رمان نیمه گمشده پارت 50

4.3
(9)

اشکامو با حرس پس زدم

+تقصیر من بود
من تحریکش کردم
سر اون جریان ، فکر نکن نمیدونم هنوز باهاش قهری
فکر نکن نمیدونم خوش نداری ببینیش
الان اومدم بگم تو بااااید سارا رو بهم برگردونی

چند ثانیه ساکت و صامت بهم خیره شد و در آخر شونه هامو گرفت
همراه خودش سمت در کشوندم و بیرونم برد

ــ کجاس؟

میدونستم آرکا رو میگه

+احتمالا رفته آبمیوه ای چیزی بخوره ، الان خیلی باید گشنش باشه

سری تکون داد و دنبال خودش بردم سمت کافی شاپ باشگاه …
همونطور که حدس زدم ، داشت آبمیوه میخورد …

آرتا ــ علیک

ارکا با دیدنش ، لبخند مصنوعی زد ، رفت طرفش
بغلش کرد

آرکا ± سلام

بی حوصله هولم داد ، افتادم تو بغل آرکا…

ــ اینو ببر ، خودتم برو
من باید برم جایی ، برگشتم میام خونه شما

+پس میری دنبالش؟

سری تکون داد و رفت

ــ بره دنبال کی؟

شیشه آبمیوه شو ازش گرفتم و سر کشیدم

ــ دهنی بود خب!

+بره دنبال سارا…!

یه تای ابروشو بالا انداخت و تو بغلش چفتم کرد

ــ مگه میدونه کجاس؟!

جریانو براش تعریف کردم …

🖤🖇آرتا🖇🖤

کلافه دستی به موهام کشیدم و قدم به قدم به بابا نزدیک تر شدم
بهش که رسیدم ، عصبی داد زدم

+کدوم گوریه اون احمق؟
زود باش بیارش

از این یهویی اومدنم ، یا شایدم از این حجم عصبانیت تو وجودم متعجب شده بود …
ولی بعد چند لحظه ، اخم غلیظی کرد

ــ کی کجاس؟
خل بودی خل تر شدی

پوزخندی زدم و وقتی دیدم تسلیم نمیشه ، خودم شروع به گشتن جاهای مخفی عمارت کردم
همینطوری داشت پشت سرم راه میومد و میگفت صبر کنم

در یکی از اتاق ها رو باز کردم
سارا بود …
سیگار میکشید و تکیه داده بود به دیوار
گریه میکرد و همزمان لبخندی رو لباش نقش بسته بود …
رفتم سمتش ، دستمو زیر چونش گذاشتم و ناباور نگاهش کردم
با دیدنم پوزخندی زد ، از اونایی که هیچ حسی به جز تلخی به آدم نمیداد…

+چیکار کردی با خودت!

نگاهشو تو صورتم به گردش در آورد

ــ من کاری نکردم ، تو اینجوریم کردی
تو ، تو ، توئه نفهم …

💔سارا…💔

در باز شد ، حوصله نداشتم ببینم کیه
پوک عمیقی به سیگارم زدم و خیره شدم به پارکت های قهوه ای رنگ …
نمیدونستم کی اومده بود داخل ، تا زمانی که دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
آ..آرتا ، آرتا بود …
پوزخندی زدم ، دیر کرده بود برای اومدن ، عذاب خودمو کشیده بودم …

ــ چیکار کردی با خودت!

تک به تک اعضای صورتشو از نظر گذروندم

+من کاری نکردم ، تو اینجوریم کردی
تو ، تو ، توئه نفهم …

شونمو گرفت و بلندم کرد
بیرونم برد و رو به روی بابای عوضیش ایستاد …

+ که گفتی نمیدونی کجاس!

ــ خب؟
فکر کردی میذارم ببریش؟

اخم غلیظی کردم و سیگار سارا رو از دستش کشیدم بیرون
بین لبام گذاشتم و کام عمیقی ازش گرفتم …

+تو چجوری میخوای جلوی منو بگیری؟
هان؟
میخوام بدونم ، همییییین الااااان

جمله آخرمو اونقدر بلند گفتم که ترسو تو چشمای سارا خوندم …

ــ اینجا من هزار تا محافظ دارم
هزار نفر دارم که اسلحه به دست ، فقط منتظر یه اشارن برای شلیک به این دختره!…

با بهت نگاهش کردم
چه غلطی داشت میکرد که اینهمه محافظ و تیر انداز داشت . . .؟!

+چیکار به این داری؟

پوزخندی زد و نگاهش روی سارا متوقف شد…

ــ عاشقته

میدونستم ولی شوکه شدم
به خاطر من به این روز افتاده؟!
اخمی کردم و برگشتم سمت سارا ، بغض داشت
نگاهش بغض داشت…

+گوه خورده
قول میدم دیگه دور و ور من نیاد
فقط باید بره

ــ نچ
شرط دارم

کلافه بودم از اینکه همش باید حرف میزوم
حوصله خودمم نداشتم چه برسه به بقیه!…

+بگو

ــ یا با پارمیدا ازدواج میکنی
یا …
سارا ، پر…

خندید ، حالم داشت ازش بهم میخورد

باید قبول میکردم ، اگه نمیکردم همین الان سارا میمرد
بی گناه میمرد …!

دستی به صورتم کشیدم و عصبی برگشتم سمتش

+به درک
باشه ، باشه قبوله
ولی یه وختی حسابی از خجالتت در میام

سارا ــ نمیدونستم ارزش خراب کردن زندگیتو دارم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها