رمان ناگفته ها پارت 3

4.8
(8)

صدایم ناراحت بود. آرام خندید.
_آخه تا فردا که زمان نداریم. اگر الان پیداش بشه که بدتر میشه . میخوام خیالم راحت بشه که جات امنه. برو نترس. آفرین!
آهسته پایم را روی تیرآهن گذاشتم و قدمی به جلو برداشتم. زیر پاهایم فضایی خالی هفت طبقه بود. حالا یکی از پاهایم روی تیر آهن بود و آن یکی روی لبه ی بالکن. آن قدرترسیده بودم که حتی درد پهلویم را هم فراموش کرده بودم!
قدم دوم را برداشتم و پای دیگرم را هم به روی تیرآهن گذاشتم. بابک روی لبه بالکن آمده بود و با دستش دست مرا گرفته بود و مرا ساپورت میکرد. دست دیگرم را به شهاب دادم و گامی دیگر برداشتم و تقریبا خودم را به آغوش شهاب انداختم. مرا روی زمین گذاشت و دستش را به نشانه ی موفقیت برای بابک تکان داد. من هم چرخیدم و سری برای بابک تکان دادم.
هر دو برادر به داخل خانه رفتند و شهاب هم مرا به داخل دعوت کرد.
_مرسی. باعث دردسر برای شما هم شدم
لبخندی زد و گفت:
_راحت باش. من برای بابک هر کاری میکنم.
لبخندی عصبی زدم و به داخل رفتم. نقشه ی هر دو خانه مثل هم بود. تعارف کرد تا بشینم و رفت تا در را برای بابک باز کند.
_خوبی؟
نگاهی به بابک کردم که با لبخند نگاهم میکرد.
_آره داشتم سکته میکردم!
یک ابرویش را بالا برد و با خنده گفت:
_شجاعانه بود!
سرم را با تمسخر تکان دادم.
_آره شجاعانه! با محمد تماس گرفتی؟
گوشی تلفنش را بیرون آورد و تماس گرفت و روی اسپیکر گذاشت.
_به به احوال خان خان ها ….. جناب مهابادی کبیر! چطوری داداش؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
_سلام چطوری محمد خوبی؟
_قربونت! تو چطوری؟
نگاهی به من کرد و مستقیم به سر اصل موضوع رفت.
_راستش محمد این جا یه مشکلی پیش اومده که اگر بتونی خودت رو برسونی عالی میشه. هر چی زودتر بهتر.
_چی شده؟
صدایش نگران و گوش به زنگ شد.
قهوه ایی که شهاب به طرفم تعارف کرد را برداشتم و آهسته تشکر کردم.
_راستش نازلی با عمران کنتاکت پیدا کردن. حالا هم نازی خونه ی منه!
تقریبا با فریاد گفت:
_چی؟
_آروم باش محمد!
برایم جالب بود که بابک این قدر از این جمله “آروم باش” استفاده میکرد. خودش به طور شگفت انگیزی مسلط به خود و آرام بود و همه را هم به آرامش دعوت میکرد.
_ چی شده بابک؟ الان نازی اون جاست؟ گوشی رو بهش بده.
گوشی را به طرف من گرفت.
_محمد……
صدایم گرفته و خشن شده بود.
_نازی چی شده؟
چشمانم را روی هم فشردم تا بلکه کمی آرام شوم و بتوانم او را هم آرام کنم.
_محمد بیا
اما نتوانستم و به گریه افتادم. صدای نگران نازی نازی گفتن محمد در تمام پذیرایی خانه ی شهاب پیچید. بابک گوشی را از دست من گرفت و اسپیکر آن را خاموش کرد و به اتاق خواب شهاب رفت. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم و گریه میکردم. چند لحظه بعد برگشت و گوشی را به طرف من گرفت.
_می تونی حرف بزنی؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم تا به خودم مسلط باشم.
_محمد…..
سرفه ایی کردم و گلویم را صاف کردم.
_نازی همون جا پیش بابک بمون تا من خودم رو برسونم. میام از هست و نیست ساقطش میکنم بی شرف بی وجدان رو.
سوالی که از شب قبل ذهنم را به خودش مشغول کرده بود را پرسیدم.
_تو می دونستی؟
چند ثانیه سکوت کرد.
_آره
عصبانی شدم. او میدانست. دیگر چه کسی میدانست؟ ظاهرا تمام شهر خبر داشتند به جز خودم!
_چرا بهم نگفتی؟ چرا منو مثل یه تیکه گوشت قربونی گذاشتی دم دست اون؟
_نازی من هم خیلی وقت نیست که فهمیدم. اون هم تازه اتفاقی فهمیدم.
_چرا نگفتی؟ اصلا کاری ندارم که کی فهمیدی. چرا نگفتی؟ یک طرف این قضیه کوفتی من بیچاره بودم، ولی آخرین کسی بودم که خبردار شدم اون هم وقتی مردی که تمام عمرم فکر میکردم پدرمه می خواست بهم ت*ج*ا*و*ز کنه. محمد تو می فهمی این یعنی چی؟ نه! نمی فهمی. چون اگر میفهمیدی زودتر از اینها بهم خبر میدادی که حداقل حواسم به خودم باشه. نه اینکه منو بزاری و بری.
با هق هق ادامه دادم
_اصلا نمی خوام بیای. خودم یه خاکی تو سر خودم میریزم. اصلا میرم عقدش میشم خیال همتون راحت بشه.
با گریه گوشی را به طرف بابک که با اخم نگاهم میکرد گرفتم. گوشی را گرفت و دوباره به اتاق خواب شهاب رفت. شهاب متفکرانه به من نگاه میکرد ولی حرفی نمی زد.
فکر میکردم محمد چیز دیگری است ولی حالا میدیدم که او هم میدانسته و حرفی نزده است. اگر کسی به خودش زحمت میداد که چیزی به من بگوید، من حداقل میدانستم که برای مواجه با بعضی مسایل باید خودم را آماده کنم. یا اصلا به این خراب شده بر نمی گشتم.
بابک دوباره برگشت و گوشی را به طرفم گرفت . اشاره کردم که حرف نمی زنم. جلوی دهانی گوشی را گرفت و آهسته گفت:
_اون هم دلایل خودش رو داره. بزار ازخودش دفاع کنه.
گوشی را گرفتم.
_چیه بگو گوش میدم.
آهی کشید و گفت:
_من اتفاقی فهمیدم می خواستم همون موقع بهت بگم ولی مامان پری نذاشت. گفت نباید حرفی به تو بزنم. در مورد نظر داشتن یا نداشتن عمران هم من فقط شنیدم که عمران گفته بوده که یک صیغه محرمیت بین من و نازی خونده بشه، چون نازی داره بزرگ میشه. اصلا صحبتی از علاقه به تو نکرده بوده، یا اگر چیزی بوده من نمی دونستم. بعد هم مامان پری عمران رو وادار کرده که تو رو بفرسته بری. بعد هم دیگه عمران افتاد تو خط خانم بازی و کار، دیگه اصلا یادش رفت که یک آدمی به اسم نازلی کسروی وجود داره. مامان پری هم فکر میکرد که عمران بی خیال این موضوع شده. من هیچ وقت فکر نمیکردم بهت نظر داشته باشه. همیشه نگران بدرفتاری هاش و کتک هاش بودم نه نظر داشتن. فکر میکردم اونقدر از تو بدش میاید که کاری به کارت نداشته باشه. به جون خودت که میدونی خیلی میخوامت اگر سر سوزنی به این موضوع مشکوک بودم محال ممکن بود که ولت کنم برم. من همش نگران این بودم که شما با هم نسازید و دعواتون بشه . از کتک هاش میترسیدم.
نتیجه گیری که کردم ساده و واضح بود. عمران با دیدن دوباره ی من و بزرگ شدن و شباهت زیاد من به مادرم فیلش یاد هندوستان کرده و فهمیده که میتواند از من استفاده کند. مرا جای مادرم بگذارد و زخم های درونیش را التیام ببخشد. با من مردانگی تحقیر شده اش آرام کند و انتقامش را بگیرد. دیدن دوباره ی من باعث به وجود آمدن این حس در عمران شده بود و گرنه این همه سال من در خارج بودم و او هیچ وقت حتی حالی از من نمی پرسید. چون به قول محمد من از یادش رفته بودم. با دیدن دوباره ی من آتش زیر خاکستر هم روشن شد و مرا سوزاند. به یاد نگاه تحسین آمیزش در فرودگاه افتادم وقتی که مرا برای اولین بار، و بعد از نه سال دید. چقدر احمق بودم که فکر میکردم که تحسین او پدرانه است، چون به مادرم شبیه شده بودم.
_تو از کجا فهمیدی؟
_گفتم که اتفاقی. مامان پری و مامانم داشتن حرف میزدن من شنیدم.
_حالا من چی کار کنم؟
_گفتم که همون جا بمون تا من بیام. مدارکی چیزی همراهت هست؟
_نه هیچی
تقریبا با فریاد گفت:
_نه؟
من هم با صدای بلند گفتم:
_ وقتی که داشتم از ترس سکته میکردم و خودم رو به زور از زیر دست و پاهاش نجات دادم توقع داری که چمدون هم بسته باشم و از در زده باشم بیرون؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_کارت سخته نازی. حالا بزار بیام ببینم چی کار میکنم. تو اصلا کاری نکن . عمران رو که میشناسی بزار بیام ببینم چه خاکی میشه تو سرمون بریزیم.
_ماهی و گلی هم میدونستن؟
_نه فقط من.
حرفی نزدم و او هم بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_ بلیط گرفتم بهت زنگ میزنم.
گوشی را به طرف بابک گرفتم و از سر جایم بلند شدم و در هال شروع به قدم زدن کردم. بی قرار بودم. می ترسیدم. خیلی زیاد، به طور که حتی برای لحظه ای هم نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم.
_نازی؟
چرخیدم و رو به رویش قرار گرفتم.
_به نظر من باید شکایت بکنی. عمران دستش به جایی بند نیست. می تونی دی ان ای بدی.
نگاهش کردم. من از قوانین ایران اصلا سر در نمی آوردم. ولی عمران را به خوبی میشناختم و می دانستم که هر کاری از او ساخته است. شاید در این دنیا هیچ کس بهتر از من عمران را نمیشناخت. وقتی مجبور باشید که خودتان را هماهنگ با پدرتان بکنید و به دلخواه او رفتار کنید، به طوری که کوچک ترین رفتار شما که مورد تایید و دلخواه او نیست به شدید ترین وجه ممکن پاسخ داده شود، خواه نا خواه شما آزموده می شوید و روی کوچک ترین رفتارهای او دقیق میشوید تا حرکتی خارج از تایید او انجام ندهید . من تمام بچگی و نوجوانی ام را در چنین حالتی گذرانده بودم و به تمام حالات عمران واقف بودم . شاید تنها چیزی که من هرگز فکر آن را نمی کردم، این بود که عمران اصلا پدر من نیست و به من نظر دارد.
عمران کاملا شخصیت قویی داشت . پدر بزرگم نظامی بود و تمام فرزندانش را خود ساخته و خشن بار آورده بود. عمران خود ساخته بود و خیلی زود به درون زندگی پرت شده بود. با فوت زود هنگام برادر بزرگ ترش به تنها پسر خانواده تبدیل شده بود و خیلی زود ازدواج کرده بود و مشکلات زیادی را پشت سر گذاشته بود. مردی بود که هرچیزی را که اراده میکرد به دست می آورد. خواه از طریق مشروع و قانونی و انسانی و خواه از طریق غیر انسانی و کاملا ن*ا*م*ش*ر*و*ع و غیر قانونی، و اگر من چیزی بودم که او اراده کرده بود فقط باید خدا به من رحم میکرد.
یادم است که هنوز به آمریکا نرفته بودم و او سر یک موضوع کاری با یک نفر حسابی بحثش شد. مثل اینکه آن طرف مقدار خیلی زیادی سر عمران را کلاه گذاشته بود. تهدید هایی که به آن مرد در پای تلفن میکرد، هنوز در گوشم بود. بعد هم آدم هایش را فرستاد و تا سر حد مرگ او را کتک زدند و آن طرف هم از ترسش فردای همان روز پول را به عمران برگرداند. عمران چنین آدمی بود. او منتظر کارهای عصاب خورد کن اداری نمی ماند. کاغذبازی های اداری برای او آدم هایش بودند که برای پول هر کاری میکردند. یادم است که محمد همیشه با شوخی صدایش را مثل مایکل کرلیونه در فیلم پدر خوانده میکرد و میگفت عمران بهترین پیشنهاد را به طرف حسابش میکند، “یا امضایت پای این برگه است یا مغزت! ” شاید بابک او را کامل نمی شناخت، ولی محمد قطعا به تمام زیر و بم او آشنا بود که گفت کاری نکنم تا او بیاید.
عمران خشن و متکی به خودبود. خشونت هایش را هنوز به خاطر دارم. یادم است که خیلی کوچک بودم و فقط به خاطر اینکه ظرف غذایم را روی زمین ریخته بودم، آن چنان مرا تنبیه کرد که من از ترس خودم را خیس کردم و او هم کشان کشان مرا به اتاق برد و بدون نور مرا در تاریکی حبس کرد. او چنین آدمی بود. آدمی که برای رسیدن به خواسته اش، هر ناخواسته ایی را خیلی راحت از سر راه برمیداشت. تنها کسی که شاید عمران بیشترین علاقه و احترام را برای او قایل بود مامان پری بود که او هم رفته بود.
البته به خاطر دارم که عمو علی هم همیشه با بیشتر کارهای عمران مخالف بود. ولی چیزی که آنها را در همه ی این سالها شریک نگه داشته بود، سود مالی سرشاری بود که به جیب همه شان سرازیر میشد و عمو علی هم قطعا کسی نبود که از پول صرف نظر کند. حتی اگر با بعضی از کارها و حرکات عمران مخالف بود. سرم را تکان دادم.
_شما تا چه حد عمران رو میشناسی؟
چانه اش را بالا برد.
_ من بیشتر کارخودم رو میکنم. دیدی که من حتی دفترم هم از اونها جداست. بیشتر بابا و باربد با عمران و علی آقا کار میکنن، من هم البته یه جورهایی سود میبرم و تو بعضی کارها من هم هستم.
_پس نمی شناسیش؟
_منظورت رو بگو.
روی مبل نشستم و دستانم را به هم گره کردم.
_عمران اگر کاری بخواد بکنه میکنه. یه عادت دیگه هم که داره اینکه اگر کسی بهش نیش بزنه تا برنگرده و زهرش رو به طرف نریزه دست بردار نیست.
کنارم نشست.
_پس چه کار میخوای بکنی؟ می خوای بزاری که با این کتک هایی که بهت زده همین طور راست راست راه بره
نگاهش کردم. حاضر بودم که یک کتک دیگر بخورم ولی عمران بیخیالم شود و من به آرامشی که داشتم برگردم. جالب است آدمی تا به مشکلی برنخورده است همیشه از وضع حال و کنونی اش شاکی است ولی وقتی در موقعیتی بدتر قرار میگیرد تازه متوجه میشود که موقعیت قبلیش چندان هم بد و سخت نبوده است. تا قبل از آنکه به ایران برگردم، همیشه شاکی بودم که من در غربت هستم و تنها و بی همزبان و کنار گذاشته ام، ولی حالا آرزو میکردم که به موقعیت قبلی ام برگردم.
_من فقط میخوام که برگردم همین.
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
_اگر بیاد اونجا و اذیتت کنه چی؟ مگه نمیگی که عمران هر کاری میکنه؟
سرم را تکان دادم. به این هم فکر کرده بودم. ولی شانس عمران برای پیدا کردن من در کشوری که هیچ شناختی از آن نداشت چقدر بود و در ایران که همه امکانات در اختیارش بود چقدر؟ او در ایران آدم هایش را داشت و پول و رشوه و ارتباطات و زیرمیزی هایش. ولی در آمریکا او جایی را بلد نبود و این من بودم که به او برتری داشتم. من میتوانستم به ایالت دیگری برم. من شهروند آنجا بودم و دوستانی که آن جا داشتم مرا در موضع قدرت قرار میداد. من فقط باید میرفتم. تنها راه نجات من همین بود. من اصلا خواهان احقاق حقم و اجرای قانون درباره عمران نبودم. چون میدانستم با این کار و شکایتم از عمران فقط کار را برای خودم سخت تر میکنم. چون او دیگر غیر قابل کنترل میشد.
_آره ممکنه بیاد. ولی اون جا این منم که آشنا دارم . میتونم ایالتم رو عوض کنم من شهروند اونجام ولی اون نیست . من دوستانی اونجا دارم ولی اون نداره .
ابروانش را بالا برد. شهاب گفت:
_با عرض معذرت من نمی خوام دخالت کنم ولی فکر کنم که نازی خانم درست میگه. اگر این طور باشه و این آدم خطرناک باشه بهتره که بره. کسی که تا این حد حیوانی عمل میکنه و تا این حد بی کله است که این طور کتک میزنه، اصلا قابل پیش بینی نیست.
بابک سرش را تکان داد.
_آره بره ولی چطوری؟ میتونی به عمران بگی مدارک منو بده تا من برم؟
لحنش کمی مسخره کننده بود. نگاهش کردم و گفتم:
_شما چه نظری داری؟
می خواستم ببینم او که لبخند کج میزند و مسخره میکند خودش چه ایده ی بکری دارد؟
_باید ازش شکایت کنی. این طوری ضعف خودت رو نشون میدی. اون فکرمیکنه که تو ضعیفی و اون میتونه هر کاری بخواد بکنه. ولی وقتی قانونی باهاش رفتار بکنی می فهمه که تو بزرگ شدی و میتونی جلوش وایسی.
سرم را تکان تکان دادم. هیچ کس حال مرا نمی فهمید. من فقط میخواستم آرامش داشته باشم. چیزی که از کودکی از آن محروم بودم. این خواسته ی زیادی بود؟ حاضر بودم در یک روستا و بدون هیچ امکانات رفاهی زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم.
_نه من نمی تونم جلوش وایستم
نگاهم کرد ولی حرفی نزد. کاملا مشخص بود که در درون با من مخالف است. برایم مهم نبود که بابک یا هر کس دیگری درباره ام چه فکری میکند. حتی اگر او فکر میکرد که من ترسو و بی اراده هستم هم برایم بی اهمیت بود. بله من ترسو و بی اراده بودم. همیشه سعی میکردم که قوی باشم ولی گاهی واقعا نمی توانستم. زمانی که به آمریکا فرستاده شدم در بدترین شرایط روحی و روانی بودم. دختر نوجوانی بودم که در آستانه ی بلوغ مورد بدترین تحقیرها و تنبیه ها قرار گرفته بودم. من ترسو و زخم خورده حتی از سایه خودم هم میترسیدم و بعد در مکانی قرار گرفتم که بدترین شرایط را داشت. من پوست انداختم و نابود شدم تا توانستم اندکی خودم را بالا بکشم و به درجه ی کوچکی از آرامش و کمی اعتماد به نفس برسم. بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان و در این چند سال اخیر فکر کرده بودم که زندگی در غربت و آن شبانه روزی وحشتناک مرا آب دیده کرده است و دیگر هیچ چیز آن قدر ترسناک نیست حتی عمران. ولی حالا میدیدم که تمام آن اعتماد به نفس کاذبی که پیدا کرده بودم فقط به دلیل دوری از منبع ترس بود. حالا که برگشته بودم و در بدترین حالت ممکن قرار گرفته بودم میدیدم که هیچ تغییری نکرده ام. هنوز هم همان قدر بی اعتماد به نفس و ترسو هستم. گلی عقیده داشت که من عاقل تر و خانم تر از ماهی هستم و به خودم متکی و با اعتماد به نفس هستم. حالا باید می آمد و مرا میدید که از ترس قایم شده بودم و فقط میخواستم فرار کنم.
