به استاد نگاه میکردم اما ذهنم تو یه خلاء فرو رفته بود.
نمیدونستم با این اوضاعم چیکار کنم.
حس میکردم زندگی واسه من تا همینجا بوده و دیگه قراره بمیرم.
حتی ایمانم یه زن دستخورده رو نمیخواد حالا هر چه قدر دوستم داشته باشه.
– خانم موسوی؟
با تکون خوردنم توسط محدثه و صدای بلند استاد هل کرده گفتم: چی؟ بله؟ با منید؟
با اخم گفت: چرا حواستون توی کلاس نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
– میتونم برم بیرون؟
محدثه آروم گفت: چرا؟ خوبی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
استاد موشکافانه بهم نگاه کرد اما درآخر گفت: میتونید برید.
کوله و کتابمو برداشتم اما تا خواستم برم عطیه گفت: منم بیام؟
– لازم نکرده.
به سمت در رفتم.
دستگیره رو گرفتم و تا قبل از اینکه بیرون بیام به ایمان نگاه کردم که نگران بهم چشم دوخته بود.
با غم نگاهمو ازش گرفتم و از کلاس بیرون زدم.
کولمو از روی دوشم پایین آوردم و همینطور که دستهشو گرفته بودم به سمت در رفتم.
چرا فکر میکنم دنیا بیرنگ و کسل کننده شده؟
از سالن بیرون اومدم و به سمت آبخوری رفتم.
کمی آب خوردم و مشتمو پر از آب کردم و به صورتم زدم.
صورتمو با آستینم خشک کردم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
با تردیدی که داشتم به مامان زنگ زدم.
با ششمین بوق جواب دادم.
– الو؟
– سلام مامان.
– سلام دخترم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
– من نمیخوام ازدواج کنم خواستگاریو کنسل کن.
صدای سیلی به صورتش بلند شد و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ چیشده؟ آقا جونت آبرو داره دختر!
چشمهامو باز کردم و با غم گفتم: مامان لطفا…
یه دفعه یکی شونمو گرفت و به عقب چرخوندم که با ایمان و اخمهای در همش رو به رو شدم.
– قطع کن باهم حرف میزنیم.
نفسمو به بیرون فوت کرد.
– بعدا دوباره بهت زنگ میزنم، فعلا.
بدون اینکه بذارم جواب بده قطع کردم.
دست به جیب گفت: دیشب که مامانم زنگ زد مامانت گفت قبول کردی… الان چی شده؟
با کمی مکث گفتم: بیخیال، من نه میخوام با مهرداد ازدواج کنم نه تو و نه هیج احد دیگه.
بغضم گرفت.
– فقط بذار تو تنهایی خودم بمیرم.
از کنارش رد شدم اما سریع بازومو گرفت و نگران گفت: چی شده مطهره؟
به رو به روم نگاه کردم.
– فکر میکردم مثل خواهرتم.
– هیچوقت نبودی.
بهش نگاه کردم.
– مطهره، با من باش تا هر چی میخوای به پات بریزم، مهرداد به درد تو نمیخوره.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– درسته به درد من نمیخوره اما منم به درد تو نمیخورم.
بغض کردم.
– لیاقت تو یه دختر پاک و خوبه، نه یکی مثل من.
سردرگم گفت: چی میگی واسه خودت؟ من بخاطر پاکیت عاشقت شدم.
تلخ خندیدم.
– من اگه پاک بودم که نمیرفتم صیغهی یکی که تازه باهاش آشنا شده بودم بشم.
قطرهای اشک روی گونم چکید که نگاهش پر از اشک شد.
مچمو گرفت و به سمتیکشوندم که با بغض گفتم: ولم کن بذار برم بمیرم ایمان.
مچمو محکمتر گرفت و چیزی نگفت.
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
پشت یه دیوار وایساد و به سمتم چرخید.
– چی شده؟ مهرداد کاری کرده؟ اصلا دیشب بعد از مهمونی چی شد؟
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم: دست از سرم بردار ایمان، من نمیتونم زنت بشم.
با مچش سرمو بالا آورد.
– فکر میکنی نمیفهمم یه چیزی شده؟ چهرهت مثل همیشه نیست، دیگه اون شیطونی توی چشمهات نیست.
بغضم شکست که سریع سرمو پایین انداختم و لبهامو روی هم فشار دادم.
