رمان نیهان پارت 21

4.8
(4)

 

روی مبل دو نفره نشستم و به نقشه ها نگاه کردم ایراد کوچیکی داشت که باید برطرف می شد. بلند شدم و میز کار رو جلو کشیدم و سرگرم شدم. تا کمر تونقشه ها خم بودم و غرق نقش های هندسی که صدای ظریفی من رو به خودم آورد. سر بلند کردم و اون صورت گرد و زیباش عین قرص ماه درخشید.
یاسمین: انقدر غرق اون نقشه ها بودید اصلا متوجه در زدنم نشدید.
لبخند گوشه ی لبش دل و دینم رو به بازی می گرفت و من… آراس ییلماز… تک وارث امپراطوری ییلماز… در مقابل این لبخند بی نظیر کم می آوردم.
دستی به چشم های خسته ام کشیدم و سعی کردم وا ندم. مسخره است واقعا! شدم عین این پسربچه های دبیرستانی که تازه دارن حس مردونگیشون رو درک می کنن.
اخمی روی پیشونیم نشست.
_ بازم درست نبود بدون اجازه وارد بشید و من رو دید بزنید.
آخ… خراب کردم فکر کنم. چشماش گشاد شدند و یهو زد زیر خنده. قهقهه نزد خیلی قشنگ و با ناز می خندید. محو خنده اش بودم که سعی کرد نخنده!
یاسمین: اگه منظور به دید زدن بود که من آرزو می کردم یکی از اون نقشه ها باشم.
هنگ کردم… خب این نخ دادن نبود؟ اما خیلی قشنگ و ماهرانه از حرفام و حرکاتم استفاده می کرد و گیرم می انداخت. روی مبل دونفره که جای من بود نشست و کیفش رو روی میز گذاشت. لباس قرمزی پوشیده بود که خیلی به پوست سفیدش می اومد. پاهای صاف و سفیدش برق می زد و زیباییش خیلی تو چشم بود.
_ خیلی دوست دارید جای نقشه هام باشید؟
لبخندش رو حفظ کرده بود.
یاسمین: دوست دارم به جای شما از تو استفاده کنی.
_ آهان!
بلند شد و روبه روم ایستاد. دستش رو دراز کرد و با لبخند گفت: روز بخیر آراس.
با لبخند محوی که دست خودم نبود دست ظریفش رو فشردم‌. انگار که دنیایی از ظرافت و لطافت رو بغل کرده باشم گم شدم تو نرمی دستاش!
_ روز توهم بخیر… یاسمین.
لبخند کوچیکی زد و گفت: من اومدم درباره ی پدر باهات حرف بزنم.
به نرمی دستش رو که هنوز تو دستم بود بیرون کشید و سرجاش برگشت. نگاهی به نقشه انداختم. خب تمرکز ندارم که لعنتی!
رو به روش نشستم و در حال بررسی کاغذ اطلاعات پروژه گفتم: می شنوم.
یاسمین: آراس بذار همه چی یه روال عادی طی کنه. آدمیزاد همیشه تو یه جایگاه نیست چه بسا توهم خدایی نکرده کار و کاسبیت به هم بریزه و مجبور بشی از کسی کمک بگیری.
پوزخندی زدم و دوباره سرگرم کاغذها شدم.
یاسمین: آراس با توام. لطفا یه کم کوتاه بیا.
نگاهش دلم رو می لرزوند واسه همین سرم پایین بود. بلند شد و کنارم نشست. عطر شیرینی مشامم رو پر کرد و نفس عمیقی کشیدم. دستش که روی بازوم نشست نفس کم آوردم. من تو دیسکو های اورتاکوی با دخترا نبودم؟ بودم. من تا حالا زنی رو لمس نکرده بودم؟ کرده بودم. پس حالا چم شده. خدای بزرگ یکم دیگه ادامه بده نمی دونم چه حالی می شم.
دستش روی بازوم به حرکت دراومد و من عصبی از شرایط به وجود اومده پسش زدم و بلند شدم. به سرعت خودم رو داخل سرویس انداختم و با نفس عمیقی سعی کردم به خودم مسلط بشم. شیر آب رو باز کردم و آبی به صورتم زدم. با دستمال صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم.
نمی خواستم با اون تو یه اتاق باشم کنترلم رو از دست می دادم و می ترسیدم از هیبت حسی که پشت این حالم پنهون بود. بلاخره بعد از کلی کلنجار به سمت اتاق تایماز رفتم و از پارچ روی میز لیوان آبی ریختم. یه نفس سر کشیدم و تایماز با تعجب خیره نگاهم می کرد.
تایماز: چه خبره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: همه مهندسین شرکت رو جمع کن می خوام هر چه زودتر این پروژه تموم شه و پول اون سهام خرج این برج میشه.
با تعجب سری تکون داد و از اتاق خارج شدم. بانو با ناز موهای بلند و یاسی رنگش رو عقب زد و جلو اومد: اوه آقا آراس دنبالتون بودم.
_ چی شده؟
اخم صورتم کمی از عشوه اش رو کم کرد.
بانو: این مجوزها رو امضا بزنید بفرستم برای جمع آوری کارگر.
سری تکون دادم و کاغذ رو ازش گرفتم. اینم گند اخلاقی من!
به سمت اتاق رفتم و داخل شدم. نبود! رفته بود اما هنوزم بوی عطر شیرین و روح نوازش تو اتاق بود. بازهم جعبه ی کادو پیچی روی میز بود. کلافه سری تکون دادم. آراس نه… تو نباید جدی بگیریش. روی میز کارم نشستم و بعد از خراب کردن چند شکل هندسی مداد رو روی صفحه کوبیدم. جعبه کادویی رو برداشتم و بعد از باز کردن روبان درش رو برداشتم. دستبند چرم و گرون قیمتی داخل جعبه بود و به یه باکس کوچولوی پسته شور! خدایی مخم داشت سوت می زد که از کجا میدونه پسته شور دوست دارم. روی دستبند اسم خودم به لاتین با طلا حک شده بود و عجیب از این هدیه اش ناراضی بودم. گویا دوست داشتم اسم خودش رو بهم هدیه بده.
خواستم درش رو ببندم متوجه کاغذ کوچیکی شدم. با کنجکاوی نگاهش کردم: دشمن شاد نشی آراس عزیز!
پوزخندی زدم! داری برای پدرت آرزوی غمگین بودن می کنی خانوم کوچولو.
بلند شدم و کتم رو پوشیدم. بعد از هماهنگ کردن با آیلار به سمت یکی از کافه های اورتاکوی راه افتادم.