_چی کار میخوای بکنی؟
_منتظر محمد میمونم
_محمد که معجزه نمیتونه بکنه
شانه ام را بالا بردم
_نه ولی شاید بتونه راضیش کنه که مدارکم رو بده بزاره من برم.
پوزخندی کج زد و گفت:
_فکر میکنی بزاره بری؟
چشمانم را روی هم فشردم. درد میکرد.
_نمیدونم.
من نمی توانستم در برابر غولی به اسم عمران کسروی بایستم فقط میتوانستم جایی سنگر بگیرم تا تیرهای او به من نخورد.
عصر همان روز عمران با مامور به خانه ی بابک آمد. مامور حکم بازرسی نداشت و داخل نیامد ولی ظاهرا خود عمران به داخل آمده بود و تمام گوشه کنار خانه ی او را گشته بود.
با شهاب پشت در ایستاده بودیم و به حرف های آنها گوش میدادیم. عمران عصبی بود. این را از صدایش به خوبی می توانستم تشخیص بدهم. با بابک جر و بحث میکرد و به او میگفت که میداند دخترش این جاست چون دربان گفته که او شب قبل با یک دختر به خانه برگشته است. بابک همان صبح رفته بود و به حساب دربان رسیده بود. تهدیدش کرده بود که در ازای گرفتن پول اطلاعات افراد ساختمان را به غیر داده است و گفته بود که به هیات مدیره ساختمان می گوید و دربان هم که ترسیده بود از کار بیکار شود گفته بود که چیزی ندیده و یک جورهایی به بابک فهمانده بود که اگر پلیس هم بیاید او میگوید که چیزی ندیده است. بابک هم خیلی خون سرد گفت که برود و از دربان شهادت بگیرد چون او هیچ دختریی را همراه نیاورده است. نه دختر او و نه هیچ دختر دیگری . بعد هم خیلی مودبانه گفت که او متاهل است و همسرش در سفر است و خود این آقا، یعنی عمران هم همسرش را می شناسد. به محض گفتن این حرف صدای محکم به هم خوردن در آمد یا شاید چیزی مثل این. مامور هم با صدای بلند چیزهایی می گفت. ولی چون یک لهجه ی شمالی غلیظ داشت من زیاد متوجه حرف هایش نمی شدم. بابک با صدای بلند گفت:
_عمران یه کاری نکن بزنم داغونت کنم. واسه من شاخ و شونه نکش.
_من که میدونم تو دختر منو فراری دادی ازت شکایت هم میکنم. تو وادارش کردی که بزنه تو سر منو بی هوشم کنه و طلا از خونه برداره بره!
چشمانم گرد شد. حرارت خشم را می توانستم در گوشهایم احساس کنم. نگاهی به شهاب کردم با تاسف سرش را تکان داد و آهسته گفت:
_احیانا این عمران خان جزو دسته سیسیلی ها نیست؟
صدای فریاد نسبتا بلند بابک ساکتم کرد. تا به حال ندیده بودم که او صدایش را تا این حد برای کسی بالا ببرد.
_چی میگی تو مرتیکه مثل اینکه حالت خوب نیستا؟ من چی کار دختر تو دارم آخه ؟ من سر جمع ده بار دختر جنابعالی رو دیدم اون هم همیشه تو جمع خانوادگی بوده که همه بودن . من چه صنمی با دختر تو دارم که وادارش کنم تو رو بزنه و طلا از تو خونه ات برداره؟
کلمه ی طلا را با تمسخر کامل گفت.
_نکنه فکر کردی محتاج چهار تا تیکه طلای تو هستم؟ من سر تا پات رو میخرم میفروشم جناب کسروی خودت هم میدونی.
عمران فحش زشتی داد که من خجالت زده سر به زیر انداختم. مامور آهسته چیزی گفت و عمران هم گفت که برود پایین تا او هم بیاد.
گوشهایم را تیز کردم . مامور خداحافظی کرد و پایین رفت.
_ من که میدونم نازی پیش توهه. دیر یا زود بالاخره معلوم میشه. ولی بهش بگو با زبون خوش برگرده. فکر رفتن رو هم سرش بیرون کنه چون من نمی زارم. این جا بره دانشگاه، مگه همه مردم که این جا میرن دانشگاه مردن؟ همین جا هم براش کار پیدا میکنم.
_به من ربطی نداره . برو پیداش کن خودت این حرف ها رو بهش بگو.
چند لحظه سکوت ایجاد شد.
_ این هم پاسپورتش. اگر دیدیش بهش بگو که چی دیدی
دوباره چند لحظه سکوت برقرار شد. عمران خندید و گفت:
_اگر دیدیش البته.
_به خدا دیوانه ایی عمران … میگم من ازش خبر ندارم.
_خیلی خوب باشه من هم که گفتم اگر دیدش بگو. فعلا!
چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در آسانسور آمد و بعد ضربه ایی به در خورد و شهاب در را باز کرد و بابک به داخل آمد.
رنگش کمی قرمز شده بود.
_پاسپورتم رو داد؟
نگاهم کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. دستم را گرفت و به طرف مبل ها برد و نشست و مرا هم کنار خودش نشاند.
_چی شد بابک ؟
چند ثانیه حرف نزد. مثل اینکه مشغول سبک و سنگین کردن موضوع بود.
_پاسپورتت رو آتیش زده بود!
دهانم باز ماند. احساسی که به من دست داد ناگفتنی بود. چیزی مثل جریان آب سرد به تمام رگ و پی بدنم دوید. احساس سردی را حتی در سر انگشتانم هم به وضوح حس کردم. خشکم زده بود. به پشتی مبل تکیه دادم و به قالی خیره شدم.
حالا من چه خاکی باید به سر میریختم؟ برای اولین بار در زندگیم آرزوی مرگ او را کردم. حالا آن جریان سرد جایش را به موجی از حرارت داده بود. حرارتی که زاییده خشم و ناکامی ام بود. گرگرفته و خشمگین سعی کردم تا خودم را کنترل کنم. من جنجالی نبودم . زندگی مرا مطیع و آرام کرده بود. ولی بعضی چیزها فراتر از توان آدم است. دوست دارید که خشمتان را کنترل کنید ولی خشم نمی خواهد که دهنه زده شود و مثل رود مذابی از ماگما در وجودتان جریان پیدا میکند و اگر آن را بیرون نریزید خودتان را از درون نابود میکند. تخریبی انجام میدهد این خشم که تمام بدنتان را در بر میگیرد. تمام سلولها و بافت ها را از بین میبرد. من هم سالها بود که پر بودم از این خشم فرو خورده. آتش فشانی بودم که امکان داشت با یک لرزش دیگر فوران کنم.
تنفسم را آرام کردم. دم باز دم . دم باز دم…..
_نازی؟
صدایش آرام بود و بدور از آن نیشخند همیشگی. مثل شب قبل آرامش بخش و جدی بود. نگاهش کردم . نگاهش هم جدی بود. کمی اخم داشت ولی دیگر می دانستم که این اخم جزیی از صورتش بود. نظرم درباره اش عوض شده بود. ماهی می توانست در زندگی به او تکیه کند. معلوم بود که ازآن مردانی است که اگر به او تکیه کنید پشتتان را خالی نمیکند. از آنهایی که در طوفان زندگی مثل یک صخره محکم می ایستند و دست شما را هم میگیرد. او هیچ وظیفه ایی نداشت که به خاطر من این همه از کار و زندگی اش بزند و مامور به در خانه اش آورده شود، ولی این کار را کرده بود چون محمد از او خواسته بود.
دوباره به قالی نگاه کردم. لیوان آبی را که مقابلم گرفته شد، رد کردم. چه کار باید میکردم؟ این فکر مثل یک جمله نوشته شده بر روی یک کاغذ در ذهنم بالا پایین میرفت و راحتم نمی گذاشت.
حالا اگر محمد هم برمیگشت کاری نمی توانست بکند. من بدون پاسپورت بودم. عمران تمام تلاشش را برای بدست آوردن من کرده بود. دندان هایم را به روی هم فشار دادم. آن قدر شدید که آرواره هایم درد گرفت. حالتی به من دست داده بود مثل اینکه تمام فضای درون ذهن من توسط همین فکر به اشغال در آمده بود.
دستانم را به سینه قلاب کردم . مثل پرنده ایی شده بودم که درمانده و نا امید درون قفس خودش را گوشه ایی جمع میکند و به فضایی بیرون نگاه میکند. به جایی که آبی بیکران آسمان است . جایی که می تواند آزادانه پرواز کند. من بال و پرم را از دست داده بودم. عمران شاهپرم را چیده بود. من بدون هویت و پاسپورت تا یک قدمی مرز ایران هم نمی توانستم بروم. حداقل نه به راحتی و بدون دردسر و نه به صورت صورت قانونی و درست. برای گرفتن پاسپورت مدارک لازم بود. با کدام مدارک میخواستم اقدام کنم؟
_نازی؟
نگاهش کردم. لحنش نگران بود.
_آروم باش!
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم. در چنین موقعیتی من چطور میتوانستم آرام باشم؟ از طرفی هم میدیدم که حق با اوست و من کار چندانی نمی توانستم بکنم و با ناراحتی و خشم فقط انرژی خودم را حرام میکردم ولی از طرف دیگر آرام بودن در چنین شرایطی حداقل برای من غیر ممکن بود. احساس میکردم که گوشهایم داغ شده است. اشاره ایی به شهاب کرد شهاب با کیفش آمد و فشار خونم را گرفت. حرارت را روی گونه هایم احساس میکردم. در پشت سرم چیزی مثل نبض می تپید.
_نازی خانم آروم باش فشارت بالا رفته. سابقه فشار خون داری؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
_خوب آروم باش.
اشاره ایی به بابک کرد و بابک از جا برخاست و به آشپزخانه رفتند و آهسته شروع به صحبت کردند و بعد از چند لحظه به هال برگشتند. بابک گوشی اش را بیرون آورد و به کسی تماس گرفت. در هال قدم میزد و به نظر کمی عصبی میامد. من همان جا روی مبل نشسته بودم و هیچ کاری نمیکردم.
برگشت و کنارم نشست.
_محمد گوشی رو بر نمیداره.
نگاهش کردم.
دوباره شروع به شماره گیری کرد. تا شب شماره گرفت. هم شماره محمد را و هم شماره ی ماهی و عمو علی را. ولی هیچ کدام جواب نمیدادند. دیگر خود من هم نگران شده بودم. شهاب شام سفارش داد. خجالت زده بودم. او را از کار و زندگی انداخته بودم و آسایشش را سلب کرده بودم. اشتها نداشتم و فقط به خاطر تشکر از زحمتش کمی غذا کشیدم و بی اشتها مشغول شدم. بابک که به نظر میرسید خودش هم دلشوره پیدا کرده است نا آرام هم غذا میخورد و هم شماره محمد و ماهی و حتی سعید را میگرفت.
بعد از شام بالاخره محمد جواب تلفنش را داد.
_محمد کجایی پسر؟ چرا جواب نمیدید؟
_…….
_چی شده؟ صدات اکو میشه و برمیگرده، شمرده شمرده بگو
_……
دستش را به دیوار گرفت و رنگش برای لحظه ایی آن چنان پرید که با دیوار سفید رنگ کنار دستش یک رنگ شد.
_یا خدا…..
نگران از جا برخاستم و به کنارش رفتم.
_یا خدا….. الان چطوره؟
_…….
_بچه چی؟ زنده موند؟
_……
_کجا دفنشون میکنید؟
زانوانم لرزید و همان جا به دیوار تکیه دادم. در ذهنم خلایی ایجاد شده بود که فقط یک کلمه در آن وجود داشت، گلی عزیزم.
روی دو زانو کنار دیوار چنباتمه زدم و نشستم.
_ای بابا …. خدا بیامرزدش! باشه خبرم کن. نه اینجا کنار من نشسته. باشه .
تلفن را قطع کرد و کنار من روی پنجه پاهایش نشست. نگاهش کردم. گاهی آدم جرات پرسیدن بعضی چیزها را ندارد. چون جواب آن را از پیش میداند و سعی میکند که نا امیدانه این آگاهی را به تاخیر بیندازد. در موهایم چنگ زدم و آنها را از روی صورتم کنار زدم ولی کاملا با خشونت. آنها را از ریشه گرفتم و کنار کشیدم. به طوریکه دردم گرفت. دردی جسمانی برای انحراف افکار موذی. گاهی این حرکت شبه مازوخیستی آدم را از واقعیت دور میکند. انتخاب بین بد و بدتر است. بد درد جسمانی است و بدتر افکار عذاب آور که گاهی رنج و ناراحتی آنها از درد جسمانی هم بیشتر است.
فقط نگاهش کردم و هیچ نپرسیدم. چشمانش را به روی هم فشرد و آهسته و غمگین گفت:
_سعید و گلی تصادف کردن. سعید فوت شده و گلی حالش خوب نیست. بچه هم مرده.
ناخوداگاه خدا را شکر کردم. گلی زنده بود. همین کافی بود. ولی با به یاد آوردن سعید عذاب وجدان گرفتم. مادر بیچاره اش به غیر از سعید و خواهرش کسی را نداشت. تازه میخواست خوشحالی کند که پسر و عروسش به نزدش رفته اند ولی زندگی چیز دیگری برایش خواسته بود.
_زنده است؟
متوجه بلایی که به سر موهایم می آوردم شد و به نرمی مچ دستم را گرفت و از موهایم جدا کرد.
_تو کماست.
نفسم را با صدا بیرون دادم. مچ دستم را در دست خودش گرفت و با انگشت شصتش روی آن دست کشید. چشمانم را فشردم و دستم را با شدت بیرون کشیدم. از این تماس ها بیزار بودم. میدانستم که شاید بی منظور دستم را گرفته است. ولی من نمی توانستم چنین چیزی را تحمل کنم. چیزی مثل نوازش.
_زنده میمونه؟
سرش را تکان داد و نگاهی طولانی و عمیق به من کرد و گفت:
_نتونست درست حرف بزنه. هم صدا اکو داشت هم حال خودش افتضاح بود. گفت یه ساعت دیگه با اسکایپ تماس میگیره. بیمارستان بود.
سرم را به زیر انداختم. دلم گریه میخواست. ولی من سرسختانه با آمدنش مبارزه میکردم.
_خوبی؟
بدون آنکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم. ولی بی قرار بودم. گیج و آشفته . دلم میخواست تنها بودم و میتوانستم کمی به درون خودم فرو بروم. تنها چیزی که شاید کمی مرا آرام میکرد.
برخاست و دستش را برای بلند کردن من به طرفم گرفت. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. چشمان این مرد به طور شگفت انگیزی پر از رمز و راز و غیر قابل نفوذ بود. هیچ حسی از نگاهش خوانده نمی شد. همیشه سرد و آرام و سیاه بود. یک سیاهی مطلق که هیچ چیزی نمی شد از آن خواند. به نظرم بابک پژمان کسی بود که تا خودش نمی خواست اجازه ورود و شناخت به روح و درونش را به کسی نمیداد. خیلی آدم تو داری بود.
دستم را به طرفش گرفتم. دستم را گرفت و آرام، به طوریکه دنده ام اذییتم نکند از روی زمین مرا کند و بلند کرد.
_نگران نباش، به هوش میاد.
یکساعت به کندی گذشت. احساس میکردم که عقربه ها توقف کرده اند یا خیلی کند حرکت میکنند. بی قرار بودم. تا خبری از گلی نمی فهمیدم آرام نمی شدم. بابک در اتاق خواب شهاب با لپ تاپ مشغول بود و شهاب هم یک اخبار پزشکی را به زبان انگلیسی گوش میداد. توجهم جلب شد و من هم برای متفرق کردن ذهنم به اخبار گوش دادم. درباره روشهای نوین درمان بیماری ام اس بود.
_نازی بیا…
از جا پریدم. تماس برقرار شده بود. محمد سیاه پوشیده بود و به جایی در اتاق نگاه میکرد و در خودش بود. الهی من برایش بمیرم.
صدا با کمی تاخیر زمانی و کلی قطع و وصل شدن به ما رسید.
_محمد چی شده گلی چطوره؟
دستی در موهایش کشید. کلافه بود. دلم پایین ریخت . نکند گلی هم رفته بود؟
_هنوز تو کماست.
_کی به هوش میاید؟
چند لحظه سکوت کرد و فقط به وب کم نگاه کرد.
_نمی دونم این جا میگن GCS گلی روی 9 من نمیدونم ولی فکر کنم عمیقه. نازی … معلوم نیست کی به هوش بیاد. سطح هوشیاریش پایینه.
صدایش شکست و با پارازیت مخلوط شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم. اگر گل نوش به هوش نمی آمد چه؟ بابک پرسید:
_بقیه چطورن؟
_ماهی خوبه.
بابک سرش را تکان داد. نگاهش کردم. حالا زمان مناسبی برای تجزیه و تحلیل او نبود. فقط این را فهمیده بودم که بابک نگران نبود. چه بر سر ما آمده بود؟ چرا هیچ کداممان زندگی نرمالی نداشتیم؟ من و عمران، و این هم از ماهی که ادعای عشق میکرد ولی خیلی راحت بابک را رها کرد و پی عشق و تفریح خودش رفت و در این یک روز و نیمی که من با بابک گذرانده بودم ندیده بودم که ماهی تماسی بگیرد و جویای حالی شود و یا بابک یادش بیافتد که همسری دارد. شاید تنها کسی که زندگی عالی و بی عیب و نقصی داشت، گلی و سعید بودند. عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. که آنها هم این بلا به سرشان آمد.
حواسم را به محمد دادم.
_نازی؟
_جانم عزیزم؟
بابک کمی چرخید و چند ثانیه با حیرت نگاهم کرد و بعد گوشه لبش بالا رفت و می توانم قسم بخورم که پوف تمسخر آمیزش را هم شنیدم که آهسته از میان دو لبش بیرون داد. اخم کردم ولی حرفی نزدم. برایم اهمیتی نداشت راجع به من چه فکری میکرد. من محمد را دوست داشتم و این را به هر کسی هم اعتراف میکردم. اگر او علاقه ی من را جور دیگری تعبیر میکرد از ذهن منحرفش سرچشمه میگرفت و من تقصیری نداشتم. درست مثل بدری خانم که همیشه میترسید که من محمد را از راه به در کنم.
چیزی که من هرگز درباره اش فکر نکرده بودم، رابطه با جنس مخالف بود.
_نازی من نمی تونم برگردم این جا به من احتیاجه. بابا هم حالش خوب نیست یه کم مشکل قلبی به هم زده.
_میدونم. باشه من خودم یه کاریش میکنم.
با چه اعتماد به نفسی حرف میزدم. من هنرپیشه خوبی بودم. تمام این سالها نقش بازی کرده بودم. چه آن زمانی که کودک بودم و عمران سیاه و کبودم می کرد و من از درد نمی توانستم بازی کنم ولی با پررویی خودم را سالم نشان میدادم و با ماهی بازی میکردم و چه در آمریکا که با مهارت برای عمه کتی از زندگی و تفریحات و دوستان خوبم در شبانه روزی تعریف میکردم و چه حالا که می دانستم هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم ولی با اعتماد به نفس میگفتم که خودم همه چیز را ردیف میکنم.
محمد سرش را تکان داد.
_چی کار میخوای بکنی؟
شانه ام را بالا بردم.
_تو نگران نباش! حواست به بقیه باشه. من اون قدرها هم بی دست وپا نیستم. بابک هم هست کمک میکنه.
لبخندی عصبی زدم. چرخیدم و به بابک نگاه کردم تا تاییدش را بگیرم. نگاهش کاملا عوض شده بود. با شگفتی و نوعی تحسین نگاهم میکرد. چند ثانیه نگاهم کرد. بعد مثل کسی که نمی خواهد نگاهش را از چیزی برگیرد. در حالیکه هنوز نگاهش به روی من بود به محمد گفت:
_حواسم بهش هست. پول لازم نداری؟
_چرا اتفاقا مهلت ویزامون تمام بشه باید یه کاری بکنم. یه پرس و جویی بکن ببین شرایطش چیه؟ اگر گلی خوب نشه من نمی تونم همین طوری ولش کنم برگردم. ببین باید برای چه ویزایی اقدام کنم…..