– نباید به مهرداد اعتماد میکردم.
بازوهامو گرفت و یه بار تکونم داد.
با ترس و نگرانی گفت: د درست حرف بزن، چی شده؟
دستهاشو پس زدم و اشکهامو پاک کردم.
– دیگه سراغ منو نگیر، من به دردت نمیخورم.
اینو گفتم و با بغض دویدم که داد زد: مطهره؟
کولمو روی دوشم انداختم و با بغضی که هر لحظه نزدیک بود بشکنه به سمت در خروجی دویدم.
لعنت بهت مهرداد که زندگیمو نابود کردی.
از دانشگاه بیرون اومدم و تو پیادهرو با سرعت عادی قدم برداشتم.
سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
یادآوری دیشب چهار ستون بدنمو میلرزونه.
وقتی میخواست کار رو تموم کنه بازم با گریه کلی التماسش کردم اما اون تنها با خشونت کارشو ادامه داد و توی گوشم فقط یه چیز رو گفت و اونم اینه که ” تو باید مال من بشی “.
با صدای بوق ماشینی به خیال اینکه مزاحمه اخمی روی پیشونیم نشوندم و قدمهامو تندتر کردم.
چندبار دیگه هم بوق زد که بهش محل ندادم.
– مطهره؟
با صدای ایمان وایسادم.
از ماشین پیاده شد.
– سوار شو باهم حرف بزنیم.
با صدای گرفتهای گفتم: من حرفی ندارم.
– اما من دارم.
با التماس گفت: خواهش میکنم سوار شو.
نگاهی به اطراف انداختم و بعد با تردید به سمتش رفتم.
باهم توی ماشین نشستیم و بعد به راه افتاد.
سرمو پایین انداختم و ناخونهامو به بازی گرفتم.
– میریم یه جای خلوت صحبت میکنیم.
از ترس لرزیدم.
سریع سرمو بالا آوردم و گفتم: نه نه خلوت نه.
اخم کم رنگی کرد.
– چرا نه؟ بهتره که!
– نه من نمیخوام، نرو جای خلوت.
نگاه دقیقی بهم انداخت.
– چرا؟
درحالی که ضربان قلبم تند شده بود گفتم: تو جاهای خلوت اتفاقای خوبی نمیوفته، میترسم ازش.
ابروهاش بالا پریدند.
– بهم اعتماد نداری؟!
کمی خیره نگاهش کردم و درآخر رک و با دلی پر گفتم: دیگه به هیچ کسی اعتماد ندارم.
– تو یه چیزیت شده، اما میفهمم.
نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم…
رو به روی دریاچه وایسادیم.
چشمهامو بستم تا نسیمو بهتر حس کنم.
– میشنوم.
چشمهامو آروم باز کردم.
– واقعا انتظار داری بهت بگم؟ اونم بعد از اتفاق دیشب؟
– اگه دیشب به مهرداد تیکه انداختم میخواستم بفهمه که…
سکوت کرد که با اخم گفتم: ادامهش، میخواستی که چیو بفهمه؟ هان؟
چنگی به موهاش زد.
– فقط میخواستم بفهمه منم دوست دارم.
با تاسف سری تکون دادم و نگاهمو به سمت دریاچه سوق دادم.
– هردوتون خیلی احمقید! اما مهرداد احمقتر و البته نامرد.
– به من نگاه کن.
بهش نگاه کردم.
– میگی چی شده یا اینکه برم جلوی خونهی مهرداد داد و هوار راه بندازم؟
ناباور گفتم: تو دیوونهای!
با اخم گفت: آره دیوونم و بخاطر تو هر کاری میکنم.
به میلهها تکیه دادم و همینطور که به رو به روم نگاه میکردم با غم گفتم: اگه بفهمی چه بلایی سرم اومده دیگه حتی نگاهمم نمیکنی، یه پسر یه دختر دست خورده رو نمیخواد.
رو به روم وایساد.
– داری منو میترسونی مطهره، چی شده؟
لبخند تلخی زدم.
– میدونی، دنیا خیلی مزخرفه.
بهم نزدیکتر شد و دستشو پشت سرم به نرده گذاشت که درست وایسادم و با استرس گفتم: برو عقب.
به چشمهام زل زد.
