۸ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 36

4.4
(80)

 

مرموز نگاهش کردم.
– اون دیگه به خودم مربوطه اما اگه نگفتم به این معنی نیست که چشم از کارات برمی‌دارم، برعکس، دقیقا بیشتر زوم میشم روت، یا با نیما دوست قدیمیت باش و کینه‌‌ت‌و دور بنداز، یا ازش جدا شو و در مقابلش بهش خنجر بزن نه از پشت سر.
کیفم‌و روی شونم انداختم.
– می‌دونی که، از پشت سر خنجر زدن فقط کار ترسوهاست‌.
حرص نگاهش‌و پر کرد که لبخند بدجنسی زدم.
******
کنار خیابون نگه داشتم و به دوراهی رو به روم نگاه کردم.
یه راه به سمت خونه‌ی نیما می‌رفت و اون راهم به سمت شرکت مهرداد یا بهتره بگم بابای مهرداد.
آخ که چقدر دلم برات تنگ شده.
درآخر بعد از کلی دست دست کردن از راهی رفتم که به شرکت می‌رسید.
از دور نگاه کردن بهت فکر نکنم ریسکی توش باشه.

رو به روی شرکت پارک کردم.
به پنجره‌ی اتاقش نگاه کردم.
یعنی الان خودشه یا باباش؟
بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم ماسک‌و به صورتم زدم و پیاده شدم و قفل ماشین‌و زدم.
از خیابون رد شدم و رو به روی شرکت وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل قدم برداشتم.
با دیدن نگهبان به سمتش رفتم که بهم نگاه کرد.
– سلام، آقای مهرداد رادمنش اینجا هستند؟
– سلام، نه، چند ماهی هست که دیگه اینجا نمیان.
ابروهام بالا پریدند.
– آهان، ممنون.
چرخیدم و راه اومدنم‌و گرفتم و برگشتم.
توی ماشین نشستم و ماسک‌و از صورتم کندم.
روی فرمون ضرب گرفتم.
شاید دانشگاهه.
لبخند محوی روی لبم نشست.
چقدر دلم واسه اون دوتا خل تنگ شده.
به ساعت نگاه کردم.
یازده بود.
ماشین‌و روشن کردم و از جای پارک بیرون اومدم…
ماسک‌و زدم و به سمت دانشگاه رفتم.
نمی‌دونم چرا قلبم تند میزد و استرسم گرفته بود.
وارد سالن شدم و نگاهم‌و اطراف چرخوندم.
حتی از درسم عقب موندم.
تقاص همه‌ی این‌ها رو پس میدی نیما.
با دیدن حراست به سمتش رفتم.
– آقا؟
به سمتم چرخید.
– بله بفرمائید.
– استاد رادمنش امروز اینجان؟
خندید.
– استاد رادمنش؟ کجای کاری خانم دوماهی هست که استعفا داده!
ماتم برد.
مهرداد تو با خودت چی‌کار کردی؟
نمی‌دونم چقدر قفل کرده بودم که خود حراستیه از کنارم گذشت و رفت.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
آقای من تو چی کشیدی؟
پس الان کجایی؟ خونه؟
با صدای بچه‌هایی که از پله‌ها پایین میومدند به سمتشون چرخیدم که با هم کلاسی‌های خودم رو به رو شدم.
حتما تو کارگاه بودند.
اولین نفر ایمان به چشمم خورد.
اونم چقدر داغون شده!
عطیه رو که کنارش دیدم تعجب کردم.
داشت می‌خندید و باهاش حرف میزد، ایمانم فقط لبخندی میزد و جوابش‌و می‌داد.
یعنی تو این دوماه چه اتفاقایی افتاده؟
با دیدن محدثه با بغض خندیدم.
خشن خاک بر سر!
به سمت سالن کلاس رفتند.
قدمی برداشتم اما بازم نتونستم دل ازشون بکنم.
همین که نگاه محدثه تو نگاهم گره خورد دلم هری ریخت.
میون جمعیت وایساد و با اخم و دقیق نگاهم کرد.
سریع به خودم اومدم و با اخم تند ازشون دور شدم.
همین که توی ماشین نشستم بغضم شکسته شد و صدای گریم پیچید.
ماسک‌و روی صندلی انداختم.
پیشونیم‌و به فرمون تکیه دادم و با گریه چشم‌هام‌و بستم.
چقدر دلم برای همتون تنگ شده.
مامان… بابام، می‌دونم همتون سختی کشیدید اما یه کم دیگه تحمل کنید تا من کار نیما رو بسازم، بعدش بازم باهم می‌شیم.
سرم‌و بالا آوردم و درحالی که گریم بند نمیومد ماشین‌و روشن کردم.
دلم واسه آغوشت تنگ شده مهرداد، دلم واسه حرف‌هات، واسه کارات، واسه حرص دادنات حسابی تنگ شده لعنتی.
********
بی‌هدف و با بی‌حوصلگی جلوی تلوزیون نشسته بودم.
باید یه جوری جور کنم بتونم مهرداد رو ببینم.
کاش بشه یه جوری از خونه بیرونش بکشم.
لبخند محوی زدم.
دلم واسه خوندنش تنگ شده.
نفس پر غمی کشیدم.
در سالن باز شد اما توجهی نکردم.
با صدای رادمان سریع از جا پریدم.
– من برگشتم.
با دو خودم‌و بهش رسوندم.
داد زد: سلام خاله جون.
زود رو به روش نشستم و صورتش‌و تو دستم گرفتم.
ریز به ریز صورتش‌و نگاه کردم.
– اذیتت که نکردند؟ آسیبی که بهت نزدند؟
خندید.
– اینقدر خوش گذشت، حسابی با اون مرده غول کچل بازی کردم.
با تعجب نگاهش کردم.
یه دفعه صدای پر بغض سارا بلند شد: رادمانم؟
رادمان از کنارم گذشت و به سمتش رفتم.
– سلام مامانی.
چرخیدم.
سارا سریع خودش‌و بهش رسوند و محکم بغلش کرد و زد زیر گریه.
– الهی قربونت برم، داشتم دق می‌کردم.
از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
با صدای گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم شروینه.
تماس‌و وصل کردم که زودتر گفت: بسته‌م سالم دستتون رسید؟
خشک گفتم: رسید، خوشحالم که حماقت نکردی.
– امشب معامله‌ست.
از جام بلند شدم.
– می‌دونم.
– نیما می‌بره.
ابروهام بالا پریدند.
– نظرت عوض شد؟
مکث کرد و گفت: فقط بخاطر اون قمار کمکش می‌کنم تا ببره.
پوزخندی زدم.
– چیه؟ نگرانمی؟
– بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش‌و بکنی.
اخم‌هام از هم باز شدند.
با باز شدن در و با دو وارد شدن نیما گفتم: نیما اومد خداخافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم.
نیما بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه به سمت رادمان رفت.
کیفش‌و روی زمین انداخت و رادمان‌و از سارا جدا کرد و محکم بغلش کرد جوری که دیگه صدای بچه دراومد: آخ بابایی له شدم!
بازم تخم نفرت تو دلم جوونه زد.
تو اینجا همه چیز داری اما همه چیز رو از مهرداد گرفتی.
از خودش جداش کرد و صورتش‌و غرق در بوسه کرد.
بازو‌هاش‌و گرفت و گفت: جاییت درد نمی‌کنه؟ زخم نشده؟
رادمان بچگونه خندید.
– نه بابایی تازه اینقدرم خوش گذشت.
بیخیال اون‌ها به سمت مبل رفتم و روش نشستم.
با صدای گوشیم از جیبم بیرونش آوردم.
با دیدن “نیما”متعجب بهش نگاه کردم.
یعنی واقعا من‌و ندید؟!
جواب دادم.
– بله؟
– کجایی؟
سعی کردم نخندم.
– بچرخ.
– چی؟