حرفش را قطع کرد و رو به من گفت:
_نازلی من میتونم با بابک تنها صحبت کنم؟
سرم را تکان دادم. میدانستم که صحبت هایشان درباره ی من است ولی حرفی نزدم. از محمد خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. در راهروی که به هال منتهی میشد ایستادم و به دیوار تکیه دادم. به معنی واقعی کلمه بیچاره شده بودم. حالا خیلی چیزها عوض میشد. من برنامه داشتم که محمد هر چه زودتر برسد. مثلا ظرف فردا یا پس فردا. تا آن زمان من میتوانستم در خانه ی بابک بمانم و بعد با محمد به خانه ی عمو علی میرفتم. ولی حالا دیگر محمد هم نبود و من دیگر بیشتر از این درست نبود که بخواهم مزاحم بابک شوم. باید کاری میکردم. از کجا باید شروع میکردم؟ من که جایی را بلد نبودم. پولی نداشتم. من حالا حتی یک دست لباس اضافه هم نداشتم. کاش محمد این جا بود. ولی به سرعت فکرم عوض شد و به سمت گلی رفت. کاش گلی به هوش بیاید. به شدت احساسم بی کسی و تنهایی میکردم. آن همه اعتماد به نفسی که مقابل محمد به کار برده بودم دود شده و به هوا رفته بود و حالا یک نازلی مانده بود که بیچاره و بی پناه، حتی از سایه خودش هم وحشت داشت. حالا در رینگ بوکس زندگی فقط من بودم و عمران. باید تصمیم میگرفتم که میخواهم دستکش هایم را در دست کنم و با عمران مبارزه کنم، یا آنکه از رینگ فرار کنم و امید وار باشم که عمران تعقیبم نکند. با شناختی که از خودم داشتم از حالا میدانستم که راه دوم را انتخاب میکنم. من توان مبارزه با عمران را به هیچ وجه در خود نمیدیدم. فرار کردن و در پشت پوته ها پنهان شدن همیشه بهترین راه برای یک خرگوش ترسو است که از دست روباه در فرار است. به سالن برگشتم. شهاب حالا کارتون عصر یخبندان را نگاه میکرد. کنارش نشستم. کنترل را برداشت تا کانال را عوض کند.
_عوض نکنید. من عاشق این کارتونم.
خندید.
_منم عاشق کارتونم ولی به کسی نمیگم.
لبخند زدم.
_کودک درونتون فعاله.
سرش را تکان داد.
_آره روان شناسم هم این میگه!
بی حوصله خندیدیم.
_خیلی مزاحم شما شدم.
_راحت باشید. من از تنهایی در اومدم.
_ما ایرانی ها واقعا تعارف تو خونمونه.
خندید.
_من تعارف نمیکنم.
سپس مکثی کرد و گفت:
_چند سال اون طرف بودی؟
_نه سال
سرش را تکان داد و دیگر حرفی نزد و حواسش را به فیلم داد.
چیزی در حدود نیم ساعت بعد بابک دوباره مرا به اتاق صدا کرد.
_بله؟
با دستش به تخت شهاب اشاره کرد. نشستم و نگاهش کردم.
_چی کار میخوای بکنی؟
چند لحظه حرفی نزدم. چون واقعا نمی دانستم چه کار میخواهم برای این کلاف سردرگم زندگیم بکنم. حالا یک فکرم پیش گلی بود. نگرانش بودم.
_نمی دونم. به نظر شما چی کار میتونم بکنم؟ آپشن ها رو بذارید رو میز. من از قوانین ایران چیزی نمی دونم.
چند ثانیه نگاهم کرد و سرش را تکان داد. دوباره دستی روی کف سرش کشید. این حرکتش برایم جالب بود. نمی دانم با این کارش موهای نداشته اش را شانه میکرد یا آنکه تیک عصبی اش این بود.
_تو با گذرنامه ایرانی ات وارد کشور شدی؟
سرم را تکان دادم.
_آره. فکر کنم با پاس آمریکایی راهم نمی دادن. من تبعه ایرانم هنوز. یعنی عمران که این طوری میگفت. ولی پاسپورت آمریکاییم هم آورده بودم. نیویورک پاریس رو با اون اومدم.
کمی فکر کرد و گفت:
_اون چیزی که من دیدم پاسپورت آمریکایی بود.
نفس راحتی کشیدم. یعنی میتوانستم امید داشته باشم که پاسپورت ایرانی ام هنوز سالم باشد؟
_مهم بودن پاسپورتت نیست. اصلا گیرم که پاس ایرانی ات سالم باشه چطور میخوای از عمران بگیریش؟ جوراب می خوای بکشی رو سرت بری بدوزدیش؟
_اون بهم نمیده میدونم.
سرش را در تایید حرف های من تکان داد.
_مطمن باش که نمیده .
_میتونم دوباره درخواست پاسپورت بدم؟ بگم که ….
حرفم را قطع کردم. من مدارک نداشتم. با کدام شناسنامه میخواستم برای پاسپورت اقدام کنم؟
کمی روی صندلی به جلو سر خورد و گفت:
_مدارک میخواد نازی که تو نداری.
_دیگه چه آپشن هایی دارم؟
_ آپشن دیگه ؟ چی بگم والا…..
حرفش را قطع کرد و چند ثانیه نگاهم کرد. مثل اینکه میخواست ببیند که زمان و من برای گفتن حرفش مناسب هستیم یا نه؟ و در نهایت دوباره به عقب برگشت و به پشتی صندلی تکیه داد و حرفی نزد.
_محمد چی گفت؟
احساس میکردم حرفی که او آن را فرو خورد با حرف های محرمانه اش با محمد در ارتباط است. یک ابرویش را بالا برد و آهسته خندید.
_اگر میخواست که شما هم بفهمی میگفت نازی تو هم بمون میخوام فلان چیز رو بگم.
حرفی نزدم. چند ثانیه سکوت برقرار شد. درحالیکه همچنان نگاهش به روی من بود از جا برخاست و گفت:
_نگرانته. داشت توصیه های لازم رو میکرد.
مکثی کرد و گفت:
_قهوه میخوری؟
از جا برخاستم. و به طرفش رفتم. متوجه حرکت من نشد و به طرف در رفت. آهسته صدایش کردم.
_بابک
چرخید و با چشمک پرسید که چه شده است؟
_میریم خونه ی خودت؟
_نه امشب این جا بمون منم پیشت می مونم. در ضمن هر چی لازم داری لیست کن فردا برم بخرم.
از صبح همان جین کهنه خانگی که شب قبل به تن داشتم و از خانه با آن بیرون زده بودم به تنم بود. با یک پلیور یقه هفت نسبتا نازک.
_مرسی ولی من چیز دیگه ایی میخواستم بگم.
_بگو.
_میشه یه جایی رو برام پیدا کنی که امن باشه. بعد از محمد پولش رو بگیر.
چند ثانیه نگاهم کرد. بعد سرش را تکان داد.
_باشه حالا بیا به اون هم میرسیم.
احساس کردم که نسبت به این موضوع بی اعتنا است. حتی مثل اینکه به یک نوعی ناراحت هم شده بود.
دوباره صدایش کردم.
برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
_بله؟
_چطوری میخوای منو از این جاببری؟ دیگه از بالکن نمیرما!
خندید و گفت:
_باشه. با لباس پسرونه میبرمت. نازی چی میگی تو؟ اگر بخوای یه جایی تنها زندگی کنی دیگه این مخفی کاریها معنی نداره.
حرفش درست بود میدانستم، ولی کار دیگری هم از عهده ی من برنمی آمد.
_میگی چه کار کنم؟ دیدی که محمد نمیتونه بیاد. تا موقعی که کارم ردیف بشه که نمیشه خونه ی شما بمونم.
به دیوار کنار در تکیه داد.
_خوب سوال اینکه اصلا چطوری میخواد کارت ردیف بشه؟ برنامه ایی چیزی داری؟
سرم را تکان دادم. کمی به سمتم خم شد و من ناخوداگاه عقب رفتم. دقیق نگاهم کرد و دهانش را باز کرد ولی دوباره بست و به دیوار تکیه داد. کلافه بود.
_دوست داری اول با یه مشاور و روانکاو خانم صحبت کنی؟
با تعجب نگاهش کردم. من همیشه شخصیت ضعیف و آسیب پذیری داشتم. در این شکی نبود، ولی قطعا آن قدر هم مشکل دار نبودم.
_برای چی؟
بدون هیچ حرفی بازویم را به نرمی گرفت و من دستش را پس زدم و اخم کردم. با انگشتش به بازویم اشاره کرد و گفت:
_برای این. نمیدونم اون بی شرف چی کارت کرده و نمی خوام هم بدونم. ولی اگر دوست داشته باشی یه مشاور زن میتونه کمکت کنه.
با حیرت و ناراحتی نگاهش کردم. او فکر میکرد که برای من اتفاقی افتاده است؟
_من خوبم. هیچ مشکلی هم ندارم.
چند لحظه مرا نگاه کرد.
_صحیح!
نگاهش را از روی صورتم برنداشت و برگشت و دوباره روی تخت نشست و به من هم اشاره کرد تا بنشینم.
_برای گرفتن پاسپورت چه ایرانی و چه آمریکایی مدارک احتیاج داری. اگر بلایی که سر پاس آمریکاییت آورده بود سر این یکی هم آورده باشه باید شناسنامه داشته باشی. پس اول باید برای گرفتن اون اقدام کنی. که اون هم قطعا زمان میبره و یه سری دردسرها رو داره. یکی از مشکلاتت اینکه اجازه پدرت رو میخواد. عمران قانونا پدرتته و برای گرفتن پاسپورت اجازه ی اون لازمه. اما چیزی که برای تو میتونه یک امتیاز باشه اینکه اگر از عمران شکایت کنی یه سند محکم تو دستته که میتونی شناسنامه ات رو بگیری. منظورم یه شناسنامه بدون اسم اون به عنوان پدرته. این طوری گرفتن پاسپورتت هم راحتت تره. چون دیگه پدری نداری که به اجازه اش برای خروج از کشور احتیاج باشه. (حرفش را قطع کرد و چانه اش را بالا برد و دوباره ادامه داد) البته من دقیق نمی دونم که خروج دختر تنها امکان پذیر هست یا نه؟ آخه تو هم شهروند آمریکا هستی و هم ایران. باید در این مورد سوال کنم. حالا به هر حال اون موضوع رو که کنار بذاریم می رسیم به عمران. به نظر من تا هنوز زخمات تازه است و شهاب هم به عنوان یه پزشک شاهده، بیا برو شکایت بکن. خودم هم باهاتم تا تهش. اگر مشکل دیگه ایی هم برات پیش آمده میتونی اون رو هم عنوان کنی.
پاهایم را عصبی تکان تکان میدادم. هر زمان که استرس و ناراحتی برایم پیش میامد نا خوداگاه پاهایم را تکان میدادم. با این کار کمی آرامش پیدا میکردم.
دستش را برای لحظه ای و به نرمی روی زانوی راستم گذاشت و آن را ثابت نگه داشت.
_آروم باش. من که نمیگم بیا برو بکشش که این طوری میشی. میگم ازش شکایت کن.
موهایم را کنار زدم.
_نمی تونم. اون بدتر میشه چرا شما این رو قبول نمیکنی؟
کف دست راستش را برای لحظه ای بالا برد و گفت:
_باشه قبول. حالا شما به من بگو که چطوری میخوای از دستش در امون باشی؟ من کجا برات خونه بگیرم که پیدات نکنه نیاد سراغت؟ چطوری میخوای شناسنامه ات رو بگیری و بری دنبال پاسپورتت؟ چطوری میخوای از کشور خارج بشی؟ نازلی اینها همش زمان بره. فکرش رو کردی؟ من میدونم که ازش میترسی کاملا درکت میکنم، ولی آخه با ترست فقط داری …..
حرفش را قطع کردم و عصبی گفتم:
_نه شما و نه هیچ کس دیگه نمیدونه من چی میگم. من اینقدر که از عمران میترسیدم و میترسم از مرگ نمی ترسم. عمران وحشیه. همیشه یه خویی حیوانی و وحشی تو وجودش بوده. حالا هم بدتر شده. شما حتی نمی تونی تصور کتک هایی که من خوردم رو بکنی. من حتی حاضرم قاچاقی از ایران برم ولی کار به شکایت و شکایت کشی نیفته. اون طوری عمران دیگه غیر قابل کنترل میشه، میدونم منو میکشه. تو رو خدا بفهم بابک من ازش میترسم. وقتی که به ایران اومدم فکر میکردم که دیگه ترسم از اون از بین رفته. دایما به خودم میگفتم که عمران اون قدر هم ترسناک نیست. حتی دو سه باری تا حدودی جلوش وایسادم و حرفم رو زدم. کبود کرد، کتکم زد. ولی به طور احمقانه ایی فکر میکردم که عمران آروم تر مهروبون تر شده. فکر میکردم که دیگه ترسم از بین رفته ولی با این اتفاق فهمیدم که عمران اگر تو این چند مدت یه کم نرمی نشون داده فقط به خاطر این بوده که عاشقم شده بود. نمی خواست در من ذهنیت منفی از خودش به وجود بیاره. فقط همین. حالا دوباره اون ترسها برگشته. شدیدتر و عمیق تر. تو میگی چه کار کنم؟ من اینم، نمی تونم خودم رو عوض کنم.
دوباره موهایم را از روی صورتم کنار زدم. وقتی بی نهایت تحت فشار عصبی در می آمدم اصلا تحمل اینکه موهایم در صورتم باشد را نداشتم. در این جور مواقع همه آنها را جمع میکردم به طوریکه حتی یک تار مو هم در صورتم نباشد. ولی حالا با این موهای پریشان که شب قبل بدون هیچ نرم کننده ایی آنها را شسته بودم چیزی به انفجارم نمانده بود. بابک در حمامش نرم کننده ی موی سر نداشت. البته احتیاجی هم نداشت!
_باشه آروم باش.
چند ثانیه آتش بس اعلام شد و هر دو نفرمان بدون هیچ حرفی فقط ساکت به همدیگر نگاه کردیم.
_یه دوست وکیل دارم. فردا میرم سراغش درباره مشکلت باهاش حرف میزنم ببینم اون پیشنهادش چیه؟ شاید کانال های دیگه ای هم باشه که ما رو زودتر به هدفمون برسونه.
سرم را تکان دادم. برخاستم و گفتم:
_برای خونه چی کار کنم؟
لبخند کجی زد گفت:
_درست میشه همه چی به موقعش . بیا برم برات لباس بیارم بخواب تا فردا.
از اتاق بیرون رفت. ولی من آن قدر بی قرار بودم که مطمن بودم آن شب خواب به سراغم نخواهد آمد.
سردرد داشتم و بدتر از آن فکر سلامتی گلی بود که به مصبیت خودم اضافه شده بود و با هم آش شله قلمکاری را در مغزم ایجاد کرده بود که نمیتوانستم آن را تحمل کنم.
تا صبح جان کندم ولی اصلا نتوانستم بخوابم. حتی برای یک دقیقه. این نخوابیدن و بیدار ماندن فقط یک حسن داشت و آن هم این بود که به خاطر آوردم که من آن روز دو شناسنامه دیده بودم. در یکی از شناسنامه ها اصلا اسمی از عمران نبود. پس یعنی رسما او پدر من نبود. من میتوانستم دوباره شناسنامه بگیرم؟ بدون وجود او؟ باید میشد. مگر بچه هایی که پدر مادر ندارند چطور شناسنامه میگیرند.
همین که آفتاب زد برخاستم و به آشپز خانه رفتم و صبحانه را حاضر کردم. آرام و بی صدا کار میکردم ولی خوب چون جای وسایلش را بلد نبودم خواه نا خواه سرو صدا ایجاد میشد.
_چه زود بیدار شدی
_سلام. صبح به خیر!
روی صندلی نشست و به من که به دور خودم میچرخیدم نگاه کرد.
_دیشب نخوابیدی؟
نگاهش کردم و سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم.
_از کی این طوری بی خواب شدی؟
شانه ام را بالا بردم.
_خیلی وقته
_مثلا از کی؟
شکرپاش را روی میز گذاشتم و برای او هم قهوه ریختم و مقابلش نشستم.
_خیلی وقته. از وقتی از ایران رفتم.
با تعجب ابرویش را بالا برد و گفت:
_نازلی تو این همه وقته بی خوابی داری و پیش یه مشاوره نرفتی تا حالا؟
_من خوبم. فقط یکم کم خوابم!
لبخند کجی زد و گفت:
_کم خوابی؟
دیگر حرفی نزد. بعد از صبحانه گفت:
_می خوای لباس بپوش بریم پیش این دوستم که وکیله.
_اگه عمران بیرون باشه چی؟
برای اولین بار از آن زمان که با او آشنا شده بدم، بلند خندید.
_نازی تکلیف خودت و منو مشخص کن. می خوای بالاخره خونه بگیری یا نه؟ اگر فکر میکنی که عمران جات رو پیدا نمی کنه باید بگم اشتباه بزرگی میکنی خانم. سر دو ثانیه جات رو پیدا میکنه و میاد سراغت…..
لرزیدم. درست مثل کسی که از سرما برای لحظه تنش مور مور میشود. حرفش را قطع کرد.
_نازی این رو نمیگم که دیگه از سایه خودت هم بترسی. میگم چون حقیقته.
_میگی من چی کار کنم؟
_فعلا بمون پیش خودم محمد هم همین و گفت. بمون تا کارات یه کم تکلیفش معلوم بشه.
دلم میخواست گریه کنم.
_نمیشه بابک نمیشه. اگر خانواده ات بفهمن چی؟ بدتر از اون اگه ماهی ناراحت بشه چی؟ نمیگه تو رفتی تو خونه ی شوهر من چی کار؟
چند ثانیه مرا نگاه کرد. نگاهش گنگ و نامفهوم بود.
_خانواده ام چیزی نمی فهمن. ماهی هم اون قدر دوست داره که بتونه موضوع رو هضم کنه. فقط یه موضوع هست که ممکن عمران به جرم داشتن رابطه ی نا مشروع بین من و تو ما رو گرفتار کنه. که اگر حتی معلوم بشه که پدر تو نیست هم از جرم عمومی ما کم نمیشه.
کلافه سرم را پایین اندختم. خودم هم میدانستم که تنها ماندن من برابر است با بی دفاع شدن در برابر عمران. ولی چاره ایی هم نبود. اگر عمران میرفت و به قادر خان میگفت چه ؟ اگر به جرم داشتن رابطه ی ن*ا*م*ش*ر*و*ع پای بابک هم به این ماجرا کشیده میشد چه؟
_نمیشه بابک. نمی خوام پای تو هم گیر بیفته. تا همین حالا هم ریسک بزرگی کردی بهم پناه دادی. هم خودت هم دوست با معرفتت.
_ چی کار میخوای بکنی؟ میخوای بزاری عمران بیاد سراغت؟ نازی این دفعه دستش بهت برسه….
حرفش را قطع کرد و قاطع به چشمانم نگاه کرد و گفت:
_میتونم جایی مخفی ات کنم ولی…
دوباره حرفش را قطع کرد. میتوانستم بی قراری و نگرانی که در نگاهش بود را به وضوح حس کنم.
_حالا بزار هم برم پیش این دوستم هم چیزهایی که لازم داری رو هم بخرم. راستی هر چی میخوای لیست کن برام.
از آشپزخانه بیرون رفت. درمانده بودم. چه کار باید میکردم؟ نه می توانستم ریسک کنم و از پیش بابک بروم چون میدانستم که عمران دیر یا زود جایم را پیدا خواهد کرد و نه میتوانستم بیشتر از آن او را در دردسر بیاندازم. اگر خانواده اش می فهمیدند چه ؟ یا اگر بدتر از آن عمران شکایتی مبنی بر رابطه ن*ا*م*ش*ر*و*ع بین ما را عنوان میکرد چه؟
روی صندلی آشپزخانه نشستم و به فنجان قهوه نیمه خورده بابک نگاه کردم.