– تا نگی نمیرم، میدونم اون مهرداد عوضی یه کاری کرده، پس اگه نگی میرم آبروشو میبرم.
نالیدم: ایمان، لطفا.
نزدیکتر شد.
– بگو.
مانتومو توی مشتم گرفتم.
– عزیز من بگو، بخدا پشتتم، هر چی باشه پشتتم، نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره.
با ترس گفتم: بگم میری یه بلایی سر مهرداد میاری.
چشمهاشو بست و با تحکم گفت: بگو.
– ایمان…
چشمهاشو باز کرد و اینبار با تن صدای بالاتری کرد: میگم بگو.
سرمو پایین انداختم.
– این چیزی نیست که بشه گفتش.
– ببین، اصلا اصلا برام مهم نیست که شبا رو کنار اون مهرداد عوضی سر میکردی تا درمان بشه، اگه بخاطر اینه…
– نه نیست.
سرمو بالا آوردم و به چشمهاش خیره شدم.
– کاش این بود، تو یه پسری و بایدم با یه دختر ازدواج کنی نه با کسی که دیگه دخترونگیای نداره.
ماتش برد و زمزمه کرد: چی داری میگی؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– تو لیاقتت یه دستخورده نیست.
با همون حالت گفت: درست حرف بزن ببینم.
بغض کردم.
– دیشب بعد از مهمونی رفتم پیش مهرداد، فکر کردم میخواد باهام حرف بزنه اما منو برد خونه و گفت میخوام کاری بکنم که دیگه ایمان به مال من چشم نداشته باشه.
ترس نگاهشو پر کرد.
قفسهی سینهش تند تند بالا و پایین میشد.
با صدای تحلیل رفتهای گفت: داره فکرای بدی به سرم میزنه.
سرمو پایین انداختم و با بغض آروم لب زدم: من دیگه دختر نیستم ایمان.
چند ثانیه گذشت اما نه حرفی زد و نه حرکتی کرد.
سرمو بالا آوردم که دیدم بهت زده فقط بهم نگاه میکنه.
تلخ خندیدم.
– اگه نظرت عوض شده من باهاش مشکلی ندارم.
کم کم نگاهش رنگ خشم گرفت و غرید: دیشب اینکار رو کرده؟
آب دهنمو با استرس قورت دادم و سرمو بالا و پایین کردم.
– این دفعه دیگه میکشمش مطهره، خونشو میریزم.
قلبم وایساد.
با قدمهای تند ازم دور شد که با ترس دویدم و سریع جلوش پریدم.
– زده به سرت؟! چیکار میخوای بکنی؟
با فکی قفل شده گفت: فقط بشین و ببین.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم.
با التماس گفتم: نه، توروخدا کار به کارش نداشته باش.
یه دفعه داد زد: بازم داری ازش طرفداری میکنی؟
با تته پته گفتم: نه من فقط..
بازومو گرفت و به سمت خودش کشیدم که از ترس هینی کشیدم.
تو صورتم لب زد: فکر کرده اینطوری میتونه تو رو ازم بگیره؟ اما کور خونده؛ چند روز دیگه یهو میبینه که همه جا پخش شده مدلینگ مهرداد رادمنش دست به کار شرم آوری زده.
نفسم بند اومد.
این دفعه یقهشو گرفتم و با ترس گفتم: نه نه ایمان، نکن اینکار رو، بخاطر من، لطفا.
رگ شقیقه و گردنش متورم شده بود.
مچهامو گرفت.
– باید تقاص پس بده.
از ترس بغض کردم.
هر چی باشه نمیخواستم آبروی مهرداد بره.
هر چیباشه هنوزم این دل صابمردم دوسش داره و فقط به خاطر فرمان عقلمه که ازش دوری میکنم.
– ایمان، جون من بهش کاری نداشته باش، اینجور بدتر میشه، شاید آبروی منم بره.
چشمهاشو بستو دندونهاشو روی هم فشار داد.
– لطفا.
با همون چشمهای بسته گفت: فردا میام خواستگاریت، جواب مثبت میدی که برای همیشه شرش از زندگیت کم بشه.
دلم هری ریخت.
چشمهاشو باز کرد.
– یه کم فکر کن، دیگه میتونی بهش اعتماد کنی؟ به کسی که قولشو شکسته؟
دستم از یقهش شل شد.
