توی فکر فرو رفته بود. معلوم بود حرفام داره روش تاثیر میذاره که در همین حین، تیر آخر رو هم زدم.
– خدا زبون رو داده برای حرف زدن و عقل رو داده برای فکر کردن. حالا شما حرف زدین و به مشکل خوردین و تو میخوای خیلی راحت، طوری رفتار کنی که انگار هیچ مشکلی پیش نیومده. نمیگم صبوری بده، دلمم نمیخواد بینتون جدایی بندازم ولی برادر خودمو بهتر میشناسم؛ عوضی نیست ولی تو هم خیلی راحت بگیری، تهِ حرف زدنتون میشه همین. چون خیالش راحته نه کسی رو داری که پشتت دربیاد، نه خودت چیزی میگی. نذار این اتفاق تکرار شه.
***
“چکاوک”
حالم از این همه ناتوانی به هم میخورد. وقتی از ماشین پیاده شدم، دنیا دور سرم چرخید و نفهمیدم اون دخترِ افرا نام، چطور به دادم رسید.
یک سیلی که این حرفهارو نداشت، من بدتر از اینا هم خورده بودم.
کمربند، تیکه شلنگ کهنه شده، کفگیر آهنی، چوبی و هرچی که میدونستن میتونه به اندازه کافی ادبم کنه. اینها گذشت و دیشب هم به من گذشت. این دوری صدرا بود که داشت منو از پا درمیآورد.
روی مبل، جنینوار دراز کشیده بودم که اون دختر با سینی بالا سرم اومد.
– پاشو دختر، پاشو که باید کُلاتو بندازی بالا… من از ننه خودمم پرستاری نکردم!
به اجبار نشستم.
– بیا بخور چشم قشنگ. نمیدونم چرا انقدر مُردنی هستی! به اون شوهرت نمیاد از اینا باشه که بِت گشنگی بده! ولت میکنن، زرتی چپه میشی!
با بیحالی نگاهش کردم.
– با همه اینجوری حرف میزنید؟ حتماً باید یه لفظ بد بهم بچسبونید؟
انگار که چیز عجیبی شنیده باشه، با بُهت گفت:
– تو حرف زدنم بلدی جوجهرنگی؟ فکر کردم لالی!
اخمامو کشیدم تو هم که ضربهای روی شونهم زد و جدیتر ادامه داد.
– تو بیابون فقط کاکتوس رشد میکنه، اینو یادت باشه. این گل خوشگل و خوشرنگ هم، جاهای خوب خوب ریشهشون دراومده. ما ریشهمون هم مثل بختمون از همون اول خشکیده بود!
جای بدی بزرگ شده بود؟ سوالمو بلند گفتم:
– یعنی جایی که بزرگ شدی، بدتر از من بود که منطقشون این بود چون نمیخوام با یه پیرمرد ازدواج کنم، باید سرمو ببرن؟
مثل تمام کسایی که این قضیه رو فهمیده بودن، نه تعجب کرد و نه چهرهش دلسوز شد.
فقط سخت نگاهم کرد و لب زد.
– بدتر… خیلی بدتر.
پاسخ نگاه گیجم، بلندتر شدن صداش شد.
– انقدری بدتر که مُردن برامون بهشت باشه. من از هیچی تو خبر ندارم دختر، ولی مطمئنم تو بچگی صدای زجههای دختر همسایه رو که بابای مُفنگیش، به خاطر یه تریاک، همزمان انداختش زیر چهار تا نره خرِ مست و پاتیل نشنیدی؟!
خون توی رگهام یخ بست ولی انگار این دختر رحم نداشت. خدایا! مگه چنین چیزی میشه؟
_جناب سرگرد این خانم اومدن برای استخدام، اما من نمیدونم چی شد که الان اینجاییم؟! اونجا محل کارمه. ما تو ساعت کاری بودیم. من منشی دارم. کارمند دارم. آخه مگه من احمقم که بیام تو محل کارم کثافتکاری کنم و آبرو و اعتبارم خودمو ببرم؟
تن دخترک از شنیدن این حرفها لرزید. اگر پسرعمویش این حرفها را میشنید…
– بابای منم معتاده. نصف عمرش به چرت زدن پای منقل گذشت. ولی من اون مرجان فلک زده نبودم که چهار روز بعد، رگشو از بیغیرتی باباش زد و جابهجا مرد. نشدم یه دختر خوب و ترگل ورگل که کسی آرزو کنه عروسش باشم، نشدم اونی که اونا میخوان که روزی هم نوبت من برسه…
با مشت روی زانوش کوبید و با حرصی آشکار گفت:
– ولی میدونی؟ به اون خدایی که هیچوقت نگاهی به سمت ما لجنا نمیندازه قسم، یه ذره هم پشیمون نیستم که اینجوریم. دهن دریدم؟ رئیسم میگه جلوم حرف نزن حالم بد میشه؟ خب به یه ورم! مگه وقتی که بابای عوضیم دست مواد فروش محل رو گرفت، آورد واسه تاخت زدن من، این آدما میخواستن به دادم برسن؟
نه جوجهرنگی! اگه خودم کولیگری نمیکردم و نمیزدم زیر بساطشون، معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد… گاهی باید بد باشی تا این آدما بدترت نکنن. اینو از من داشته باش.
پشت بندش، چشمکی حوالهم کرد و خودش رو با کنترل تلویزیون سرگرم کرد. طوری که انگار اونی که تا چند دقیقه پیش از حرص و عصبانیت سرخ شده بود، من بودم!
دلم به حال این دختر میسوخت، شاید هم اون دخترِ مرجان نام، که تن و بدنم از شنیدن بلایی که به سرش اومده بود، به لرزه در میاومد. انگار اونا هم کمتر از من سختی نکشیده بودن و چقدر بد بود که عامل بدبختی ماها، نزدیکترین کسامون بودن.