_لیست کردی؟
سرم را تکان دادم و برخاستم.
_قلم کاغذ بده
از جیبش یک دفتر چه یادداشت و خودکار بیرون آورد و به دستم داد.
ناگهان فکر احمقانه ایی را که به ذهنم رسید عنوان کردم و گفتم:
_میتونم موهام رو بزنم لباس پسرونه بپوشم . بهتر نیست؟
چند ثانیه با حیرت هر چه تمام تر نگاهم کرد.
_نه اصلا بهتر نیست! چی میگی تو نازلی؟ این ترس فلجت کرده. آروم باش و منطقی فکر کن. اون جوری سرو کارت با پلیس می افته.
چیزهایی راکه لازم داشتم نوشتم کاغذ را به طرفش گرفتم.
_میشه برم خونه ی خودت؟
چند ثانیه فکر کرد و گفت:
_آره زود باش بپوش. صبح زوده همسایه ها خوابن هنوز.
لباس پوشیدم. دنده ام بهتر شده بود ولی هنوز درد داشتم.
_از آقا شهاب تشکر کن از قول من .
آهسته از در بیرون زدیم. و به سرعت به داخل خانه او رفتیم.
یک کارت الکترونیکی دیگر از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
_بیا این رو داشته باش. این زاپاسشه. من میرم اول چیزهای که احتیاج داری رو میگرم بهت میدم بعد میرم پیش این دوستم. چون دادگاه داره دیر میره دفترش. یه کم استراحت کن تا من برگردم. فقط خدا کنه مغازه یی چیزی باز باشه
_راستی بابک من اون روز دو تا شناسنامه دیدم. یکی با اسم عمران به عنوان پدر و یکی بدون اسم عمران. تکلیف چیه ؟ من الان برای شناسنامه باید چطوری اقدام کنم؟ این ها رو به دوستت بگو حتما.
_خوب شد گفتی پس……
حرفش را قطع کرد و چند لحظه فکر کرد و گفت:
_دو تا شناسنامه برای چی برات گرفته بود؟
_به خیال خودش همه ی کارها رو ردیف کرده بود و فقط نظر بله ی من و به عنوان عروس کم داشت. برای ماه عسل هم میخواست منو ببره پاریس.
چانه اش را بالا داد و گفت:
_برام جالبه، عاشق خودت نیست. این شباهت تو به مادرت اون رو این طوری کرده.
سرش را با تاسف تکان داد و کتش را پوشید و کیفش را برداشت و خداحافظی کرد و از در بیرون زد. بی هدف و فقط برای وقت گذرانی گشتی در خانه زدم. به عکسهایش که در قاب بود و روی بوفه چیده شده بود نگاه کرد. بیشترشان با باربد بود. از همان روز اول هم متوجه شده بودم که رابطه بابک با برادرش چیز دیگری است. با اینکه نا تنی بودند ولی به هم علاقه و دلبستگی زیادی داشتند.
دوباره به کلکسیون سیگارهایش نگاه کردم. جالب بود انواع و اقسام سیگار ها در آن بود و جالب تر این بود که خود بابک مثل عمران یک سیگاری حرفه ایی نبود. خیلی کم میکشید. شاید در این مدتی که با او آشنا شده بودم یک بار دیده بودم که سیگار کشیده بود.
تلوزیون را روشن کردم و روی شبکه خبر گذاشتم. اما صدای زنگ در مرا از جا پراند.
قل*ب*م آن چنان میزد که چیزی نمانده بود از گلویم خارج شود. اگر عمران باشد چه؟ نوک پا به طرف در رفتم و از چشمی نگاه کردم. خودش بود. حالا علاوه بر طپش قلب احساس افت فشار خون هم میکردم.
_نازی؟ نازی در رو باز کن. میدونم که اون تویی. همین حالا دیدم که بابک رفت. بیا با هم صحبت کنیم. من کاریت ندارم بیا بریم خونه. فقط ایران بمون همین. بهت قول میدم که کاری بکنم که عاشقم بشی! باشه؟ بیا پیشم بمون بعد اگر دوست داشتی ازدواج میکنیم. هان چطوره؟
او میخواست با این افکار بیمار و مالیخولیایی اش مرا خام کند؟ می خواست مرا به خودش علاقه مند کند؟ چطور؟ خیلی دلم میخواست بدانم که او چه معیارهایی را برای این کار در نظر گرفته است؟ فکر میکند که میتواند حتی اندکی در دل من علاقه ایجاد کند؟ آن هم وقتی که تمام عمرم مرا عذاب داده و آخرین بار تا سر حد مرگ مرا کتک زده است.
به سمت در خم شد و دهانش را روی لنگه در گذاشت و گفت:
_نازی بیا بیرون. نازی من میخوامت. تو رو خاک مامان پری بیا بیرون. دارم دیونه میشم. دیشب تا صبح این جا تو ماشین خوابیدم. اگه این پسره کاریت بکنه من دیونه میشم. نازی؟ نازی؟
محکم به در لگد زد به طوریکه من از جا پریدم. قل*ب*م مثل یک پرنده خودش را محکم در سینه ام به این طرف و آن طرف میکوبید. نفرت مثل یک سم قوی در بدنم ریشه دواند. دلم میخواست در را باز کنم و او را بکشم و کار نیمه تمام دو شب قبلم را تمام کنم. دهانم از این همه نفرت تلخ شده بود. چه کسی گفته نفرت قلب را تلخ میکند؟ من تلخی آن را در تمام وجودم حس کردم. درست مثل شیرینی محبت.
چشمانم را به روی هم فشردم و پشت در روی زمین نشستم. زانوانم را بغل کردم و درد پهلویم را پذیرا شدم. حداقل این طور ذهنم به روی هذیانهای کثیف و آلوده ی او بسته میشد. گوشهایم را با دست گرفتم. عجیب بود ولی مثل اینکه صدای او را واضح تر میشنیدم. چیزی به دیوانگیم نمانده بود. من نمی خواستم که حرفهایش را بشنوم ولی به نظر میرسید که او صدایش را بالا برده است. کاب*و*سها برگشته بودند. همیشه همین طور بود. هیچ وقت دست از سرم بر نمیداشتند. دلم میخواست فریاد بکشم. دلم میخواست او خفه شود و از آن عشق کثیفش چیزی نگویید. روی زمین گلوله شدم و در حالیکه اشک میریختم مثل گهواره خودم را تکان تکان دادم تا آرام شوم. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای گریه ام بیرون نرود.
نمی دانم چقدر زمان گذشته بود که دیگر صدا قطع شد. ولی من همچنان اشک میریختم. روی آن پارکت خشک و خالی استخوان گونه ی سالمم درد گرفته بود. ولی من بی اهمیت به نقطه ایی در روی دیوار خیره شده بودم.
صدای باز شدن در آمد و بعد بوی ادکلن و افتر شیوی آشنا. همان که صبح آن را استشمام کرده بودم. با این بو موجی از آرامش تمام وجودم را در بر گرفت. حسی که پر از امنیت بود. حسی مثل حسی که فقط در کنار محمد آن را تجربه کرده بودم.
_نازی؟ نازی؟ پاشو ببینم چی شده؟
کنارم زانو زد و آرام موهایم را از روی صورتم کنار زد. چشمانم را چرخاندم و نگاهش کردم. نگاهش نگران و جدی بود. آرام و خیلی خیلی مطمن به خود. چه خوشبخت بود ماهی که چنین مرد محکمی را در پشت سرش داشت.
_نازی؟ ….
بیشتر به سمتم خم شد و مودبانه گفت:
_اجازه میدی بلندت کنم؟
سعی کردم خودم بلند شوم و او هم دستش را زیر کتفم انداخت و آرام مرا بلند کرد. کیسه های خریدش همان جا روی زمین رها شده بود.
مرا روی مبل نشاند و کتش را در آورد و کنارم نشست. کمی گره کراوتش را شل کرد و گفت:
_این جا بود؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم. نفسش را صدا دار بیرون داد و گفت:
_الان تو لابی دیدمش. خیلی بی شرف و …..
حرفش را قطع کرد و لعنتی بر شیطان فرستاد.
_چی میگفت؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم. حاضر نبودم حرف و ذهنیت کثیف او که مرا به آن شب پرتاب می کرد را، واگویه کنم.
سکوت بین ما با زنگ تلفن او شکسته شد. گوشی را برداشت. دوستش وکیلش بود که گفت در دفترش منتظر اوست.
سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
_لباس بپوش بریم. میترسم این دفعه که برگردم ….
حرفش را قطع کرد. میدانستم اشاره اش به آسیب پذیر بودن روح و روان من است.
_خوبم
صدایم از آن همه گریه گرفته بود.
_نازی….
حرفش را قطع کردم. و با کمی خشونت گفتم:
_گفتم که خوبم.
شروع به قدم زدن در سالن کرد. کلافه بود. عاقبت تلفن اش را بیرون آورد و به دوستش تماس گرفت و خواهش کرد اگر میشود او به خانه ی او بیاید .
آهنگ فیلم دلشدگان را از استاد شجریان گذاشت. آهنگی که برایم یاد آور خاطرات زیادی بود. خداداد عاشق این آهنگ بود و هر وقت که به خانه شان میرفتم این آهنگ هم جزی از خانه شان بود. آهنگ ریتمیک بود و تم شادی داشت ولی در آن لحظه برای من عذاب آور بود. برایم مثل نوحه سرایی بود.
تا آمدن دوستش وسایلی را که برایم خریده بود نشانم داد و سعی کرد تا مرا سر ذوق بیاورد. سلیقه اش خوب بود. پیراهن هایی که گرفته بود همه زیبا و شیک بود. بهترین ها را گرفته بود. نمی دانستم که آیا میتوانم زمانی این لطف او را جبران کنم یا تا آخر عمر مدیونش خواهم بود؟ هیچ چیزی را از قلم نینداخته بود. کیف کفش، شلوار جین، چندین و چند عدد پلیور، مانتو، شال، لوازم آرایشی و بهداشتی، و در کیسه ایی جدا لباس زیر، بالاخره مرا سر ذوق آورد و خنده ام گرفت. این ها را صبح اول وقت از کجا خریده بود؟
_از کجا گرفتی؟
_دوستم. زنگ زدم بهش اومد در مغازه رو باز کرد بقیه اش رو هم از دوستای دیگه اش گرفت. یه پاساژی رو واسه تو الاف کردم.
نگاهش کردم چشمانش بر خلاف صورت جدی اش خندان بود. من هم لبخند زدم. لباس ها را برداشتم و نرم کننده موی سر را در دستم گرفتم و گفتم که به حمام میروم.
جلوی آینه در حمام ایستادم و به تصویر خودم نگاه کردم. چشمم به تیغ اصلاح بابک افتاد. در دستم گرفتم. و آب جوش را باز کردم.
“وقتی که آب خیلی جوش باشه زدن رگ درد کمتری داره”
این حرف را همیشه هند میزد. دختری لبنانی که در شبانه روزی بود. تنها دوستم در آن شبانه روزی. همیشه فکر میکردم که بلوف میزند ولی بالاخره یک روز جنازه اش را در حمام پیدا کردم. مچ هر دو دستش را زده بود. آن قدر عمیق، که مچ تقریبا قطع شده بود. تا زمانی که مرا در گور بگذارند هم این صحنه از یادم نمی رود. تیغ را سر جایش گذاشتم. بعد از آن جریان گاهی من هم فکر میکردم که این ایده ی بدی نیست. مدتها بود که دیگر به این موضوع فکر نکرده بودم. یعنی از وقتی که از شبانه روزی فارق التحصیل شدم و به دانشگاه رفتم و حالا بعد از مدتها دوباره آن صحنه خیلی صاف و واضح در ذهنم شکل گرفته بود. هند که عریان در وان افتاده بود و رنگش سفید شده بود. موهای سیاهش، سیاه تر از همیشه روی شانه های سفیدش ریخته شده بود و دهانش کمی باز مانده بود و سرش به عقب افتاده بود و تمام حمام را خون گرفته بود. همه ی آن زیبای که در شبانه روزی زبان زد بود در عرض چند ساعت به زوال رفت و گندید و از بین رفت. وان را پر کردم و در آن دراز کشیدم. تمام وقایع از جلوی چشمانم رژه میرفتند.
زندگی آویزان و پا در هوای من در یک عصر روز دو شنبه از این رو به آن رو شده بود. حالا علاوه بر آویزان بودن به طور مرگ آوری منزجر کننده هم شده بود. نمی دانستم در این میان چه کسی بیشترین تقصیر را دارد. مادرم که فعل نادرست را انجام داده بود، یا عمران که کینه اش را پرورش داده بود و حالا فقط به دنبال فرصتی برای ضربه زدن بود. یا من که تا این اندازه به مادرم شباهت پیدا کرده بودم.
درد داشتم. قل*ب*م درد میکرد. من در آن عصر روز دو شنبه هم مادرم را از دست دادم و هم پدرم را. این کم دردی نبود. دردی بود که احساس میکردم حفره ای را در قل*ب*م ایجاد کرده است که حتی ضربان آن را نامیزان کرده بود.
تمام ذهنیت زیبا و فرشته آسایی که از مادرم داشتم یک شبه نابود شده بود و جایش را به تنفر داده بود. از مادرم متنفر شده بودم. عمران را که خیلی وقت قبل از دست داده بودم . عمران برای من مرده ایی بود که فقط برایش مراسم تدفین نگرفته بودم. و حالا با این کارش قبرش را هم کندم و دفنش کردم و بالای قبرش نوحه سرای کردم. سرم را به عقب تکیه دادم و به سقف حمام نگاه کردم. نمی دانم که چه زمانی خواب مرا در خودش اسیر کرد.
با جیغ خودم از خواب پریدم. ضربه های جنون آسایی که به در میخورد مرا گیج تر کرده بود. در حالیکه زمان و مکانم را فراموش کرده بودم . در وان نشستم. هنوز نیمی از ذهن و روحم در حمام شبانه روزی و در کنار جنازه غرق در خون هند بود و نیمه دیگر، در حمام خانه ی بابک در وان نشسته بود. گیج و مات به مچ های دستم نگاه کردم.
_نازی ….نازی….
صدای فریاد بابک مرا به خودم آورد.
_نازی دارم میام تو….
صدای باز شدن آرام و با احتیاط در آمد. خم شدم و به سرعت پرده ی حمام را کشیدم.
_خوبم بابک!
در را بست و دوباره از پشت گفت:
_چرا جیغ زدی؟
سرفه ای کردم و صدایم را صاف کردم.
_خوبم! خواب دیدم.
چند لحظه سکوت کرد.
_باشه. اگر تمومی بیا بیرون دوستم اومده.
_باشه
سریع لباس پوشیدم و بیرون رفتم. حالت تهوع داشتم. بدون اینکه به سالن بروم به آشپزخانه رفتم و یک فنجان قهوه غلیظ برای خودم ریختم. بابک یک قهوه خور حرفه ایی بود و همیشه قهوه سازش آماده به برق بود. بر عکس خانه ی عمران. سرم را تکان دادم تا فکر او از ذهنم خارج شود.
_اومدی؟
چرخیدم و نگاهش کردم. به کانتر تیکه داده بود و به سرتا پایم نگاه میکرد.
نگاهم را به فنجان قهوه ام دادم. جلو آمد و رو به رویم ایستاد.
_کاب*و*س بود؟
بدون اینکه نگاهش کنم فقط سرم را تکان دادم.
_نازلی. بیا یه مشاور برو. بذرا یه کم آروم بشی. برای خودت میگم.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم و گفتم:
_من خوبم.
چند ثانیه متفکرانه نگاهم کرد.
به جایی روی کراواتش نگاه میکردم. دستش را با احتیاط به طرف چانه ام آورد و من صورتم را کنار کشیدم.
_ بیا بریم. دوستت منتظره
جلوتر از او به سالن رفتم. دوستش با شهاب کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند. با دیدن من برخاستند و سلام کردند.
بابک جلو آمد و دوستش را معرفی کرد.
_علی رضایی، دوست وکیلم. ایشون هم نازلی کسروی هستن.
لبخند زد و اظهار خوشبختی کرد. کنار بابک نشستم و با شهاب هم سلام و احوال پرسی کردم.
_خوب. علی جان. من زحمتت دادم امروز امدی این جا ببینی چی کار میشه برای نازلی کرد.
با این حرف بابک علی رضایی به من نگاه کرد. صورت دلنشین و مردانه ایی داشت. چشمانی روشن و موهای مشکی پر کلاغی.
_من درخدمتم. کیس رو توضیح بدین تا من هم بهترین گزینه ها رو بگم.
بابک نگاهم کرد که یعنی تو میگویی یا من شروع کنم؟ نمی توانستم چیزی بگویم. ذهنم به شدت خمود و شکسته شده بود. هنوز تصویر شبانه روزی در ذهنم بود. بنابراین آرام گفتم که خودش شروع کند.
بابک هم شروع به تعریف کرد. تا حدودی بسته و سانسور شده.
_که این طور!
به پشتی مبل تکیه داد و با حیرت به من نگاه کرد. چند دقیقه حرفی نزد. مثل اینکه مشغول تجزیه و تحلیل موضوع بود. سیگاری آتش زد و به بابک اشاره کرد که برایش زیر سیگاری بیاورد.
_مشکلتون. خیلی مشکله! یعنی منظورم اینکه که خیلی پیچیده است.
نگاهی به بابک کرد و ادامه داد:
_اول باید یه طول درمان بگیری. این برات یه امتیازه. یه وکالت به من بده من خودم میرم دنبال کارهات. فقط تو باید بری پزشک قانونی…
نگاهی به شهاب کرد و گفت:
_تو آشنا تو پزشک قانونی داری؟
شهاب به من نگاه کرد و گفت:
_این دیگه آشنا نمیخواد. حتی منم که تخصصم پزشک قانونی نیست میفهمم کتک خورده. پرده گوشش پاره شده بود.
علی سرش را تکان داد و گفت:
_تو یه مورد معولی آره. ولی مورد خانم معمولی نیست. این آدم این طور که شما میگید هر کاری از دستش بر میاد. پول داره، قطعا آشنا داره و انگیزه ی کافی که بخواد از همه عناصرش استفاده کنه. نمی خوام یه قدم ازش عقب باشم.
به من نگاه کرد و با چشمان روشنش چشمکی به من زد و گفت:
_من از اینکه کسی دورم بزنه بدم میاد.
بابک و شهاب خندیدند و من هنوز گیج کاب*و*سم فقط به آنها نگاه کردم. بابک نگاهم کرد و به سرعت متوجه شد که چیزی سر جایش نیست.
_حالت خوبه؟
فقط سرم را تکان دادم و با قهوه ام مشغول شدم.
_قدم بعدی اینکه شناسنامه بگیری. چون برای هر کاری این یک قلم را لازم داری.
_من دو تا شناسنامه داشتم ….
با تعجب نگاهم کرد و من به طور مختصر جریان را تعریف کردم. چند لحظه چیزی نگفت.
سیگار را خاموش کرد و به طرف جلو خم شد و کیفش را روی میز گذاشت.
_ببین! برای شناسنامه المثنی باید عکسی که میبری تایید بشه. حالا به هر طریقی. اگر کسی پاسپورت داشته باشه با اون، یا با کارت ملی یا با گواهی نامه رانندگی، خلاصه با سندی که رسمی باشه. حتی گواهی اشتغال به تحصیل یا حتی کارت پایان خدمت. ولی تو اینها رو هم نداری. پس در نتیجه باید عکس رو نیروی انتظامی تایید کنه. که با استشهاد محلی یا شهادت چند نفر که شما رو می شناسن کسب میشه. این یک نکته که حالا زیاد مهم نیست. نکته دیگه اینکه تو یک جا اسم پدر تو شناسنامه ات هست یه جای دیگه اصلا اسمی نداری به جای اسم پدر. خوب من مطمنم که ناپدریت شناسنامه دومی رو بعد گرفته. یعنی با جواب آزمایش دی ان ای تونسته شناسنامه ی دوم رو بگیره. احتمالا جواب آزمایش تو بایگانی ثبت احوال هست ولی من میگم که یه آزمایش دی این ای دیگه هم بدی بد نیست. برای ازدواجت در آینده هم ممکنه به دردت بخوره. هیچ کس نمیدونه قراره چه مشکلاتی پیش بیاد. اگر تو پدر داشتی و این مشکل رو نداشتی با توجه به اینکه به سن قانونی رسیدی منعی نداشتی و خودت میتونستی برای المثنی اقدام کنی و این آرسن لوپن بازی ها هم احتیاج نبود. هر چند همین حالا هم یکم این دو شناسنامه داشتن مورد داره. چون تو بایگانی دو تا مشخصات برای تو ثبت شده یکی با پدر و یکی بدون پدر و خب برای شناسنامه جدیدت تو باید ثابت کنی که اون پدرت نیست. حالا این ها بماند چون من به طور دقیق نمی تونم بگم چی میشه. گاهی یک مشکلاتی تو کار به وجود میاد که آدم اصلا فکرش رو هم نمیکنه و بعد بهش برمیخوره . بذار قدم به قدم جلو بریم باشه؟ بعد میریم سراغ پاسپورتت. به نظرم وقی پاس ایرانی ات رو گرفتی با همون برو. چون اصلا دست دست کردن برای گرفتن پاس آمریکاییت دیگه جایز نیست. همین طور هم کلی زمان میبره. بعد که از ایران خارج شدی تو هر کشوری که سفارت یا کنسول گری آمریکا باشه یا حتی حافظ منافعش میتونی بری پاسپورتت رو بگیری. پس قدم اول طول درمانه، بعد آزمایش دی ان ای و بعد گرفتن شناسنامه و در نهایت پاسپورتته.
کمی گیج نگاهش کردم و در نهایت گفتم:
_برای این کارها باید به شما وکالت بدم؟
سرش را تکان داد.
_اگر دوست داشته باشی آره.
_کجا رو باید امضا کنم؟
به بابک نگاه کرد و بابک سرش را تکان داد. کاغذی از کیفش بیرون آورد و شروع به نوشتن چیزهای به روی آن کرد. نگاهی به بابک کردم و گفتم:
_خیلی عذر میخوام چند لحظه منو ببخشید.
برخاستم و به اتاق مهمان رفتم. آرام و قرار نداشتم. هنوز هم در آن کاب*و*س کوتاه اسیر بودم. آن قدر شفاف بود که تمام ثانیه به ثانیه اش در ذهنم ثبت شده بود.
_نازلی؟
چرخیدم و به او که به در تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد نگاه کردم. نگاهش جدی و آرام بود.
_حالت خوبه؟
روی تخت نشستم. آمد و کنارم نشست.
_چی شده؟ اومدن اون بهمت ریخته یا خوابی که دیدی؟
نفسم را فرو دادم و همان جا نگهش داشتم. شش هایم را باد کردم و بعد آن را عمیق بیرون دادم.
_خوابم
_چه خوابی دیدی؟ یادته؟
سرم را تکان دادم و به تابلوی که در اتاق بود نگاه کردم. تابلو یک گرگ خاکستری بود که در برف های زمینه ی پشت سرش فقط کمی پر رنگ تر دیده میشد. چشمان زرد رنگش، با هوش و ذکاوت به دوربین خیره شده بود. بی اختیار به یاد جنگل های پشت شبانه روزی افتادم و آن هزار تویی که همیشه در زمستان ها مثل خانه ارواح ساکت و آرام بود . در حدی که در شب های هالویین بچه ها برای ترساندن هم به آن جا میرفتند. حتی برای لحظه ایی هم حاضر نبودم به آن هزار تو فکر کنم. هزار تویی که بچه ها همیشه به شوخی به آن هری پاتر و جام آتش می گفتند. دقیقا شبیه به همان هزار تو بود. کمی کوچک تر و کم تراکم تر. ولی خیلی وهم انگیز و وحشتناک. بر خلاف هزار تویی که در فیلم هری پاتر بود هیچ چیز فانتزی در آن وجود نداشت. برای من حتی فکرش هم نابودکننده بود.
نگاهی به مچ دستم کردم و گفتم:
_ تو وان بودم و رگ دستم رو زده بودم.
دیگر این را نگفتم که با جنازه ی هند در یک وان افتاده بودم. نگاهش رنگ حیرت گرفت.
_ به این فکر بودی؟
سرم را تکان دادم.
_آره! وقتی آب خیلی داغ باشه زندن رگ درد کمتری داره.
اخم کرده بود و کاملا جدی نگاهم میکرد.
_نازی همه چی درست میشه. هیچ چی اونقدر ارزش نداره که تو به خاطرش خودت رو بکشی. حتی عمران. حتی اگر….
حرفش را قطع کرد و دستش را دراز کرد و دستم را در دست خودش گرفت. سعی کردم تا دستم را آرام از دستش بیرون بکشم ولی نگذاشت.
_نازی این بار روشن ازت میپرسم. میخوام بدون هیچ شرم و حیایی جوابم رو بدی. چون این طوری خیلی چیزها عوض میشه. عمران بهت ت*ج*ا*و*ز کرد؟ دستم را با شدت از دستش بیرون کشیدم.
_البته که نه!
_پس چته ؟ چی این وسطه که داره داغونت میکنه؟
_چی؟
با استهزا خندیدم.
_چیه که داره داغونم میکنه؟ به نظرت همه بیچارگی های من برای از پا درآوردنم کافی نیست؟ دیگه چی از نظر شما باید باشه که من کم دارم تا سناریو درامم کامل بشه؟
_نازی آروم باش.
با سرش به در اشاره کرد و من متوجه شدم که ناخوداگاه صدایم بالا رفته است.
_متاسفم! قصد بی ادبی نداشتم.
_من میگم تو مشکلی داری که این نیست. همه مشکلت عمران نیست. برای همینه که میگم برو روانکاو یا یه مشاور. من خیر و صلاحت رو میخوام نازی.
سرم را تکان دادم و به ساعت کاسیو اش نگاه کردم . لنگه همان ساعتی که در فری شاپ فرودگاه پاریس برای عمران خریدم. آن زمان فکر میکردم که شاید با این کارم بتوانم رشته های قطع شده ارتباطمان را گره بزنم . چیزی که نمی دانستم این بود که این ارتباط از بنیاد مشکل داشت. خانه از پایبست ویران بود و من تلاش میکرد تا با زدن ستون از فرو ریختن سقف جلو گیری کنم. اما این سقف بالاخره فرو ریخت و روی سرم آوار شد. آواری که هنوز بعد از گذشت دو روز نتوانسته بودم از زیر آن بیرون بیایم و فقط با شنیدن صدای عمران به جایی اینکه بالا بیایم بیشتر به قهقرا فرو رفته بودم.
_من خوبم!
چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهم کرد. صدای زنگ در مرا از جا پراند. نفسش را با حالتی عصبی به بیرون فرستاد و دستش را برای لحظه ایی روی شانه ام گذاشت و گفت:
_باربده
از آن حالت دفاعی نیم خیز شده به حالتی آرام برگشتم و دوباره به عکس آن گرگ نگاه کردم. بابک برخاست. حالا صدای سلام و احوال پرسی باربد با شهاب و علی می آمد.
_سلام.
برخاستم و به باربد که دم در اتاق ایستاده بود سلام کردم. داخل شد و مثل همیشه با مهربانی حالم را پرسید.
_چطوری نازی خانم؟
_مرسی خوبم شما چطوری؟
تشکر کرد و رو به بابک گفت:
_بابا و مامان سراغت رو میگرفتن.
بابک خیلی خونسرد جواب داد:
_قادر خان دیگه چی کار داره؟
باربد پوزخند زد و با حالتی عصبی گفت:
_دارم میرم کیش. یعنی داره میفرستتم کیش. وضعیتم خیلی ناجوره بابک….
_برای چی داری میری؟
_واسه پروژه اون مرکز خریده. عمران زنگ زده بهش که من گیرم نمیتونم برم. بابا هم میگه باید من برم. از اون طرف ستاره هم میگه یا تکلیف منو مشخص کن یا من ازدواج میکنم. میگه دیگه از این وضع خسته شده.
_خوب حق داره طفلک. چند ساله که دختر مردم رو پا در هوا نگه داشتی درست نیست.
_اگر دست من بود که تا حالا بچه دار هم شده بودیم.
دلم برای باربد سوخت. ستاره دختر خوبی بود. خوشکل بود و خیلی خانم. دانشجوی پزشکی بود و دختر با کمالاتی بود و فقط به خاطر اینکه پول دار نبودند قادر خان مخالفت میکرد و می گفت که به خانواده آنها نمی خورند.
_درست میشه. به ستاره بگو یه کم دیگه تحمل کنه.
به بابک نگاه کردم. با چه لحن قاطعی صحبت میکرد.
_حالا چقدری باید بمونی؟
باربد یک بسته شکلات از جیبش بیرون آورد و به طرف من گرفت و گفت:
_چه میدونم والا. یک ماه دو ماه شاید هم بیشتر.
خنده ام گرفت. رفتاری پدرانه داشت. قطعا میتوانست پدر خوبی شود. پدر! برای من چه واژه نامانوسی بود. عمران برای هم همیشه عمران بود. شکلات را گرفتم و تشکر کردم. شخصیت خیلی مهربانی داشت.
_شما چی کار کردید؟ عمران دیگه نیومد؟
_چرا صبح اومده بود. نازی هم تنها بود….
حرفش را قطع کرد و نگاهی به من کرد و ادامه داد:
_یه چیزهایی از همون پشت در گفته بود که نازی رو بهم ریخته بود
باربد گفت:
_ علی برای کار نازی این جاست؟
بابک سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_ای راستی صبح ماهی تماس گرفت. گفت که هر چی زنگ میزنه بهت گوشی رو بر نمیداری…
با حیرت به بابک نگاه کردم. ولی او خیلی خونسرد گفت:
_کار داشتم. حالا خودم باهاش تماس میگیرم.
حیرتم بیشتر شد. کارش من بودم؟ من اصلا نمی خواستم که وجودم باعث شود که برای زندگی آنها مشکلی به وجود بیاید. بدون وجود من هم بابک به اندازه کافی با ماهی سرد برخورد میکرد. نمی خواستم درگیر شدن در مشکل من ماهی را از یادش ببرد.
ولی باربد خیلی خونسرد هیچ حرفی نزد. مثل اینکه این رفتار سرد و خالی از عشق بابک برایش عادی بود.
_تو رو خدا به ماهی زنگ بزن. نگرانت میشه. نمی خوام فکر کنه که من مزاحم زندگیتون شدم.
نگاهم کرد. نگاهش سرد و کاملا محافظه کارانه بود. آن گرمی و جدیتی که در زمان های عادی داشت را نداشت. مثل کسی بود که راجع به یک موضوع بی اهمیت فکر میکند.
_باشه زنگ می زنم بهش.
با خواهش گفتم:
_اون الان به وجودت احتیاج داره. حالا که ناراحت و نگرانه. کاشکی میتونستی بری پیشش.
دو برادر نگاهی با هم رد و بدل کردند که من معنی اش را متوجه نشدم.
باربد به سالن برگشت و بابک با دقت نگاهم کرد و گفت:
_ چیزی به غیر از ماهی هم هست که تو به اون اهمیت بدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_ماهی رو دوست دارم. برام با ارزش. هم ماهی هم گلی و هم …..
حرفم را قطع کرد و با لبخندی کج گفت:
_هم محمد.
چند ثانیه به همدیگر نگاه کردیم. نگاهش سرد و کمی عصبی بود که مرا به تعجب انداخت.
علی از داخل سالن صدایمان کرد. به سالن برگشتیم و علی یک وکالت نامه جلوی من گذاشت و گفت که کجا را باید امضا کنم.
_من نمی خوام شکایتی از عمران بشه. این گرفتن طول درمان به معنی شکایت کردن از اون که نیست؟
علی چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_چرا نمی خوای ازش شکایت کنی؟
_چون میشناسمش. مثل گرگ تیر خورده میشه بدتره.
_باشه من برات یه طول درمان میگیرم.
رو به بابک کرد و گفت :
_یه موضوع دیگه که خیلی مهمه اینکه این آدم ممکنه رابطه شما رو زیر سوال ببره. حالا خانم اون جا بزرگ شدن نمی دونن که جریان چیه، تو که میدونی. یه برچسب رابطه ن*ا*م*ش*ر*و*ع بهتون میزنه تمام! چه کار میخوای بکنی؟ میخوای بگی این خانم کیه که تو خونه ی من مونده؟ فامیله؟ دوسته؟ به هر حال نامحرمه و رابطه تون از نظر خودتون هر چی باشه از نظر قانون ن*ا*م*ش*ر*و*ع و حرامه.
_من اصلا راضی نیستم بابک به خاطر من بیفته تو درده سر. اگر این طوری باشه از خونه اش میرم. بالاخره یه کاری میکنم.
علی نگاهم کرد و با لحنی جدی گفت:
_چی کار میخوای بکنی؟ کجا میخوای بری؟ فکر کردی به یه دختر تنها بدون هیچ مدارک شناسایی جایی رو میدن؟ اصلا گیرم که دادن. یا مثلا من خودم برات یه جایی رو اجاره کردم، فکر میکنی امنیت داری؟ حتی اگر خود این ناپدریت هم پیدات نکنه صد نفر دیگه برات دندون تیز میکنن. شما به جای خواهر من، ماشالا خوشگل و بَر و رو داری. همین میشه مایه دردسرت. همسایه و صاحب خونه و چه میدونم هر کسی بهت نظر پیدا میکنه. چی کار میخوای بکنی؟ این جا آمریکا نیست. زندگی یه زن تنها این جا ریسک بزرگیه. مخصوصا یه دختری که ساده باشه و خوشکل. به نظرم پیش بابک بمون. اگر نظر من رو میخوای هیچ جایی امن تر از این جا برات نیست. اگر جایی، خونه کسی و فامیل آشنا داری اون حرف دیگه است. ولی من اصلا رفتن و تنها بودن رو توصیه نمی کنم. حالا دیگه خودت میدونی.
به بابک نگاه کردم. از نگاه این مرد که نمی شد چیزی فهمید.
_من میدونم که این امنیتی که این جا دارم جای دیگه ندارم ولی خوب گفتم که نمی خوام برای بابک دردسر بشه.
نگاهی بین علی و بابک رد و بدل شد و بعد نگاهی بین بابک و باربد، و من گیج به آنها نگاه میکردم. علی چند لحظه ای مکث کرد و گفت:
_من یه پیشنهاد برات دارم.
نگاهش کردم. سیگار دیگری آتش زد و گفت:
_ممکنه از نظر تو یه کم غیر متعارف باشه، ولی خوب در حال حاضر بهترین کار همینه.
با تعجب نگاهش کرد. چه کاری میتوانست از نظر من غیر متعارف باشد؟
_می شنوم.
کمی به سمت من خم شد و خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و گفت:
_چاره اش یه صیغه کردنه! تو و بابک صیغه میکنید و دیگه ناپدریت خودش رو بکشه هم کاری نمی تونه بکنه. همه چیز قانونی و شرعی میشه.
حسی که به من دست داد وحشتناک بود. تعجب، ترس، خشم، هیجان، اضطراب، تمام این ها به قلب و مغزم هجوم آورد. ولی هیچ کدام مهم نبود. من سالها بود که از این حس های گیج کننده و بد اشباع بودم. چیزی که بیشترین هراس را برایم به ارمغان آورد و حس بد خیانت را به وجودم تزریق کرد، یک اسم بود. ماه نوش.
حتی تصور این کار هم برایم مثل کاب*و*س بود. اگر ماهی میفهمید نابود میشد و من حتی به قیمت نابودی زندگی خودم هم حاضر به انجام این کار نبودم.
به بابک نگاه کردم و با اخم گفتم:
_اصلا حرفش رو هم نزنید. من حاضرم تو پارک ها بخوابم ولی این کار و نکنم!
واکنش ها متفاوت بود. شهاب خنده اش گرفت. باربد با ناراحتی نگاهم کرد و علی خونسرد سرش را تکان داد و بابک …..
پوزخند تمسخر آمیزش ناراحت کننده تر از همیشه و با حالتی کمی تحقیر آمیز به روی لبانش بود. صورتش کمی قرمز شده بود ولی کاملا آرام و مطمن به خود به من نگاه میکرد.
احساس کردم که حرفم را بد بیان کرده ام. من اصلا قصدم توهین به شخصیت او نبود. من فقط منظورم این بود که به هیچ قیمتی حتی، کارتون خوابی هم حاضر به ناراحت کردن و خیانت به ماهی نیستم. آن هم زمانی که به عنوان مهمان در خانه همسر آینده اش هستم.
_من منظورم این بود که …..
پوزخندش پر رنگ تر شد. و با انگشتش اشاره کرد که یعنی ادامه بدهم.
_من قصدم توهین به شما نبود، فقط نمی خوام ….
نتوانستم ادامه بدهم. آن هم وقتی که چهار جفت چشم به من خیره شده بود. برخاستم و با حالتی عذر خواهانه رو به آنها کردم و گفتم:
_ببخشید یه چند لحظه….
به بابک اشاره کردم تا به اتاق بیاید. برخاست و با مکث به دنبالم آمد.
_بله؟
نگاهش کردم. دلخوری و ناراحتی حالا در چشمانش برای لحظه ای خودش را نشان داد. ولی فقط برای لحظه ایی. دوباره سرد و جدی شد.
_من اصلا قصدم ناراحتی شما نبود. تو رو خدا درک کن بابک . من نمی تونم به ماهی خیانت کنم. برای این گفتم که حاضرم تو پارکها بخوابم ولی این کار و نکنم. نمی تونم! کار اشتباهیه و من نه خودم این کار و میکنم، نه به شما اجازه میدم که این فداکاری رو برای من بکنی.
نگاهش کمی نرم شد و از آن سختی و سردی بیرون آمد. جلو آمد و گفت:
_پس چی کار میخوای بکنی؟
درمانده گفتم:
_نمیدونم. واقعا نمیدونم. هر کاری به جز این کار.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خیلی خونسرد گفت:
_باشه میگردم برات یه جای مطمن پیدا میکنم. ولی عواقبش هر چی باشه پای خودت.
سعی کردم ترسم را مخفی کنم. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
میدانستم که در هر جایی خارج از این جا بیچاره خواهم شد. این را هم میدانستم که عمران عاقبت مرا پیدا خواهد کرد. تمام این ها را میدانستم ولی حاضر به انجام این کار نبودم. وقتی فقط برای لحظه ایی خودم را به جای ماهی میگذاشتم میفهمیدم که این کار از بیخ و بن اشتباه محض است. حتی اگر فقط برای حمایت از من باشد. همین که ذهن ماهی حتی برای یک لحظه به یک نکته منفی کشیده شود کافی بود تا هم اعتماد او را به بابک زیر سوال ببرد و هم علاقه اش به من کم شود. ماهی برایم با ارزش بود.
باربد به اتاق آمد و به بابک اشاره ایی کرد و بابک سرش را به طور نامحسوسی تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
_نازلی داری اشتباه میکنی. عمران اذیتت میکنه. این طوری دستش همه جوره از تو کوتاه میشه. موضوع چیه؟ به بابک اعتماد نداری؟ یا …..
حرفش را قطع کردم.
_نه اصلا این طوری نیست. اگر اعتماد نداشتم که حالا این جا نبودم. من فقط نمی خوام ماهی تو این ماجرا صدمه ببینه. کم چیزی نیست برای یک زن
_قرار که نیست اتفاقی بیفته. ماهی هم من مطمنم که درک میکنه. اون تو رو دوست داره. موقعیتت رو هم درک میکنه.