چه فرقی بین منو اونا هست؟
هیچ!
عدنان هرچی بدتر من چند پله از اون بالاتر!
وارد کافه شدم و با نگاه دنبال آیلار گشتم. دست بلند کرد و صدام کرد. با اشاره ی سر گفتم بیاد بیرون. داخل کافه بااون حجم آدم برام خفقان آور بود. هر چند فرقی نداشت هر جا که می رفتم مرکز توجه بودم. روی صندلی های بیرون کافه نشستیم و بعد از سفارش چای، گرم صحبت شدیم. رستوران و کافه های اورتاکوی رو دوست داشتم اما کافه های بی اوغلو چیز دیگه ای بود. اون کوچه ی باریک و ساختمان های بلند برای من خود زندگی بود. هرچند که خونه ام تو لوکس ترین محله ی نزدیک بسفر بود. این جاهم پایین شهر نبود دقیقا مرکز شهره.
آیلار: تو خودتی آراس.
نفس عمیقی کشیدم.
آیلار: موضوعی هست که بخوای بهم بگی؟
سری به معنی منفی تکون دادم. دستش رو دور لیوان باریک چاییش حلقه کرد و نگاهش رو دزدید.
می دونستم دوسم داره اما از پنج سال پیش تا الان که باهام بود چیزی نگفته بود. دختر سرسخت و صبوری بود. صبوری سر اینکه دردش تموم میشه و یه روزی به خوشی زندگی میکنه. یه زمانی تایماز سراسیمه اومد خونه ام و گفت عدنان دختری از یه خانواده ی سطح پایین رو به قول درس و دانشگاه داره می بره پاریس!
می دونستم چی در انتظارشه. قیمت گذاری و مزایده شدن بین شیخ های عرب کم دردی نبود. دختر زیبا و لوندی که می خواست خانوم دکتر بشه که شد.
نذاشتم! نجاتش دادم و شد این رفیقی که الان هستیم. اون عاشقم شد و من خواهرم آرای رو در اون دیدم. نگفته بود و تا به حال حرکت کجی ازش ندیده بودم و برام مقدس بود. اما یه روز که رو تراس خونم سیگار می کشید دو لیوان قهوه پر کردم تا ببرم با هم بخوریم. همینکه رسیدم پشت به من سرش پایین بود و داشت به گوشیش نگاه می کرد. می گفت کاش نجاتم نمی دادی و زیر دست اونا جون می دادم اون جون دادن بهتر از این عذابه. کاش می فهمیدی چقدر عاشقتم دیوونه!
بعدا فهمیدم با عکسم حرف می زده. برگشتم عقب و صداش زدم و دوباره رفتم تو تراس. اصلا به روی خودم نیاوردم.
با یاد آوریش لبخندی روی لبم نشست.
آیلار: اینجوری به من زل زدن دلیل خاصی نداره؟
به استکان خالی چایم نگاه کردم.
_ فک کنم دارم دلم رو می بازم آیلار…
لبخندش خشک شد اما خیلی زود به خودش اومد و دوباره لبخندش نقش بست. دستام رو از روی میز گرفت و لب زد: کی هست این خانوم خوشبخت؟
_ یاسمین…یاسمین بی تان اوغلو.
نی نی چشماش لرزید و با بهت زمزمه کرد: امکان نداره.
دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و بلند شدم. دو قدم نرفته قاطع گفت: بگیر بشین.
نه اینکه ازش بترسم فقط برام عزیز بود. برگشتم و روی صندلی نشستم.
آیلار: غذاتو میخوری میری.
یکی رو صدا زد و سفارش دلمه و بورک داد. حین خوردن همچنان اخم داشت دلم نمی اومد انقدر ناراحت باشه.
_ آیلار؟
سرش رو بالا گرفت اما نگاهم نکرد.
_ نگام کن.
چشماش می لرزید و هر لحظه امکان داشت بباره.
چنگال رو داخل ظرف انداخت و بلند شد. کاپشنش رو پوشید و پشت به من به راه افتاد. هر چی صداش زدم بی اهمیت به راهش ادامه داد. اسکناسی روی میز انداختم و دنبالش دویدم. صدای قدم های تندم رو که شنید اونم دوید. تند می رفت اما من فرزتر بود. بازوش رو کشیدم و نگهش داشتم. روش رو به طرف مخالفم گرفت.
_ آیلار؟
چرخید و نگاهم کرد. خودش رو می کشت تا گریه نکنه. چونه اش رو بالا گرفتم و گفتم: دردت چیه؟
صورتش رو کشید و گفت: هیچی فقط نمی فهمم چطور عاشق دختر دشمنت شدی.
_ نمی دونم آیلار… فقط وقتی می بینمش خیلی دلم می خواد بغلش کنم دلم براش ضعف میره همه چیش قشنگ و دل نشینه. نمی دونی چه صدایی داره چه عطری داره.
داشتم خنجر تو قلبش می زدم. داشتم از خودم می روندمش. بغضش رو قورت داد و سعی کرد بخنده. آخ… ببخش آیلار! دستی به موهاش که روی شونه اش پریشون بود کشید و دور خودش چرخید. بلاخره خندید. منتظر خنده اش بودم اما این خنده ی خوشحالی نبود یه خنده ی هیستریک و عصبی بود! خندید و دور خودش چرخید انقدر قهقهه زد دست آخر پهن زمین شد.
به سمتش دویدم و بغلش کردم. زیاد از کافه دور نشده بودیم و ماشین همونجا بود. وزنی هم نداشت آیلار صبور من!
روی برانکارد گذاشتنش و داخل اتاق بردنش. همه با تعجب نگاهم می کردند و این شناخته شدن قطعا به نفعم نبود. اما مگه مهم بود؟ نبود.
سه چهار ساعتی طول کشید تا به هوش بیاد یه حمله ی عصبی بود و من خودم رو مقصر می دونستم. اون دختر مگه چیزی برای از دست دادن داشت که با حرفام آتیشش زدم. قطعا جور دیگه هم می تونستم منصرفش کنم اما من همون آراس نفهمم!
دستش رو تو دستم گرفتم و به چشمای سرد و یخیش که ازم می دزدید نگاه کردم.
_ آیلار؟
آیلار: جانم؟
جانت بی بلا مهربون!
_ منو ببین.
نگاهم کرد. حرفی نزدم و اون غرق شد! چشم بست و یهو با چهره ی بشاش و شاد گفت: ببخشید من گاهی از این دیوونه بازیا دارم تو روهم تو زحمت انداختم.
دلم سوخت من حتی به اندازه ی این وروجک هم قوی نبودم.

