“چکاوک”
ماتم گرفتن تنها کاری بود که از دستم برمیاومد.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و زانوهامو بغل گرفتم. امروز چهارمین روزی بود که از صدرا دور بودم و بزرگترین کمبودی که حس میکردم، نبودش بود…
انگار یه حفرهی بزرگ وسط قلبم جا باز کرده بود و داشت منو میکشت.
توی این چند روزی که برام یک سال گذشت، خیلی خوب فهمیدم دلتنگی دردش بیشتر از کتکهاییه که میخوردم. خوبی اون زمان این بود که حداقل احساسی به آدمای اطرافم نداشتم و راحتتر با بدی و ناملایمتیهاشون تا میکردم.
ولی حالا احساس عقلم اونقدری از کار انداخته بود که دست به چنین کاری بزنم و این جدایی رو بین خودمون بندازم.
با صدای زنداداش گفتنهای اصلان، دل از اتاقی که این روزها صاحبش شده بودم کندم و با درست کردن روسریم بیرون رفتم.
سلام کردم که لبخندی زد و گفت:
– از که از فراغ یار نشستی گریه کردی دختر، صدرا بدونه این همه دلتنگی و من نذاشتم بری پیشش، دارم میزنه! البته همین الانشم بدونه پیش منی و بهش خبر ندادم، خودمو واسه یه دست کتککاری حسابی آماده کردم.
جدی که نمیگفت؟
دغدغههام کم بود، شکرآب شدن رابطهی این دو برادر هم بهشون اضافه شد!
کت و کیفش رو روی مبل رها کرد و دوباره به سمت منه بلاتکلیف چرخید.
– یه چایی نداری به ما بدی؟
چای! اصلاً مگه توی این چند روز دست به سیاه و سفید زده بودم که حالا چای به راه باشه؟ به وضوع در این روزها، نونخور اضافی بیشتر برای اصلان نبودم و او هربار با محبت برادرانهش، منو مدیون خودش کرد.
شرمنده لب گزیدم.
– الان آماده میکنم… ببخشید.
نشست و با خنده گفت:
– زن داداش مارو باش! اینجوری که صدرا دو روزه طلاقت میده…
سعی کردم به شوخی مسخرهش بخندم ولی واقعاً نمیشد… انگار حرفش عین حقیقت بود و روی پیشونیم کلمهی “وجود هوو” هک شده بود. اون از کدخدا و دو تا زنش، اینم از صدرا و ستارهای که همه نیت داشتن زن صدرا بشه. اصلاً از کجا معلوم الان که از شَرم خلاص شده اونو نگرفته باشه؟
بشکنی از همون فاصله زد که از فکر بیرون اومدم.
– کجایی دختر؟ بیا بشین کارت دارم، چایی هم نمیخوام.
از خدا خواسته نشستم.
– میخوای برگردی خونتون؟
جوری سرم رو بلند کردم که صدای تَرَق مانندی ازش بلند شد.
– پیش صدرا؟
ناخوداگاه از دهنم پرید و در جا با دست روی دهنم کوبیدم.
عمیق به این حرکتم نگاه کرد که یک لحظه خجالت کشیدم از صدای ذوق زدهم.
– تو که انقدر مشتاقی، چرا همون روز اول که پشیمون شدم و خواستم برت گردونم، مقاوت کردی؟ خسته نشدی این همه روز فقط گریه کردی و زدی زیرش؟
سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم. همون روز اول، وقتی از سرکار برگشت، گفت بیخبر گذاشتن صدرا اونقدر هم فکر خوبی نیست. شاید باید خودم با ترفندهای زنانهای که هیچ کدومو بلد نبودم، کاری میکردم که رفتار صدرا عوض شه. لعنت به من که گفتم نمیرم و حالا منتظر یک جرقه بودم که به سمتش پرواز کنم.
– شاید تعجب کردی که اون روز چرا به این سرعت نظرم عوض شد، ولی بعد جلسه، مستقیم رفتم پیش صدرا…
مکث کرد و باز عمیق به چشمام زل زد. انگار که میخواست تاثیر حرفش رو توی چشمام ببینه.
آهی کشید و ضربهی آرومی روی پاش زد.
صدای ناراحتش بلند شد و دلش آشوبهای توی دلم به پا کرد که تمام بدنم رو به لرز انداخت.
– نزدیکای خونش بودم که دیدمش، با علی بود. وقتی دیدم علی پیششه، ترجیح دادم همونجا بمونم و جلو نرم.
نگاهش خیرهی شکلاتخوری روی میز شده بود. انگار گفتن این حرفها اذیتش میکرد که هی طولش میداد و مکث میکرد.
– با دیدن حال و روزش، قشنگ اون روزی اومد جلو چشمم که بهش خبر دادیم مهتاب مرده، شاید هم بدتر… همون لحظه برگشتم خونه تا ببرمت، ولی دیدی که باز قبلش از خودت پرسیدم اگه نمیخوای بری، با اینکه ماجرا برام سخت شده همچنان پشتتم.