– فکر کن ببین میتونی به عنوان مرد زندگی انتخابش کنی؟
دو طرف صورتمو گرفت و تلخ گفت: میدونم دوسش داری اما بهتره به عقلت گوش بدی، با عقلت قدم بردار، بهت قول میدم پشیمون نمیشی، باهام ازدواج کن، میدونم اولش سخته و به فکر مهردادی اما کم کم بیاراده یه سمت شوهرت کشیده میشی… بذار مهرداد بخاطر کارش تقاص پس بده، بذار این از خودراضی بودنش بشکنه، اون فکر میکنه حالا که پولداره میتونه همه چیو تصاحب کنه، خدامیدونه تا حالا با چند نفر خوابیده تا درمانش کنند ولی نشده و اومده سراغ تو، تو پاکی و لیاقتت یه نفر پاکه، نمیگم من خیلی پاکم اما حداقل تا حالا با هیچ دختری نخوابیدم.
چشمهامو بستم.
حرفهاش درد داشتند اما درست بودند.
اگه باهاش ازدواج کنم مهرداد چی میشه؟
پوزخند تلخ محوی زدم.
حتما میره دنبال یکی دیگه.
اصلا من چرا دارم بهش اهمیت میدم؟ مگه اون دیشب یه التماسهام اهمیت داد؟
چشمهامو باز کردم.
– تا فردا فکر کن، توی خواستگاری وقتی میریم توی اتاق جوابتو بهم بگو.
*************
از عصر تا حالا جام توی بالکنه.
مهرداد سه بار بهم زنگ زده اما جوابشو ندادم.
اونقدر فکر کردم که انگار مغزم میخواد بترکه.
سخت بین حرف قلب و عقلم گیرم.
از طرفی فکر میکنم با این ازدواج تلافیشو سرش درمیارم و از طرفی نمیتونم ازش دل بکنم.
اما شاید ایمان درست میگه… بعضی وقتها گوش دادن به عقل بهترین کاره، درسته درد داره اما کار درسته.
با لرزش گوشیم دستمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
بازم مهرداد!
این دفعه جواب دادم و به سردی گفتم: بله؟
با کمی مکث گفت: سه بار بهت زدم چرا جواب ندادی؟ کجایی؟
– خونهی آقاجون.
– دلم واسه صدات تنگ شده بود.
بغضم گرفت.
– میخوام ببینمت.
سعی کردم صدام نلرزه.
– نمیتونم.
– چرا؟
خواستم بگم اما نتونستم بیرحم باشم.
– آقاجونم به کمک نیاز داره.
نفس عمیقی کشید.
– باشه… حالا حال بداخلاق من چطوره؟
اشکی روی گونم چکید.
خودت کاری کردی که از چشمم بیوفتی.
– خوبم.
– تو خونه نیستی دارم دیوونه میشم، حوصلمم داره سر میره.
فقط سکوت کردم.
خندید.
– چیه؟ زورت میاد حرف بزنی؟ زنگ نزدم فقط سکوت بشنوما.
چشمهامو بستم.
– حرفی داری بگو وگرنه قطع کن.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– تا مامان و بابات اینجان میام خواستگاریت.
– گفتم بهم مهلت بده.
– خب دارم میدم دیگه.
یه دفعه صدای مامان بلند شد.
-مطهره؟ مامان؟ بیا پایین.
– من باید برم، خداحافظ.
حتی نذاشتم خداحافظی کنه و قطع کردم.
با استرس بلند شدم و توی اتاق اومدم.
بعد از اینکه از مرتب بودنم اطمینان پیدا کردم از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
با دیدن خانوادهی ایمان ضربان قلبم شدت پیدا کرد.
تیپ رسمی هم حسابی به ایمان میاد.
با لبخند نگاهم کرد.
نفس پر استرسی کشیدم و درمقابل نگاه همه سینی چایی رو از یکی از خدمتکارها گرفتم و به سمتشون رفتم.
با مامان و باباش و مامان بزرگش سلام کردم و چای رو بهشون تعارف کردم.
سعی میکردم لرزش خفیف دستمو پنهون کنم.
به ایمان تعارف کردم.
همونطور که بهم نگاه میکرد چای رو برداشت و گفت: مانتوی صورتی بهت میاد.
در جوابش فقط لبخند کم رنگی زدم.
کلا که تعارف کردم روی یکی از مبلهای سلطنتی تک نفره نشستم.
تو جمع بودم اما فکرم پیش مهرداد بود.
مهرداد لعنتی… مهرداد دیوونه.
همش به فکرم خطور میکنه ازدواج کنم یه کم ادب بشه بعد بازم بهش روی خوب نشون بدم اما باز فکر میکنم اگه اینکار رو بکنم ایمان بدبخت چه گناهی داره که قربانی بشه.
زمان توی استرس گذشت تا اینکه نوبت به حرف زدن من و ایمان رسید.
در اتاقو باز کردم و وارد شدیم.
در رو بست.
– فکراتو کردی؟
روی تخت نشستم و به زمین چشم دوختم.
– سردرگمم.
پایین تخت رو به روم زانو زد.
– مطمئن باش پشیمون نمیشی، بهت قول میدم خوشبخت میشی، ببین، چند مدت باهام زندگی کن، دیدی خوب نیستم و پشیمونت کردم حرفی ندارم، میتونی طلاق بگیری.
لبخند کم رنگی زدم.
– تو خیلی خوبی ایمان.
لبخندی زد.
– کاش مهردادم مثل تو بود.
لبخندش کم رنگتر شد.
– همه اون پایین منتظر جوابمونند.
خندید.
– نمیدونی مامانم با چه ذوقی آماده میشد.
کوتاه خندیدم.
– خودت چی؟
لبخندی زد.
– از ضربان قلبم نزدیک بود سکته رو بزنم.
خندیدم که اونم خندید.
– جدی میگم.
به بازوم زد.
– حالا هم کلاسیه دیوونهی من، زن یکی دیوونهتر از خودت میشی؟
از لحنش خندیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
یقهشو گرفت و تکون داد.
– بگو دیگه، از ضربان قلبم دارم خفه میشم.
– میدونی که شاید فکرم پیش مهرداد بره؟
– میدونم.
– با این وجود بازم میخوای یه زن اینطوری داشته باشی؟
لبخندی زد.
– تو خودت مهمی نه افکارت.
این رسما دیوونهست!
چجوری داره از آرزوهاش میگذره!
– بگو.
چشمهامو بستم.
گاهی وقتها حتی واسه خودتم باید بیرحم بشی.
– قبوله.
به ثانیه نکشیده تو آغوشش فرو رفتم.
– قسم میخورم نذارم آب توی دلت تکون بخوره.
محکمتر بغلم کرد اما دستهای من بیاحساس فقط کنارم افتاده بودند.
دو شب پیش بهت گفتم اینکار رو بکنی دیگه این مطهره رو نمیبینی.
واسه محمد از قلبم پیروی کردم که آخر ضربه خوردم.
واسه تو هم از قلبم پیروی کردم و این شد اما دیگه وقتشه از عقلم پیروی کنم تا دیگه ضربه نخورم چون واقعا تحملشو ندارم.
انگار نمیخواست ولم کنه.
– دیگه اینقدر پررو نشو، بکش عقب.
خندید و ولم کرد.
– بازم میپرسم، مطمئنی ایمان؟
با لبخند گفت: تا حالا توی زندگیم اینقدر مطمئن نبودم.
نفس عمیقی کشیدم.
– مهرداد نفهمه.
– خودمم به همین فکر میکردم، من نمیخوام عروسیمون خراب بشه… صیغهتون کی تموم میشه؟
به زمین چشم دوختم و سعی کردم به یاد بیارم.
با یادآوری اینکه فقط سه روز تا پایان صیغهمون مونده غم وجودمو پر کرد.
– فقط سه روز دیگه.
**********
#محدثه
کتشو تنش کردم.
– خوشحالم که دارم از این آشغالدونی بیرون میام.
– منم خوشحالم ولی میترسم، کاش میشد همینجا بمونی.
با ابروهای بالا رفته به طرفم چرخید.
– اونوقت چرا؟
– اینجا جات امنتره، احمق بازیت کار دستت نمیده.
اخمهاش درهم رفت.
– حالا تو هی بکوب توی سرم، باشه؟
آروم به گونش زدم.
– باشه.
خندون چپ چپ بهم نگاه کرد.
نمیدونستم چجوری بهش بگم که مطهره داره عروس میشه.
هنوز درکش نمیکنم، نمیفهممش.
