مشت شد.
ماهان یه پک دیگه کشید.
– برو تو اگه مهرداد پرسید کجام بگو دستشویی.
دختره زیپ کیفشو بست.
– باشه عزیزم.
سریع پشت یه درخت دیگه پنهان شدم.
دختره با اون کفشهای پاشنه بلند کوفتیش ازمون دور شد.
سیگارش یه بویی میداد، یه بوی خاصی، مثل سیگارایی که تا حالا بوشو فهمیده بودم نبود، تازشم خیلی بوش شدید بود، جوری که تا اینجا پخش شده بود.
تیکهای از موهامو دور انگشتم پیچوندم و متفکر به زمین خیره شدم.
سعی کردم به فهمم چه نوع سیگاریه اما چیزی به ذهنم نمیرسید.
بو هر لحظه شدیدتر میشد.
یه دفعه یکی کنار گوشم گفت: منو تعقیب میکنی؟
با ترس هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم که با دیدن ماهان نفسم بند اومد.
بهم نزدیک شد.
– چیه خوشگله؟ کارای من برات مهمه؟
با استرس به عقب قدم برداشتم.
– من… من فقط اومده بودم هوا بخورم.
پکی از سیگارش کشید و بعد سرشو به یه درخت زد.
با برخورد کمرم به یه درخت نفس تو سینم حبس شد.
با یه نگاه خاصی بهم نزدیک شد و دستشو بالای سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
صورتمو جمع کردم.
– بوی گند سیگار گرفتی! این چه مدلشه که میکشی؟
به سمتم گرفت.
– میخوای؟
از دستش گرفتم اما انداختم و زیر پام لهش کردم که ابروهاش بالا پریدند.
– خدا میدونه این دختره چی داره بهت میده که اینقدر بوی گند میده.
جدی بهم نگاه کرد.
– میدونی، من هنوز کاملا راضی نشده بودم که لهش کردی.
از نگاهش آب دهنمو با صدا قورت دادم.
– خب ببخشید، فقط واسه سلامتید…
چونمو گرفت که حرفمو قطع کردم.
چشمهاش خمار شده بودند.
با نگرانی گفتم: این یه سیگار معمولی نیست که میکشی، چشمهاتو نگاه کن.
به صورتم نزدیک شد و سرشو کمی کج کرد.
– مگه چشمهام چطوریند؟
نفس بریده گفتم: میشه بری عقب؟
سرشو زیر گلوم برد که با تموم توانم به عقب هلش دادم که با پاهای سست چند قدم به عقب رفت.
با اخم گفتم: حدتو بدون.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و به درخت کوبیدم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
– خوشم میاد ازت.
چشمهامو باز کردم و عصبی گفتم: برو عقب.
لبخندی زد.
– چموشی.
خواستم حرفی بزنم ولی اون یکی سیگار رو بیرون آورد.
– ببین، من فقط واسهی خودت میگم، اینو نکش.
پشت دستشو روی صورتم کشید که خواستم دستشو پس بزنم ولی مچمو گرفت.
– چند میگیری باهام باشی؟
خونم به جوش اومد و با داد گفتم: فکر…
اما دهنمو گرفت.
– او او، داد نزن عسلم، بد برداشت کردی، منظورم دوست دختر بود نه همخواب.
دستشو با شدت برداشتم و عصبی گفتم: این دوتا چه فرقی میکنند؟
– خیلی فرق داره، همخواب فقط شبا روی تخت کنارمه اما دوست دختر همه جا همراهمه الا روی تخت، پشیمون نمیشی من دوست پسر خوبی واست میشم.
نفس عصبی کشیدم.
– لازم نکرده، برو دوست پسر همون دختره بشو.
لبخندی زد.
– حسودی میکنی؟
پوزخندی زدم.
– چه حرفا!
تو یه حرکت سیگار رو از دستش گرفتم.
خواست بگیرتش که سریع پشت سرم بردم.
– تا نفهمم این کوفتی دقیقا چیه بهت نمیدمش.
با اخم گفت: بده.
ابروهامو بالا انداختم.
– نوچ، نمیدم.
تو بغلش گرفتم و سعی کرد سیگار رو از دستم بیرون بکشه ولی با تموم توانم نگهش داشتم.
– بهت نمیدمش.
یه دفعه به درخت کوبیدم و لبشو محکم روی لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و دستم شل شد که سیگار رو از دستم چنگ زد.
ازم جدا شد که با تعجب بهش نگاه کردم.
سیگار رو توی جیبش گذاشت.
چشمهای خمارشو به لبم دوخت.
به عقب هلش دادم و سریع از دستش فرار کردم اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که به درختی کوبیده شدم و تا بخوام بفهمم لبش روی لبم نشست که کل وجودم به آتیش کشیده شد.
