رمان ناجی پارت ۶۱

4.8
(15)

آ

خداروشکر شیشه ها دودی بود و قر دادن های سه تاشون معلوم نبود. دست چکاوک رو زیر دستم که روی دنده بود گرفتم و گفتم:

 

– چرا ساکتی عزیزم؟! تو هم مثل اینا برا خودت برقص نمی‌بینی چه جیغ جیغی می‌کنن؟

 

لبخندی زد:

 

– راحتم همین جوری، اینا خیلی سر و صدا می‌کنن. اگه تو روستای ما بود زندمون نمی‌ذاشتن، می‌گفتن فقط دخترای خیره سر این کارو می‌کنن.

 

تک خنده‌ی بلند تری کرد، خنده ای که غمگین بودنش از صد فرسنگی بی داد می‌کرد.

 

– آقا خودتون رو اذیت نکنید. انتظار نداشته باشید منی که هفده سال حق زندگی هم نداشتم الان مثل این خانوما برای خودم برقصم و مغزم فرمان ترس بهم نده.

 

نوازش دستم روی دستش برای ثانیه ای متوقف شد و رسماً ماتم برد. چکاوک امروز کمر به قتلم بسته بود انگار، انقدری برام مهم بود که با این حرف‌هاش یه چیزی میون سینم تیر بکشه.

 

 

 

حرف‌های امروزش باعث شد بفهمم کارم از هر وقتی سخت تره. دختری رو کنارم داشتم که نه کودکی کرده بود و نه نوجوانی و نه جوونی!

 

جالبیش اینجاست اون حتی به مرحله‌ی جوونی هم نرسیده بود ولی اجبار تو همین سن پرتش کرد به سال هایی که شاید حالا حالا ها بهش نرسه‌.

 

توی پارکینگ پاساژ پارک کردم که مریم و مژگان و نسیم سریع پیاده شدن ولی چکاوک بدون من از جاش تکون نخورد.

 

دست تو دست هم وارد سالن اصلی طبقه اول شدم که دخترها هم اونجا بودن.

 

– دخترا بیاید بریم طبقه بالا.

 

به تبعیت از من همه بالا اومدن که مستقیماً به سمت گوشی فروشی بزرگ اونجا رفتم.

 

با وارد شدنمون دوتا از فروشنده ها به سمتمون اومدن و با شناختن من مشغول حال و احوال شدن. یکیشون به سمتی هدایمون کرد و در همون حین گفت:

 

– خوش امدید جناب محرابی! در خدمتتونم. جدید ترین مدل ها و برند های سال موجوده، انتخاب کنید تا بیارم خدمتتون. فقط می تونم بدونم چه چیزی مدنظرتونه تا راهنمایی کنم؟!

 

 

نگاهی بین ویترین ها چرخوندم و گفتم:

 

– چیز خاصی مدنظرم نیست، یه تلفن همراه برای خانمم می‌خواستم، مدل سال باشه و از نظر کیفی هم ترجیحاً بهترین.

 

ابروهای فروشنده و دور و بری هاش بالا پرید. همین بود،صدرا محرابی که نه ماهه همسرش مرده حالا داشت برای همسر جدیدش موبایل می‌خرید. چیزی که تا خود دیشب احدی ازش خبر نداشت.

 

– بله، تشریف بیارید این سمت خانم. این ها کار های ظریف و خوش دستی هستند، از جدیدترین کارهامون هستن و به خاطر مدل خاصشون چند تایی بیشتر موجود نیست.

 

موبایل رو جلوی چکاوک گذاشت و ادامه داد:

 

– بگیرید دستتون مشاهده کنید، از نظر کیفت دوربین به جرأت می تونم بگم بی نظیرن و حافظه‌ی بالایی هم دارن.

 

چکاوک گوشی رو تو دستش بالا پایین کرد و با تعجب آروم زمزمه کرد:

 

– آقا!

– جانم! دوستش نداری؟ می‌خوای بگم یه مدل دیگه برات بیاره؟ اصلا می‌خوای خودت برو بگرد هر کدوم رو که دوست داری بگیر.

 

 

دستمو گرفت و به کناری کشید.

-آقا بیایید بریم من گوشی به چه دردم می خوره اخه! حتی بلد نیستم باهاش کار کنم نمی خواد الکی پول حروم کنید.