زده به سرش؟ سحر و جادوش کردند؟
چی شده که مثل احمقا داره زن کسی میشه که حتی دوستشم نداره؟ فکر میکنه گریههای شبانهشو نمیشنوم؟ مثل سگ عاشق اون مهرداده.
با دستی که جلوی صورتم تکون خورد به خودم اومدم.
– چیه سه ساعت به من زل زدی؟
پوفی کشیدم و کیفمو برداشتم.
– هیچی.
بازومو گرفت و دقیق بهم نگاه کرد.
– کلافهای! چی شده؟
– بریم بیرون بهت میگم.
با همون نگاهش باشهای گفت…
در ماشینشو باز کرد.
– عجیبه داداشت اینجا نیست.
– گفت جلسهی مهم داره؛ میگفت عطیه که تنها دانشگاه اومده بوده حتی واینساده بتونه باهاش حرف بزنه! گفت ازت بپرسم چرا مطهره امروز شرکت و دانشگاه نیومده.
با کمی مکث گفتم: بشینیم میگم.
پوفی کشید.
سوار ماشین شدیم.
روشنش کرد و به راه افتاد.
در داشبوردشو باز کرد و یکی از ادکلنهاشو برداشت.
– دلم برات تنگ شده بود جیگرم.
اینو گفت و توی خودش خالی کرد که سرفهای کردم و با حرص گفتم: بسه!
یه کم دیگه زد که از دستش چنگ زدم و توی داشبورد انداختم.
با خنده گفت: ببین چه بوی خوبی میدم!
با حرص گفتم: بوی خوبت بخوره وسط فرق سرت، به من چه؟
کمی به سمتم خم شد.
– تو دوست داری توی رابطه بوی تن خودم باشه یا عطر؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و عصبی گفت: ببند دهنتو تا فکتو نیاوردم پایین ماهان.
خندید و دستشو روی رونم کوبید که دستشو پس زدم.
– دستت به من بخوره میشکنمش.
ابروهاشو بالا انداخت و با خنده گفت: او! چه خشن!
دستشو دور گردنم انداخت که پوفی کشیدم.
با موهام بازی کرد.
– حالا عشقم حرفتو بگو.
با ابروهای بالا رفته گفتم: عشقم؟
شیطون گفت: آره دیگه.
با انزجار گفتم: خوشم نمیاد، دیگه نگیا.
اوق زدم.
– عشقم!
خندید.
– واقعا عجیبی محدثه!
موهامو پشت گوشم برد.
– حالا بگو ببینم، چی شده؟
با استرس گفتم: میگم ولی به داداشت نگو، بد قاطی میکنه.
اخم ریزی کرد.
– چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و از اون جایی که مقدمه چینیم افتضاحه گفتم: مطهره داره عروس میشه.
یه دفعه وسط خیابون زد رو ترمز که صدای بوق ماشینها و فحشهای رانندهها بلند شد.
با چشمهای گرد شده گفت: یعنی چی که داره عروس میشه؟!
– اول تا نیومدند بزننمون ماشینو ببر کنار.
با همون حالت به کنار خیابون رفت و به فحشهاییم که میخورد توجهی نکرد.
– مهرداد کی رفته خواستگاریش؟!
با غم پوزخندی زدم.
– کجای کاری آقا؟ مطهره داره با ایمان ازدواج میکنه.
بهت زده بهم نگاه کرد و زمزمه کرد: چی؟
نفس عمیقی کشیدم.
یه دفعه داد زد: زده به سرش؟
از ترس به بالا پریدم و دستمو روی قلبم کشیدم.
– چیه چرا یه دفعهای هوار میکشی یابو؟
با اخمهای درهم گوشیشو از جیبش بیرون آورد که ترسیده گفتم: چه غلطی میکنی؟
– به داداشم زنگ میزنم.
محکم زدم تو سرش و گوشیو از دستش گرفتم.
– تو غلط میکنی!
دستشو به سرش گرفت.
– گوشیمو بده.
با اخم گفتم: نمیدم، تو دیوونهای؟ میخوای داداشت قاتل بشه؟ هان؟
عصبی گفت: پس بشینم تا عروس بشه بعد بفهمه؟ اصلا گه خورده که میخواد…
پشت دستمو به لبش کوبیدم که صورتش جمع شد.
– درست صحبت کن، معلوم نیست اون خان داداش جناب عالی چی به سر دوست بیچارهی من آورده که حاضر شده از دلش بگذره!