با ولع شروع کرد به بوسیدنم که دستهای سستمو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
دستش که روی بالا تنم نشست دلم هری ریخت.
دستشو گرفتم و سعی کردم بردارم.
لبشو برداشت که با عصبانیت گفتم: کثافت…
اما همین که سرشو تو گودی گردنم فرو کرد نتونستم ادامهی حرفمو بگم.
گردنمو بوسید که کلا شل شدم.
با عصبانیت نفس زنان گفتم: ولم کن عوضی.
دستشو روی دهنم گذاشت و با اون دستش مشغول باز کردن دکمههام شد که تقلامو بیشتر کردم و بغض گلومو فشرد.
زیر دستش نامفهوم داد زدم: ولم کن.
سرشو بالا آورد که با نفرت و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم.
با لحن مست مانند گفت: داد بزن، اینجا کسی صداتو نمیشنوه خوشگلم.
دستشو برداشت.
همین که اومدم داد بزنم لبشو روی لبم گذاشت که اشکهام روونه شدند.
تقلا میکردم اما انگار هیچی نمیفهمید و درست مثل کسایی که مست کردن شده بود.
لبشو که برداشت با تموم توانم سیلیای بهش زدم که سرش به طرفی چرخیده شد و چشمهاشو بست.
با گریه و ترس بهش نگاه کردم.
چشمهاشو باز کرد اما دیگه نگاهش مثل قبول نبود.
سریع عقب کشید.
– من… من معذرت میخوام محدثه من واقعا…
با گریه گفتم: آشغال.
اینو گفتم و با گریه دویدم که بلند گفت: به خدا قسم نفهمیدم محدثه، انگار مغزم از کار افتاده بود.
همونطور که میدویدم دکمههامو بستم.
به در که رسیدم وایسادم و اشکهامو با عصبانیت پاک کردم.
چشمهامو بستم اما با شنیدن صداش با قدمهای تند وارد شد.
– به حرفم گوش بده، لطفا.
با اخمهای درهم به میزمون نزدیک شدم که دوتاییشونو دیدم.
بدون مقدمه نشستم و سیبیو برداشتم.
مطهره نگاه دقیقی بهم انداخت.
– کجا بودی؟
با اخم گفتم: بیرون هوا بخورم.
عطیه چونمو گرفت و سرمو چرخوند.
– چی شده؟
دستشو پس زدم و مشغول پوست کندن شدم.
– هیچی فقط یاد مامان بزرگم افتادم.
مطهره نگران گفت: الان خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم.
زیر چشمی به میز اون طرف نگاه کردم که دیدم با کلافگی نشست و دستشو توی موهاش کشید.
استاد یه چیزی بهش گفت که حرفی زد و لیوانشو پر از شربت کرد.
دخترهی عوضی دستشو کنار صورتش گذاشت اما دستشو برداشت و شربتشو خورد.
با سوختن شدید دستم اوف بلندی گفتم و چاقو و سیبو توی بشقاب پرت کردم.
مطهره با ترس دستم که انگشت اشارم بریده بود رو گرفت.
– دیوونه حواست کجاست؟
عطیه سریع دستمال کاغذیو بیرون آورد و روی زخمم گذاشت که شدید سوخت و بدنم لرزید.
با تموم سوزشی که داشتم به اون طرف نگاه کردم.
اون سیگاره یه چیزی بود… اصلا نمیفهمید و نمیشنید.
باید یه جوری سیگاره رو ازش کش برم بفهمم چیه.
#مـطـهـره
با عجله گفتم: میرم از ایمان چسب زخم بگیرم.
بعد بدون توجه به نگاههای خیرهی محدثه رو ماهان به سمتی دویدم و به دنبال ایمان گشتم.
از بچههای همکلاسیمون سراغشو گرفتم که بالاخره یکی میدونست کجاست.
گفت که طبقهی بالاست و داره لباسشو عوض میکنه چون خواهرش شربت ریخته توش.
خندم گرفت.
عجب خواهری داره!
از پلهها بالا رفتم و به چهار دری که بود نگاه کردم.
حالا کدومشه؟
تند در اولی و دومی باز کردم ولی نبود در سومی که باز کردم از ترس از جا پرید و به طرفم چرخید که با دیدنش با عجله گفتم: آقا…
اما با دیدن بالا تنهی لختش هینی کشیدم و چرخیدم.
– فکر کنم موقع بدی اومدم.
تا خواستم برم از پشت دستگیره رو گرفت و کمی در رو بست که استرسم گرفت.
– چیزی شده؟
– محدثه دستشو بریده چسب زخم میخوام، داری؟
– آره، صبر کن از توی حموم یکی واست بیارم.
