آ
با خوردن تقهای به در، با عجله بلند شدم و لیوان آب قند رو از دست اون زن گرفتم. در رو به هم کوبیدم و دوباره جلوی پاش زانو زدم.
– بیا عزیزم… یکم از این بخور، رنگت پریده.
چشمهاش دودو میزد و تمرکز نداشت. گیج نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به طرفی دوخت.
رباتوار، قلپی از لیوان خورد که صدای بلند پریدن آب توی گلوش بلند شد.
آروم زدم پشتش. بعد از چند ثانیه، ازم فاصله گرفت و فهمیدم قراره پدرم دراد!
– چکاوک!
صداش از ته چاه بلند میشد.
– دوستش دارید؟
با تعجب نگاهش کردم. آرایش صورتش رو انگار کمرنگ کرده بود و دیگه خبری از اون لبهای سرخ نبود.
– خُل شدی دختر؟ کجای رفتار من و ستاره شبیه عاشق و معشوقها بود؟
چونش به لرزه دراومد.
– میدونم شما هم ازم خسته شدید، ولی ای کاش به خودم میگفتین…
لب فشرد تا بغضشو پنهون کنه ولی نشد، نتونست.
– خودم میرفتم… فقط کافی بود بهم میگفتین.
– این چرتوپرتا چیه میگی؟ دیوونه شدی؟
انگار طاقتش طاق شده بود که بلند زد زیر گریه و روی زمین نشست.
با صدای نسبتاً بلندی گفت:
– من دیوونه نیستم، دیوونه نیستم… فکر کردی اگه مثل بقیه دخترا کسوکار داشتم، میاومدم التماستو میکردم که قبل از اینکه بری زن بگیری، بیای به خودم بگی تا گورمو گم کنم؟
منتظر جوابی نموند و به سر و صورت خودش کوبید.
– نیست نیست، باور کن که اینجوری نیست... من اگه کس و کار داشتم، تو این سن به جای اینکه فکر این باشم چطور شوهر داری رو یاد بگیرم، سرم تو درس و مشقم بود و واسه آیندم تلاش میکردم…
بین گریه، زد زیر خنده. با ترس نگاهش میکردم.
– من حتی از پس همین یه کارم برنیومدم. من زن خوبی نبودم که شما هم رفتید زن گرفتید، ولی به کی قسم بخورم که من همه کار کردم؟
تمرکزی روی حرفاش نداشت؛ گاهی براش “تو” بودم و لحظهای هم “شما”.
بلند شد و با دستهایی که میلرزید، شال و مانتوش رو دراورد.
– ببینید، ببینید حتی امروز با خودم چیکار کردم؛ موهامو رنگ کردم، آرایش کردم… خودتون گفتید شبیه پرنسسها شدم. حتی، حتی از اون دختره هم خوشگلتر شدم. هیچیم دیگه شبیه دهاتیها نیست که بدتون بیاد کنارم باشید. دیگه باید چیکار کنم که دل شمارو هم نزنم؟ خدایا چه غلطی کنم تا بقیه انقدر زود ازم خسته نشن؟
دلم از صدای عاجزش به درد اومد. جلو رفتم تا دستاشو بگیرم ولی جیغ زد و اینبار موهاشو کشید.
– دست به من نزنید! شما که میخواستید زن بگیرید، چرا اینجوری با من رفتار میکردید؟ چرا به منِ محتاجِ محبت، توجه نشون میدادید؟ چرا قربون صدقهی منی رفتید که یه عمر یه دوستت دارم ساده هم از کسی نشنیدم؟ چرا این کارو با من کردید؟ مگه چیکارتون کردم؟ ای خدا چرا من انقدر بدبختم… چرا هر وقت دلم به وجودت گرم میشه، ازم دور میشی و تنهام… خدایا نمیبینی چقدر بیکسم؟ تو دیگه منو تنها نزار، دارم میمیرم از درد…
و از نفس افتاد و به سجده روی زمین دراز کشید.
بمیرم برای دل پر دردت. انگار حالا نوبت من بودم که خدا رو صدا بزنم.
خدایا! چی میشد میمردم و باعث این حال بدش نمیشدم. اصلاً چی میشد میتونستم منم بشینم پا به پاش زار بزنم، به خاطر این سایهی شومی که زندگیمون رو تیره و تار کرده بود…
واقعاً چیشد که این رابطهای که هر لحظه داشت بهتر و بهتر میشد، اینجوری ویرون شد؟ اومدن ستاره؟ یا شایدم بیعقلی من؟ آره درستش همین بود… ای کاش یکم زودتر به فکر میافتادم تا کار به اینجا نمیرسید.
پاهای سنگین شدهم رو روی زمین کشیدم و به سمتش رفتم… شونهی برهنشو گرفتم و بلندش کردم.
بدنش یه تیکه یخ شده بود و از تلو خوردنش، فهمیدم که ضعف شدیدی داره.
خودشو از زیر دستم بیرون کشید و هق زد.
– دست از سرم بردارید. نمیخواد به خاطر من با اون دختر دعوا کنید. من از همون اول، سربار بودم براتون. بفرستیدم روستا…
میدونم کسی قبولم نمیکنه، همیشه بیخ گوشم گفتن دختر با لباس سفید میره و با کفن هم برمیگرده. من از همون روز اول، با لباس سیاه رفتم خونهی بخت، رو سیاهم برگردم به جایی برنمیخوره.
نفسام از خشم کشدار شده بود.
زل زدم تو صورتی که به خاطر خودزنیهاش، قرمز شده بود.
– چکاوک بس کن! داری دیوونم میکنی… هرچی دلت خواست گفتی، حالا حرفهای منم بشنو.