پوفی کشیدم.
– ‌میگم بچرخ.
با اخم چرخید که با دیدنم تعجب کرد.
خندیدم و تماس‌و قطع کردم.
بلند شد و همون‌طور که دست رادمان‌و گرفته بود به سمتم اومد.
بالا سرم وایساد که به مبل تکیه دادم.
– ندیدمت!
پوزخندی زدم.
– از وقتی بچه‌ت اومده خیلی موقع‌ها من‌و نمی‌بینی.
معترضانه نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم.
دستم‌و گرفت که سعی کردم مچم‌و آزاد کنم.
– ‌ولم کن.
به زور دستم‌و تا لبش برد و بوسه‌ای بهش زد که پام‌و محکم به شکمش کوبیدم.
به عقب پرت شد و با تعجب نگاهم کرد.
با اخم نگاه ازش گرفتم و شبکه رو عوض کردم.
سارا به کنارمون اومد.
– می‌خوام باهات حرف بزنم نیما.
حتی نگاهشونم نکردم.
– مطهره بهم نگاه کن.
با اخم گفتم: برو نیما حوصلت‌و ندارم، سارا هم باهات کار داره.
سارا: نیما لطفا.
چیزی نگذشت که شرشون‌و کم کردند.
تلوزیون‌و خاموش کردم و روی مبل دراز کشیدم.
مچم‌و روی پیشونیم گذاشتم و چشم‌هام‌و بستم و تو خیالات خودم غرق شدم.
چه خوب بود اگه الان کنار مهرداد بودم، دلم براش تنگ شده… این چندمین باره که امروز این جمله رو تکرار می‌کنم؟!
جوشش اشک‌و پشت پلک‌های بسته‌م حس کردم.
اما تحمل کن مطهره، باید قوی باشی تا بتونی یه نفر قدرتمند رو زمین بزنی.