تا خونه رسوندمش و برگشتم خودمم نمی دونستم چی می خوام. هوا سرد بود و مه رقیقی داشت. داخل کابین آسانسور شدم و از تو آینه اش به چشمای خسته ام خیره شدم. خیلی خسته بودم و خواب ازم فراری بود. بعد از خوردن دو تا قرص خوابیدم.
فردای اون روز خبررسید که عدنان پیشنهادم رو قبول کرده. و این خبر رو یاسمین به منشی شرکت داده بود. لبخند خبیثی زدم و پشت میز کارم برگشتم. پروژه ی جدیدمون پرسود بود و قطعا کاری انسان دوستانه برای دانشجوهای بدون مکان. در زده شد و با اجازه ی من شخصی داخل شد. سرم رو بلند کردم و با زیباترین صحنه مواجه شدم. دامن کوتاه و تنگ مشکی که پاهای خوش تراشش رو به نمایش گذاشته بود. تاپ آستین حلقه ای سفید پوشیده بود و موهای یه دست سیاه که رگه های طلایی داخلشون بود شل بافته بود. چند تا کاغذ تو دستش بود. با لبخند گفت: سرت شلوغه؟
_ برای شما نه!
یاسمین: ای بابا بازم که شدم شما.
نزدیک تر اومد و از پشت میز بیرون اومدم. روی مبل نشست و گوشیش رو روی میز گذاشت. من هم روبروش جا گرفتم. با تعجب نگاهم کرد و بلند شد. کنارم نشست و کاغذ ها رو به طرفم گرفت. تعجب کردم که کنارم نشست. کاغذها رو گرفتم و با مروری فهمیدم اسناد سهامی هست که قراره من صاحبش باشم. پاهای براق و سفیدش رو کنارهم گذاشت و نزدیکم شد. نفس های داغش تو صورتم تمرکزم رو می گرفت. بدتر از اون بوی عطرش دیوونه ام می کرد.
با توضیحاتی که می داد می خواست قانعم کنه که از این سهام چیزی به دست نمیارم و من لبخند به لب از فرصت اینکه سعی داشت منصرفم کنه غرق نگاه شبرنگش بودم. ناخودآگاه دستم روی لختی پاهاش نشست و ساکت شد. نفس عمیقی از عطرش کشیدم و سرم رو نزدیک گردنش بردم. هنوز مات مونده بود.
_ خوب نیست نزدیک یه مرد که از قضا خیلی هم خوددار نیست اینجوری بشینی.
ابروهاش بالا پریدند و حرفی نزد. انگار که خودش هم بدش نمی اومد. دست خودم نبود و قطعا این اولین تجربه ی من در بین زنان و دختران اطرافم نبود. سرم‌و نزدیک تر بردم و بوسه ریزی روی گردنش زدم. دستم روی رون نرمش به حرکت در اومد و غرق لذتی ناب بودم. اگر بلند نمی شد بیشتر از اینم پیش می رفتم. من هم به تبعیت ازش ایستادم. این دختر بیش از حد آروم بود و این باعث می شد جذبش بشم. هنوزم حرفی از اون سیلی نمی زد و من متعجب بودم. با اون پاشنه ده سانتی هنوزم خیلی کوچولو بود. دستی به موهاش کشید و بدون حرف از اتاق خارج شد. با لبخند روی مبل نشستم از کارم پشیمون نبودم و به خودم قول دادم دفعه ی بعد حتما ببوسمش.
کاغذها رو برداشتم و با دیدن گوشیش لبخندم پهن تر شد. میاد می بره می دونم. اما نتونستم بی خیالش بشم و صفحه اش رو روشن کردم. با دیدن عکس خودم که رو صفحه ی گوشی بود دو تا شاخ خوشگل روی سرم سبز شد. با لبخند به عکسم نگاه می کردم که با تعجب دیدم قفل نداره اولین جایی که بعد دیدن عکسم در نظرم مهم بود گالری گوشیش بود که با تعجب تعداد زیادی عکس ازم داشت. بعضی هاشون از اینترنت بود و یه چندتا هم تو جاهای مختلف مثل رستوران نیکول یا هتل شرایتون.
با تعجب در حال بالا پایین کردن بودم که در به شدت باز شد. با دیدن گوشیش تو دستم رنگش پرید و با دو خودش رو بهم رسوند. گوشی رو از دستم گرفت و عین جت از اتاق بیرون رفت. خنده ام گرفت. خب خانوم کوچولو مثل اینکه دوسم داری!