دستی به ته ریشش کشید و زمزمه کرد: اون مطهره زده به سرش! داداش من دق میکنه.
بهم نگاه کرد.
– کجاست که برم ببینمش؟
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم الان باید با مادر شوهرش باشه واسه حلقه خریدن.
#ایــمــان
نگاه تندی بهم انداخت.
– دیگه نگی مادر شوهرا.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– چشمهات توی حلقت!
بالاخره یه کت مورد پسندم واقع شد که به دست علی دادم.
نیما همونطور که سیبیو گاز میزد وارد مغازه شد.
– به! آق داماد! میبینم تو هم اینجایی! چطوری؟
با سر خوشی گفتم: عالی.
– حالا چی انتخاب کردی؟
به کت و شلوار توی دست علی اشاره کردم که به سمتش رفت.
سیبو توی سطل آشغال پرت کرد و کت رو ازش گرفت.
بهش نگاه کرد.
– نه خوبه! لاکچریه، کلا دختر کش میشی، حالا این عروس خوشبخت کی هست؟
بهم نگاه کرد.
دست به جیب گفتم: آشناست، میشناسیش.
ابروهاش بالا پریدند و کت به دست به سمتم اومد.
– نه بابا! کی هست؟
خندید.
– مامانت که زن صیغهای مهرداد رو واست لقمه گرفته بود!
اخمهام در هم رفت.
– بگو دیگه.
خواستم حرفی بزنم اما گوشی توی دستش به صدا دراومد.
پوفی کشید.
– بر خر مگس معرکه لعنت!
اینو گفت و جواب داد.
– چیه؟
اخمی کرد.
– یعنی چی که پاک شده؟
نفس عصبی کشید.
– خیلوخب دارم میام.
سوالی بهش نگاه کردم.
قطع کرد و به بازوم زد.
– من برم، بعدا ازت اطلاعات میکشم.
کتو به دستم داد و حتی خداحافظی هم نکرد و رفت.
به کت مشکی مات توی دستم نگاه کردم.
لبخندی روی لبم نشست.
از اولشم مال من بودی.
مهم نیست که فکرت پیش کیه مهم اینه که کم کم با کارام عاشق خودم میکنمت.
#مطـهره
بیحوصله از پشت در موندن و زنگ زدن کلید توی قفل انداختم و در رو باز کردم.
همین که وارد شدم با دیدن مهرداد سرجام خشکم زد.
با استرس به عطیه نگاه کردم که با حرکت لب گفت: نمیدونه.
نفس آسودهای کشیدم.
با اخم ریزی از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.
– معلوم هست کجایی؟
کفشهامو بیرون آوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونهی آقاجونم.
به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
وارد اتاق شدم و شالمو از سرم کندم.
– مطهره؟
در کمد رو باز کردم.
– بله.
نفسشو به بیرون فوت کرد و بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
– چته تو؟ جواب پیامهامو که نمیدی، به زورم جواب تلفنهامو میدی، وقتی میگم میخوام ببینمتم که میگی نمیتونم.
پوفی کشیدم و باز چرخیدم.
– از خونه برو بیرون، فعلا نمیخوام ببینمت.
یه دفعه از پشت تو بغلش انداختم که نفس تو سینم حبس شد.
– چرا داری باهام اینکار رو میکنی؟
آروم گفتم: ولم کن.
صدای قورت دادن آب دهنشو کنار گوشم شنیدم.
بیشتر به خودش چسبوندم و لب زد: لعنتی چرا نمیفهمی میخوامت؟ اگه برام مهم نبودی دست به اون کار میزدم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– دیگه واسه این حرفها دیر شده مهرداد، همون شب بهت گفتم اگه اینکار رو بکنی دیگه این مطهره رو نمیبینی.
صدای ضربان قلبشو میشنیدم.
– اون یه احمق بازیای بود که انجام دادم اما مهم اینه که گفتم میام میگیرمت.
لبخند تلخی زدم.
کجای کاره که جمعه عروسیمه؟
خود ایمان از همه خواست زودتر برگزارش کنیم… معلومه میترسه مهرداد یه کاری بکنه.
آروم گفتم: برو از اینجا، چهارشنبه صیغهمون تمومه.
ولم کرد و به طرف خودش چرخوندم.
