رمان نیهان پارت 24

2.8
(6)

 

*آراس

تایماز: آقا رسیدیم.
از ماشین پایین اومدم و رو به تایماز که می خواست دنبالم بیاد گفتم: تنها میرم.
تایماز: آخه…
_ آخه نداره منتظرم باش تو از اون جوجه حاجی می ترسی؟
نگاه نگرانش رو نادیده گرفتم و داخل شدم. بعد از پرس و جو مشخص شد که هنوز نرفته. داخل لابی منتظرش نشستم. طولی نکشید که صداش به گوشم رسید: مشتاق دیدار ولیعهد ییلماز.
چرخیدم و با نگاهی براندازش کردم. روبروم ایستاد و من بلند شدم. حالا راحت تر تونستم ببینمش چشمای قهوه ای و صورت زاویه دارش جذاب بود. تقریبا هم قد من بود اما با هاوش زمین تا آسمون تفاوت داشت.
دستش رو به سمتم گرفت و با نگاهی عمیق دستش رو فشردم: بابت مرگ پدرت متاسفم و تسلیت می گم.
پوزخندش رو مخم بود: چه فرقی به حال شما داره؟
_ این چه حرفیه دوست عزیز. ایشون یکی از بهترین و درستکارترین سرمایه گذاران ما بود.
نگاهش غمگین شد: اما دیگه نیست.
لبخندی زدم و سرجام نشستم: تا زنده بود باید قدرش رو می دونستید.
انگار حرفم به مذاقش خوش نیومد که اخمی کرد و روی مبل تک روبروم نشست.
علی: رابطه ی من و پدرم به کسی مربوط نیست.
دستام رو بالا بردم: صد البته که مربوط نیست اما اینجوری نطق کردن و گناهکار دونستن ما هم راه به جایی نمیبره.
علی: پس چی شده ولیعهد رسما به دیدن و دلداری دادن من اومدن؟
ابروهام بالا پریدند و روی زانوهام خم شدم و زمزمه کردم: چی شده بعد مرگ پدرتون ما شما رو زیارت کردیم؟ اصلا چرا باهاش نبودی؟
عصبی شد رگ پیشونیش بیرون زده بود به تبعیت از من روی زانو خم شد: گفتم خوش ندارم دخالت کنی.
مثل پسر بچه ی تخسی می موند که اسباب بازیش رو شکسته و وقتی میپرسی چرا شکستی میگه به تو چه! خندیدم: پسر تو معرکه ای!بابات مرده اومدی دنبال حل معماش اما خودت به بن بست خوردی. دارم میگم وقتی اون داشت با عدنان می جنگید تو کدوم گوری بودی که الان اومدی واسم صغری کبری می چینی؟
دست خودم نبود که عصبی می شدم. بلاخره اون آدمی که زیر خاک خوابید خیلی آدم خوب و صادقی بود. عطا تصمیم گرفته بود با خودش کار کنه که نشد. از جاش بلند شد. چشماش قرمز شده بود و حرص خوردنش هویدا بود.
علی: علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم.
پشت کرد تا بره که گفتم: فرار کردن شجاعت نیست بزدل بودنه حل مسئله نیست پاک کردن صورت مسئله س!
لحظه ای مکث کرد و به سمت آسانسور رفت. بزدل!
**
خبری از یاسمین نبود مثل چی از رفتارم پشیمون شده بودم. هر چی زنگ می زدم و پیام می دادم جوابی دریافت نمی کردم.
از نزدیک خونه دور زدم و به سمت پارک امیرگان روندم. دکمه ی گجت رو زدم و طول کشید تا تایماز جواب بده: بله آقا؟
_ مگه تو راننده و مدیر برنامه ی من نیستی؟
تایماز: بله هستم.
_ خب الان کدوم گوری هستی پاشو برو اون دختر رو هرجا که هست پیدا کن بیار. با شاهان برو شده دست و پاشو ببندی بیارش.
تایماز: کدوم دختر؟ بعدم این دیگه تو حیطه ی وظایف من نبود آقا.
با عصبانیت داد زدم: احمق یاسمین و می گم پیدا کن بیار و به وظایفت هم کار نداشته باش.
مکث کرد و در نهایت گفت: چشم آقا.
قطع کردم و به سرعتم اضافه کردم.
کنار گلهای لاله قدم میزدم و عطر صنوبر رو بو می کردم. هوا خوب بود و خورشید لبخند می زد. کاش همه چیز به زیبایی امروز بود. زیاد نگذشته بود که جیغ و دادی از پشت سرم توجهم رو جلب کرد. چرخیدم و با تعجب به چشمای پر از اشکش و دستاش که تو اسارات شاهان بود نگاه کردم. شاهان با اخم من هول شده دستش رو عقب کشید.
_ این چه بساطیه؟
شاهان: قربان آقا تایماز گفتن اینجوری بیارمشون.
عصبی چشمام رو روی هم فشردم: برو.
به سرعت از کنارمون گذشت. موهای فر شده اش رو عقب انداخت و دستی به اشکاش کشید.
_ چرا گریه می کنی؟
حرفی نزد. پشت کرد و در حالی که از مسیر اومده بر می گشت گفت: من با کسی که بلد نیست حرف بزنه کاری ندارم.
با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و مچش رو گرفتم. چرخوندمش و تنگ تو آغوشم فشردمش. صدای کوبش قلبش رو می شنیدم اما دل تنگ تر از این بودم که توجهی به داد و فریادش بکنم.
یاسمین: ولم کن.
سرم توی گودی گردنش گم شد و نفس عمیقی کشیدم. بوی زندگی می داد. شل شده بود اما هنوز دستاش کنارش بودند. دستاش رو بالا آوردم و خودم دورم حلقه کردم: بغلم کن یاسمین دلم پرپرت و می زد بی انصاف.
همین حرفم کافی بود تا حلقه ی ناموفق دستاش محکمتر بشه و بزنه زیر گریه!