* گلاره
چشمام می سوخت اما با این حال خیلی کنجکاو بودم ادامه اش رو بدونم از طرفی با خوندن این دفتر و فهمیدن اتفاق هایی که افتاده هنگ بودم. ساعت چهارونیم صبح رو نشون می داد و چشمام غرق خواب می شدن. بلاخره نتونستم در مقابل خواب مقاومت کنم و خوابیدم هر چند خواب راحتی هم نبود.
دستی تکونم داد و از خواب پریدم. مرتضی با موهای خیس روی تخت نشسته بود و نگاهم می کرد.
مرتضی: پاشو تنبل لنگ ظهره اداره هم نرفتم.
با تعجب بلند شدم و گفتم: ساعت چنده؟
مرتضی: یک و نیم!
پوفی کشیدم و گفتم: بچه کجاست؟
لبخندی زد و گفت: خوابوندمش. تو که ماشالا اصلا بهش توجه نمی کنی.
حرفی نداشتم بزنم در واقع راست می گفت. از جام بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. میز صبحانه هنوز جمع نشده بود و قطعا کار مرتضی بود. اما دیگه صبحانه نمی چسبید. موهام رو بالا سرم جمع کردم و مشغول پخت و پز شدم. فکرم درگیر نیهان بود. نمی دونستم کجاست و چیکار می کنه امیدوار بودم حالش خوب باشه فقط. از وقتی مرتضی همه چیز رو به سرهنگ گفته بود اونام پیگیر بودن اما دریغ از لنگه کفش سیندرلا!