آروم باشهای گفتم که رفت.
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم.
اینم معلومه بدنسازی کار میکنه.
همین که بیرون اومد خواستم بچرخم که با خنده گفت: نچرخ، مگه لختم؟
با اخم گفتم: لباس تنت نیست.
خندید و به سمتم اومد که آب دهنمو قورت دادم.
چسبو به طرفم گرفت.
ازش گرفتم و ممنونی گفتم.
خواستم برم که گفت: صبر کن.
سوالی بهش نگاه کردم.
به سمت کمدش رفت.
– بیا یه لباس برام انتخاب کن، نمیدونم چی بپوشم.
در کمد دیواریشو باز کرد که با انواع و اقسام رنگها مواجه شدم.
به سمتش رفتم.
– خواهرت خیلی شره نه؟
با خنده گفت: حتی از یه پسرم شرتره!
همونطور که لباسهاشو نگاه میکردم خندیدم.
به مانتوی بلندم نگاه کرد.
– فکر کنم همرنگ مانتوت خوب باشه.
یه پیرهن دکمهدار آبی برداشت.
– چطوره؟
دستی بهش کشیدم.
– خوبه، فکر کنم بهت بیاد.
چوب لباسیشو توی کمد گذاشت و لباسو پوشید.
– من برم دیگه.
– نه نه صبر کن.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
دکمههاشو بست و جلوی آینه وایساد.
– خوبه؟
به سمتش رفتم.
لباسهامون دقیقا هم رنگ هم بود.
– آره خوبه.
بهم نگاه کرد.
– با تو هم ست شده.
خندیدم.
– آره انگار… من برم محدثهی بدبخت از خونریزی مرد.
خندید.
– برو.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت پلهها رفتم.
از پلهها پایین اومدم.
– اون بالا چه خبر بود؟
با شنیدن صدای استاد سریع به سمتش چرخیدم.
اخم غلیظی روی پیشونیش بود.
چسب زخمو نشونش دادم.
– رفتم اینو بگیرم.
– اون هم این همه وقت؟
پوفی کشیدم.
– باید پیداش کنه!
اینو گفتم و چرخیدم و به سمت میزمون رفتم.
چسبو طرفشون گرفتم که هردوشون پوکر فیس بهش نگاه کردند.
با اخم گفتم: چیه؟
محدقه دستشو بالا برد که دیدم چسب زده.
– خودمون رفتیم تو آشپزخونه یکی گرفتیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و روی صندلی نشستم.
چسبو تو بغلش انداختم.
– باشه واسه خودت.
یه دفعه صدای آهنگ خوابید و قامت ماهان روی سکو نمایان شد که همه به اون طرف نگاه کردیم.
ماهان بلندگو به دست گفت: واقعا از همگی ممنونم که دعوتمو قبول کردید، نوبت کادوهاس.
آرام با ذوق دست زد و روی مبل کوچیک صورتی رنگی که بود نشست، بچهها هم دورشو گرفتند.
با صدای گوشیم بهش نگاه کردم که دیدم استاد فرستاده: ست کردنتون مبارک!
با حرص بهش نگاه کردم که با اخمهای درهم دست به سینه به صندلی تکیه داد و نگاهشو ازم گرفت.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
***********
کمی دورتر از سرکوچه وایساده بود که به سمتش رفتیم.
در رو باز کردیم که با دیدن اینکه ماهان از ماشین جلویی پیاده شد ابروهام بالا پریدند.
رو به محدثه و عطیه گفت: من میبرمتون.
محدثه با اخم گفت: لازم نکرده.
استاد: با ماهان برید بهتره، شما و سحر تو یه مسیرید.
عطیه: اگه اینطوریه پس با آقا ماهان بریم محدثه.
شیطون گفتم: برو دیگه، ناز نکن.
پوفی کشید و با اخمهای درهم به سمت ماشینش رفت.
در عقب رو باز کردند و نشستند.
ماهان دستشو بالا برد.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
سوار شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد.
توی ماشین نشستم و در رو بستم که قبل از ماهان به راه افتاد.
دستمو روی شکمم گذاشتم و با لذت گفتم: عجب کباب خوشمزهای بود لعنتی.
نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم و جدیت رانندگی میکنه.
کمی تکونش دادم.
– هستی؟
فقط دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
پوفی کشیدم.
– چی شده؟
چیزی نگفت و به جاش ضبطو روشن کرد.
بهش نگاه کردم.
– نمیخوای چیزی بگی؟
حرفی نزد و به جاش دکمهی بالایی پیرهن لیموییشو باز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم و دیگه سکوت کردم.
تو همین لحظه آهنگ یه کم یه کم از ساسی و سحر پخش شد که لبخند محوی روی لبم نشست.