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
_نه. نمی تونم.
_عمران پیدات میکنه.
_میدونم!
چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد.
_چند درصد دخترها مثل تو فکر میکنن؟ فکر میکنی اگر ماهی تو موقعیت مشابه گیر کرده بود این کارو نمیکرد؟
سوال جالبی بود. سوالی که جوابش را چندان مطمن نبودم. بابک یک مرد جوان و جذاب بود. یک آدم همه چیز تمام. طبیعی بود که دختر ها برایش سر و دست بشکنند. ماهی هم از این قاعده مستثنی نبود. شاید امکان داشت که این کار را بکند شاید هم نه. در هر حال بابک می توانست نقطه قلقلک هر دختری باشد. ولی قطعا نه من. برای من بابک مردی بود، متکی به خود و خود ساخته. این مقاوم بودن و مسولیت پذیری بابک بیشتر از هر چیز دیگری توجه مرا به خودش جلب کرده بود. ولی ماهی برایم باارزش تر از هر چیزی بود. آنها تنها کسانی بودند که برای من مانده بودند. درست بود که با فهمیدن این موضوع که من اصلا بچه عمران نیستم نسبتم با خانواده ی عمو علی هم قطع میشد ولی اینکه آنها این همه سال جریان را می دانستند و باز هم با من مثل جزی از اعضای خانواده رفتار میکردند مرا به آینده و اینکه در آینده هم حمایت و عشق آنها را خواهم داشت امیدوار میکرد. عمو علی و محمد موضوع را میدانستند و باز هم برای محمد من نازلی مانده بودم. این مهم بود. وقتی که تنها باشید و فقط چشم و امیدتان به چند نفر باشد با چنگ و دندان سعی میکنید که این رشته های ارتباطی بین شما پاره نشود. حال من هم دقیقا همین طور بود. من به هیچ وجه حاضر به از دست دادن ماهی یا محمد و گلی نبودم.
جدای از اینها برای من ازدواج همیشه معنی دیگری داشت. چیزی عاشقانه و پر از لحظات بکر و رویایی. نه یک قرارداد حمایت بر روی کاغذ.
_ ممکن بود ماهی این کار رو بکنه ولی من نمیتونم. برای من پیوند ازدواج یک چیز مقدسه که اگر زمانی خواستم این پیوند رو با کسی داشته باشم ترجیح میدم عاشقانه باشه نه قراردادی.
البته دیگر این را اضافه نکردم که اگر عشقی برای یک پیوند به وجود بیاید. با شناختی که از روحیات خودم داشتم، میدانستم که شاید هرگز به مردی آن قدر اجازه ندهم که به من نزدیک شود تا منجر به شکل گیری علاقه ایی شود.
_چی کار میخوای بکنی؟
_نمیدونم! جایی رو آشنا سراغ نداری؟
_نازی عمران پیدات میکنه. اون یا آدم هاش الان شبانه روز دارن این جا کشیک میدن. کجا میخوای بری که پیدات نکنه…..
حرفش با صدای نسبتا بلند بابک که از سالن صدایش کرد نیمه تمام ماند.
_باربد بیا بچه که نیست، خودش میدونه. ما گفتنی ها رو گفتیم. حالا دیگه خودش باید تصمیم بگیره.
لحنش کاملا دلخور بود. فکر میکرد که من به علت بی اعتمادی به او این جواب را داده ام. اما چیزی که حتی برای لحظه ایی کوچکترین دخالتی در تصمیم من نداشت، همین عدم اعتماد بود.
باربد نگاهم کرد و آهسته گفت:
_اشتباه میکنی.
چند لحظه در اتاق ماندم تا کمی آرام شوم. می ترسیدم. ترس حالا آمده بود و در قل*ب*م خانه کرده بود و با شدت بیشتری برایم شاخ و شانه میکشید. همین که حس کرده بود من تنها شده ام چمدان بسته بود و در وجودم خانه کرده بود.
لحظه به لحظه ی آن شب شوم جلوی چشمانم جان گرفت. اگر باز هم قرار بود که تکرار شود چه؟ اگر بزور مرا به عقد خودش در میاورد چه؟
خودم را میکشتم!
یادم میاید چند مدتی بود که عمه کتی عادت کرده بود و فیلم های ایرانی میدید. یک روز گفت که به خانه شان بروم و فیلم عروس آتش را گذاشت تا با هم ببینیم. یادم میاید که تا مدتها ذهنم درگیر این فیلم بود. من ذهنی حساس دارم و هر چیزی از فیلم گرفته یا حتی دیدن یک صحنه احساسی در خیابان مرا بیشتر از بقیه آدم ها درگیر خودش میکند. همیشه صحنه پایانی فیلم که احلام میخواست در حجله خودش را آتش بزند در ذهنم مانده بود.
شاید من هم همین کار را میکردم.
بابک صدایم کرد. به سالن رفتم.
بابک و باربد و علی گوشه ایی ایستاده بودند و آهسته بحث میکردند. شهاب با تلفن صحبت میکرد.
بابک به من اشاره کرد که به طرفشان بروم. تلفن شهاب هم تمام شد و گفت:
_فردا گفتم که میریم پیشش. گفتم صبح زود میریم کارمون رو سریع راه بندازه.
بابک به من نگاه کرد و گفت:
_خوبه؟ شما راضی هستی نازی خانم؟ شهاب با دوستش تماس گرفت که سریع کارهای طول درمانت و آزمایش و این چیزها رو راه بندازه. اگر بشه همه ی کارها تو دو روز ردیف بشه می تونی بری. بقیه کارها رو علی انجام میده.
سعی کردم شجاع باشم. چه تلاش مذبوحانه ایی!
_باشه مرسی.
باربد در حالیکه نگاهش به من بود گفت:
_کجا میخوای براش خونه بگیری؟
بابک نگاهی طولانی به من کرد و گفت:
_میبرمش پیش امیر هوشنگ و بانو. صلاح نیست تهران بمونه عمران پیداش میکنه. ولی اون جا درصدش خیلی پایینه. اگر هم پیداش کنه امیر هوشنگ آدمی نیست که از پس عمران بر نیاد. یه لشکر آدم پشتش هستن همیشه. حالا با محمد هم تماس میگیرم ببینم اون چی میگه.
نگاهش را از من گرفت و رو به علی گفت:
_هر چی لازم داری ازش بپرس. چون دیگه ممکنه نتونه برگرده. راستی چقدر طول میکشه المثنی بهش بدن؟
_یک ماهی طول میکشه. عکس هم باید بگیره. بعد میره برای کارهای گذرنامه اش
رو به من کرد و گفت:
_مشخصات شناسنامه ات رو از حفظی؟
_نه فقط شماره شناسنامه. اون هم چون 236 بود. همیشه میگفتم 2&3 میشه 6
علی خندید و بقیه را هم به خنده انداخت. همه به غیر از بابک که سرد و تا حدودی خشن به من نگاه میکرد.
_خوب این هم خودش خوبه.
باربد گفت:
_اگر ظرف امروز و فردا عمران با حکم ورود به خونه بیاد چی کار میکنی؟ (رو به علی کرد و گفت)حکم ورود به خونه میتونه بگیره؟
_آره اگر ادعا کنه که پدرشه و دخترش رو بابک اغفال کرده و تو خونه نگه داشته، آره میشه
بابک پوزخندی زد و با سرش به من اشاره کرد و گفت:
_نمی دونم از خانم بپرس. ببین شاید ایده ایی چیزی داره.
ناراحت روی نزدیک ترین مبلی که به من بود نشستم و حرفی نزدم. حرف حساب او جواب نداشت. ولی من هم نمیتوانستم کاری بکنم.
شهاب پیشنهاد داد:
_بابک اذیتش نکن اگر دلش رضا نیست به محرمیت. بیاین خونه ی من. این آدم که اصلا منو نمیشناسه. فردا هم با خودم میبرمش. بره صندلی عقب بخوابه دیده نشه. تو هم بعد بهت زنگ میزنم که بیای بهمون برسی. بعد هم که داری میبریش تو کوه و کمر، این بابا تا بیاد به خودش بجنبه جای نازی خانم پیدا کنه، نازی خانم کاراش ردیف شده از کشور خارج شده. هان چی میگی؟
بابک به من نگاه کرد. پیشنهاد بدی نبود. ولی شهاب بیچاره از خانه و زندگی اش فراری میشد.
_آخه نمیخوام مزاحم شما بشم.
_مزاحمت نیست. من میرم پیش باربد که شما هم راحت باشید. بابک هم اگر خواست میتونه پیشت بمونه.
بابک گفت:
_نه مشالا! خودش شیر ژیانی برای خودش! میخواد تنهایی زندگی انگارها!
از نیش و کنایه ایی که درکلامش بود خنده ام گرفت. خنده ی مرا که دید خودش هم خنده اش گرفت.
علی وسایلش را جمع کرد و گفت که جایی کار دارد و باید برود. باربد هم با او رفت. شهاب هم کمی دیگر ماند و او هم خداحافظی کرد و کلید زاپاسش را به بابک داد و گفت که نیمه شب به آن جا برم که مبادا همسایه ها ببیند. ولی اگر تا قبل از نیمه شب عمران با مامور آمد، من باید باز هم از بالکن به خانه اش میرفتم.
بابک در خانه ماند و تلفنی به کارهایش رسید. با کسی در مورد اسب هایش صحبت میکرد و درمورد مبلغی که به نظر خیلی نجومی می آمد با طرف پشت تلفن چانه میزد. چیزهای از نژاد اسب ها میگفت.
بعد به جایی دیگر تماس گرفت و با عربی فصیح و روانی با طرف صحبت کرد. با تعجب نگاهش کردم. همیشه به نظرم عربی سخت ترین زبان دنیا بود. و هرگز ندیده بودم که یک فارس این طور خوب عربی را صحبت کند.
شروع به قدم زدن در سالن کردم. دلم شور میزد. میخواستم خبری از گلی بگیرم. محمد که تماسی نگرفته بود. طفلک ماهی هم که صبح تماس گرفته بود و بابک جوابش را نداده بود. دست و پا میزدم تا بلکه خبری از گلی بدانم. به محض تمام شدن تلفن بابک به سراغش رفتم.
_بابک؟
سرش را از روی لپ تاپش بلند کرد و نگاهم کرد.
_میشه یه زنگ بزنی به ماهی یه خبری از گلی بگیری؟ دلم شور میزنه.
نفسش را عمیق بیرون داد و بدون هیچ حرفی تلفن را برداشت و شماره گرفت و به طرف من گرفت.
آن قدر زنگ خورد و تقریبا امیدم برای جواب دادن ناامید شد که ماهی هن هن کنان گوشی را برداشت. مشخص بود که درحال فعالیت بوده است.
_الو بابک؟
همان شنیدن صدایش هم آرامم کرد. دلم می خواست حالا پیشم بود، بغلش میکردم و یک دل سیر گریه میکردم.
_ماهی!
چند لحظه مکث کرد. بعد صدایش بغض آلود شد.
_نازی جونم چی شده؟
گریه اش گرفت و درحالیکه فین فین میکرد با اشک به عمران فحش و ناسزا میگفت. گفت که تازه امروز خبر دار شده است. گفت که اگر این اتفاق نیفتاده بود خودش برمیگشت و عمران را خفه میکرد. گفت که حتی برای لحظه ای هم فکرنکنم که دیگر از آنها نیستم. گفت که اصلا فکرش را هم نمیکرده که عمران آنقدر پست باشد که تمام این سالها به من نظر داشته است.
از گلی گفت که چقدر مظلومانه زیر دستگاه ها خوابیده و هیچ تغییری نکرده است. روی زمین نشستم و پا به پای او اشک ریختم. می توانستم ناراحتی و تحت فشار بودن را از صدایش حس کنم.
ماهی که همیشه یک لبش شادی بود و یک لبش خنده حالا بی وقفه اشک میریخت و هق هق میکرد. از عمو علی گفت که قلبش مشکل پیدا کرده و او هم در بیمارستان بستری شده است. سعی کردم تا حدودی آرامش کنم. گفتم که باید مقاوم باشد و به مادرش و محمد هم روحیه بدهد. او هم می گفت که مواظب خودم باشم و هر کاری داشتم به بابک بگویم. قلب ما همیشه برای هم نگران بود. او برای من و من برای او!
_هر اتفاقی بیفته و هر چی بشه همیشه من ماه نوشم و تو نازلی.
یادم میاید که این حرف را همیشه از بچگی به هم میزدیم، با یک جمله بندی ناقص. منظورمان این بود که هر اتفاقی که بیفتد چیزی بین ما تغییر نمی کند و ما همیشه خواهر می مانیم و این حرف را وقتی که بزرگتر شدیم هم به یاد آن روزها با همان جمله بندی به کار میبردیم. چیزی رمزی و نمادین بین خودمان.
گوشی تلفن را ب*و*سیدم و قبل از آنکه خداحافظی کنم پرسیدم که میخواهد گوشی را به بابک بدهم؟ ولی ماهی با ناراحتی و کمی دلخوری گفت که حالا درگیر است و خودش با او تماس خواهد گرفت.
تلفن را قطع کردم و به بابک برگرداندم. با کمی تعجب مرا نگاه میکرد.
_خیلی دوستش داری؟
_آره
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریه کردم. با شنیدن صدایش و غم و ناراحتی اش غصه ی خودم را از یاد برده بودم. بابک کنارم روی زمین نشست. سرم را کج کردم و نگاهش کردم. اشک از گوشه چشمم پایین آمد و روی بینی ام سر خورد و پایین چکید.
نگاهش با وجود نامفهوم بودن و گنگی احساسات، گرم و آرامش بخش بود. مثل اینکه شعله ایی از آرامش از چشمانش به سمت قل*ب*م سرازیر میشد و وجودم را آرام میکرد.
دستش را جلو آورد و با احتیاط اشکم را با انگشت اشاره اش پاک کرد. دوباره سرم را چرخاندم و پیشانی ام را به زانویم تکیه دادم. وزن دستش را روی موهایم احساس کردم. فقط دستش را روی موهایم گذاشته بود. همین.
سرم را بلند کردم و لبخندی کج زدم. با اینکه از دستم ناراحت بود ولی باز هم حمایتش را از من دریغ نکرده بود. باز هم می خواست مرا به جایی ببرد که دست عمران به من نرسد.
_شما دیدم رو نسبت به جنس مخالف عوض کردی. همه اش فکر میکردم که همه ی مردها مثل عمران یا کسایی هستن که باهاشون یه جورهای آشنا بودم. آدم هایی که فقط به فکر استفاده از زن هستن. برای من مقدس ترین مرد همیشه محمد بود.
چند لحظه نگاهم کرد.
_دوست پسرهات؟
پوزخند زدم.
_من هیچ وقت تو عمرم حرف زدنی به غیر از درس با پسرهای هم کلاسیم نداشتم.
لبخند زد.
_پس منظورت کدوم مردها که باهاشون آشنا هستی بود؟
موهایم را کنار زدم.
_دوست پسرهای دوستام یا همسراشون. با دوستی اون جا آشنا بودم که روانشناسی میخوند. اون گاهی از کیس هایش برام تعریف میکرد. کیس هایی که توش همش خشونت مردها بود و اعمال زور و قدرتشون. به غیر از محمد فکر نمیکردم مردی هم باشه بخواد بدون چشم داشت به من کمک کنه.
چند لحظه نگاهم کرد. طبق معمول چیزی از نگاهش خوانده نمی شد. شاید کمی بی قراری و ناراحتی که به سرعت روی آن سرپوش گذاشت. ولی برایم بی اهمیت بود. حتی اخم بین دو ابرویش هم دیگر برایم ناراحت کننده نبود. سردی صورتش و چشمان نافذش دیگر چندان ترسناک نبود. او به من پناه داده بود، این برایم مهم بود.
برخاست و گفت:
_همه مثل هم نیستن.
بعد نگاهی با اخم به من کرد و گفت:
_تو دوستت روانشناس بوده و تو یه مشاوره پیشش نرفتی؟
من هم اخم کردم. چرا او اصرار داشت که ثابت کند من مشکل دارم؟ البته بی مشکل نبودم ولی چیزی نبود که قابل تعریف کردن باشد. حتی برای نسیم که با او صمیمی بودم.
_من حالم خوبه. چرا شما همش دوست داری بگی من مشکل دارم؟
نگاهی با تمسخر به من کرد و در حالیکه به سمت آشپز خانه می رفت گفت :
_نداری؟
قاطع گفتم:
_نه!
صدای آرام خنده اش مرا هم به خنده انداخت.
شب با محمد تماس گرفت تا موضوع را به او بگوید و من تازه آن جا بود که فهمیدم خود محمد این پیشنهاد را عنوان کرده است. آن قدر تعجب کرده بودم که زبانم بند رفته بود. محمد عقلش را از دست داده بود، یا از شدت علاقه خواهرش به بابک بی خبر بود؟ این پیشنهاد احمقانه ترین حرف و تصمیمی بود که تا به حال از محمد همیشه عاقل دیده بودم.
_یعنی چی؟ آخه این چه کاریه؟
صدایم بالا رفته بود. محمد این قدر احمق بود؟ با این کار ماهی نابود میشد.
_مجبوریم نازی من این جا دستم زیر سنگه بفهم تو رو خدا! اگر خودم میتونستم بیام که الان عمران این طوری نمی تونست رجز خونی بکنه. همون موقع دستت رو میگرفتم میبردم یه محضر عقدت میکردم تا دیگه نتونه انگشتش به انگشتت بخوره، چه کنم که این جا گیرم.
خشکم زده بود. این حرف دیگر از نظر قبلی اش هم احمقانه تر بود. هیچ وقت با این دید به محمد نگاه نکرده بودم. محمد همیشه برای من محمد بود. کسی که مثل برادر بود و نه یک مرد. شاید من نمی توانستم احساسات خواهرانه را درک کنم. ولی میدانستم که هیچ وقت به محمد به چشم یک مرد نگاه نکرده بودم. هیچ وقت برایم منزجر کننده و ترسناک نبود. پس مشخص میشد که من محمد را به چشم کسی مثل ماهی یا گلی میدیدم . یک دوست، کسی مثل خداداد. آرام و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم :
_من این کارو نمیکردم. تو ….
حرفم را قطع کردم و نگاهش کردم. میخواستم بگویم “تو برای من فقط محمدی، همین.”
چند لحظه نگاهم کرد. لبخند بی حوصله ایی زد.
_حالا این رو ولش کن الان مهمه . بذار من خیالم این جا راحت باشه نازلی. الان فقط بابک که اون جا مورد اعتماد منه. اگر بخوای نمی گذارم حتی ماهی هم چیزی از این جریان بفهمه. بذار بتونه حمایتت کنه بعد که کارت ردیف شد هر کدومتون میرید پی زندگی خودتون. نازی من این جا دارم دیوانه میشم تو رو خدا درکم کن. نصف حواسم پیش توهه نصف دیگه اش پیش گلی.
دستش را روی صورتش کشید.
_میدونی چند روزه درست نخوابیدم؟ همش تو فکرتم. بزار حداقل از فکر تو یکی یکم آزاد بشم. خیالم راحت بشه که یکی پشتت هست.