*نیهان
گودی زیر چشمام رو لمس کردم و در حال نگاه کردن به هاکان لب زدم: من کارام مونده هاکان تو تنها برو.
پوک عمیقی به سیگار گوشه لبش زد و گفت: احمق نشو. من نمی ذارم بمونی باید بریم.
_ هاکان دانشگاهم که زاره و مطمعنم این ترم رو هواست. اما باید برگردم باید تا ته این ماجرا برم باهات در تماسم بهم اعتماد کن.

 

آینه ی کوچیک تو دستم رو گرفت و با عصبانیتی آشکار گفت: نه… نمی شه… تو اون بسته رو از اتاق اون برداشتی و معلوم نیست توش چی بوده و الان تو دست پلیسه. عقلت‌و از دست دادی؟
تو این چند روز همه چیز رو به هاکان گفتم. اون صمیمیتی که این بشر نشون می داد قشنگ شاخام رو در آورده بود.
به هر زور و زحمتی بلاخره راضیش کردم تا پایان اون صیغه اینجا باشم. از ماشین پیاده شدم و به ساختمون روبروم چشم دوختم.
هاکان: هر زمان هر لحظه و ساعتی که احساس خطر کردی خبرم کن.
با تعجب سری تکون دادم. کوتاه چشماش رو بست و باز کرد. شیشه رو بالا داد و راننده اش حرکت کرد. داخل کابین آسانسور شدم و دکمه رو زدم. از آسانسور خارج شدم و نگاهی به در خونه ی آیهان انداختم. پوزخندی زدم می دونستم نیست و با هاکانه. اون از اولم درست جلو نیومد و واقعا دلم سوخت که قراره همبازی بچگیم‌و از زندگیم خط بزنم. داخل خونه شدم و کفش اهدایی هاکان رو در آوردم روفرشی هام رو پوشیدم و در حال در آوردن شالم با یه دست، به سمت اتاق رفتم‌.
روی باند پیچی دستم نایلونی کشیدم و با زور و زحمت حموم کردم. به سختی لباس پوشیدم و روی تخت افتادم. موهای خیس کلافه ام می کرد اما خوابم می اومد.
چشم باز کردم و به تاریکی اطراف نگاهی انداختم با ترس بلند شدم و چراغ رو روشن کردم. ساعت ۸ شب رو نشون می داد. زنگی به رستوران ، نزدیک خونه ام زدم و غذا سفارش دادم. بدجور هوس قیمه بادمجون کرده بودم. طولی نکشید که زنگ رو زدن. تعجب کردم عجب سرعت عملی!
تعجبم وقتی بیشتر شد که پسره حین تحویل غذا می پرسید شما صاحب خونه هستید؟
غلط نکنم یه خبرایی هست. در رو بستم و با اشتها مشغول خوردن شدم هر چند خوردن با یه دست خیلی سخته.
هنوز قیمه تموم نشده بود که زنگ در دوباره به صدا در اومد. با تعجب بلند شدم و نگاهی به آیفون انداختم. کسی نبود ترسیدم و همونجوری خیره به صفحی آیفون بودم که دستی دوباره زنگ رو زد. خواستم هاکان رو خبر کنم ولی بازم ترسیدم. کسی از برگشتنم خبر نداشت. زنگ پشت سر هم زده میشد و من سرگردون بودم که باز کنم یا نه. بلاخره دست از فکر کردن برداشتم و جواب دادم‌.
_ کیه؟
_ باز کن.
واه ملت خل شدن رفت.
_ شما؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با فکی باز به حسام نگاه کردم.
حسام: گفتم باز کن.
خطری که تهدیدم نمی کرد می کرد؟
دستی به موهای نامرتبم کشیدم و در رو باز کردم. صدای آسانسور اومد وپشت بندش هیکل ورزیده و قد بلندش نمایان شد. کنار رفتم و داخل شد. چند لحظه ای مات صورتم بود و یهو تو حجم عظیمی از عطر سرد و تن داغش فرو رفتم. با چشمای گرد شده خواستم پسش بزنم که محکمتر گرفتم.
حسام: کجا بودی نامرد؟ کار کدوم پدر سگی بود؟ بگو تا دمار از روزگارش در بیارم.
اخم کردم. ججدستم درد گرفته بود و با درد نالیدم: حسام دستم…
عقب کشید و یه دور دورم چرخید.
حسام: طوریت که نشد نه؟ کی بود نیهان چرا تو روبرد ؟ می دونی مردم و زنده شدم. فکر میکردم خواهر یاسمینم رو هم از دست دادم.
پوزخندی زدم آقا اومده بود عذاب وجدان خودش رو آروم کنه. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: دو دقیقه آروم بگیر همه چی‌و بهت میگم.
سری تکون داد و سریع روی مبل نشست.
حسام: بگو.
خنده ام گرفت و با خنده کنارش نشستم. قرارمون با هاکان بر این بود که نگم هاکان و آیهان من رو دزدیدند. لبم رو با زبون تر کردم.
_ نمی دونم کی بود و چیکار کرد فقط اینکه من وقتی بهوش اومدم خونه بودم. همین!
با تعجب نگاهم کرد که خنده ام گرفت. عین بره ناقلا نگاهم می کرد.

