رمان ناجی پارت ۱۰۲

4.4
(18)

 

 

-بله ببخشید… حواسم هست، شما ادامه بدید.

سکوت کردم و اون دوباره شروع به توضیح دادن مطالب

مزخرفی از ریاضی شد، که توی عمرم اسمشونم نشنیده بودم!

واقعاً کجای زندگیم قرار بود از اینا استفاده کنم؟

-خب حالا من یه نمونه مینویسم، شما حل کنید.

خودکار رو به دست گرفتم و طبق چیزهایی که گفته بود،

مشغول حل کردن شدم.

دقیقاً دوماه از اون روزی که صدرا حرف ادامه تحصیلم رو

کشیده بود وسط میگذشت.

زندگیمون کاملاً آروم بود. صدرا یه مرد عاشق و مهربون بود

که من توی خواب و آرزوهامم چنین تصویری از شوهر آیندهم

نداشتم، اما حالا کنارم بهترینش رو داشتم.

نمیدونم شاید زندگی اون روی خوشش رو به ما نشون داده بود

 

 

 

که کسی کار به کارمون نداشت.

توی این دوماه من مجبور بودم روزانه ۵ساعت با معلمهای

مختلفی درس بخونم و به لطف اصرار خودم، صدرا مجبور شد

توی تایمهای مشخص بگه اونا بیان خونه و تدریس رو انجام

بدن.

واقعاً علاقهای به بیرون رفتن از خونه نداشتم و محیط غریبه

برام آزاردهنده بود.

 

 

 

روز اول صدرا با مسئول اون آموزشگاه صحبت کرد و قرار

 

 

 

شد تمام معلمهای من زن باشن تا راحت بتونم درسم رو بخونم،

صدرا هم کاملاً با این موضوع موافق بود، اما حالا این مرد

بیست و هفت، هشتساله کنار دستم چی میگفت؟!

مرد چشم ناپاکی نبود، یا اینکه طرز رفتار و یا گفتارش بد نبود

ولی در کل معذب بودم.

-خانم محرابی؟؟؟ این چه وضعشه واقعاً؟ من گفتم اینطوری

حل کنید؟

لبمو زیر دندون له کردم و چشمامو روی هم فشردم.

بار ششم، یا هفتمی بود که توی این دو ساعت بهم تذکر داده بود

و باز روز از نو، روزی از نو…

سرمو با خجالت پایین انداختم و زمزمه کردم.

-ببخشید… حواس نبودم.

حرفم تموم نشده بود که صدای چرخش کلید توی قفل اومد. با

 

 

 

فکر اینکه طیبه اومده نفسم رو آسوده بیرون دادم و به خودم قول

دادم دیگه با خیالت راحت به درسم گوش بدم.

اما با اومدن صدای مردونهای که اسمم رو صدا میزد، دمی که

گرفتم توی سینهم گره خورد.

یا خدا!!!

صدرا بود…

از جا پریدم که در اتاق باز شد و داخل اومد.

-چکاوک میگم اون کیف قهوهای سامسونت من جا مونده؟

نبردمش با…

-سلام جناب محرابی.

مرد خیلی راحت بلند شد، سلام کرد و به سمت صدرا رفت .

اما من حس کردم روح از تنم خارج شد.

چیزی تغییر نکرده بود. من هنوزم همون دختر بودم، با همون

 

 

 

افکار…

یه شوهر خیلی خوب داشتم، اما فراموش نکرده بودم تعصبات

کورکورانهی مردان رو…

کاری نکرده بودم الان، خطایی مرتکب نشده بودم که اینطور

ِر

کا

ِر

رنگ از رخم پریده بود، اما یادمم نرفته بود بارها س

نکرده افتادم زیر کمربند پدر و برادرم…

 

 

 

سوییچ رو توی دستش جابهجا کرد، جلو اومد و رو به اون مرد

گفت:

 

 

 

-خانم معینی نیومدن؟

ابروهای گره خوردهش، من رو بیشتر ترسوند.