 

*آراس

موهاش رو نوازش کردم و در حالی که تو بغلم نگهش داشته بودم چرخوندمش.
پارک خلوت بود تک و توک افرادی که گذر می کردند با تعجب نگاهمون می کردند اما حقیقتا انقدر دلم هوایی شده بود نمی تونستم خوددار باشم.
لباسش نازک بود و تو این سرما می لرزید. روی شونه اش رو بوسیدم و داخل موهاش نفس عمیقی کشیدم. حلقه ی دستام رو از دور کمرش باز کرد و دوباره چرخید و نگام کرد.
طاقت نگاهش رو نداشتم اون که نمی دونست اما من بین یه دو راهی بدی گیر کرده بودم. سرم رو پایین انداختم: ببخشید… من یکم زیاده روی کردم حالم خوب نبود عصبانیتم رو سر تو خالی کردم.
دستش رو روی گونه ام گذاشت انگشتای کشیده اش رو حرکت داد و با نرمی دستاش ته ریش روی صورتم رو نوازش کرد: من همیشه تو اوج می خوامت نه اونقدر سر خورده مثل اون روز نه اینقدر شرمنده مثل امروز؛ پس خودت رو جمع و جور کن.
نگاهم تو نگاهش گره خورد و دلم نخواست این رشته ی کلام بی کلام رو پاره کنم.
اخمی کرد و لپم رو کشید: به اون غولت هم بگو منو اونجوری نگیره بیاره زهر ترک شدم آخه.
آخی گفتم و لپم رو مالوندم: کی؟ شاهان یا تایماز؟
یاسمین: همین که الان اینجا بود.
لحن حرف زدنش رو دوست داشتم داشت حرص می خورد و من غرق لذت بودم.
_ غلط کرد می کشمش به خانوم من چیزی بگه.
با تعجب نگاهم کرد: کاریش نداشته باش بابا شوخی کردم.
کلافه سری تکون دادم من که می دونستم برسم خون تایماز و شاهان حلاله.
یاسمین: بریم یه جایی یه چیزی بخوریم آراس.
با حیرت گفتم: یه بار دیگه بگو.
چشماش گشاد شدند: میگم بریم یه چیزی بخوریم.
_ نه… یعنی صدام کن با همون لحن بامزه بگو آراس.
ساکت موند.
_ نمیگی؟
دستم رو کشید و در حالی که از راه پیاده روی به سمت خروجی پارک می رفت گفت: گشنمه آراس!
دستش رو کشیدم. برای بار چندم بغلش می کردم نمی دونم اما این حس خوب رو با هیچی عوض نمی کردم. خندید و از بغلم بیرون اومد. دستش رو گرفتم و به سمت ماشین رفتم.
جمعیت زیاد میدان تقسیم و خیابان استقلال مناسب ما نبود از خیر کافه های استقلال گذشتیم و از اون شلوغی فاصله گرفتیم. نزدیک کافه خانه شدم و ماشین رو کناری پارک کردم. داخل کافه شدیم و بعد از اینکه چشم چرخوندم میز دو نفره ی نزدیک پنجره رو انتخاب کردم. طراحی داخلی و منحصر به فردی که اینجا داشت با اون شمعدان های طلایی و زیبا و چراغ های موزیکال دلنشین بود.
صدای پسری که گیتار می زد و آهنگ زیبایی رو می خوند کل کافه رو برداسته بود. نسبتا شلوغ بود و نمی دونم ذهنیت بقیه درباره ی قرار کاری اونم جلوی پنجره ی عشاق دقیقا چی بود.
یاسمین محو خوندن پسره شده بود و خودش هم زمزمه می کرد.