به بابک نگاه کردم که دست به سینه و با قیافه حق به جانب به من نگاه میکرد، خیلی خونسرد و آرام. انگشت اشاره ام را رو به روی صورتش گرفتم و گفتم:
_یک لحظه(به مانیتور نگاه کردم و ادامه دادم) چرا نمی خوای بذاری که حمایتش رو بدون صیغه بکنه؟ مگه این طوری نمیشه حمایت کرد؟
صدایم کمی عصبی بود. نمی دانم چه چیز مرا بیشتر ناراحت کرده بود. اینکه این پیشنهاد خود محمد بوده است؟ یا اینکه احساس میکردم که او مرا به بابک حواله میدهد؟ قیافه حق به جانب بابک؟ یا حتی این ضعیف بودن خود من؟ اینکه آن قدر جرات نداشتم که به دادگاه بروم و یک شکایت حسابی از عمران بکنم و او را گوشه زندان بیاندازم. چه چیزی بود که مرا تا این حد آتش زده بود؟ اگر میخواستم با خودم منصف باشم از خودم بیشتر از همه ناراحت بودم. ولی کاری نمی توانستم انجام بدهم. یا حداقل خودم را این طور قانع میکردم. ما آدم ها موجودات عجیب و جالبی هستیم وقتی که کاری را نخواهیم انجام دهیم آن قدر دلایل بی خود و بی جهت پشت سر هم ردیف میکنیم تا دلیل مان از نظر خودمان منطقی شود. ولی در نهایت مجبوریم به خودمان اعتراف کنیم که من ترسیدم یا توانایی انجامش را نداشتم. البته این علت های اصلی همیشه در نهان باقی می ماند.
صدای پوف مسخره آمیز او را شنیدم ولی حتی برنگشتم تا نگاهش کنم.
محمد سرش را بین دو دستش گرفت و با صدای خفه ایی گفت:
_نه نمی شه! برای اینکه این بی همه چیز چشمش دنبالته. میخوای دوباره بگیره کتکت بزنه؟ (سرش را بلند کرد و با حالتی کاملا عصبی ادامه داد) چرا نمی فهمی که من خیر و صلاحت رو میخوام؟ چی بهت بگم نازی؟ نمی خوام بترسونمت ولی وقتی ظهر زنگ زده برام خط و نشون کشیده که میزنه یه بلایی سرت میاره می خوای من چی کار کنم؟ نترسم؟ محتاط نباشم؟ مردک میگه میزنه میکشتت! نازی بفهم! من این جا تو جهنمم از یه طرف خواهرم از یه طرف تو. ولی وقتی یک زن شوهر دار باشی قانون پشت تو میشه. بابک میتونه تا تهش پشتت وایسه بگه این مردک به زن من نظر داره. ولی حالا پای خودش هم گیره .
خشمم کمی فرو کش کرد. من ذاتا همین بودم خیلی سریع آرام می شدم.
_خوب ما داریم میریم یه جای دور، عمران ممکنه من رو اصلا پیدا نکنه. بعد هم کارم ردیف میشه میرم.
بابک از جایش برخاست و با لحن جدی رو به محمد گفت:
_قانعشون کن که من چشمم دنبالش نیست. (به طرفم چرخید و یک نگاه به سرتا پایم کرد ) گوشه لبش با حالتی تمسخر آمیز بالا رفت و از اتاق خارج شد.
_نازی اگر عمران پیدات کنه چی؟ بعد هم فکر نکن جایی که بابک داره میبرتت می تونه بیاد ور دلت بمونه. امیر هوشنگ رو من میشناسم حلال حروم سرشه . اجازه نمیده مثل این دو روزه که شما تو خونه تنها پیش هم بودین، اون جا هم بابک بیاد پیشت بمونه . باید تنها بمونی میتونی؟ اون جا هیچ امکاناتی نیست نازی میتونی زندگی کنی؟ همه این چیزها هست که میگم این کار عاقلانه ترینه. بعد هم تو الان دو روزه داری پیش بابک زندگی میکنی چیزی ازش دیدی یا مشکلی برات پیش امده که نگرانی؟
_چی میگی تو محمد؟ تو رو خدا موضوع رو بزرگ نکن. تو دیگه بحث اعتماد رو پیش نکش. بحث من فقط سر ماهیه . من نمی خوام اون ضربه بخوره همین. اگر تو باربد رو پیشنهاد میدادی من قبول میکردم.
محمد آهی کشید و بابک که اصلا متوجه نشده بودم کی به اتاق برگشته بود از پشت سرم گفت:
_باربد هم یکی از گزینه ها بود ولی دیدی که داره میره کیش. چطوری میخواد این جا مواظب تو باشه.
فنجان قهوه به دست کنارم ایستاد و در حالیکه با نگاه نافذش به من نگاه میکرد با لحن مسخره آمیزی گفت:
_کس دیگه مد نظرتون نیست؟ بقال سر کوچه؟ یا همسایه بغلی؟
محمد با ناراحتی گفت:
_بابک بسه!
چند ثانیه سکوت بینمان برقرار شد.
_چی کار میکنی نازی؟ من کار دارم باید برم. می خوای به خود ماهی بگم ببینم نظرش چیه؟ یا اصلا اگر راضی نیستی نمی زارم چیزی بفهمه تا کارت ردیف بشه از کشور خارج بشی. اگر هم خدا خواست و گلی تا دو سه روز دیگه به هوش اومد که خودم میایم حواسم بهت هست. چی میگی ؟
حرفی نزدم. این راه کارها هر کدام یک ایراد داشت. اگر به ماهی میگفتند به خاطر علاقه ایی که به من داشت ممکن بود که قبول کند ولی آیا این رضایت قلبی بود؟ و اگر نمی گفتند شاید یک زمانی از جایی میفهمید، آن وقت هم اعتمادش را به همسرش از دست میداد و هم من . این چیزی بود که من درباره اش حساس شده بودم. ولی به نظر میرسید که محمد فقط یک مقطع زمانی را نگاه میکند. حال را. اینکه در آینده چی میشد چیزی بود که محمد نسبت به آن بی اهمیت تر بود. شاید هم همین درست بود. ولی از نظر من که کاملا زنانه به موضوع نگاه میکردم این کار اشتباه بود و هر مدلی که این طرح پیاده میشد در نهایت ماهی ناراضی اصلی می بود. چیزی که من نمی خواستم این طور شود.
_نه
از پشت میز بلند شدم و بدون خداحافظی از محمد به اتاق مهمان رفتم. نمی توانستم کاری که به نظرم اشتباه بود را انجام بدهم. شاید اگر همه درها به رویم بسته می شد من مجبور به این کار می شدم ولی نه حالا که راه حل دومی هم بود. صدای صحبت کردن محمد و بابک هم آهسته شد و بعد از چند لحظه خاموش شد. سرم به شدت درد میکرد. کمی در اتاق قدم زدم. قرار بود نیمه شب به خانه شهاب بروم. به سالن برگشتم بابک روی مبل نشسته بود و طبق معمول جدول کلمات متقاطع حل میکرد. سرش را بالا آورد و نیم نگاهی سرد به من کرد و دوباره به کارش مشغول شد. به آشپز خانه رفتم و از یخچال مسکن برداشتم و خوردم. آرام و قرار نداشتم. راستش کمی ترسیده بودم. محمد گفت که بابک نمی تواند در خانه امیر هوشنگ که هنوز نمی دانستم کیست، کنارم بماند. نمی دانم چرا همین یک جمله کمی مرا ترسانده بود. منی که می خواستم تنها زندگی کنم حالا از این موضوع کمی وحشت کرده بودم. اگر میخواستم با خودم صادق باشم جواب این بود که من در عمیق ترین زوایای قل*ب*م فکر میکرد که در هر جایی حمایت بابک را خواهم داشت. اینکه حداقل بابک بتواند سری به من بزند و تنهایم نگذارد، چیزی بود که تا حدود زیادی روی آن حساب کرده بودم. فکر میکردم که جایی را اجاره خواهد کرد و روزی یک بار پیشم خواهد آمد تا دلگرمی برایم باشد. ولی حالا قرار بود جایی بروم که تنها باید سر میکردم. دیگر بابک نمی توانست به سراغم بیاد. قرار بود در میان غریبه هایی بمانم که کوچکترین شناختی از آنها نداشتم. همین مرا ترسانده بود.
به سالن برگشتم و رو به رویش نشستم. یک تیشرت سه تکمه آبی نفتی پوشیده بود و یک شلوار ورزشی . با مزه شده بود و کمی از آن پوسته ی خشن و خشکش خارج شده بود. دیدن مرد اتو کشیده و رسمی مثل او که هیچ وقت او را حتی با شلوار جین ندیده بودم، با این لباس راحتی جالب بود. نگاهم کرد و جدولش را کنار گذاشت و نشان داد که آماده شنیدن حرف های من است.
_امیدوارم که قانع شده باشی که جواب من فقط به خاطر ماهیه و بس.
نگاهم کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_ما اگر هم چیزی گفتیم به خاطر خودت بوده . حالا هم خودت می دونی هیچ اجباری نیست. شما به من پناه آوردی من هم تا اون جا که تونستم ازت حمایت کردم. اگر از این به بعد چیزی بشه از من سلب مسولیته . البته انشالا که کارت زود ردیف بشه و بتونی بری راحت بشی. به هر حال من هر کاری از دستم بر میامد کردم بقیه اش با خودت.
هم برای عوض کردن بحث و هم برای شناخت بیشتر از کسانی که قرار بود به نزد آنها بروم گفتم:
_امیر هوشنگ کیه؟ محمد هم میشناختش آره؟
_آره! امیر هوشنگ دوست سابق بابمه.
_سابق؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_یعنی الان دوست نیستن؟
_نه دشمنن!!
فکر کردم که شوخی میکند ولی لحن کاملا جدی و چشمان جدی ترش میگفت که هیچ شوخیی در کار نیست.
هیچ حرفی نتوانستم بگویم. گاهی چیزی برای جواب پیدا نمیکنید.
_چیزی به پدرتون نگه؟
پوزخند کجی زد.
_گفتم که دشمنشه. خیالت از طرف امیر هوشنگ راحت.
آن قدر تعجب کرده بودم که ناخواگاه گفتم:
_پس چرا شما با دشمن پدرت دوستی؟
چند لحظه حرفی نزد و فقط نگاهم کرد. آهی کشید و جدولش را برداشت و گفت:
_سوال جالبیه!
خند ام گرفت. این مرد استاد دور زدن سوالهایی بود که نمی خواست به آنها جوابی بدهد.
درحالیکه اصلا ناراحت نشده بودم با خنده گفتم:
_حالا این جناب دشمن کجا هست؟
سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:
_گردنه ی حیران روستای میر آباد. خودت رو برای یه سرمای حسابی آماده کن!
تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم. من هیچ وقت جغرافیای خوبی نداشتم. یادم می آید که در دوران مدرسه هم همیشه نقشه های جغرافیای مرا ماهی میکشید! حالا از کجا باید میدانستم گردنه حیران کجای ایران است؟
_کجاست؟
_آستارا_ اردبیل
دهانم باز ماند. اردبیل؟ آستارا؟ دو شهری که در آن ترکی صحبت میشد؟ من میخواستم در آن جا چه کار کنم فقط خدا میدانست.
_شما اصالتا مهابادی هستید؟
_بابا آره …مامانم اردبیله. مادر باربد هم بابلسری بوده.
_باید خونه این آقای امیر هوشنگ بمونم؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد.
_نه! میری خونه ی من، باید تنها بمونی.
موشکافانه نگاهم کرد و بعد موذیانه پوزخند زد.
_اون جا خونه داری؟
سرش را تکان داد.
_به غیر از محمد کی دیگه اون جا رو بلده؟
_فقط شهاب. من زیاد اون جا نمی رم. حالا میری میبینی تو تابستون مثل بهشت میشه. گاهی که خیلی خسته میشم میرم اون جا یه تجدید قوا میکنم و بر میگردم. یک بار هم من و باربد و شهاب و محمد رفتیم . به واسطه ی امیر هوشنگ اون جا رو شناختم . به هر حال عمران فکرش هم به اون جا نمی رسه از این مطمنم. مگه این که کسی بهش خبر برسونه که فکر نمی کنم کسی بین ما ستون پنجم باشه!
آهی کشیدم و از جا برخاستم تا به اتاق بروم.
_نازی؟
_بله ؟
چیزهایی که برات خردیم و چک کن اگر چیزی کم و کسر داری بگو تا فردا کاملش کنم. ممکنه مدتها نتونی بیای تو شهر.
_باشه مرسی
به اتاق رفتم. بی اختیار به یاد لپ تاپ عزیزم افتادم. گوشی موبایلم، لباس هایم، کتاب های با ارزشم، تحقیقاتم، من همه چیزم را از دست داده بودم. آدمی با خاطراتش زنده است و حالا قسمت اعظم خاطرات من در دست عمران بود. تمام چیزهای با ارزشم. تنها چیزهایی که از آن خانه به همراه داشتم انگشتر مامان پری و حلقه ازدواجش بود که بعد از آن روزی که از صندوقش آنها را برداشتم، دستم کردم و دیگر به صندوق برنگرداندم. تمام خاطره من از بیست و یک سال زندگی گذشته ام یک شخصیت متزلزل و آسیب پذیر بود و همین دو انگشتر.
ولی همین را هم نمی خواستم. تنها خواسته ی من در حال حاضر رفتن و دور شدن بود. دور شدن از کسی که کودکیم را دزدید و نوجوانی ام را تباه کرد و جوانی ام را به نابودی کشاند.
می خواستم بروم تا بلکه بتوانم یک زندگی نسبتا نرمال را برای خودم بسازم. می دانستم که هرگز زندگی من مثل دختری که کودکی و نوجوانی آرامی را در کنار خانواده پر مهرش گذرانده نخواهد شد. من مثل یک ظرف چینی شکسته بودم. حتی اگر بند هم زده میشدم و تکه تکه هایم دوباره به هم چسبیده میشد باز هم شکسته بودم و
با کوچکترین ضربه و تکانی امکان داشت که فرو بریزم و خورد شوم.
ولی حداقل می خواستم تا جایی که امکان دارد این قطعات شکسته را کنار هم نگه دارم، تا فرو نریزد و از هم نپاشد.
باید می رفتم و درس میخواندم. کار میکردم و سعی میکردم تا زندگیم را سر و سامان ببخشم.
می دانستم با همه اتفاقاتی که پشت سر گذاشته ام شکننده تر از همیشه دیگر به هیچ کس نمی توانستم اعتماد کنم. ولی برایم مهم نبود. کمبودی از وجود یک مرد و جنس مخالف را در زندگیم احساس نمی کردم. شاید فقط از لحاظ پشتیبانی و ساپورت کردن به وجود مردی مثل بابک احتیاج پیدا میکردم، ولی نه از لحاظ احساسی.
باید میرفتم. اگر یک بار دیگر دست عمران به من می خورد می دانستم که از لحاظ روحی کاملا به هم خواهم ریخت.
صبح زود بود که از خانه بیرون زدیم. همان جا در پارکینگ پشت ماشین شهاب دراز کشیدم. بابک به طرفم خم شد و درحالیکه پالتوی خودش را روی سرم میکشید گفت:
_یکم بخواب دیشب که چشم رو هم نذاشتی. من نمیدونم چطوری میخوای تنها زندگی کنی؟
رو به شهاب کرد و گفت:
_دیشب تا یک صدا میشنید یک متر میپرید بالا.
شهاب خندید و بدون حرف ماشین را روشن کرد.
قرار شد بابک با ماشین خودش بیاید. آن هم وقتی که مطمن شد که عمران تعقیبش نمیکند.
از پارکینگ خارج شدیم و بعد از چند لحظه بابک تماس گرفت و گفت که او از پارکینگ بیرون زده و به سمت شرکتش میرود چون عمران سپر به پسر او را تعقیب میکند.
با خیال راحت با شهاب به پزشک قانونی رفتیم. با علی آن جا قرار داشتیم. بعد از انجام کارهای قانونی که علی به آنها رسیدگی کرد در نوبت نشستیم. سرسام گرفته بوم. گیج و منگ به آدم هایی که آن جا می آمدند و می رفتند نگاه میکردم. هر کدام یک جور مشکل داشتند. یکی برای دعوا و جر بحثی که منجر به ضرب و جرح شده بود آمده بود. یکی به علت کتک های شوهرش و چند دختر هم بودند که ظاهرا با پسر آنها را گرفته بودند و حالا برای معاینه دوشیزگی به آنجا آورده شده بودند. یکی از آنها که خیلی کم سن و سال بود به شدت گریه میکرد. و آن قدر ترسیده بود که پاهایش بی اراده میلرزید. و بدتر از آن پدر و مادرش بودند. مادرش هر چند ثانیه یک بار یک تو سری به او میزد. آن چنان محکم که سرش به شدت تکان می خورد و پدرش هم کمی آن طرف تر ایستاده بود و با صدای نسبتا بلند فحشهای رکیک به خانواده پسر که کنار ما نشسته بودند می داد. و میگفت که “او این چیزها حالیش نیست و پسرشان باید دخترش را عقد کند. ” دلم برای دختر سوخت. به علی نگاه کردم. مثل اینکه او از دیدن این جور صحنه ها اشباع بود. ولی شهاب با اخم به آنها نگاه میکرد. عاقبت نوبت ما شد و به اتاق معاینه رفتیم. دکتر تمام جای زخم ها و کبودی ها را معاینه کرد و در همان حال با شهاب هم درباره همین موضوع من صحبت میکرد. مرد میانسالی بود که خیلی مهربان بود و چند بار پشت سر هم تاکید کرد که کار بسیار خوبی کردم که برای گرفتن طول درمان آمده ام. با شهاب هم صمیمی بود و آن طور که متوجه شدم پسرش هم دانشگاهی شهاب بوده است.
شهاب در مورد مشکل من با او صحبت کرد و دکتر گفت که بهترین کار آزمایش دی ان ای است ولی در صورتی که من نخواهم عمران چیزی متوجه شود بدون او این آزمایش امکان پذیر نیست. مگر اینکه من کمی از موهای او یا بزاقش یا ناخنش را داشته باشم. بدون عمران من فقط خودم میتوانستم نمونه بدهم. شهاب گفت که مگر نمیشود من نمونه ای داشته باشم تا درصورت لزوم از آن استفاده کنم؟ چون این امکان وجود داشت که من از ایران بروم. ولی دکتر گفت که بهتر است در صورت بیخ پیدا کردن موضوع و شکایت از عمران، آزمایش دی ان ای مطرح شود.
با علی صحبت کردیم و علی گفت که قطعا یک نسخه از آزمایشی که عمران چند سال قبل از من گرفته در بایگانی ثبت احوال هست و او با همان میتواند شناسنامه المثی من را بدون اسم عمران بگیرد.
با منتفی شدن موضوع آزمایش به عکاسی رفتیم. بابک آن جا هم نتوانست به ما برسد. گفت که عمران هنوز بیرون دفتر در ماشین نشسته است. با پیک یک مقنعه برای من فرستاد تا با آن عکس بگیرم.
خیلی سال بود که مقنعه نپوشیده بودم. به یاد مدرسه افتادم. پوشیدم و عکاس گفت که باید موهایم کاملا پوشیده باشد.
موهایم را پوشاندم. صورتم هنوز کمی کبود بود که عکاس گفت با روتوش درست میشود. صورتم مثل بچه ها شده بود.
عکس هم گرفته شد. دوباره به ماشین شهاب برگشتم و با او و علی به خانه برگشتم. خیالم راحت بود که عمران نیست و اگر کسی هم باشد آدم هایش هستند که برایش خبر میبرند.
شهاب ماشین را به پارکینگ برد. هر چند که بعد از آن روز که به پشت در آمده بود، بابک از نگهبانی خواسته بود که دیگر عمران را به ساختمان راه ندهند. مطمن بودم که اگر آدم هایش هم جلوی در خانه ایستاده باشند، با وجود شهاب و علی کاری از پیش نمی بردند. نمی توانستند دستم را به زور بگیرند و ببرند آن هم در روز روشن. ولی دیگر عمران مطمن میشد که من در خانه بابک هستم. همین کمی خطرناک بود و رفتنم را دچار مشکل میکرد. حس خوبی نداشتم.
مثل صبح از راه پله ها رفتیم. امنیتش بیشتر بود. علی جلوی من حرکت میکرد و شهاب پشت سرم می آمد.
_نازلی!