قلبم از این حرفش مچاله شد… صدرا به خاطر نبود من حالش بد بود؟
لبمو تندتند زیر دندون جویدم که ادامه داد:
– شاید فکر کنی اون همه اُردی که روز اول دادم و فراموش کردم و پشتت رو خالی کردم ولی اینطور نیست… بالاخره صدرا هم برادرمه، بد کرد به مهتاب و روزی به خودش اومد که فقط تن یخ زدهش باقیمونده بود براش….اون روزا به چشمای خودم دیدم که چطور شکست و از خودش، برای خودش یه قاتلِ جانی ساخته بود. ماهها گذشت تا بشه این صدرایی که تو میبینی….
چشم ازش گرفتم تا برای هزارمین بار، شاهد اشک و نالههام نباشه… خجالت داشت، وبال گردن بودن رو میگم… انقدر خجالت داشت که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه!
اصلان هم از دیدن عذاب کشیدن برادرش رنج میبرد و این مسئله شرمزدهترم میکرد.
به گلوم چنگ زدم تا بغضم رو مهار کنم. آروم لب زدم:
– حالش خوبه؟
متاسف سر تکون داد.
– امروز صبح دوباره رفتم پیشش، ولی اینبار رفتم بالا. داره دیوونه میشه، حتی تصورش هم نمیکردم نبودنت، انقدر بهش آسیب بزنه… به خدا قسم اگه فقط بحث سردرگمی و اذیت شدن صدرا بود، مثل این چند روز، حرفی نداشتم ولی دلم نمیخواد استامینوفن کدئینهایی که دوتادوتا میندازه بالا، دوباره تبدیل بشه به قرص اعصاب…
با بغض نگاهش کردم. یک لحظه حس کردم برقِ اشک تو چشماش گذر کرد.
– به بدبختی ترکشون کرد، به هزار مصیبت تحمل کرد تا شبا بدون اونا خوابش ببره. انقدری سخت گذشت این ماهها، که زندگیش رو موفق کرد.
قصدم از این جدایی تنبیه صدرا بود که دیگه نذاره انقدر دیر بشه که کار از کار بگذره… به نظرم به اندازه کافی ادب شده، از یه حدی بگذره میترسم پشیمونی بیاره برای جفتمون.
جدای از قلب مچاله شدهم برای صدرا، یک لحظه دلم از حرفهاش گرفت. یعنی به همین راحتی اون داداش داداش گفتنها و پشتت رو خالی نمیکنمها رو فراموش کرد؟
از جام بلند شدم و همونطور که بهش پشت کردم، آروم گفتم:
– میرم آماده شم…
دروغ نگم، خودمم دوست داشتم برگردم پیش صدرا، ولی با این حال حرفهایی که بارم کرد، در عین حقیقت بودن خیلی سنگین بود. شاید واقعاً لیاقتم همون زن کدخدا شدن بود!
آهی به اقبال سیاهم کشیدم که دستم به دستگیره نرسیده، از بازو کشیده شد.
– اگه قراره اینجوری بری که مگه بمیرم تا بتونی پاتو از این خونه بیرون بزاری!
معذب بازومو از دستش بیرون کشیدم و لبخند زوری زدم.
– من خوبم… بهتره زودتر بریم. نمیخوام بیشتر از این نگرانش کنم. اصلاً از کجا معلوم همین الانشم برگردم از دستم عصبانی نشه؟ بیشتر از حدی که دارم رفتار کردم، هزارتا دخترِ با کسوکار تو موقعیت بدتر از این هم سوختن و ساختن…
تلخ خندی زدم و ادامه دادم.
– آخه دختر گدا و این همه ادا؟ نوبرم به خدا…
**
سر چرخاندم و با نفسنفس، به پشت در تکیه دادم. همچنان تا دقایق پیش، مشغول بحث با اصلان بودم. از من اصرار برای رفتن و از اون انکار و اجازه ندادن. میگفت تا وقتی که دلت کاملاً رضا نباشه، اجازهی رفتن نداری، حتی اگه پای برادرم وسط باشه.
نگرانیش رو نسبت به صدرا حس میکردم ولی همچنان از خدا خواسته، کوتاه اومدم. دلم برای دیدنش بالبال میزد و عقلم فرمان دیگهای صادر میکرد.
ولی حالا اوضاع فرق میکرد. شنیدن اون صدای گیرا و درعینحال گرفته، به یکباره جون از تنم گرفت و همونجا سر خوردم و به در تکیه دادم. صداهاشون واضح به گوشم میرسید و من دلدل میزدم برای سرک کشیدن از لای در و دیدن مردی که چند روزی از دیدنش محروم بودم.
با هر کلمهای که به معامله با اصلان اضافه میشد، بغضم بیشتر گلوله میشد، چی میشد الان بیرون میرفتم و جوری بغلم کنه که بین بازوهاش له شم؟ درست مثل همون وقتایی که از کارام خندهش میگرفت و یکدستی، با خنده چنان منو به خودش فشار میداد که جیغم بلند میشد.
با اینکه روزهای صمیمی و نزدیک بودنمون بهم انگشت شمار بود ولی باز هم به خاطر وجود صدرا پر از خاطره بود. واقعاً شاید پدرش راست میگفت و من براش مناسب نبودم. صدرا لیاقتش بیشتر از این حرفا بود و باید کسی کنارش میبود که پابهپاش به شوخیهاش بخنده و شیطنت کنه، نه منی که جواب نصف شوخیهاشو با سرخ شدن لپام میدادم.
ای کاش میتونستم یکی مثل ستاره باشم، شاید بقیه اونطور بیشتر دوست داشته باشن…