Bir gelsen diyorum
میگم ای کاش بیای
Beni çekip alsan çıkmazlardan
منو از هزارتو ها بگیری و بیرون بکشی
Hiç bir şartım yok
هیچ شرطی ندارم
Sadece tutsan kollarımdan
فقط دستامو بگیری
Yine çık yoluma
دوباره بیا سر راهم
Aldın aklımı ya
هوش از سرم پروندی
Dile benden sen ne istersen
تو از من هر چه میخواهی بخواه

گارسون اومد و با اشاره ای پرسیدم: چی می خوری؟
گوشه ی لبش رو چین انداخت و کمی فکر کرد. چه بانمک می شد. در آخر تفکر چند ثانیه ایش شد: کیک!

Bir ömür varım ben Yaşıyorum
یک عمر هستم من زندگی میکنم
Sensizliğin zorluğunu
سختیه بی تو بودنو
Bir şey duydunmu?
یه چیزی شنیدی؟
Farkettinmi yokluğumu yar?
نبود منو احساس کردی یار من؟
Yine çık yoluma
دوباره بیا سر راهم
Aldın aklımı ya
هوش از سرم پروندی
Dile benden sen ne istersen
تو از من هر چه میخواهی بخواه
Bir ömür hazırım
یک عمر آماده ام (که خواسته هاتو برآورده کنم)
Aşk mı lazım?dert mı lazım?
عشق لازم داری با درد؟
Söyle sevdiğim bize ne lazım?
بگو عشق من ما چی لازم داریم؟
Ayran içdik ayrı düştük
دوغ نوشیدیم و از هم دور افتادیم
Gülmek istedi şu kara bahtım
این بخت سیاه من خواست بخنده
Yar beni özletme
یار منو دلتنگ نکن
Hani artık aşk yolun küçücük sevda meleğin
ببین راه عشق تو فرشته ی عشقِ کوچولوی منه
#بورای

بشکنی جلو صورتش زدم و با اخم نگاهش کردم.
یاسمین: چیه؟
_ نگاش نکن.
خندید و با تعجب گفت: داری حسودی می کنی؟
اخمم شدیدتر شد: نخیر خودمو ببین اونو نگاش نکن.
آرنجش روی میز بود. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با لبخند و لذت نگاهم کرد.
_ خوبه!
سفارشامون رو آوردند و اون همچنان خیره بود کمی معذب شدم: دیگه اینجوری هم نگفتم که فقط اونو نگاه نکن.
بلند خندید و دستم رو از روی میز گرفت: حسود دیوونه ی من. اون فقط آهنگی خوند که متنش برام خیلی سبک و دلنشینه. پس به دل نگیر.
سری تکون دادم و لبم به لبخندی وا شد: نمی خوام غیر من کسی رو ببینی.
اخم مصنوعی کرد: بله آقا آراس حتما!
به لحنش بلند خندیدم. کل روزمون به گشتن و رفع دلتنگی گذشت و در آخر ویلای عمو عمر که پذیرای ما بود.