 

-نگران اونش نباش خودم بهت یاد میدم،موبایل نیازه یه وقت تو خیابونی جایی گم شدی نباید یه چیزی دستت باشه تا بتونی خبرم کنی؟

 

-من که بدون شما جایی نمی رم…حداقل یه چیز دیگه بگیرید،آقاهه گفت این خیلی گرونه.

 

خواستم جواب بدم که نسیم از پشت سر مون ظاهر شد و گفت:

-بابا این شوهرت مگه کم پول داره؟بیا برا خودت خرج کن دختر ،چرا  اسکل بازی درمیاری؟

 

پیشونیش رو فشار دادم و عقب فرستادمش

-برو عقب فضول خانم، نمیگی شاید حرف خصوصی داشته باشیم اینجوری فال گوش وامیستی؟

 

-برو بابا وسط موبایل فروشی حرف خصوصیه کجا بود ؟

 

دست چکاوکو کشید و گفت:

_ببین چکاوک خوشگله این شوهرت یَک خر پولیه که نگو؛ بعد الانم معلوم نیست چیکارش کردی که اینجوری افتاده رو دنده ای دست و دلبازی پس تا می تونی ازش سوء استفاده کن.بیا بریم از اون لپ تاپا هم بردار به دردت می خوره.

 

شونه‌ی چکاوکو گرفتم و نذاشتم دنبالش بره.

-هوی مغز زنمو شست‌وشو نده، فکر کردی همه مثل توئن که پدر اون محمد بدبختو دراوردی؟

 

دست به کمر طلبکار کار گفت:

-محمد خیلی هم دلش بخواد زن به این خوبی و نازی داره.بعدشم زن مظلوم گرفتی دلیل نمیشه اینجوری پرو بازی دربیاری،چکاوک بیا بریم.

 

و جلوی چشای گشاد شدم چکاوک رو با خودش برد و منم ناچار روی صندلی نشستم تا ببینم چی قراره تو کاسم بزارن.

انگار نه انگار که من صاحب کارشون بودم ،ولشون می کردی سوارم میشدن.

 

زمان زیادی معطلم نشدم که با اشارشون برای حساب کردن جلو رفتم،تمام مدت نگاه چکاوک دنبال من بود و معلوم بود حالا هم زیاد از خریدش راضی نیست ولی جرعت نمی کرد از ترس جیغ این سه تا سلیطه حرفی بزنه.

 

 

 

کل خریدش شامل  گوشی و لپتاب و ایرپاد و ۴ تا قاب مختلف شده بود که با کلی تعارف تیکه پاره کردن حسابشون کردم و در نهایت با گرفتن چنتا عکس دست چکاوک سکته ای رو گرفتم و همه بیرون رفتیم.

 

-آ..آقا….این همه پول دادید به اینا واقعا؟ به خدا من حتی نمی دونم اون چیز کوچیکا اسمشون چیه! بیایید بریم پسشون بدیم نمی خوامشون.

 

اینبار مریم کنار کشیدش و در کمال بی خیالی گفت:

-اه چه آقا آقا هم میکنه موقع زارتان زورتانم همین جوری صداش میکنی؟

 

صورت چکاوک از خجالت قرمز شد که بدون جلب توجه نیشگونی از پهلوی مریم گرفتم:

-برو عمتو مسخره کن ، مثل شما کُلی باشه خوبه؟دیدی جایی نمی برتمون به خاطر همینه ها….بدویید برید پارکینگ بریم.

 

– اخ ….باشه باشه غلط کردم ،بزار یکم خرید کنیم دلمون باز شه،به خدا افسردگی هاد گرفتیم.

 

بی توجه کنارش زدم.

-من و چکاوک میریم تو ماشین شما هم برید خریداتونو کنید بعد بیایید.

 

راه کج کردیم که مریم بازومو کشید و گفت:

-نرو نرو جان زنت…ببین من یه چیزی میگم ضایع نکن،الان خودمو می زنم به مظلومیت بعد تو هم بزار جگرت کباب شه باهامون بیایی خریدامونو حساب کنی.

 

با تمسخر نگاهی به سر و تا پای سه تاشون انداختم و گفتم:

-اونوقت به چه مناسبت؟مگه خودتون پول ندارید؟

 

-داریم ولی ما بدبخت بیچاره ها و چه به این پاساژ لاکچری ها؟بخواییم دوتا مانتو از اینجا بخریم حقوق شیش ماهمون رو باید بدیم جاش.بخر دیگه خسیس نباش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x