دستی زیر چشمهای سیاه شدش کشید.
– چی میخواید بگید دیگه؟ هرچی که لازم بود رو دیدم و شنیدم. کاری هم از دستم برنمیاد که بخواید نگران باشید.
میگفتن زنها لجبازترین آدمای روی زمینن، من باور نداشتم. ولی تو این لحظه، با جون و دل به این حرف ایمان آوردم! چون الان یکی از لجبازترینهاش، با اشک و ضعف ازم رو گرفت.
سر جاش نگهش داشتم.
– مجبور بودم… میفهمی؟ مجبور بودم! قبلاً بهت گفته بودم که پروندهی پزشکی دارم، تهدیدم کردن که اگه باهاش نامزد نکنم، برام کارت قرمز میگیرن و حضانت کسری رو ازم میگیرن. از همون اولش هم این نامزدی برام پوچ و الکی بود و قرار بود به هَمِش بزنم. اگه غیر این بود که هیچوقت تورو به بقیه نشون نمیدادم…
چکاوک ببین منو! من آدمِ خیانتکاری نیستم و هیچوقت هم بهت خیانت نمیکنم. اینو یادت باشه.
“چکاوک”
نفسم زیر هقهقهایی که صداشونو مخفی کرده بودم، در حال بند اومدن بود. پیش خودم نمیخواستم از حالم خبردار بشه.
صبح شده بود و آفتاب کمکم در حال بالا اومدن بود.
سرم از این حجم از گریه تیر میکشید و بدتر از اون، قلبم بود که دیگه توان تپش نداشت.
انگار همهچیز از دستمون در رفته بود. نه جرقهی فندکی که هر چند دقیقه یکبار روشن میشد و نه اندازهی حقارت و بدبختی من، واحد و شمارش داشت.
بعد از جنگ و جدالهای دیشب، دیگه حرفی بینمون زده نشد.
من آدم بیمنطقی نبودم. خودم هم میدونستم هیچوقت به پای صدرا نمیرسم و از هر نظری اون از من سرتره، ولی حرف اصلیم این بود که چرا طوری رفتار کرد که انگار دوستم داره؟!
من که از اول میدونستم موندگار نیستم، چرا کاری کرد که دل ببندم و به این زودی جونهای که تو دلم رشد کرده بود، پژمرده بشه؟
طبق معمول نفهمیدم زمان چطور گذشت که صدای باز و بسته شدن کمد اومد. داشت لباس عوض میکرد.
با نزدیک شدنش، به طرز بچه گانهای خودمو به خواب زدم.
صدای خستهش از چند قدمیم بلند شد.
– میدونم بیداری… فقط میخواستم بگم دارم میرم سرکار. نیاز نیست انقدر گریههاتو خفه کنی، با صدای بلند برای خودت گریه کن ولی زود بشو همون چکاوکی که مثل چشماش به من اعتماد داشت. من هیچوقت بهت خیانت نکردم.
ناامید از جواب گرفتن، آهی کشید و رفت.
بعد از رفتنش، دوباره چشمهی اشکم جوشید. ای کاش جون داشتم و داد میزدم که دیگه حرفاتو قبول ندارم.
انقدر گریه کرده بودم که حس میکردم تمام آب بدنم تحلیل رفته.
از جام بلند شدم که از شدت سرگیجه، تلو خوردم و روی زمین افتادم.
ای کاش به جای این غشوضعفها، میمیردم و کمتر با این حسهای مسخره دست و پنجه نرم میکردم.
دوباره از جام بلند شدم و به سمت سرویس رفتم. با اینکه بارها به این موضوع فکر کرده بودم ولی فکرش رو نمیکردم انقدر برام دردناک باشه و اونطور کمرم رو خم کنه.
آرایش پخش شدمو شستم و بعد از خوردن کمی آب، به تخت برگشتم که صدای در، اجازه دراز کشیدن بهم نداد.
در رو باز کردم که زنی همراه با چرخ دستی مقابلم قرار گرفت.
– ببخشید خانم محرابی، آقای محرابی قبل رفتنشون گفتن انگار که کسالت دارید، براتون صبحانتونو بیارم بالا و هر چیزی نیاز داشتید براتون فراهم کنم.
انقدری از دست صدرا عصبی بودم که حالم از هرچیزی که یک سرش به اون برمیگشت به هم میخورد… حتی خودم!
با حرص غر زدم.
– طبق سفارشهای جناب محرابی، من الان مرگ موش هم بخوام، برام میاری خودمو از دستش بکشم؟
صدام زیاد بلند نبود. زن شوکه گفت:
– بله؟ چیزی گفتید؟
– هیچی… بدید من اینو، چیزی نیاز ندارم.
حس میکردم دیوارهای اتاق به قصد خفه کردنم دارن جلو میان. احساسم چیزی فرای غرق شدن توی دریا و خفقان بود.
چه خوشخیال بودم که فکر میکردم میتونم یه زندگی آروم و شاد داشته باشم. بدنم از ضعف و گرسنگی میلرزید ولی دستم به هیچی نمیرفت.
بیحال روی تخت افتادم… حتی دیگه جونی برای گریه کردن هم نداشتم.
چشمهام کمکم داشت روی هم میافتاد که صدای در بلند شد.
به خیال اینکه باز یکی از پرسنل هتله و میخواد خورده فرمایشات صدرا رو اجرا کنه، از جام تکون نخوردم ولی وقتی مُصِر بودن طرف رو دیدم، عصبی از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
پرخاشی که قرار بود حوالهی اون طرف کنم، با دیدن شخص پشت در، تو دهنم ماسید.