 

*آراس
روی مبل روبروی تلویزیون نشستم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم. فیلم سینمایی پخش می شد و با هیجان دنبالش می کرد. لبخندی زد و از داخل ظرف بزرگ توی دستش چندتا چیپس تو دهنم گذاشت. در حال قورت دادن چیپسم با خنده دستی به لپم کشید و ناغافل سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد. چشمام بسته شدند و فشار دستم روی بازوی لختش بیشتر شد. ظرف رو از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. حلقه ی دستام محکمتر شد و بوسه ای روی موهاش زدم. متقابلا بوسه ی ریزی به گردنم زد و حال خرابم زیرورو شد. فشاری به سینه ام آورد و ازم جدا شد. با لبخند بدجنسی به تلویزیون خیره شد.
از کارش حرصم گرفت اما چیزی نگفتم. خودم رو مشغول چیپس روی میز و فیلم کردم. ولی همش ذهنم حول اون بوس ریز و لذتش بود و کنار کشیدنش هم رو مخم رفت. هر از گاهی دستش می اومد و دونه ای چیپس برمی داشت.
تو یه حرکت سریع دستش رو گرفتم و چرخوندم. لبش رو به دندون گرفتم و خوش طعم ترین عسل دنیا رو چشیدم. به ده ثانیه هم نرسید و ولش کردم. عطشش باهام بود و دلم می خواست ادامه بدم اما حسابی حرصم داده بود واین کار فکر میکنم لازم بود. ظرف رو روی میز گذاشتم و بدون نگاه کردن به قیافه ی اخمالود و متعجبش روی تراس رفتم. خنده ام گرفته بود از قیافه ی مبهوتش. بی صدا می خندیدم و پیچ و تاب می خوردم.
_ بخند.
همین حرفش کافی بود تا با صدای بلند بزنم زیر خنده و بازم به اون گره ی ابروش بخندم.
خنده ام که کمی بند اومد نزدیک تر شد و با همون اخمش روبروم ایستاد: سرت‌و بیار پایین یه چیزی تو گوشت بگم.
دستام رو باز کردم: اینجا که کسی نیست بلند بگو.
دوباره سعی کرد اخمش رو نگه داره: نه تو گوشت باید بگم.
سرم رو پایین آوردم اما به جای حرف زدن تو گوشم لبش رو روی لبام گذاشت و من…
چی بودم؟ چی کار میکردم؟ چه حسی داشتم؟ من فقط به فکر لذتش بودم این لذت هوس نبود… جنس این بوسه فرق داشت… طعم هر کسی رو نمی داد.
همراهیش کردم و عمیق تر بوسیدمش… آرامش داشت… دقیقا مثل تشنه ای که به آب برسه داشتم از عطشش هلاک می شدم…
هر چی بود بکر و ناب بود… لمس این لحظه ها رو مدیون وجود نازنینش بودم و بس…!

Sana yine muhtacım
دوباره بهت احتیاج دارم

Sana yine muhtacım
دوباره محتاجتم

Kavrulan o çöllerde
مثل وقتی که تو یه کویر داغ

Susuz kalır gibi
بی آب بمونی

Sana yine muhtacım
دوباره بهت احتیاج دارم

Sana yine muhtacım
دوباره محتاجتم

Anamın o sımsıcak Kucağı gibi
محتاج اون آغوش پر از آرامش مثل آغوش مادرم

Öyle sevdim seni, seni
طوری دوست دارم انگار

Delilik bu bende ki
مثل دیوونه ها شدم

#گوکهان_اوزن

سرم رو به پیشونیش تکیه دادم و چشمام رو بستم. دستم رو دور کمرش حلقه کردم و تو بغلم گم شد. موهاش روی سینه ام رو قلقلک میداد و من غرق خنده بوسه بارونش می کردم.
نمی دونم چی شد یا از کجا اومد. از کدوم ستاره یا کهکشان تو زندگیم افتاد اما وجود اون برام اتفاق خوش زندگی بود. رفته رفته عدنان داشت برام کمرنگ می شد. داشتم روزای خوب رو تجربه می کردم و دیگه قرص آرامبخشی در کار نبود. روال عادی زندگی خیلی برام خوب و جالب بود و دوست نداشتم به هیچ قیمتی یاسمین رو از دست بدم.

*آراس

غلتی زدم و بغلش کردم. آرامش خواب دیشب رو تا به حال تجربه نکرده بودم. سرشونه ی لختش رو بوسیدم و بیشتر به خودم فشردمش.
یاسمین: آراس؟
_ عه تو بیدار شدی؟
خندید: آره بیدارم.
_ عروسک بیداری و جواب بوسه هام‌و نمی دی.
یاسمین: نه که نخوام ولی انقد محکم نگهم داشتی نمی تونم نفس بکشم.
حلقه ی دستام رو شل کردم و چرخید. سرش رو تو گودی گردنم برد و نفس عمیقی کشید: بوی بدنت رو دوست دارم.
آب دهنم رو قورت دادم: یاسمین دارم مراعاتت رو می کنم.
گردنم رو بوسید و میک عمیقی زد. دستاش روی کمرم بود و انقدر از بودنش راضی و خوشحال بودم که حد نداشت. نفس هام تندتر شده بودند و غرق لذت بودم. نفس های داغش پوستم رو قلکقلک می داد و دلم می خواست ادامه بده. اما عقب کشید و سریع از تخت پایین پرید.
با تعجب نگاهش کردم؛ تو اون لباس خواب صورتی شیطون تر از هر زمانی بود.
_ منو دست میندازی؟
بلند خندید و زبونش رو در آورد. تمام حسم رو پرونده بود. از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم به سمت حموم رفتم.
یاسمین: آراس؟
در رو بستم و دوش رو باز کردم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. خنده ام گرفته بود اما می خواستم تنبیه ش کنم. حوله تن پوشم رو تن زدم و بیرون اومدم. داخل اتاق نبود و حدس زدم اون هم رفته باشه حموم.
سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن رجب با تعجب پرسیدم: عه… تو چرا اینجایی؟
صدام رو که شنید برگشت: بیدار شدید؟ صبحتون به خیر و خوشی آقا. اومدم براتون صبحونه آماده کنم دیگه…
حواسمم که از دست دادم و یادم رفت دیشب بسپرم نیاد
_ رجب برو نمی خواد امروز کاری بکنی.
با تعجب به پشت سرم نگاه کرد. برگشتم و با دیدن یاسمین با اون تونیک کوتاه و سرشونه های لخت اخمام تو هم رفت. رجب سرش رو پایین انداخت و با اجازه ای گفت و رفت. صندلی رو کشیدم و نشستم. صبحانه ی پر و پیمونی آماده کرده بود و با ولع داشتم می خوردم. بی توجه به یاسمین که به سمت قهوه ساز می رفت آب پرتقالم رو سر کشیدم. لقمه ی دیگه ای گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم. سنگینی نگاهش رو حس می کردم اما می خواستم بهش بفهمونم من بچه ۱۸ یا ۲۰ ساله نیستم که امتحانم بکنه.
ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت و خودش هم صندلی کناریم رو کشید و نشست: آراس؟