#هیجده_روز_بعد

روزها گذشتند اما نه به راحتی؛ این چند روز بخاطر دلتنگی انگار چندین سال گذشت.
حتی یه بارم نذاشتم نیما بهم دست بزنه.
ده روزش بهونه‌ی عادت ماهیانه داشتم و هشت روز بعدشم وانمود کردم که یا سرم شدید درد می‌کنه یا خودم‌و به خواب و مریضی می‌زدم.
می‌دونم که نیما حسابی سختشه و کلافگیش‌و می‌بینم اما اون لیاقت رابطه با من‌و نداره، من مال اون نیستم.
نیما به زور سارا رو از خونه انداخت بیرون اما بچش‌و نگه داشته.
سارا هم با لج‌بازی برنمی‌گرده کشورش و اینجا خونه‌ای گرفته و مونده… برامم مهم نیست.
تو این مدت زیاد محموله‌ای جا به جا نکرده، دارم سعی می‌کنم مدرک جور کنم اما نه فقط از اون بلکه از شروین و از کوروش.
راستش از اون شروین عوضی تا حالا یه مدرکم نتونستم جور کنم.
کثافت حسابی محتاطه.
چند وقتی هم هست که رفته خارج.
فهمیدم مهرداد دو روزه که رفته شمال واسه همین این بهترین فرصتیه که می‌تونم ببینمش.
نیما همون‌طور که با حوله سرش‌و خشک می‌کرد وارد آشپزخونه شد.
– بهتری؟
لقمه‌ای گرفتم و سرم‌و تکون دادم.
– آره.
صندلی رو به روم‌و بیرون کشید و نشست.
همون‌طور که لقمه می‌گرفت گفت: می‌خوام بلیط بگیرم بریم پاریس.
اخم ریزی کردم.
کارد رو توی بشقاب گذاشتم.
– اما من نمی‌خوام برم.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
– پس کجا می‌‌خوای بری؟
– شمال اما این دفعه می‌خوام بریم همون ویلایی که گفته بابابزرگت ساخته، کنجکاوم که ببینم.
اخمی رو پیشونیش نیست.
– اصلا، حرفشم نزن.
بعد به خوردنش ادامه داد.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم اما بخاطر اینکه رامش کنم سعی کردم عصبانیتم‌و پنهان کنم.
از جام بلند شدم و صندلیش‌و به عقب کشیدم که دست به سینه با اخم نگاهم کرد.
روی پاش نشستم و دست‌هام‌و دور گردنش انداختم که اخمش کمی بازتر شد.
– لطفا.
– نه.
سرم‌و تو گودی گردنش فرو کردم و آروم لب زدم: چرا؟
حاضر بودم واسه راضی کردنش هرکاری بکنم حتی اگه بگه رابطه می‌خوام‌.
من دیگه تحمل ندارم، باید مهرداد رو ببینم وگرنه دق می‌کنم.
پهلوهام‌و گرفت.
– مهرداد و برادرش اونجان.
بوسه‌ای به گردنش زدم و بدون اینکه لبم‌و بردارم گفتم: من به اون‌ها چی‌کار دارم؟ فقط می‌خوام با تو خوش بگذرونم.
فشاری به پهلوهام وارد کرد.
– پاریس بیشتر خوش می‌گذره.
– اما وقتی کنجکاوم خوش نمی‌گذره، تو که بهتر من‌و می‌شناسی باید کاری که می‌خوام‌و بکنم وگرنه خیالم راحت نیست.
لبم‌و کشیدم و بوسه‌ای به زیر گلوش زدم.
تنها راه خر کردنش همین بود.
اگه خوب بهش حال می‌دادم کیفش کوک میشد و تمام خواسته‌هام‌و برآورده می‌کرد.
زبونم‌و روی پوستش کشیدم و بعد لبش‌و تر کردم.
خوب خراب شدن حالش‌و حس می‌کردم.
آروم لب زد: درموردش فکر می‌کنم.
دستم‌و رو قفسه‌ی سینه‌ی ورزیده‌ش کشیدم و به چشم‌های تب‌دارش خیره شدم.
– تو بگو قبوله تا من هر چی می‌خوای تو رابطه برات انجام بدم.
کمرم‌و گرفت و به خودش چسبوندم.
نفس زنان گفت: لعنت به این عشوه‌هات!
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبم نشست.
دونه دونه دکمه‌هام‌و باز کردم اما تا خواستم لباس‌و دربیارم صدای رادمان بلند شد.
– بابایی؟ کجایی؟
هل کرده خواستم بلند بشم اما پهلوهام‌و گرفت و خمار لب زد: بیخیال اون.
یه دفعه بلندم کرد و وسایل روی میز رو کنار زد و روی میز انداختم.
سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد که با استرس گفتم: نکن بچه میاد می‌بینه.
لباسم‌و کنار زد.
– به درک!
مثل همیشه وقتی حالش خراب میشه عقلم از سرش می‌پره.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– نیما برو عقب.
اما تموم وزنش‌و روم انداخت و مشغول بوسیدن گردنم شد که خود به خود چشم‌هام بسته شدند.
– نکن اینکارو، بچه میاد می‌بینه!