احساس کردم که حفره ایی در زیر پاهایم ایجاد شد و من با سر به درون آن سقوط کردم. صدایش، آن صدای منحوسش، دست از سرم برنمی داشت و مثل ناقوس مرگ در گوشم بود. او این جا چه می کرد؟ مگر نباید جلوی دفتر بابک در ماشین نشسته باشد؟
چرا من را از او گریزی نبود؟ پاهایم میلرزیدند. ناخوداگاه به دیوار راه پله ها تکیه کردم تا از سقوطم جلو گیری کند. علی زیر لب ناسزایی گفت و به من نگاه کرد. میتوانستم در چشمانش ببینم که او هم به اینکه عمران آن جا چه میکند فکر میکند.
چرخیدم. در پاگرد طبقه سوم ایستاده بود و دو نفر از آدم های نفرت انگیز تر از خودش هم پشت سرش مثل نیروی امنیتی گارد گرفته بودند. یکی از آنها را شناختم. همان بود که روز رسیدنم در فرودگاه هم با او به دنبالم آمده بود.
حالت تهوع دوباره به سراغم آمد.
نگاهش کردم و به آن روز برگشتم. حالا تمام بدنم می لرزید. لرزشی که نمیتوانستم جلوی آن را بگیرم. چانه ام مثل کسی که سردش است می لرزید و دندانهایم به هم می خورد.
یک دست کت و شلوار و کراوات طوسی پوشیده بود. کاملا جذاب و خوش هیکل. چه کسی می توانست تصور کند که در زیر این هیبت دوست داشتنی و جذاب چه دیوی نهفته است. عمران مثل یک سیب به ظاهر سالم بود. سیبی که ظاهرش سالم و سرخ و سفید بود و با اولین گاز معلوم میشد که کرم ها در درونش لانه کرده اند.
عمران یک بدن به ظاهر عالی و دوست داشتنی با روح و روانی فاسد و متعفن داشت. روح و روانی که تنها من بوی گند تعفنش را شنیده بودم و چهره کریه درونی اش را دیده بودم.
چیزی نمانده بود که از شدت وحشت بی هوش شوم. ضربان قل*ب*م سنگین و کند شده بود. علی خیلی خونسرد به مقابل من آمد و با لحنی کاملا جدی گفت:
_شما هر کاری داری به من بگو من وکیل ایشون هستم.
عمران نگاهی به علی کرد. نگاهی مثل اینکه به یک تکه آشغال زیر پایش می اندازد. معنی تمام حالات و نگاه هایش را می فهمیدم. این نگاه یعنی ” بچه برو من تو رو هیچی نمی دونم”
نگاهش را از او گرفت و دو پله به طرف من بالا آمد. شهاب جلویش ایستاد. با حیرت ابتدا به شهاب نگاه کرد و بعد به من.
_نازلی چقدر مهم شدی! چه گارد دفاعیی! پس بابک کو؟ دفترشه؟ داره منو می پاد آره؟ بابک فکر کرده زرنگه؟ بهش بگو از مادر زاییده نشده کسی که بتونه عمران کسروی رو دور بزنه. آقا یک ساعته داره ماشین آدم منو چک میکنه.
خنده تمسخرآمیزی کرد. با دستش به کنار بازوی شهاب زد. خیلی آرام.
علی دوباره با جدیت تکرار کرد.
_شما چیزی میخوای بگی، کاری داری، به من بگو.
عمران نگاهش کرد و با حالتی خندان گفت:
_من با تو کاری ندارم من خودش رو میخوام.
تا به حال دچار ترسی به این فلج کنندگی نشده بودم. از ترس سرگیجه گرفته بودم.
شهاب را کنار زد. و یکی از آدم هایش بازوی شهاب را گرفت و به پایین کشید و عمران هم دو پله باقی مانده را طی کرد و رو به روی من قرار گرفت.
از صورتش چیزی خوانده نمی شد. ولی چشمانش دنیای از حرف بود. حرف هایی که من هیچ علاقه ایی به شنیدنشان نداشتم. دستش را بالا آورد تا گونه ام را لمس کند. دقیقا همان جایی که خودش چند شب قبل آن را کوبیده بود و کبود کرده بود.
_دستت به من بخوره اونقدر جیغ میزنم که همه مردم جمع بشن این جا.
صدایم که تمام تلاشم را کرده بودم تا شجاعانه باشد آن قدر لرزان بود که گاهی اوج می گرفت و بلند می شد و گاهی کوتاه و با نفس های بریده بریده همراه میشد. تا به حال در عمرم غش نکرده بودم، ولی حالا احساس میکردم که با آن فاصله چندانی ندارم. همین که دستش به سمت صورتم آمد، من ترسیده دستم را بالا آوردم تا مقابل صورتم بگیرم. ولی او به نرمی مچ دستم را گرفت. تلاش کردم تا دستم را از دستش خارج کنم.
_عمران تو رو خدا ولم کن.
صدایم التماس آمیز بود. چیزی که از آن متنفر بودم. التماس کردن به کسی که تمام زندگیم را نابود کرده بود.
صدای بلند علی در راهرو پیچید.
_الو 110…..ببخشید آقا من می خواستم…..
با اشاره عمران نفر دوم آدم هایش به طرف علی رفت و تلفن را از دستش بیرون کشید و به زمین کوبید. علی مات و متحیر به آدم عمران و بعد خود عمران نگاه کرد. مثل اینکه تازه عمق فاجعه را درک کرده بود. اما خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و با صدای بلند گفت:
_یعنی چی آقا؟ فکر کردی این جا تگزاسه؟ زن مردم رو برداری ببری؟ اصلا این نگهبانی کوفتی کدوم گوریه که این جا اینقدر بی صاحاب شده؟
عمران بدون اینکه مچ دست مرا رها کند رو به علی کرد و با تهدید گفت:
_اگر خفه شدی که هیچ و گرنه میدم اون دهن گشادت رو گل بگیرن.
علی خیلی خونسرد گفت:
_به شوهرش هم همین رو میخوای بگی؟
عمران مچم را فشرد و با غضب گفت:
_شوهر چی؟ کشک چی؟ فکر کردی من خرم جوجه وکیل؟ من خودم گنجشک رنگ میکنم جا قناری میفروشم. اون وقت تو واسه من شاخ شدی؟
علی بی توجه به تهدید عمران رو به شهاب کرد و گفت:
_شهاب یه زنگ بزن به بابک و بگو بیاد تکلیف این آقا رو روشن کنه.
دستم را که حالا نهایت فشار عمران را تحمل میکرد کشیدم. توجه اش به من جلب شد. چرخید و نگاهم کرد.
_زن بابک شدی؟ (خنده ی آرامی کرد و مچم را رها کرد ولی اجازه نداد که از دستش خارج شود. با انگشت شصتش جایی را که فشرده بود نوازش کرد و ادامه داد) بابک؟ (دوباره خندید) اون یکیش رو هم بزور گرفت.
مرا به طرف خودش کشید. به طوریکه بی تعادل و لرزان به سینه اش سنجاق شدم. خم شد و گونه ام را ب*و*سید و آهسته کنار گوشم گفت:
_ماهی میدونه چه خوابی واسه شوهرش دیدی؟ نازی کار بدی داری میکنی….
با انزجار و نفرت هر چه تمام تر صورتم را کنار کشیدم و نگذاشتم حرفش تمام کند و جیغ خفه ایی کشیدم.
در خانه ایی که در پاگرد پله هایش ایستاده بودیم باز شد و صاحب خانه بیرون آمد. هیکلش دو برابر آدم های عمران بود. قد خیلی بلند و هیکلی گوشتالود و درشت داشت.
نگاهی به ما کرد و بعد چشمش به شهاب افتاد.
_چیزی شده؟ مزاحم هستن آقای دکتر؟
شهاب بیچاره که رنگ به رو نداشت سرش را تکان داد و گفت:
_بله آقا رضا اگر میشه زنگ بزنید 110
مرد سرش را کمی داخل خانه کرد و گفت:
_نیما یه زنگ بزن 110 بگو این جا دعوا شده.
خودش هم بیرون آمد و با آن هیکلش که می توانست درسته عمران را از وسط به دو نیمه کند مقابل ما ایستاد. علی آرام به عمران گفت:
_برو آقای کسروی بیشتر از این مزاحمت ایجاد نکن. ما همین حالا از پزشک قانونی میایم. پرونده ی خودت رو سنگین تر نکن. این خانم صیغه کرده به شما هم هیچ ربطی نداره. این خانم نه دختر شماست نه هیچ نسبت دیگه ایی شما رو به هم پیوند میده، خودت هم این رو میدونی. آزمایش دی ان ای که خدا بخواد میدونی چیه؟ اگر بیشتر از این مزاحمت ایجاد کنی ازت شکایت میکنم. تا همین جا هم کلی ضرر زدی بهش. یه پاسپورت هم بهش بدهکاری. به علاوه کتک هات و اعمال زور. به حساب من که یه سه چهار ماهی باید بری آب خنک بخوری. هان خودت چی میگی؟ حالا هم که شاهد داریم که داشتی واسه یک خانم متاهل مزاحمت ایجاد میکردی.
با ابرویش به همسایه شهاب اشاره کرد.
عمران چند لحظه نگاهش کرد. در نگاهش چیزی بود که مرا تا سر حد مرگ ترساند. چیزی که میگفت او عقب نخواهد نشست.
مرا رها کرد و خیلی خونسرد رو به علی گفت:
_ باشه جناب وکیل بگرد تا بگردم. من عاشق قایم باشکم! به پژمانم بگو چهار چشمی حواسش به زنش باشه (با انگشت شصتش به جایی که من ایستاده بودم اشاره کرد) این روزها دزد زیاده! البته اگر واقعا زنش شده. این دختر رو من بزرگ کردم این شوهر بکن نیست. اون هم زن پژمان. بهش بگو به قادر خان هم سلامش رو میرسونم. ثری خانم که جای خود داره!
چرخید و مرا نگاه کرد. سرش را با تاسف تکان داد.
_اگر پیشم میموندی دنیا رو به پات میریختم. احمقی نازی احمق!
اشاره ایی به آدم هایش کرد و به سرعت از پله ها به پایین رفتند.
با رفتن آنها آخرین نیروی من هم تمام شد و همان جا روی زمین روی دو زانو نشستم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و سرم را پایین انداختم. تا خون بیشتری به درون سرم جریان پیدا کند.
صداهای اطرافم را آهسته تر میشنیدم. شهاب کنارم زانو زد.
_نازی خانم؟…. نازی ؟…..
سرم را بلند کردم. نگاهش نگران بود.
_خوبم.
صدایم آنقدر آهسته بود که خودم هم به سختی شنیدم. یکی از بازوهایم را شهاب گرفت و آن دیگری را علی و مرا به سرعت به داخل آسانسور کشیدند. اصلا نفهمیدم که چه زمانی مرا به داخل خانه بردند و روی مبل نشاندند. شهاب فشارم را میگرفت و علی با تلفن حرف میزد .احتمالا با بابک.
گیج بودم. انرژی زیادی که بدنم در آن ترس طاقت فرسای چند لحظه قبل مصرف کرده بود تمام توان را از من گرفته بود. زانوانم را بغل کردم و چانه ام را روی آنها گذاشتم و به علی نگاه کردم. عصبی طول و عرض سالن پذیرایی شهاب را متر میکرد.
_بابک؟ کدوم گوری هستی تو؟
_…..
_مرگ من؟ اگر اون عمرانه که تو داری از دفترت کشیکش رو میدی پس اینکه الان تو راه پله ها کم مونده بود نازی رو زیر بغلش بزنه ببره کی بود؟
_…..
_داد نزن….من چه میدونم. تو داری کشیکش رو میدی….
_……
نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد.
_نه چیزی نشد. آره این جاست. ترسیده نمی تونه حرف بزنه. باشه بیا
تلفن را قطع کرد و کنار من نشست. سرم را کج کردم و نگاهش کردم. از خودم بدم می آمد. گونه ام را ب*و*سیده بود و مرا لمس کرده بود. همان حال بد دوباره برگشته بود.
_خوبی؟
فقط سرم را کمی به نشانه مثبت تکان دادم. لبخند نصف و نیمه زد و اشاره ایی به شهاب کرد و به اتاقش رفتند و چند دقیقه ایی را آن جا آهسته آهسته صحبت کردند.
مغزم از کار افتاده بود. دلم میخواست فکر کنم و راه حلی پیدا کنم ولی آن قدر گیج و ترسیده بودم که قدرت فکر از من سلب شده بود. فقط تمام لحظه به لحظه ی حرفها و اتفاقات در راه پله ها جلوی چشمانم می آمد.
چیزی در حدود نیم ساعت بعد بابک آمد. مثل یک گلوله آتش بود. عصبی و خشمگین.
_چی جوری اومده این جا که من ندیدمش؟ من تمام مدت داشتم کشیک میدادم.
صدای بم و نسبتا بلندش از راه رو می آمد.
_من چه میدونم ؟ تو اون جا بودی شازده از من میپرسی؟
آمد و کنارم نشست. حالا پیشانی ام را روی زانویم گذاشته بودم و به دکمه های مانتویی که تنم بود و هنوز آن را در نیاورده بودم نگاه میکردم.
دستش را برای لحظه ایی روی موهایم گذاشت.
_نازی…..
صدایش آرام و نگران بود. سرم را بلند کردم. نگاهش کردم. چشمانش آرام جدی بود ولی نگرانی هم در آنها بود.
_خوبی؟
_آره
صدایم گرفته بود. سرفه ایی کردم.
کتش را در آورد و به پشتی مبل تکیه داد و آه عمیقی کشید و دستش را روی صورتش کشید و با لحن خسته ایی گفت:
_من تمام مدت حواسم بهش بود. فقط یک لحظه درست جاییکه ماشین اون پارک شده بود یه وانت زد به یه موتوری و سریع دور و برش شلوغ شد. همین.
_تو همین یه لحظه اون کار خودش رو کرده. حالا اتفاقی که افتاده.
_مرتیکه حروم…..
حرف بابک را قطع کردم و با ناراحتی گفت:
_خواهش میکنم به خودش فحش بده.
با حیرت نگاهم کرد و فقط سرش را تکان داد.
رو به علی کرد و گفت:
_چی شد حالا؟
_ مجبور شدم بگم که نازی خانم صیغه ات شده. هر چند فکر نکنم باور کرد. (خنده ایی کرد و ادامه داد)گفت بابک همون یکی رو هم به زور گرفته.
صدای خنده بلند شهاب به خنده آرام خود بابک اضافه شد.
با تعجب به بابک نگاه کردم.
_شما به زور زن گرفتی؟
نگاهم کرد. طولانی و موشکافانه. گردنش را کمی کج کرد و به جای جواب به سوال من گفت:
_دست که بهت نزد؟
جوابش را ندادم و فقط نگاهش کردم. البته رفتارهای سرد او بعد از نامزدی در شمال کمی مرا نگران کرده بود ولی اجباری بودن این وصلت هضمش به هیچ وجه برای من ممکن نبود. چه زور و اجباری میتوانست بالای سر مرد محکمی مثل بابک پژمان باشد؟ چند ثانیه در چشمانم به جستجوی چیزی که نمی دانستم چیست پرداخت.
_یه صیغه نامه برامون جور کن. حواست باشه تاریخ دو روز قبل رو بزنی. هر محکم کاری که خودت میدونی انجام بده.
علی سرش را تکان داد و نگاهی به من کرد و گفت:
_بابک این آدم تهدید هم کرد. گفت که حواست به زنت باشه. دزد زیاده……
شهاب از آشپز خانه بیرون آمد و یک ماگ نسکافه به دستم داد و در ادامه حرف علی گفت:
_گفت که به مامانت و بابات هم میگه.
بابک چانه اش را بالا داد و خونسرد به رو به علی گفت:
_یه سیگار بده.
علی سیگاری برایش روشن کرد. پک آرام و کوتاهی به سیگار زد و در حالیکه نگاهش رو به من بود گفت:
_بگه! من حسابم از قادر خان جداست. زندگی من اختیارش دست خودمه.
به یاد حرف گلی افتادم که میگفت “شاید قادر خان ثری خانم رو مجبور کرده که روی بابک کار کنه تا نظر مساعدش را برای عقد با ماهی جلب کنه.” اما برای چه؟ برای پول؟ برای اینکه پول هر دو خانواده یکی شود و خواه نا خواه سودها هم دو برابر شود؟ دیگر عمو علی نمی توانست در کاری برای شراکت نه بیاورد چون به اصطلاح گوشتش زیر دندان آنها بود. ناخوداگاه گفتم:
_پس به چه زوری ماهی رو گرفتی؟
چند ثانیه نگاهم کرد. گوشه لبش بالا رفت و لبخند کجی زد و گفت:
_بعدا نازی.
اخم کردم و حرفی نزدم. پس اجباری در کار بوده است.
برخاست و رو به علی گفت:
_تو صیغه نامه رو ردیف کن تا شب. تا من همراهم باشه. یه وقت ممکنه به درد بخوره
علی سرش را تکان داد و گفت:
_کی راه می افتی؟
_نصفه شب.
_اگر تعقیبتون کرد چی؟
بابک سیگارش را خاموش کرد و چند لحظه حرفی نزد و بعد گفت:
_با ماشین خودم نمی ریم با ماشین شهاب میرم. بره پشت بخوابه که دیده نشه
_نفهمه.
_نه شبه متوجه نمیشه کی پشت فرمونه
دستی به روی کف سرش کشید و گفت:
_کلاه میزارم سرم کمتر تابلو میشه!
علی خندید و گفت که میرود تا کارها را ردیف کند. شهاب هم با او رفت.
کمی از نسکافه ام را خوردم و به او که کنار پنجره ایستاده بود و خیابان را تحت نظر گرفته بود نگاه کردم.
_بیرونه؟
چرخید و نگاهم کرد.
_نه نیست. نمی دونم کجا …..
تلفنش زنگ خورد و حرفش را نیمه کاره گذاشت.
_الو باربد. چطوری تو چه خبر؟
_……
روبه رویم نشست و گوشی تلفن را بین شانه و گونه اش نگه داشت و از روی میز از پاکت سیگار علی یک سیگار دیگر آتش زد و به پشتی مبل تکیه داد. حرفی نمی زد و با دقت به حرفهای برادرش گوش میداد.
_واقعا؟ پس یعنی الان عمران باید بیاد اون جا؟
_……
_مجری پروژه کی بود؟ امضای کی پای قرار دادشونه؟ تو و بابا یا عمران و محمد؟
_…….
نگاهش را به من داد و همانطور که به من خیره شده بود گفت:
_اوهوم! پس خودش باید بیاد یا محمد. بهش خبر دادین؟
_……
_خوبه پس خبرش کن تا بیاد پیشت. من بتونم همین امشب نازی رو ببرم بسپرم دست امیر هوشنگ، خیالم یکم راحت بشه. آخه صبح تو راهرو نازی رو گیر انداخته بود دوباره
_……
_حالا داستانش طولانیه بعد برات تعریف میکنم….پس باربد دست دست نکن همین حالا زنگ بزن بهش بگو، تا بیاد کیش.
_…….
_باشه نه قربانت خبرم کن.
گوشی را قطع کرد.
_چیزی شده؟
سرش را تکان داد و خم شد و ماگ مرا برداشت و کمی از نسکافه ایی را که در آن باقی مانده بود را خورد.
_آره مثل اینکه یکی از کارگرهای پروژه از بالای داربست افتاده پایین. کار به جاهای باریک کشیده معلوم نیست پاش سرخورده افتاده یا خودکشی کرده یا اصلا کسی هلش داده. چون مثل اینکه چند روز قبل هم با چند تا از کارگرها بحث و درگیری داشته. حالا پای عمران هم به عنوان مدیر پروژه کشیده میشه وسط، باید بره کیش. برو برگرد هم نداره.
_مرده؟
سرش را تکان داد.
_نازی از طبقه دهم افتاده
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
_وای خدا.
برخاست و کنارم نشست. در نگاهش چیزی بود که نمیتوانستم مفهوم آن را متوجه شوم.
گفتم:
_بیچاره.
آهی کشید و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x