-خیر. من خواهرزادهی آقای سپیدار هستم، مدیر موسسه. به

من زنگ زدن، انگار مشکلی پیش اومده نتونستن بین، کسی رو

از آموزشگاه فرستادن.

-چه مشکلی؟ برای هر درس یه معلم مجرب و خوب تعیین

شده بود، قرار به تعویض نبود!

-من اطلاعی ندارم، زنگ بزنید از خودشون بپرسید.منم

تدریس خصوصی انجام نمیدم، اول به خاطر داییم بعد هم چون

فهمیدم همسر شماست قبول کردم بیام.

بلند شد و به سمت کیفش رفت. چندتا کاغذ و خودکار روی

میزش رو داخل گذاشت.

-همسرتون انگار تمرکز کافی ندارن، من رفع زحمت میکنم.

 

 

 

واقعاً خوشحال شدم از دیدنتون… تمام کارهاتون بینظیرن!

صدرا تشکر کرد و با خداحافظی کوتاهی اون مرد بیرون رفت.

به سمتم برگشت که ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.

-من… من خبر نداشتم از چیزی… به خدا راست میگم…

خاطرات، خاطرات…

بدتر از خودشون نبود.

گذشتهای که ول کنم نبود. توی دنیای من نشستن پیش یه مرد و

کلامی حرف زدن باهاش، جنایت بود، جنایت…

نزدیک اومد و من چسبیدم به دیوار.

-طیبه کجاست؟

اخم داشت.

 

 

 

اشک توی چشمام نیش زد و کم مونده بود بزنم زیر گریه.

ترسیده بودم، خیلی زیاد… من که اشتباهی نکرده بودم.

-گفت… گفت میرم خرید… اصلاً صبر نکرد من حرفی بزنم.

همین جوری خودش… رفت…

 

 

 

ابروهای صدرا بالا پرید.

-باشه… چیزی نگفتم که، چرا صدات میلرزه؟

سرمو پایین انداختم تا چشمای خیس شدهم رو نبینه. از استرس

 

 

 

به جون پوست لبم افتاده بودم.

“صدرا”

ترسیده بود، کاملاً مشخص بود.

وقتی اون مرد رو دیدم، دروغ بگم ناراحت نشدم.

من با صاحب آموزشگاه طی کرده بود که همه مدرسهاش خانم

باشن. نه که به چکاوک اعتماد نداشته باشم، اعتمادی به همجنس

خودم نداشتم، اونم زمانی که خودم خونه نبودم.

بغلش کردم و چونهشو بالا دادم تا نگاهم کنه.

سعی کردم اخم روی پیشونیم رو باز کنم.

-نگفتم بغض نکن اینطور دختر خوب؟ مثل چشمام بهت اعتماد

دارم… اخمم رو بذار پای کار سرخود اون مرتیکه. حداقل باید

با خودم هماهنگ میکرد. طیبه چرا تورو تنها گذاشت؟ بذار بیاد

فقط… به مرد غریبه مگه میشه اعتماد کرد؟

 

 

 

چونهش چین خورد.

چرا انقدر حساس؟!

-من اصلاً راحت نبودم. هیچی هم یاد نگرفتم…

بوسهای روی سرش زدم و فاصله گرفتم.

-الان زنگ میزنم ببینم چرا بدون اطلاع، کسی دیگه رو

فرستادن.

نفس عصبیم رو فروکش کردم و نذاشتم چکاوک متوجه خشمم

بشه.

همونطور که با موبایلم شماره آموزشگاه رو میگرفتم، از اتاق

بیرون اومدم تا راحت صحبت کنم.

بعد از خوردن سه بوق بالاخره جواب داد.

-الو بفرمایید.

-الو سلام… با آقای معینی کار دارم، لطفاً من رو وصل کنید

 

 

 

به دفترشون.

-بگم کی هستید؟

کلافه نفسی بیرون دادم و گفتم:

-محرابی… صدرا محرابی.

 

 

 

 

 

 

آموزشگاه خیلی بزرگ و معتبری بود و کم از شرکت نداشت.

وصل شدن به مدیر اونجا همینقدر دنگ و فنگ داشت.