از شانس گند و خوبم همین لحظه سر و کله رادمان بلند شد.
– بابایی؟ خاله جون؟ شما دارید چی‌کار می‌کنید؟
نیما کلافه نفسش‌و تو گردنم فوت کرد و عقب کشید که نفس آسوده‌ای کشیدم و روی میز نشستم.
از چهره‌ی متعجب رادمان هم خندم گرفت و هم خجالت کشیدم‌.
با صدای نسبتا گرفته گفت: هیجی باباجون، داشتیم بازی می‌کردیم.
با تعجب گفت: چه بازی‌ای؟!
با اسلحه‌ی اسباب بازیه توی دستش به سمتمون اومد.
– چجور بازی‌ایه که روی خاله افتاده بودی؟
از خجالت لبم‌و گزیدم و نیما خندون دستی به لبش کشید که با حرص لگدی به پاش زدم.
نیما رو به روش زانو زد و بازوهاش‌و گرفت.
– این بازی آدم بزرگاست پس به اینکارا کار نداشته باش فسقلی، حالا هم بدو برو با سیروان بازی کن.
اخم کرد و دستش‌و به کمرش زد.
– من‌و داری می‌فرستی دنبال نخود سیاه؟ هان؟
خندم گرفت.
عجب بچه‌ی باهوشیه!
ادامه داد: می‌خواین خودتون دوتا بازی کنید؟ هان؟ منم می‌خوام باهاتون بازی کنم.
نیما با حالت زار رو زمین نشست.
– بچه بیا برو زدی حس و حالم‌و پروندی!
از لحنش خندم گرفت.
حقته.
رادمان با حرص گفت: خیلی بدی بابایی!
بعدم یه لگد به شکم نیما زد و رفت که نیما دستش‌و روی شکمش گذاشت و متعجب به رفتنش نگاه کرد.
روی میز ولو شدم و بلند زدم زیر خنده.
نیما با حرص گفت: لعنت به روزی که از سر مستی تو رو درست کردم.
شدت خندم بیشتر شد که روی میز نیم خم شدم و از شدت خنده دلم‌و گرفتم.
با خم شدن نیما روم حس خندم پرید و به سرفه افتادم.
از پشت سرش‌و نزدیک به گوشم آورد.
– دیگه رفت برنمی‌گرده.
تک سرفه ای دیگه کردم.
– نیما…
اما دستش‌و روی دهنم گذاشت و سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد و عمیق بوسید که دستم‌و مشت کردم.
کنار گوشم آروم گفت: اگه می‌خوای شمال بری حرفی ندارم اما الان می‌خوام حسابی بهم حال بدی، چندین روزه که حست نکردم، تشنه‌ی خرابتم.
از طرفی از اینکه می‌برتم خوشحال شدم اما از اینکه مجبورم بخاطر دیدن مهرداد تن به خواستش بدم حس عذاب وجدان گرفتم.
ببخشم مهرداد، فقط بخاطر دیدن توعه.
********
از ماشین پیاده شدم.
با دیدن ماشین مهرداد رو به روی ویلاشون لبخند محوی زدم.
نیما رادمان‌و پیش مامان و باباش گذاشت.
یادمه قبلنا که ازش پرسیدم چرا من‌و به مامان و بابات نشون نمیدی بهم گفت که بهتره نبیننت چون مطمئنا باهات بدرفتاری می‌کنند چون عروس مورد انتخابشون نیستی اما الان می‌فهمم که بخاطر این بوده که اگه من‌و می‌دیدند قطعا می‌شناختنم.
سعید و حمید وسایل‌ها رو به داخل ویلا بردند.
همین دوتا رو با خودمون آورده بودیم.
وارد ویلا که شدیم وانمود کردم که اولین بارمه دارم می‌بینمش.
– خوشگله.
از پله‌ها پایین رفتم.
اون دوتا کارشون که تموم شد با اجازه‌ی نیما بیرون رفتند.
بدبختا مجبورند تو ماشین باشند و نگهبانی بدند.
به پله ها اشاره کرد.
– اتاق اون بالاست.
باهم به سمتش رفتیم.
وارد اتاق شدیم و کیفم‌و روی تخت انداختم.
– میرم دوش بگیرم.
شیطون گفت: باهم بریم؟
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– نخیر.
بعد از برداشتن چیزهای مورد نیاز وارد حموم شدم.
لباس‌هام‌و از تنم کندم و دوش‌و باز کردم.
زیر دوش وایسادم و با سرخوشی چشم‌هام‌و بستم.
حتی اینکه می‌دونم نزدیک مهردادمم حالم‌و خوب می‌کنه.
***********
منقل رو آماده کرد، منم سینی کباب‌ها رو کنارش روی میز گذاشتم.
با اصرارای من توی حیاط اومدیم.
زیر زیرکی حواسم به اون طرف بود.
داخل بودند.
با دیدن تاب ذوق الکی کردم و به سمتش دویدم.
– وای تاب!
– مواظب باش نیوفتی.
زیپ کتم‌و بالا کشیدم و روش نشستم که خندید.
– بعضی وقتا کارایی می‌کنی که یادم میره خلافکاری!
پشت چشمی نازک کردم و از عمد بلند حرف زدم: مگه دل ندارم؟ منم بعضی چیزا رو دوست دارم.
می‌دونستم صدای آهنگی که از داخل میومد زیاد صدام‌و به گوشش نمی‌رسوند ولی بازم امید داشتم که بیاد توی حیاط.
خودم‌و تاب دادم.
یه دفعه صدای جیغ محدثه بلند شد که خندم گرفت.
– می‌کشمت ماهان! جرئت داری وایسا.
صدای قهقهه‌ی ماهان با آهنگ ترکیب شد.
واسه چندلحظه دلم گرفت که سرم‌و پایین انداختم.
حتی به فکر منم نیستند، مطمئنم.
ببین چجوری اومدند که خوش بگذرونند.
نکنه مهرداد بیخیالم شده؟ نکنه یکی دیگه رو بخواد؟
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
چقدر بدبختی مطهره! نه نوجوونی کردی و نه جوونی!
تو هردوره‌ی زندگیت فقط سختی کشیدی؛ بعضی وقتا جوری به تنگ میام که از خدا حسابی شکایت می‌کنم.
سرم‌و به زنجیر تاب تکیه دادم و با بغض و درد بدبختیم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم.