لقمه ی آخر رو تو دهنم گذاشتم و از پشت میز بلند شدم. نرسیده به خروجی آشپزخونه از پشت بغلم کرد. علاوه بر کار صبحش الان مدل لباس پوشیدنش هم برام خوشایند نبود. بود چون اینجا جاش نبود فقط کنار خودم باید می پوشید.
یاسمین: معذرت می خوام فقط خواستم باهات شوخی کنم.
چشمام رو مالیدم و دستاش رو از دور کمرم باز کردم. یکم مقاومت کرد و در نهایت حلقه ی نصفه ی دستاش از هم باز شد.
با دیدن چشمای بارونیش به خودم لعنت فرستادم و دست بردم و اشکاش رو پاک کردم: گریه نکن.
نزدیک تر اومد و بغلم کرد. روی سینه ام رو بوسه زد و محکم تر بغلم کرد. دیگه مقاومت بی فایده بود. دستام رو دورش حلقه کردم و تو بغلم فشردمش. موهاش رو پشت گوشش بردم و گردنش رو بوسه زدم. بالاتر اومدم و با نگاه به چشمای خمارش لبش رو شکار کردم و چشمام بسته شد. عسل هم در برابر این طعم بی نظیر کم می آورد. اعتراضی نمی کرد و دستاش روی گردنم نوازش وار در حال حرکت بود. بوسه های عمیق و پرلذت و ناله های آرومی که گاهی به گوشم می رسید حس های مردونه ام رو بیدار می کرد. اما این بار ناب و اصیل بود. یه حس خودخواهی داشت که دلم نمی خواست کسی از این معاشقه بویی ببره یا ببینه انگار این وجود و این لحظه فقط و فقط مال خود من بود و هیچ کس حق ورود به این حریم رو نداشت. این حس خود آرامش بود این دریای طوفانی درونم فقط با خودش آروم می گرفت و بس!
با نفس نفس ازش جدا شدم و پیشونیم رو به پیشونی تکیه دادم.
یاسمین: ببخشید…
صداش آروم بود و من تا این حد افسرده نمی خواستم ببینمش. بدتر اینکه اشکش رو در آورده بودم واقعا دلم گرفت از دست خودم.
_ ممنونم.
سرش رو عقب برد: برای چی؟
چشمام رو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم. لبش رو با شصتم لمس کردم: بخاطر این طعم شیرین تر ار عسل.
خندید و با نگاهی به لبهام دوباره نزدیکم شد. روی پنجه ی پا بلند شد و این بار اون شروع کرد. ناشی بود و خنده ام می گرفت. همراهیش کردم و دوباره و سه باره آرامش رو به ذهن نیمه بیهوشم هدیه کردم. دستام روی کمر باریکش به حرکت در می اومد و بیشتر از هرزمانی دلم می خواست زمان همینجا متوقف بشه.
از هم جدا شدیم و با میک آرومی به لبش گفت: اووم خیلی خوشمزه اس.
خندیدم: عروسک داری دلبری می کنی حواست هست؟
تو بغلم فرو رفت: دلتو نبردم؟
موهاش رو نوازش کردم: خیلی وقته بردی.
یاسمین: پس ببخش.
_ برای چی؟
یاسمین: بخاطر رفتار صبحم.
لبخندم از سر ذوق بود: اشکال نداره عزیزم مهم نیست منم ببخش رفتارم درست نبود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
3 سال قبل

پس آخه یاسمین که با اراس بوده!
چرا حسامو گذاشته سر کار؟
کی یاسمینو کشته؟
اصلا یاسمین مرده؟ یا خودکشی کرده؟
به خاطر کی؟
علی پشیمون شد از انتقام گرفتن؟
اراس میخواد چیکار کنه؟

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  ayliin
3 سال قبل

😂😂😂یکی یکی میرسیم

ayliin
ayliin
3 سال قبل

چرا رو بدن حسامم کبودی بود؟
مثل کبودیای دختره؟

ayliin
ayliin
3 سال قبل

ایدا
ایدا
3 سال قبل

سلام من تازه میخوام این رمان بخونم میشه لطفا یه خلاصه از اول تا جای که است بدین

رها
رها
پاسخ به  ایدا
3 سال قبل

خلاصه نداره خیلی مفصله ولی شما حتما بخونید چون بهترین رمانه البته از نظر من چون اگه الکی بود وقت نمیزاشتم و نمیخوندم.
داستان خیلی خوبی داره و همچنین نویسنده خوبی.
توصیه من به شما حتما بخونید پشیمون نمیشید.

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x