 

 

 

بعد از دقایق نه چندان زیادی، بالاخره صدای مردونهای توی

گوشی پیچید.

-سلام آقای محرابی. جانم در خدمتم؟

-سلام آقای معینی؟ من روز اولی که اومدم پیش شما چی گفتم؟

صدای خندهی آرومش بلند شد.

-والا چه عرض کنم… شما خب یک بند در حال سفارش

کردن بودید. تا رزومهی تمام مدرسینمون رو نخوندید، راضی

نشدید. حالا کدومش رو میفرمایید، نمیدونم!

اخمام به شدت توی هم رفت. مرتیکهی بیمصرف اندازه خون

پدرش پول میگرفت از آدم، اونوقت خیال داشت همینجوری

سرسری از مسائل بگذرم!

برعکس خوشخندگیهای اون، من خیلی جدی گفتم:

-من روز اول به شما نگفتم میخوام همه مدرسین که خونهم

 

 

 

میان خانم باشن که خانمم راحت باشه؟ گفتم یا نه؟

صدای نفس عمیقش از اونور خط اومد. بعد از مکث کوتاهی

گفت:

-بله گفتید، تا الان مگه غیر از این بوده؟

-از الان به بعدش مهمه جناب.

-از کسی که فرستادم اشتباهی سر زده؟

طلبکار جواب دادم.

-نخیر… فقط میخوام بدونم اجرا کردن خواستهای که داشتم

اونقدر سخته که از پسش برنمیاومدید؟

-جناب محرابی من آدم بدقولی نیستم. کاری هم که نشد باشه

رو هم کلاً قبول نمیکنم. یه چیز زیاده تو آموزشگاه ما، اونم

مدرس خانم ولی مشکلی پیش اومد و مجبور شدم…

 

 

 

 

 

 

 

-چه مشکلی؟ من منتظر توضیحم.

انگار کمی مردد بود توی گفتنش که من و منی کرد.

-آقای معینی؟! تردیدتون برای چیه؟ دلیلتون رو لطفاً بگید.

-پدرتون…

با تعجب پرسیدم.

-پدرم؟ پدرم چی؟

 

 

 

-پدرتون اینجا بودن. واقعاً نمیدونم دلیل رفتارشون رو…

امروز صبح اینجا بودن، زیر و بم و مشخصات تمام کارکنای

اینجا حتی نظافتچیمون رو هم دراوردن و گفتن حق ندارم کسی

رو برای آموزش همسرتون بفرستم، آخرش هم با چندتا تهدید که

اگه انجام ندید چیکار میکنم، رفتن.

-یعنی چی آقای محترم؟! پدر من از کجا باید فهمیده باشه من

از اونجا واسه زنم معلم میگیرم؟!

-میدونید که برادر من سهامدار یکی از شرکتهای تجاری

پدرتونه، بچهها جلوش گفتن که شما اومدید آموزشگاه، این

برادر ما هم از همهجا بیخبر نمیدونم رو چه حسابی رفته

گفته!

-دست مشت شدهم رو روی زانوم گذاشتم تا ناخودآگاه روی

وسایل خونه هرز نره.

دهن لقهای احمق!

 

 

 

مثلاً خواستن خودشیرینبازی دربیارن!

که چی واقعاً؟!

آقای محرابی پسرت اومده آموزشگاه برادر من و فلان…

که چی واقعاااااً؟؟؟

-یهویی شد و من مجبور شدم خواهرزادهم رو که اصلاً توی

کار تدریس خصوصی نیست، بفرستم اونم فقط به خاطر شما.

مثل چشمام بهش اعتماد دارم وگرنه عمراً اگه میفرستادمش.

شما برای ما عزیز و قابل احترامید، ولی با پدرتون هم نمیشه

درافتاد. حرف یکی دو روز نیست، این آموزشگاه نتیجهی یک

عمر زحمت منه…

 

 

 

 

-منتظر میمونم با پدرتون به نتیجه برسید. من روی شغلم

نمیتونم ریسک کنم. تا اون زمان هم اگر خواستید امیرعلی،

خواهرزادهم رو میفرستم تا این یک ماه آخر دورهشون به

تعویق نیوفته. منتظر خبرتون میمونم…

روی نزدیکترین صندلی نشستم و با دست صورتم رو

پوشوندم.