#مهـرداد

اونا حرف می‌زدند و گاهی هم با طنز بودن حرف‌هاشون می‌خندیدند اما من فقط به نقطه‌ای نامعلوم خیره بودم و سیگار می‌کشیدم.
عطیه ایمان‌و به زور همراهمون کشوند تا اینجا.
حتی دیگه واسم مهم نیست که ایمان مطهره رو دوست داره، فقط می‌خوام مطهره کنارم باشه و بقیه برند به درک.
اونقدر دلتنگشم که حد نداره.

همه چیزو واسه مامان و باباش تعریف کردم اما نگفتم کسی که مطهره رو گول زده نیماست چون ممکنه بین این خاندان و اون خاندان اختلاف بیوفته و دوستی قدیمیشون برباد بره.
بهشون قول دادم که دخترشون‌و بهشون برگردونم.
پوزخند تلخی روی لبم نشست.
اما چطوری؟ اصلا شدنیه؟
با دستی که روی شونم می‌خورد از افکارم پرت شدم بیرون که دیدم ماهانه.
– چیه؟
با اخم گفت: کجایی تو؟ این کوفتی‌و بنداز کنار بلندشو شام بخور.
پکی کشیدم و دودش‌و به بیرون فرستادم.
– شما بخورید من نمی‌خوام.
با تشر گفت: می‌خوای بمیری که اینقدر کم غذا می‌خوری؟!
جوابش‌و ندادم و بازم کشیدم.
یه دفعه سیگار رو از دستم کشید که با تندی نگاهش کردم.
عصبی گفت: بسه! این چهارمین سیگاریه که می‌کشی! اگه تو خفه نشدی ما خفه شدیم، بلند شو بریم تو آشپزخونه.
سیگار رو انداخت و با پا لهش کرد.
– بلند شو.
نفس عصبی کشیدم و واسه اینکه خفه بشه بلند شدم.