افرا بعد از چند دقیقه نشستن، بلند شد و رفت و من موندم و دنیایی فکر و خیال.
خودم، صدرا، مرجانی که ندیده و نشناخته میخواستم براش هایهای گریه کنم و افرایی که مجبور بود تو چشم بقیه، بدترین اخلاقهارو داشته باشه، تا روح و جسمش در امنیت باشه.
دنیا، دنیای عجیبی بود.
*****
“صدرا”
پاهای بیحسم رو روی سرامیکهای بدرنگ سردخونه میکشیدم. حتی دیگه جون راه رفتن هم نداشتم. با کمک دیوار، خودم رو به دری که گفتن رسوندم. ای کاش این سالن خلوت و سوت و کور تمومی نداشت و هیچوقت به تهش نمیرسیدم…
با نفسهای سنگین شده، در رو باز کردم و نگاهمو بین درهای کوچیک فلزی چرخوندم. یعنی چکاوکِ من توی یکی از این کشوهای نفرتانگیز خواب بود؟
بدنم رو به دیوار تکیه دادم و بیمهابا زدم زیر گریه… خدایا من چرا نفس میکشیدم؟ چرا جونم رو نمیگرفتی؟
بالاخره اون مرد در یکی از اون کشوهارو باز کرد. منتظر نگاهم کرد… باید جلو میرفتم. تلوتلو خوردم و فاصلهم رو با اون جنازه کم کردم.
با دستهایی که به شدت میلرزید، کاور رو از روی صورش کنار زدم و …
با وحشت از خواب پریدم و در جا، چنگ به سینهم زدم. حس میکردم الانِ که از حرکت بایسته. چشمهای گشاد شدم رو دور تا دورم گردونم و با دیدن وسایل خونه، فهمیدم که کابوس این چند روز، همچنان ول کنم نیست.
چهرهی غرق خونِ چکاوک اون چیزی نبود که با اینکه میدونستم چیزی جز خواب نیست، اشک به چشمم نیاره.
چرا این عذاب تموم نمیشد؟ یعنی یه دعوای زن و شوهری انقدر تاوان داشت؟
کف دوتا دستمو محکم روی چشمام فشردم و اجازهی پیشروی به اشکهام ندادم.
کلافه بودم… سه روز از گم شدن چکاوک میگذشت و انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. انقدری اخلاقم بد شده بود که دیگه خودمم از خودم بدم میاومد، چه برسه به بقیه که به خاطر زدن یه نُت اشتباه، مجبور میشدن داد و سرزنشهامو تحمل کنن.
کسری رو به اجبار پیش مامان فرستاده و حالا تک و تنها روی مبل وسط سالن دراز کشیده بودم و نفهمیدم کی چشمامو خواب گرفت.
تنها امیدم به پلیسهایی بود که قول پیدا کردنش رو داده بودن و من حتی ترس داشتم اونا هم زنگ بزنن و خبر خوبی نداشته باشن. وضعیتم انقدر خراب بود که حتی دیگه از خوابیدن هم میترسیدم. چون بالافاصله اون کابوس سراغم میاومد و تا حد مرگ عذابم میداد.
دستمو به سمت پاکت سیگارم دراز کردم که صدای زنگ بلند شد.
هوفی کشیدم، بیحوصله از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که با باز شدن در و دیدن شخص روبهروم، نفس تو سینهم حبس شد.
ساکت نشستم و دستامو به هم قلاب کردم.
خداخدا میکردم چیزی نپرسه، ولی انگار هیچ چیزِ این روزها باب میل من نبود.
– چکاوک کجاست؟ چرا نمیاد؟
بیحرف، نگاهی به سر و وضع آراسته شدهش انداختم؛ لباسهای مرتب و صورت اصلاح شدهش، هیچ شباهتی با اون مردی که یکی دوماه پیش دیده بودم، نداشت.
لبش از نگاه خیرم کج شد.
– کل جوونیم توی این شهر گذشت و آخرش، بریده از کل دنیا برگشتم به ولایت خودم. دیگه انقدری میدونم که اگه سر و وضع درست حسابی نداشته باشی، تره هم برات خورد نمیکنن!
اخمام به طرز فجیعی تو هم رفته بود. بیتوجه به توضیحاتش پرسیدم.
– آدرس اینجا رو از کجا آوردی؟
سرفهی آرومی کرد.
– به بدبختی! انگار شمشیر رو از رو بستی پسر! برای پدرزنت همینقدر احترام قائلی؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ به هیچوجه از این مرد خوشم نمیاومد.
صادقانه گفتم:
– کسی که حاضره به خاطر حرف مردم ناموس خودشو به حراج بزنه، برام قابل احترام نیست!
برخلاف انتظارم، آهی کشید. حتی جواب متلکهامم نداد و غمگین گفت:
– چکاوک کجاست؟ بگو بیاد… باید ببینمش.
حرفش مثل خنجری توی قلبم فرو رفت.
کجا بود؟ ای کاش میدونستم…
قرار نبود کسی جز خودم از نبودش خبر داشته باشه. حتی خانوادهی خودم.
بدون ذرهای رودروایسی گفتم:
– چکاوک نمیخواد تورو ببینه. برو از اینجا… هرچی قبلاً جلوت کوتاه میاومدم، به خاطر این بود که کارم پیشت گیر بود. تا وقتی مجوز ازدواج ما به رضایت پدر بود، مجبور بودم بیغیرتیت رو به روت نیارم، ولی الان نه چکاوک دختر توئه، نه من بهت نیازی دارم. پاتو از زندگی من و زنم بکش بیرون!