خدایا، خدایا!!!

من چقدر سادهم که فکر کردم دیگه بیخیال زندگی من شده!

ستاره لنگ شوهر مونده بود که میخواستن زندگی منو از هم

بپاشونن؟

آموزشگاه کم بود تو این شهر یا قحطی معلم خصوصی اومده

بود که با همچین کاری بخواد من رو زمین بزنه؟

قصدش هشدار بود؟!

این یعنی حواسم هست…

این یعنی خو ِد خو ِد بدبختی…

این یعنی منتطر باش که قراره خراب شم سر زندگیت…

 

 

 

آخ بابا… مگه دشمنمی؟

چرا به آزارم راضیتری تا آرامش؟!

واقعاً چرا؟؟؟

ای کاش کسی بود تا جوابم رو بده.

توی این یکی دو ماه هم دست بردارم نبود. از هر طریقی پیغام

و پسغام میفرستاد ولی م ِن ساده فکر میکردم این اواخر کوتاه

اومده و میخواد من یه نفس راحت بکشم.

***

“چکاوک”

بلاتکلیف میون انبوهی از لباسها نشسته بودم و همچنان

سردرگم بودم.

باید از هر نظر بهترین میبودیم.

همین الانش هم نصف اون جمعی که قرار بود ببینم، علاقهای به

حضورم نداشتن.

 

 

 

تپهی لباسهارو کنار زدم و از جام بلند شدم تا چیزی پیدا کنم.

هیچکدوم از لباسام مناسب جشن امشب نبود و صدرا حتی به من

مهلت نداد بپرسم مناسبت مهمونی امشب چیه؟!

یا اصلاً وجود من اونجا واجبه که اینجوری از استرس دلم شور

افتاده؟!

 

 

 

شال جلوی دستم رو زمین پرت کردم و با حرص روی تخت

نشستم. موهامو با حرص کشیدم و جیغم رو توی گلو خفه کردم.

 

 

به خدا که صدرا جلوی دستم بود، میدونستم چه بلایی سرش

بیارم!

ساعت ۱۲ظهر بود و دو ساعت پیش زحمت کشیده به من

زنگ زده برای شب خونهی پدرش دعوتیم و آماده باشم.

صدای کلافه و گرفتهش رو حس کردم. این هم میدونم که پشت

این مهمونی به ظاهر ساده، ماجراها خوابیده، اما نه کاری از

دست من بر میاومد، نه صدرا…

به خاطر همین بود که الان تنها دردم، سر و وضعم بود. حداقل

بابت این یک مورد میتونستم دهنشون رو چفت کنم!

نمیدونستم قراره کیا رو ببینم، تنها چیزی که میدونستم این بود

که خیلی شلوغه.

دقیقاً موقعیتی که من همیشه ازش فراری بودم و هستم…

با به صدا دراومدن زنگ خونه، از فکر بیرون اومدم و از اتاق

بیرون رفتم که طیبه خودش رو زودتر به در رسوند و بعد از

دقایقی، چند بسته به سمت من اومد.

 

 

 

-اینا چیه طیبهجون؟ کی آورد؟

روی میز عسلی مبل گذاشتشون و من کنارشون زانو زدم.

-پیک آورد. انگار سفارش آقا صدراست…

طیبه به آشپزخونه رفت و من کاورهایی که مشخص بود مال

کت و شلواره رو کنار گذاشتم و سراغ جعبهها رفتم.

 

شاید بگم هیچ چیزی بهتر از این نمیتونست توی این لحظه

خوشحالم کنه.

پیراهن یشمی فوقالعاده قشنگی که روی سینهش تماماً کار شده

بود به همراه کفش و کیف مشکی رنگ و شال حریر…

قرار بود بریم عروسی؟!

شونهای بالا انداختم و متفکر به لباسها خیره شدم که تلفن خونه

به صدا دراومد.

-الو…

-سلام، لباسها رسیدن دستت؟

ناخودآگاه لبخندی زدم.