#مـطـهـره

بی‌میل غذا می خوردم و بیشتر باهاش بازی می‌کردم.
– چرا درست و حسابی نمی‌خوری؟
سرم‌و بالا آوردم و آروم لب زدم: میل ندارم.
اخم ریزی کرد.
– حالت خوبه؟
سری تکون دادم و به زور یه قاشق از غذا خوردم.
به سمتم خم شد و چونم‌و گرفت و سرم‌و بالا آورد.
– نه، خوب نیستی، نکنه بازم حالت بد شده؟
خیره نگاهش کردم.
– نه، فقط از همه چیز خستم، از خودم و از اینکه نمی‌دونم کیم خستم.
واقعا هم نمی‌دونستم دیگه کیم.
بلند شد و صندلیش‌و کنارم گذاشت و نشست.
دستم‌و گرفت و با انگشت شستش نوازشش کرد.
– باور کن به نفعته که ندونی.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد و سرم‌و پایین انداختم.
– می‌دونی، اینقدر تحملم سر اومده، اینقدر دلم پره که دلم می‌خواد بمیرم و راحت بشم.
دستم‌و محکم گرفت.
– نزن این حرف‌و!
سرم‌و بالا آوردم و بدون توجه به درد دستم گفتم: نیما؟
– جونم خانمم.
سعی کردم صدام نلرزه.
– چرا دوستم داری؟
مکث کرد و گفت: دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.
خیره نگاهش کردم و با درد قلبم گفتم: دیگه از بی‌رحم بودن، از خلافکار بودن خستم.
بغض کردم.
– خیلی خستم نیما.
غم نگاهش‌و پر کرد.
بازوم‌و گرفت و تو بغلش کشیدم که با بغض چشم‌هام‌و بستم.
محکم دستش‌و دورم حلقه کرد.
– اینجور بغض نکن دلم آتیش می‌گیره قربونت برم.
با بغض بزرگی لبم‌و به دندون گرفتم تا نزنم زیر گریه.
مهم نبود که تو بغل کسی هستم که ازش متنفرم، مهم این بود که اون کسی که بغلم کرده رو مهرداد تصور کنم اما چی کار کنم که عطر هیچ کسی مثل عطر اون آرومم نمی‌کنه.
آخرش بغضم شکست و اشک‌ها بی‌اجازه گونه‌م‌و خیس کردند.
حتی دیگه هیچ کسی به فکر من نیست حتی ایمان.
ایمانم امشب توی ویلا صداش‌و شنیدم.
ایمان و مهردادی که اگه کنار هم بودند آخرش یه دعوای بزرگی ازشون بیرون میزد امشب بدون دعوا کنار هم بودند.
معلومه که دیگه به من فکر نمی‌کنند که واسشون مهم نیست روزی رقیب هم بودند.
این فکرا صدای هق هقم‌و اوج داد که نیما حلقه‌ی دستش‌و تنگ‌تر کرد و با بغض تشر زد: مگه نگفتم هیچ وقت گریه نکنی؟ هان؟
با هق هق گفتم: من خیلی بدبختم نیما.
با تحکم گفت: نیستی، به خدا بگی دنیا رو به پات بریزم می‌ریزم، تو من‌و داری، مهم نیست بقیه چی فکر می‌کنند.
کاش می‌تونستم بگم بودن تو دردی‌و دوا نمی‌کنه، من مهردادم‌و می‌خوام، مهردادی که حتی چندین وقته دیگه تلاش نمی‌کنه که من‌و به دست بیاره.
فکر به اینکه لادن تو نبود من خودش‌و به مهرداد نزدیک کرده تن و بدنم‌و می‌لرزوند.
اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نموند و تو بغل نیما بی‌حال افتادم.
تموم مدت سعی می‌کرد با حرف و قربون صدقه رفتن حالم‌و بهتر کنه اما خودم بهتر می‌دونستم که کسی جز مهرداد نمی‌تونه حالم‌و بهتر کنه و حالا که نیست گریه دوای دردمه.
آروم زمزمه کردم: خوابم میاد.
چه شنوایی قوی‌ای داشت که حرف زیر لبیم‌و شنید و دست زیر زانو و گردنم انداخت و بلندم کرد.
روی تخت خوابوندم که چشم‌هایی که می‌سوختند رو باز کردم.
تیشرتش‌و درآورد و چراغ‌و خاموش کرد.
روی تخت خوابید و دستش‌و دراز کرد و اشاره کرد که سرم‌و رو دستش بذارم اما تنها خیره نگاهش کردم.
وقتی دید کاری نمی‌کنم به سمت خودش کشوندم و بغلم کرد که چشم‌های سنگین شدم‌و بستم.
یه خواب می‌خواستم، یه خواب طولانی که بیدار شدنی درکار نباشه.
زیاد نگذشت که خواب نه بهتره بگم بی‌هوش شدم.
*********
#مهـرداد

همه خواب رفته بودند و به قول معروف خواب هفت پادشاه‌و می‌دیدند اما فکر نمی‌ذاشت بخوابم.
لحظه به لحظه‌ی خاطراتمون توی این ویلا انگار جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتند.
نفس عمیقی کشیدم و بدون سر و صدا از روی کاناپه بلند شدم.
کتم‌و پوشیدم و خواستم برم توی حیاط اما از حرکت ایستادم و به گیتار کنار تلوزیون خیره شدم.
دلم هوای خوندن کرده بود اما برعکس همیشه غمگین.
گیتار رو برداشتم و از ویلا بیرون اومدم که سوز سرد لحظه‌ای بدنم‌و لرزوند.
همون جای همیشگی نشستم.

