باید اعتراف به زیبایی نامزد شوهرم میکردم، چقدر سخت بود.
روبهروم، پا روی پا انداخته بود و با غرور نگاهم میکرد. متقابلاً خنثی نگاهش کردم، ولی خودم بهتر میدونستم این فقط ظاهرمه و تو دلم چه غوغاییه…
در حال حاضر صدرایی وجود نداشت که از من دفاع کنه. خودم باید مواظب خودم میبودم.
بالاخره سکوت رو شکست و با مسخرگی تمام گفت:
– آخی دختر کوچولو، حتماً تا صبح گریه کردی… حق داری بالاخره، هیچی بدتر از این نیست که شوهر آدم خائن از آب دربیاد!
من از صدرا به اندازهی تموم دنیا عصبی بودم، ولی دلیل نمیشد پشتشو جلوی این زن خالی کنم.
– صدرا هیچوقت به من خیانت نمیکنه، خبر دارم که مجبورش کردید! چقدر دیشب بهتون خندیدم. یعنی انقدر از بیشوهری رنج میبرید که خودتونو به زور میخواید بچسبونید به شوهر من؟!
باورش نمیشد همچین حرفی رو زده باشم، خودمم باورم نمیشد.
پوزخند حرصی زد.
– آره از چشمهای پف کردهت قشنگ معلومه دیشب چقدر خندیدی! من برای به دست آوردن صدرا نیاز نیست تلاش کنم… بالاخره تو هم مهمون دو روزی! کافیه صبر کنم تا تاریخ انقضات تموم شه. به همین سادگی!
آخ لعنت به شبی که اعتماد من به صدرا از بین رفت و حالا داشتم کم میآوردم…
دستامو مشت کردم.
– لطفاً برید بیرون!
– عه چرا عزیزم؟ حالا که دارم فکر میکنم، میبینم بالاخره هَووی همیم، باید با هم دوست باشیم… نه؟!
من اونقدری قوی نبودم که جلوی این زن دووم بیارم. خدایا خودت کمکم کن!
جوابی ندادم که جلو اومد و صورتم رو نوازش کرد.
– میدونی… صدرا همیشه خوشسلیقه بود. خواهرم مهتاب هم خیلی خوشگل بود، ولی صدرا انقدر اذیتش کرد که سکتهش داد!
تو هم خیلی خوشگلی…
مکث کرد و همونطور که با تکهای از موهام بازی میکرد، گفت:
– ولی با عوض کردنِ لباسهات و آرایش کردن، نمیتونی پاپتی بودنت رو پنهون کنی! فکر کردی من کشته مردهی صدرام؟
باز هم سکوت… مگر چیزی غیر از این بود؟
چشمکی حوالم کرد و عقب رفت.
– اگه اینطور فکر کردی، باید بگم که کاملاً درسته! از همون بچگی، عاشق پسر عموم بودم ولی دلیل نمیشه که آرامششو ازش نگیرم. اون قاتل خواهر منه، مهتاب با اینکه عشق منو ازم گرفت ولی پارهای از جونم بود. صدرا تمام زندگی منو ازم گرفته. اول خودش رو و بعد خواهرم…
از لحن پر نفرتش، لرز خفیفی به بدنم وارد شد. قرار بود چه بلایی به سرمون بیاره؟
دستمو مشت کردم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.
– برید بیرون لطفاً!
متقابلاً از جاش بلند شد و روبهروم ایستاد.
لبخند تمسخر آمیزی زد.
– چرا عزیزم؟ دوست نداری پیش هم بمونیم؟
بالاخره معلوم نیست که صدرا برای طلاقت قراره چقدر مقاومت کنه، شاید مجبور شدیم یه چند وقتی رو با هم زندگی کنیم!
“انگشت شست و اشارهش را به هم نزدیک کرد”
– البته فقط یه کوچولو… قرار نیست زیاد موندگار باشی.
بدنم از خشم میلرزید و زبونم بند اومده بود.
خدایا! منو چه به جنگیدن با آدمی که ده برابر من زبون داره و حتی اجازه دفاع کردن هم بهم نمیده…
انصاف بود که همیشه آدمایی سر راهم قرار بگیرن که به راحتی حقم رو بخورن.
گفتم حق!
همینه… صدرا، حق من از این زندگی پر از بدبختی بود. نقطهی امن من، شایدم تنها دارایی من…
– چی شد؟ چرا خشکت زد چشم گربهای؟
چشم گربهای؟ لقبی که صدرا به من نسبت میداد. کاش دهنشو میبست!
– حتماً داشتی به اون شوهر آب زیرکاه و عوضیت فکر میکردی…
با عجز چشمامو روی هم فشردم. دیوونه بود، به خدا که این آدم دیوونه بود. یک لحظه دم از عشق میزد و ثانیهای بعد، با نفرتش همهجارو سیاه میکرد.
انگار دیوونگی اون روی من هم تاثیر گذاشته بود که ناخودآگاه، دستم بالا رفت و صدای سیلی که تو گوش ستاره زدم، برق از سرم پروند.
حقش بود! من دیوونه نشده بودم.
باید یاد میگرفتم چطور در مقابل اینجور آدما قوی باشم.
قوی بودن لزوماً به زور بازو نبود؛ ولی گاهی یک سیلی لازم بود، برای اینکه به طرف بفهمونی با کی طرفه.