-آره… چقدر خوشگلن، نمیدونی چه حالی بودم. مونده بودم

چی بپوشم.

 

 

 

لبخند دلگرمکنندهی همیشگیش رو حتی از پشت تلفن هم میشد

حس کرد.

-من همیشه حواسم بهت هست. فراموش کردی؟

“نه “زمزمه کردم که انگار کسی صداش زد که با عجله گفت:

-باید برم، کاری نداری؟

-نه عزیزم خداحافظ…

گوشی رو قطع کردم و نفسم رو با خیال آسوده بیرون دادم. بار

بزرگی از شونهم برداشته بود.

با آرامش بیرون دادم اما همین کافی بود تا به اتاق برگردم و

چشمم به خودم توی آینه بیوفته تا دوباره کلافه دست به کمر

وسط اتاق وایسم.

چند ماه پیش که رفتیم کیش، اولین و آخرین باری بود که

صورت من رنگِ اصلاح و آرایشگر به خودش دیده بود.

 

 

 

موهای خودم بدجور ریشه زده بودند و حالا کاملاً دو رنگ شده

بودن.

دستی به لپم کشیدم و با حس پرزهای ریز زیر دستم آه از نهادم

بلند شد.

موهای بدنم به خاطر بور بودن زیاد معلوم نبود، ولی واقعاً تمام

این مدت اینها روی صورتم بودن و من ۲۴ساعته تو حلق

صدرا بودم؟!

 

 

 

از این همه بیخیالیم ضربهای روی پیشونیم زدم و به سمت

 

 

 

لباسای بیرونم رفتم.

آخرین باری که تنها از خونه بیرون رفتم، همون باری بود که

فرار کردم و تهشم گم شدم اما دلم نمیومد الان برای آرایشگاه

رفتن به صدرا زنگ بزنم و اونو از کارش بندازم.

نمیخواستم انقدر بیدستوپا باشم که از پس کار سادهای که هر

زنی خودش میتونه انجام بده برنیام.

هرچند همین عادی زندگی کردن هم به نظرم خیلی سخت بود.

گوشیمو روی کیف دستی کوچیکی گذاشتم و کارتی که صدرا

چند وقت پیش به اسم خودم گرفته و میدونستم به اندازه کافی

توش پول ریخته هم برداشتم.

-طیبهجون من میرم آرایشگاه. کسری اینا برگشتن خونه، به

پریا میگی ببرتش حموم؟ میترسم کارم طول بکشه نرسم.

ملاقهی دستش رو روی میز گذاشت.

 

 

-کجا میری مگه؟

دکمهی مانتوم رو دونهدونه بستم.

-گفتم که آرایشگاه. لباسمم با خودم میبرم. به نظرت بدون

نوبت موهامو رنگ میکنن؟

نچی کردم.

-نمیدونم ولی ای کاش رنگ کنن، خیلی زشت شدم.

-آقا خبر داره؟

-نه! نگی بهشاااا! الان بگی نمیذاره برم میگه هیچجارو بلند

نیستی.

طیبه هراسون گفت:

-نری دختر بیچارهمون کنی؟ بری گم بشی آقا روزگار مارو

سیاه میکنه. بیا بشین تو همینجوریشم خوشگلی.

 

 

 

 

بیتوجه، پاکت سفیدی رو از کابینت برداشتم تا لباس و وسایلم

رو داخلش بذارم.

طیبه با استرس دنبالم اومد که گفتم:

-طیبه جون نگران نباش. چندبار با صدرا رفتم بیرون، سر

خیابون اصلی یه آرایشگاه دیدم. سر راسته میرم، کارم هم تموم

شد، میگم صدرا بیاد دنبالم. خیالت راحت…

 

 

پیرزن به ناچار گفت:

-چی بگم والا… خانم خونه تویی، جواب آقا با خودت.

همهچیز رو جمع کردم و به سمت کفشام رفتم.

-حداقل وایسا نهار بخور. ضعف میکنی.

درحالحاضر چیزی جز مهمونی امشب برام مهم نبود پس گفتم:

-تازه صبحانه خوردم، سیرم فعلاً…

دروغه بگم انقدر شجاع شدم که تنهایی تو خیابون راه بیوفتم

ولی بالاخره باید از یکجا شروع میشد.

گرمای ظهر طاقتفرسا بود.

دستم رو روی پیشونیم کشیدم و از بالا به تابلوی برجستهی

آرایشگاه نگاه کردم.

 

 

طبقه دوم…

ترجیح دادم با پلهها بالا برم. ارتباط برقرار کردن با افراد غریبه

برام سخت بود و دلم میخواست که به تعویق بندازمش.

شاید توی این فضا باحجابترین و ساکتترینشون من بودم.

 

 

 

نگاه خیره و صدای پچپچ بعضیهاشون کمی معذبم میکرد.

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دماغمو از سوزش رنگمو چین دادم.

بدون نوبت با چه بدبختی قبول کرد موهامو رنگ کنه و حالا

سرم داشت از بوی کمی غلیظش میترکید.

-قیافش آشنا میزنهها! مطمئنم یه جا دیدمش…

-نمیدونم، چه گیری دادی به این حالا… شاید از مشتریهای

قبلی بوده.

صدای دوتا از شاگردهاش بود. با من بودن .

چشمغرهی زنی که داشت موهامو رنگ میکرد رو از توی آینه

دیدم.

خب شاید احساس میکردن نمیشنوم!

-هیعععع وای یادم اومد، زن اون خواننده صدرا محرابیه، ببین

عکسشو…

صدای هیجانزدهش که از روی ذوق بلند بود، ناخودآگاه باعث

چرخش سرم شد.

 

 

 

نگاهم رو که دیدن، اون دختری که گوشیشو نشون میداد،

گوشه لبش رو گزید و لبخند مصلحتی تحویلم داد.

-عزیزم سرتو ثابت نگهدار…

سرم ثابت نگه داشتم و خندهی زیرپوستیم رو فروخوردم.

احساس جالبی بود این هیجانی که به واسطهی صدرا دیگران

بهم وارد میکردن، شاید یه جور حس غرور…

دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه.

آخ خدایا… غلط کردم.

واقعاً کم مونده بود بزنم زیر گریه.

آخه من چه احمقم که به حرف اینا گوش دادم؟!

موم گرمی که روی پام ریخت و بعدم کشیده شدن پد از روی

پام…

آخ اگه آبروداری نمیکردم الان اینجا روی سرم بود.

 

 

 

بعد از دقایقی طولانی و طاقتفرسا، بالاخره کارم کمکم رو به

اتمام بود.

 

 

 

تمام تنم مثل کوره سرخ

ِخ

ی آتیش شده بود… سر !

وقتی آدم ناشی باشه، چهارتا آدم دورش رو بگیرن و رو مخش

برن همین میشه دیگه.

جو زده که نمی

ِمن

مثل دونم رو چه حسابی انقدر راحت قبول

کردم پیش یه آدم غریبه برهنه بشم!

هرچند که زن بود…

 

 

 

لباسامو تن زدم و دوباره روی صندلی نشستم.

حوصلم کمکم داشت سر میرفت. شده بودم خمیربازی که داشتن

ورزش میدادن و هرکی یه بلایی سرش میآورد.

هرچند خودمم یه تغییر حسابی دلم می خواست و مطمئن بودم

بعدش نتیجه میده ولی خب صبر زیادی میخواست.

حالا واقعاً همه کارهایی که روم انجام دادن مثل گذاشتن دست و

پام تو پارفین و زدن هزارجور ماسک به صورتم، واقعاً به درد

بخور بود یا میخواستن پول اضافه بگیرن، ولی به هر حال…

وقتی یه شوهر پولدار داشتم، یه ذره ولخرجی فکر نکنم مشکلی

باشه.

-خب عزیزم… میتونی بری لباستو تو اتاق کناری بپوشی.

تا الان خودم رو ندیده بودم. خواستم جلو برم که شونهم رو

گرفت.

-لباست رو بپوش تا من میرم یه تاج ظریف یا ت ِل همرنگ

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x