– چیه؟ فکر کردی حالا که تموم میشه میتونی بری؟
چونمو توی دستش گرفت و تو صورتم خم شد.
– نه خانم، من از توی زندگیت بیرون نمیرم.
خواست لبمو ببوسه که سریع عقب کشیدم.
اخمهاش درهم رفت و یه دفعه موهای پشت سرمو تو مشتش گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت که وجودم زیر و رو شد.
اگه بگم دلتنگ اون لبای داغش نبودم دروغ گفتم اما چیکار میشه کرد که دیگه مال من نیستند.
فکمو گرفت و عمیق و محکم بوسیدم.
دستهامو روی قفسهی سینهش که تند بالا و پایین میشد گذاشتم تا به عقب هلش بدم اما موهامو ول کرد و مچهامو با یه دستش گرفت.
چشمهامو بستم تا اشکم نریزه.
با کمی مکث عقب کشید و نزدیک گوشم نفس زنان گفت: صیغه هم تموم بشه بازم صیغهت میکنم، اونقدر صیغهت میکنم تا آخرش عقد دائمم بشی، حالیته که چی میگم؟
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
همین که تو بغلش فرو رفتم بغضم بزرگتر شد.
محکمتر بغلم کرد.
– لعنت بهت که این چند روز خودتو ازم محروم کردی، چرا نمیفهمی که دل صابمردم برات تنگ شده؟ هان؟
بغضم بیصدا شکست.
دیگه کار از کار گذشته مهرداد خان، دیگه داره تموم میشه.
سرنوشت منم اینه که از کسایی که دوسشون دارم دور بشم.
یه دفعه صدای زنگ همه جا رو پر کرد.
از ترس اینکه ایمان باشه ضربان قلبم روی هزار رفت و گریم بند اومد.
از خودش جدام کرد که سریع اشکهامو پاک کردم.
دو طرف صورتمو گرفت.
– هیچوقت چشمهاتو اشکی کن دلم کباب میشه.
پس چرا اون شب واسه گریههام و التماسهام دلت کباب نشد؟
خواست گونمو ببوسه اما صدای ماهان بلند شد.
– مطهره اینجاست؟
لبخندی رو لب مهرداد پدید اومد.
– داداش دیوونم اومده.
نفس آسودهای از اینکه ایمان نیست کشیدم.
محدثه وارد اتاق شد که با دیدنمون ابروهاش بالا پریدند.
– سلام.
مهرداد جوابشو داد و منم سلام آرومی کردم.
محدثه بلند گفت: ماهان بیا تو اتاق ببین کی اینجاست!
سریع با شالم موهامو پوشوندم.
مهرداد خندید و به سمت در رفت که تو همین موقع ماهانم به داخل اومد و با دیدن مهرداد جا خورد.
– تو هم اینجایی؟!
مهرداد محکم بغلش کرد.
– لعنتی دلم برات تنگ شده بود.
اخمهای ماهان به هم گره خوردند و به من نگاه کرد که از طرز نگاهش مطمئن شدم محدثه بهش گفته.
سرمو پایین انداختم.
محدثه کنارم وایساد.
– بهش گفتی؟
پوزخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم.
– گفته بودم اینقدر آروم بود؟
با غم نگاهم کرد.
– چرا داری اینکار رو با خودت میکنی دیوونه؟
سعی کردم نگاهمو سرد کنم اما میتونستم با درونم اینکار رو بکنم؟
– گفتم که نمیخوام درموردش حرفی بزنم.
مهرداد دستشو دور گردن ماهان انداخت و گفت: نظرتون چیه امشب شام بریم بیرون؟
محدثه دستهاشو به هم کوبید.
– عالیه!
عطیه وارد شد.
-اگه شام پای شما باشه قبوله منم حرفی ندارم.
مهرداد خندید.
– قبوله.
اخم کردم.
– من نمیام.
اخمهای همشون به هم گره خوردند.
– باید برم خونهی آقاجونم.
مهرداد با همون اخم بهم نزدیک شد.
– تو چرا هی میری اونجا؟ مگه فقط تو نوهشی؟
با اخم گفتم: دقیقا به تو چه ربطی داره؟ خونهی بابا بزرگمه میخوام برم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
همی حالا دلم پارت بعدو میخاد
میشینیم منتظر پارت بعدی