چه میشه کرد؟ دور، دور قدرتنمایی بود…
انگشت اشارهمو تهدیدوار جلوی صورت بُهت زدهش تکون دادم. اونقدر عصبی بودم که به آنی، ضمیرهای جمعم به مفرد تبدیل شده بود و تهدید می کردم.
– بار آخرت باشه که در مورد صدرا اینجوری حرف میزنی! حالا هم خودت میری بیرون یا بدم بندازنت بیرون؟!
بهت زده، همچنان دستش روی صورتش بود.
آخ خدایا! من این زبون تند و تیز رو کجام قایم کرده بودم؟
– تو… تو منو زدی؟
قهقههی ترسناکی زد.
– وای… با… باورم نمیشه! این… این… منو زد!
حالا نوبت من بود که با تعجب نگاهش کنم.
خندهش رفتهرفته آرومتر و قدمهاش نزدیکتر میشد.
انگار ادای پسر شجاع دراوردن به من یکی نیومده. با ترس یک قدم عقب رفتم که به سمتم خیز برداشت و من هم متقابلاً، جیغی زدم و فرار کردم.
همهچیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد. پایی که نمیدونم به کجا گیر کرد، میز کوچک لبه تیزی که درست توی محل فرود من سبز شد و باریکهی خونی که مژههام رو تر کرده بود و دیدم رو تار…
نالهای کردم و خواستم از جام بلند شم که نشد… نتونستم. تمام بدنم انگار به خواب رفته بود.
صدای وحشتزدهی ستاره رو میشنیدم ولی قدرت جواب دادن نداشتم.
هر لحظه منگتر میشدم و در آخر، تنها چیزی که دیدم قدمهای دو مانند ستاره به بیرون و تقهی بلند به هم خوردن در بود…
و تمام…
“صدرا”
دستی که روی شونم قرار گرفت، وادارم کرد بایستم.
– آروم باش صدرا… چرا انقدر بیقراری میکنی؟
طوطیوار برای بار هزارم گفتم:
– زیر سرش پر خون بود. اگه… اگه بلایی سرش بیاد، چیکار کنم علی؟
بازوم رو کشید و روی صندلی نشوندم. لیوان یکبار مصرفی که نمیدونم از کجا پیداش شده بود رو دستم داد و گفت:
– توکلت به خدا باشه… انشالله که چیزی نیست.
لیوان آب رو پس زدم که علی با گفتن اینکه رنگم پریده، مجبورم کردم بخورمش. شیرین بود ولی فکر نکنم بتونه جلوی قلبی رو که در حال ایستادن بود بگیره.
سرمو بین دستام گرفتم.
– علی مگه دیشب نگفتی ستاره رو ردش میکنم؟ یعنی من اگه تو ماشین ازت نمیپرسیدم، خیال نداشتی بهم بگی دختره تو اون هتله؟
صورت علی شرمنده بود. تقصیری نداشت ولی من اونو مقصر میدونستم.
– داداش اون وقت شب که نمیتونستم اون دختر رو بندازم تو خیابون. براش یه اتاق گرفتم. قرار بود صبح برگرده تهران…
و باز هم حق با علی بود. اشتباه از من بود که چکاوک رو تنها گذاشتم.
جوابی ندادم که با باز شدن در و اومدن دکتر، تقریباً به سمتش یورش بردم.
– چی شد آقای دکتر، حالش چطوره؟
دکتر دستی به محاسن سفیدرنگش کشید و با لبخند گفت:
– هر جور که هست، حالش از تو بهتره. انگار باید بگم تو رو هم تخت بغلی خانومت بخوابونن، پس نیوفتی! نه جَوون؟
مخاطب جمله اخرش من نبودم.
کامران از موقعی که اومده بودیم، صدا ازش درنیومده بود.
– دکتر این رفیقمون یکم ز ذ (مخفف زن ذلیل) تشریف دارن، ایدهت بسی جالب بود.
شوخیشون گرفته بود؟
دست خودم نبود. ناخودآگاه پرخاش کردم.
– آقای دکتر لطفاً بگید حال همسر من چطوره؟
دکتر دوباره لبخند زد. توی دلم اون دندونهای سفید و یک دستشو، یه دور آسیاب کردم!
– جوش نیار جَوون، بهت گفتم که خوبه. یکم زخمش عمیق بود ولی خداروشکر، طبق اونی که عکسهای رادیولوژی نشون میدن، آسیب داخلی ندیده. فقط ۲۳ تا بخیه خورده.
محمد قبل از همه آخیشی گفت و روی صندلی نشست.
– بیا زنتم سالمه… سرویسمون کردی!
دستی به گوشش کشید و ادامه داد.
– انقدر که تو ماشین سر علیِ بدبخت عربده زدی، گوشم هنوز که هنوزه داره سوت میکشه…
اهمیتی به حرفش ندادم.
– میتونم ببینمش؟
– تونستن که آره، ولی الان بیهوشه.
ممنونی گفتم و داخل شدم. منتظر موندم کار پرستاری که مشغول ور رفتن با سرمش بود تموم بشه.
روی صندلی کنار تخت نشستم و دست یخ زدشو توی دستم گرفتم. با اون همه خونی که از دست داده بود، رنگ به رخ نداشت. فقط خدا میدونه اون لحظه که روی زمین، وسط اون همه خون دیدمش، چه حالی بهم دست داد. کافی بود ده دقیقه دیرتر میرسیدم تا بلاهای بدتری سرم میاومد.
نمیدونم… واقعاً نمیدونم.