نمی‌دونم چرا حس می‌کردم مطهره نزدیکمه، اونقدر نزدیک که خودمم نمی‌دونم.
به ویلای اونطرف که غرق درتاریکی بود نگاه کردم.
کاش می‌شد آتیشش بزنم جوری که خود نیما هم همراهش آتیش بگیره اما چی‌کار کنم که اون عوضی خیلی خیلی پرنفوذ تر از منه.
کاش حداقل اینجا میومد و می‌دیدمش اما شاید الان توی خارج داره خوش می‌گذرونه، نیما بیشتر روزای تعطیلات نوروز عادت داره بره خارج.
به سیم‌های گیتار ضربه زدم و وقتی از کوک بودنش مطمئن شدم شروع کردم و بعد از یه خورده فقط آهنگ زدن صدام‌و با درد و غم قلبم آزاد کردم.
– اگه پرسید ازت هنوز تو فکرمی؟… بخند و بهش بگو یه تجربه بودم همین… اگه پرسید تا حالا واسه من گریه کردی بگو نه ولی بگو گریه کردم که برگردی…حواست نیست، به این حالی که من دارم… حواست نیست، که من چقدر دوست دارم…

#مـطـهـره

با صدایی که انگار توی گوشم نجوا می‌شد چشم‌هام‌و باز کردم و با اخم نیم خیز شدم.
چه صدایی میاد؟
نگاهی به نیما انداختم.
مست خواب بود و مطمئن بودم بمبم بترکه بیدار نمی‌شه، همیشه خوابش سنگینه درست بر عکس من.
خودم‌و از دستش آزاد کردم و بلند شدم.
دستی به چشم‌هام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم که صدا واضح‌تر شد.
با درک کردن صدا و فهمیدن صدای گیتار و مهرداد خواب از سرم پرید و با آخرین سرعت به سمت پنجره دویدم.
پرده رو کنار زدم اما هرکار کردم نتونستم ببینمش.
کت خودم توی اتاق بود واسه همین سریع کت چرم نیما رو پوشیدم و همین که کلاهش‌و روی سرم انداختم بیرون اومدم.