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
3 سال قبل

قشنگ بود…

ayliin
ayliin
3 سال قبل

….

نیوشا
3 سال قبل

ریما جون من هم بهت تسلیت میگم خدا رحمت کنه (خواهرت 😳😵😨😖😢😭🙏🕯📖🕊⛪🕇⚰☖
من هم فقط۲سالم بودعموکوچیکم فوت کرد•••• مادربزرگ/نن آقا/ و پدربزرگم هم قبل از اینکه من به دنیا بیام فوت شده بودن ( طرف پدری ) الان فقط مادرجون/نن جون/ و پدرجون
( طرف مادری ) زنده هستن•
ما توفامیل و دوستوآشنا دروهمسایه هم داریم اشخاصی که عزیزشون ازدست دادن😳😵😨😖😢😭
خدا برای هیچکسی نیاره●●●●

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  نیوشا خاتون
3 سال قبل

ممنون خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه عزیزم
بله سخته😔

نیوشا
3 سال قبل

ساقول 🙏

جدیدن /۲سال پیش هم/ روز دوم عید نروز(سال۹۷) خان دایی مادرم مرد•••• تو حموم میگن سکته ایست قلبی کرد••••
بنده خدا نزدیک ۱۶•۱۷سال ناراحتی قلبی داشت
مهر گذشته هم دختر یکی از دوستان آشناهامون تو جاده ناهار خوران ماشین بهش زد▪ فکرکنم بدبخت رسید بیمارستان یکمی بعد فوت شود•••• ۲۱•۲۲ساله بود بچه• و•••••••••••••••••••••
به نظرم تقدیر
گلم چه میشه کرد 😳😵😨😖😢😭

نیوشا
پاسخ به  نیوشا ss
3 سال قبل

میبخشید اشتباه چاپی شد ؛ عید نوروز

نیوشا
3 سال قبل

بگذریم•••
من نگاه میکنم اون رمانی که خلاصش تعریف کردی اسمش فراموش کردی رو پیدا میکنم تو قسمت همین رمان(خودت) بهت میگم عزیزم 😘

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  نیوشا خاتون
3 سال قبل

ممنونم عزیزم
بابت اون عزیزای زیر خاک هم متاسفم خدارحمتشون کنه.

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x