رمان ناجی پارت ۵۶

4.3
(11)

 

 

ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردم و در همون حین گفتم:

_افرین دختر خوب.حالا یکم از این اب بخور بعدشم بپر پایین که به اندازه کافی دیر کردیم.الانه که علی خشتکمو پرچم کنه.

 

خودم سریع پیاده شدم و چمدونو بیرون کشیدم.

_چکاوک وایسا کجا میری سرخود؟!

 

_وایسادم اقا…چرا انقدر غر میزنید.

 

ریموت ماشینو زدمو و دستشو گرفتم.

_دستت رو بده من ببینم…غر هم نزنم معلوم نیست می خوای چیکار کنی….از صبحه که گچ پاتو باز کردی یه دقیقه قرار نداری.

انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت زار میزد.

 

 

 

دستمو فشار داد و با بازی گوشی گفت:

_ اقا شما که پاتون کلی روز تو ملات سفت شده نبوده که بفهمید من چی میگم. وای اینجا چه بزرگه!

 

عینکمو روی چشم هام درست کردم.

امیدوارم زیاد معطل نشیم.

 

یک دور چشم چرخوندن کافی بود تا بچه های گروهو ببینم.

قبل از اینکه به ورودی داخل سالن برسم دوتا بادیگار به سمتم اومدن و سعی کردن جلوی ازدحام جمعیتی که در عرض چند ثانیه دورمون جمع شده بودن و بگیرن.

 

با لبخند مصلحتی به تک و تکشون نگاه کردم و همون طور که با کمک بادیگار ها و مامورای حراست فرودگاه از بینشون رد میشدیم براشون دست تکون دادم.

 

 

 

کی می خواست بفهمه این لبخندی که حالا عریض تر شده بود به خاطر دختر کنار دستمه که با چشم های گشاد شده دو دستی بازو و پنجمو سف چسبیده‌!؟

 

_سلام داداش چرا انقدر دیر کردی؟

 

دستشو سفت فشردم و گفتم:

 

_رفتم کسری رو بزارم پیش مامان چند دقیقه دیگه پروازه؟

 

_چیزی نمونده .

 

 

کنجکاوی تک تک بچه ها به وضوح حس می کردم ، خب حق داشتن. هیچ کس بجز علی از اومدن چکاوک خبر نداشت

اما با حرفی که علی زد اینبار چشم هاشون هم از حدقه بیرون زد.

 

_سلام حالتون خوبه زن داداش ؟

 

با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد.

_سلام مرسی خوبم.

 

انگار نتونستن خودشون رو کنترل کنن و همشون به صدا در اومدن.

 

_داداش ازدواج کردی؟

 

_پس چرا خبر ندادی؟

 

_حتما ترسیده شرینی بده.نترس بابا فوقش  یه ۷، ۸ میلیون پول رستوران میدادی .

 

 

 

_حالا راستشو بگو، رفتی شوهر شدی یا شوگرددی؟

 

با هر کلمشون چکاوک بیشتر به من نزدیک می شد و کمی به پشتم پناه می گرفت.

اخمی بهشون کردم و تشر زدم.

_خفه شید ببینم اب شد زنم از خجالت.

 

کامران با لودگی گفت:

_ خدا بده از این شوهرا، نکردم  این همه وقت که سینگل بودی خودم تورت کنم. والا شوهر مهربون و سکسی کم گیر میاد.

 

با این حرفش همه ‌ی بچه ها زیر خنده زدن که خودمم نتونستم دووم بیارم و به خنده افتادم. کامران شوخی هاش همیشه طوری بود که خودمم گاهی به شک می افتادم نکنه واقعا بهم نظر داره!

ولی خوب از نگاه شیفتش به مریم گریمور گروه تمام این شک و تردید ها از بین می رفت.

 

 

دستمو پشت کمر چکاوک گذاشتم و به جلو هدایش کردم.

_خب بچه ها این چکاوک خانم منه.چکاوک اینا هم همکارای منن؛ کامران ، محمد،سینا ، ارسلان، یاسین، امیر علی و مژگان نوازنده های گروه. این دوتا هم مریم و نسیم گریمور و طراح لباس ما هستن.

 

پشت بند این حرف بازار ماچ و بوسه بین دخترا و خوشبختم گفتن های همه بلند شد و جالب تر از همه ضایع شدن کامران بود که وقتی به چکاوک دستت داد دستش رد شد و الان قیافش مثل سکته ای ها بود.

 

_بسه دیگه بریم چمدون هارو تحویل بدیم.

 

با تشر علی همه وسایل را رو برداشتن و حرکت کردن.

حتی بیشتر از منی که نفر اصلی این گروه بودم  از علی حساب میبردن.

 

 

بالاخره بعد از تحویل دادن چمدون ها انجام دادن خورده کار های همیشگی همه گی سوار هواپیما شدیم سر جاهامون نشستیم.

 

 

 

_چکاوک! جات راحت نیست؟

 

_چرا اقا راحته.

 

_پس چرا انقدر وول می خوری؟ می خوای بگم صندلی هارو عوض کنن؟

 

_نه آقا خوبه…فقط نمی شد با همون ماشین بریم؟

 

_معلومه که نه…کلی از وقتمون هدر میره. نکنه می ترسی؟

 

_ترس..کی من…نه کی گفته؟فقط با ماشین بیشتر کیف می داد.ای کاش اونجوری می رفتیم‌

 

پشتی صندلی رو زیر سرم درست کردم خبیث گفتم:

_باشه…یه لحظه فکر کردم میترسی. من یکم بخوابم….بیدارم نکن.

 

_چشم.

 

 

چند دقیقه نگذشت که دوباره صداش اومد.

_آقا…بیدارید؟

 

_چی میگی؟

حتی چشمامو باز هم نکردم.

 

_میگم، کی میرسیم.

 

_هنوز  راه نیوفتادیم که بخوایم برسیم‌. ولی کمتر از دو ساعت راهه.

 

هومی گفت دیگه صدایی ازش نیومد.

با خیالی خوش سرمو جابه جا کردم که با راه افتادن صدای وحشت زدش بلند شد.

 

_آقا تورو خدا بیدار شید ….من …من میترسم بگید منو پیاده کنن.

 

با بهت چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.

_مگه تاکسیه که بگم نگه داره….نترس دخترِخوب من پیشم.

 

سرش رو جایی بین کتف و سینه ام پنهان کرد.

_ببخشیدا اقا ولی اگه سقوط کنیم شما هم باهام میمیرید نمی تونید کاری کنید.

 

_ببین منو پرشین….اینجوری نلرز….قول می دم نزارم برات اتفاقی بیوفته من تاحالا قول الکی بهت دادم؟

 

 

_ببین منو پرشین….اینجوری نلرز….قول می دم نزارم برات اتفاقی بیوفته من تاحالا قول الکی بهت دادم؟

 

بالاخره کمی کوتاه اومد.

_ نه ندادید…میشه حداقل همینجا بمونم؟

 

دستمو دور بندش پیچیدم.

_بمون عزیزم..فقط اروم باش و نفس عمیق بکش الان عادی میشه برات.

 

صداش از ترس می لرزوند:

_با..باشه.

 

به مهمان داری که حالا توجهش به سمتمون جلب شده بود اشاره کردم.

 

_جناب محرابی چیزی نیاز دارید؟ حال این خانم خوب هست؟

 

_بله لطفا یه چیز شیرین برای خانومم بیارید، ترسیده یکم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x