با کمی مکث به سمتش چرخیدم و کنار سرمو به صندلی تکیه دادم و بهش خیره شدم.
نیم رخشم جذابه، حتی اخمهاش.
چقدر دلم میخواد دستمو توی موهاش بکشم، گونهشو ببوسم.
به این جای به شدت مورد علاقم که توی آهنگ رسید زیر لب باهاش خوندم که بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
– دوسم داره… چه خوبه دنیا کنارت… چه خوبه هستم تو قلبت… چه خوبه امشب بوی عطرت…
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرشو با لذت بو کشیدم.
– بغلم کن… تا عاقلشم یه ذره… عاشق تو… الان دیوونهی شهره.
حتی یه نیم نگاهم بهم ننداخت.
اگه بگم دلتنگ نگاه کردن و حرف زدنش نشدم دروغ گفتم… امشب دیوونه شده بودم؟ نه؟
دستمو تکون دادم تا به سمت گونش ببرم ولی مکث کردم اما بالاخره دستمو به سمت صورتش بردم و خواستم روی ته ریشش بکشم که دستمو گرفت و همین پس زدنش بغضو مثل تودهی سرطانی توی گلوم انداخت.
با چشمهای پر از اشک سرمو پایین انداختم و دستمو آروم از توی دستش بیرون کشیدم و درست سرجام نشستم.
یه دفعه با صدای گوش خراشی جوری که ماشینهای پشت سرمون پی در پی بوق زدند کنار خیابون ترمز گرفت و تا بخوام بفهمم دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت که اول شکه شدم اما با حریصانه بوسیدنش چشمهامو با بغض بستم که یه قطره اشک از دریای چشمهام روی گونم سر خورد.
تموم تنم از بوسیدنش گر گرفت.
نفس کم آورد و عقب کشید.
نفس زنان نزدیک صورتم گفت: تو مال منی.
نفسم بند اومد.
بوسهی عمیقی به لبم زد و باز عقب کشید.
– فقط مال منی، فهمیدی؟
با بغضی که از خوشحالی بود سرمو بالا و پایین کردم که به ثانیه نکشیده تو گرمای آغوشش فرو رفتم و با آرامش و لذت چشمهامو بستم و دست هامو روی کمرش گذاشتم.
روی سرمو بوسید و نفس زنان گفت: فقط مالی منی دانشجوی سرکش من، یکی چشم بهت داشته باشه چشمهاشو از کاسه درمیارم، بخوای سمت کسی دیگه بری جفت پاهاتو قلم میکنم.
از حرفهاش شکه شدم اما چنان آرامشیو بهم داد که فقط سکوت کردم.
***********
کارامو تحویل خانم عسکری دادم و بعد به سمت اتاق رئیس جانم رفتم.
با دیدن اینکه لادن به داخل رفت لبخندم جمع شد و اخم جاشو گرفت.
به در که رسیدم گوشمو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگند.
– هنوزم تحریک نمیشی؟
– چرا میپرسی؟
– میخوام بدونم، ببین مهرداد، من تصمیم گرفتم که کمکت کنم تا درمان بشی.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
– لازم نیست.
لادن با تحکم گفت: هست، من هنوزم دوست دارم، نمیتونم ببینم زجر میکشی.
زیرلب با عصبانیت گفت: غلط کردی دخترهی عوضی.
– چیکار میکنی؟
با صدای خانم عسکری مثل مجرما از جا پریدم و با استرس بهش نگاه کردم.
– چیزه… هیچی.
با اخم گفت: بیا برو سرکارت.
چشم غرهای بهش رفتم و از کنارش رد شدم.
در زد که با بفرمائید داخل استاد در رو باز کرد که با اخم و دست به سینه به داخل نگاه کردم.
لادن نزدیک استاد وایساده بود.
عسکری در رو بست.
دست به سینه به ستون تکیه دادم.
چند دقیقه بعد عسکری و لادن بیرون اومدند.
جدی به لادن نگاه کردم که با ابروهای بالا رفته گفت: حرفی داری؟
تکیهمو از ستون گرفتم.
– نه.
بعد از کنارش رد شدم و در زدم.
لادن: رئیس میخوان استراحت کنند عزیزم.
بهش نگاه کردم.
– کارم مهمه… عزیزم.
صداش بلند شد.
– میخوام…
حرفشو قطع کردم.
– جناب رئیس باهاتون کار دارم.
با کمی مکث گفت: بفرمائید داخل.
زیر نگاه لادن در رو باز کردم و وارد شدم.
تا وقتی در رو ببندم بهش نگاه کردم و در رو بستم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
پارت ۱۳ کو پس ؟؟