دمپایی‌و پام کردم و همین‌طور که خم بودم خودم‌و به دیوار رسوندم.
پنهانی سرم‌و بالا آوردم که با دیدنش لبخند پر حرفی روی لبم نشست.
بازم گیتار به دست دیدمش.
چشم‌هاش‌و بسته بود اما از این فاصله هم برق رد اشک رو روی گونش می‌دیدم.
اشک توی چشم‌هام جوشید.
چقدر دلم برات تنگ شده بود آقای من.
چرخیدم و به دیوار تکیه دادم و پاهام‌و توی شکمم جمع کردم.
چشم‌هام‌و بستم و با لذت به صدای لبریز از آرامش زندگیم گوش دادم.
– حواست نیست چقدر خراب و داغونم، بدون تو تک و تنها نمی‌تونم… چرا انقدر کنار اون تو آرومی… نگو از گریه‌هام چیزی نمی‌دونی…
غم بد توی صداش موج میزد و انگار قلبم‌و فشار می‌داد.
– حواست نیست به این حالی که من دارم… حواست نیست که من چقدر دوست دارم… حواست نیست همش گریه شدم کارم… نفهمیدی من اونم که تو رو تنها نمی‌ذارم…
این دفعه صداش لرزید.
– بهش نگو یه سال‌و ما باهم…
و یه دفعه دیگه صداش‌و نشنیدم.
سر بلند کردم که ببینم چی شده اما با چیزی که دیدم سریع اشک‌هام ریختند.
دستش‌و توی موهاش فرو کرده بود و از لرزش شونه‌هاش معلوم بود که گریه می‌کنه.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و لباسم‌و تو مشتم گرفتم.
یعنی واقعا یه مرد اینجوری گریه می‌کنه؟ یا دیگه مهرداد غرور مردونه‌ای واسش نمونده؟
چیزی نگذشت که سرش‌و بالا آورد و با گریه چشم‌هام‌و بست.
اونقدر شدت گریش زیاد بود که قطره‌ی اشک دونه دونه از ته ریشش چکیده می‌شد.
دستش‌و توی جیبش برد که با بیرون آوردن فندک و سیگاری با گریه زیرلب گفتم: نکش این کوفتی‌و!
بین دو لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد.
چهره‌ش واسه لحظه‌ای پشت دود سیگار پنهان شد.
دستی به صورت خیس از اشکش کشید.
پاهاش‌و روی میز گذاشت و چشم‌هاش‌و بست.
پشت سر هم می‌کشید و خبر نداشت که با هر پکی که می‌کشه انگار وجود من می‌لرزه.
خواستم بلند بشم اما نتونستم.
انگار پاهام میخ زمین شده بودند و بهم اجازه نمی‌دادند که برم پیشش.
اگه با این صورت گریون برم می‌فهمه که دیگه فراموشی ندارم و از شانسی که دارم ممکنه سر و کله‌ی نیما پیدا بشه.
درست مثل تشنه‌ای بودم که توی قفسه و رو به روش دریاست.
صدای گریونش بلند شد: لعنت بهت مطهره.
پکی کشید و ادامه داد: تا کی باید تو حسرت داشتنت بسوزم؟
به دیوار تکیه دادم و دو دستم‌و جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسه.
بی‌تاب با پام ‌روی زمین ضرب گرفتم تا شاید طاقت بیارم و به سمتش ندوم اما داشتم دق می‌کردم، می‌خواستم خودم‌و بندازم تو بغلش‌و از ته دل زار بزنم.
بند بند وجودم می‌خواستش.
بی‌طاقت کمی بلند شدم و بهش نگاه کردم.
پی در پی می‌کشید و چشم‌هاش‌و بسته بود.
گوش‌هاش از سرما قرمز شده بودند.
دستم‌و مشت کردم که ناخون‌هام روی سنگ دیوار کشیده شد.
ببین چه بلایی سرمون آوردی نیما!
دستم‌و محکمتر روی دهنم گذاشتم.
گریه‌‌م دست خودم نبود، مدام بغض می‌کردم و زود می‌شکست.
دیگه نمی‌تونم خدا… دیگه تحمل دوری ندارم… تا کی باید نداشته باشمش؟ تا کی؟
تازگیا دارم پی می‌برم تصمیم از روی قلب بهتر از عقله… چون اگه هم بد بیاری اما قدرت عشق کمکت می‌کنه و معجزه می‌شه… اگه منه احمق با ایمان ازدواج نکرده بودم الان کنارش بودم، اسمش تو شناسنامم بود اما باید از این خوشحال باشم که اسم نیما تو شناسنامه‌ی اصلیم نیست.
نیم خیز بلند شدم اما بازم روی زمین افتادم و با گریه چشم‌هام‌و بستم.
تردید توی وجودم اذیتم می‌کرد و نمی‌ذاشت به خواسته‌ی دلم برسم.
آخرش طاقت نیاوردم و بلند شدم.
با گریه به اونور دیوار پریدم و به سمتش نمی‌دونم چجوری دویدم که خیلی زود بهش رسیدم.
با دلتنگی زیاد خودم‌و تو بغلش انداختم و صدای هق هقم اوج گرفت.
هیچ حرکتی نمی‌کرد و معلوم بود شکه شده.
سرم‌و به سینه‌ش فشار دادم و عطرش که حالا با بوی سیگار ترکیب شده بود رو بو کشیدم.
چیزی نگذشت که دستش آروم روی کمرم نشست و با بهت زمزمه کرد: مطهره؟ تویی؟
با هق هق گفتم: دیگه نتونستم پنهانش کنم.
با صدای لرزون گفت: توروخدا بگو که بازم توهم نزدم، بگو که بعد از ماه‌ها این دفعه خودتی.
با گریه گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
یه دفعه چنان محکم بغلم کرد که تموم استخون‌های دستم به درد اومدند اما دردشم لذت بخش بود.
سرم‌و به سینه‌ش فشرد و با گریه گفت: الهی قربونت برم خانمم، می‌دونستم که همه چیزو به یاد آوردی، می‌دونستم داری نقش بازی می‌کنی، من توی چموش‌و دیوونه رو خوب می‌شناسم.
میون گریم خندیدم.
کلاهم‌و انداخت و همین که لبش‌و روی موهام حس کردم شدت گریم بیشتر شد چون تار به تار موهام دلتنگ بوسه‌ش بودند.
برام مهم نبود که محرمش نیستم چون عشقش به قول معروف عقل‌و از سرم پرونده بود، فقط می‌خواستم بازم مثل وقتی که محرمش بودم باهام رفتار کنه.
بدون اینکه لبش‌و برداره با گریه زمزمه کرد: داشتم دق می‌کردم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Miss.s
5 سال قبل

نیمای نامرد😭😭😭😭

5 سال قبل

اه لنتی زودتر مطهره و مهرداد ب هم برسن عصابم گوهی شد یدفع مهرداد و ایمان و نیما حالا ام شروین نویسنده باو ما فهمیدم مطهره کلی عاشق سینه چاک داره هر روز یکی عاشقشه از اول رمان تا الان مهرداد خودشو جر داد بدبخت ادم کفری میشه

q
پاسخ به  Fatemeh
5 سال قبل

آره
اعصاب برامون نذاشتن

شیدا
5 سال قبل

وای داره خیلی جالب میشه منتظرم ببینم بقیش چی میشه….

5 سال قبل

فقط میخوام ببینم اخرش چی میشه معتادش شدم

ب ت چ
5 سال قبل

بابا چند نفر ب ی نفر اول مهرداد بعد ایمان بعد نیما حالا هم شروین مسخره بازی در نیارین دیگ اه
هر کی ندونه فک میکنه مطهره یکی از حوریای بهشتیه
زود این دوتا رو بهم برسون دیگ صبرمون تموم شد

Behrokh
5 سال قبل

چقدر گریه کردم خداااااا
کاش زودتر همچی خوب شه

Zazaro
5 سال قبل

این وسط لادن حامله نشده باشه خوبه. والا بخدا میترسم گند همه خاطر خواه های مطهره کنده بشه و گند حاملگی لادن بالا بیاد

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x