رمان نیهان پارت 25

5
(1)

 

روی موهاش رو بوسیدم: این چه لباس لختیه من دوست ندارم ملت خانوممو دید بزنن.
یاسمین: فکر کردم تنهاییم تو خونه.
کوتاه چشمام رو باز و بسته کردم…
*
_ من منتظرم!
دستی به موهاش کشید و لب زد: کمکم کن.
پکی به سیگار تو دستم زدم: چه کمکی؟
علی: کمکم کن بفهمم کی پدرم رو کشت.
ابروهام بالا پرید و خنده برم داشت: پسر حاجی خبرداری پدرت چی کارا می خواست بکنه و نصفه موند؟ اومدی میگی کمک کن بفهمم کی پدرم‌و کشته؟
علی: می دونم مسخره است اما من واقعا پشیمونم. کمک کن بفهمم کی بوده.
لبخند مرموزی روی لبم نشست و سیگار رو تو زیرسیگاری خاموش کردم.
_ اگه کمک کردم و فهمیدی در عوض چی بهم میدی؟
کمی فکر کرد و گفت: چی تو فکرته؟
لبم رو تر کردم: برام جاسوسی کن از شعبه ی تو ایران که دست عموته.
با تعجب نگاهم کرد و در نهایت خندید: اون یه شعبه ی کوچیکه که اهمیتی نداره چرا میخوای همچین کاری بکنم؟ بعدم اونجوری که فهمیدم شما وعدنان سر کرده ی این تشکیلات هستین.
اخم کردم. حرفش خوشایندم نبود. علی رغم اینکه از سهام عدنان درصد کمی مونده بود من می خواستم همشو بخرم و چیزی براش نمونه. ولی وقتش نبود کسی بفهمه این دایره یه نفرش حذف شده بعدم دوست داشتم همه رو نسبت به منفورترین شخص زندگیم بدبین کنم. و چه بسا هرچی شاکی بیشتر باشه بیشتر مجازات براش تعیین میشه. واسه همین گفتم: اگه بگم کسی که پدرت رو کشته عدنانه چیکار میکنی؟
شوک بدی بود براش. مات و مبهوت مونده بود و نمی دونست چی بگه. دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد. چرخی دور خوش زد و سمت پنجره رفت.
علی: امکان نداره.
شماره ی تایماز رو گرفتم و دوتا بوق خورد: بله آقا.
_ شاهان رو بیار دفترم منتظرم.
تایماز: چشم آقا.
علی تو خودش بود و معلوم نبود کجاها سیر میکنه. انتظار داشتم بزنه بشکونه اما عکس العملش حیرت آور بود.
در زده شد و تایماز و شاهان داخل شدند. به هر دوشون اشاره کردم که بشینن. کنار هم نشستند و علی هنوزم تو این دنیا نبود.
_ علی؟
چرخید. باورم نمیشد این علی باشه صورت خنثی و غرق فکرش تناقض خوبی نداشت. عین آدمی که نمیدونه کدوم دوراهی درسته و قراره از همون دو راه ها یکی رو انتخاب کنه.
_ بیا بشین.
قدم های آروم و نا موزونش سکوت دفتر رو می شکست. روبروی تایماز و شاهان نشست. صلابت نگاه شاهان رو دوست داشتم اما بی قراری تایماز باعث تعجبم شده بود.
_ علی مرادی من دارم معتبرترین مدرک رو نشونت میدم.
شاهان یه ضرب سرش رو بالا گرفت و شوکه نگاهم کرد چشم بستم و مطمعنش کردم.
_ شاهان این آقا علی مرادیه. پسر حاج مرادی.
شاهان آب دهنش رو قورت داد و به علی نگاه کرد.
_ توضیح بده شاهان.
شاهان: آقا دارید چیکار می ک…
_ گفتم توضیح بده.
چشم بست و لبش رو گزید. مونده بود چیکار کنه از نگاه به علی واهمه داشت.
علی عصبی گفت: د جون بکن دیگه.
شاهان: من… من.. م…من به دستور آ‌…آقا عدنان پدر شما رو گروگان گرفتم و با گرفتن امضا و اثر انگشت تمام داراییش رو به نام عدنان کردم. به دستور عدنان افرادم کتکش زدند و مسمومش کردند. با گلوله کشتنش و با ماشین دستکاری شده راهی دره اش کردند. ماشین رو هم خودمون آتیش زدیم.
سکوت بدی بود. عین ناقوس بی صدا تو گوشم می کوبید و درک می کردم حالشو…
به یکباره بلند شد و عسلی روبروش رو با مشت خردش کرد. میز کارم رو بهم ریخت و دیوونه وار نعره زد. مشت خونین و سرش رو تو دیوار میکوبید و گریه می کرد. خوب بود داشت تخلیه می شد. کاری که من هنوزم به توصیه ی دکتر هم نمی تونم انجامش بدم.
تایماز و شاهان به زور نگهش داشتن. در و دیوار رو بی خیال شد و یقه ی شاهان رو چسبید.
علی: سگ صفت اون پدرم بود افتخار می کنی به کشتنش.
شاهان حتی دفاع هم نمی کرد و می دونستم چقدر از گذشته ی نه چندان دورش پشیمونه.
حقیقتا اوضاع بدی بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم. تایماز هم یکی می زد دو تا می خورد. تعلل نکردم و به سمتش رفتم. از بازوش گرفتم و کنار کشیدمش.
علی: چیه؟ چی میگی؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته. چرا پدر من باید بمیره؟
_علی بب…
علی: نه تو ببین تو همچین زجری نکشیدی که من دارم از داغیش می سوزم. تو…
اون حالت هیستریکم برگشت و یه ضرت سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم. ساکت شد و صورتش به طرفی خم شد. در بازشد و بانو با تعجب نگاهمون کرد‌‌.
بانو: چه خبره آراس؟
نگاهی به دفتر به هم ریخته و خون های روی دیوار کرد و با بهت گفت: چی شده؟
اشاره ای زدم: برو بیرون بعدا بیا فعلا کار دارم.
در رو با دلخوری بست.
علی: تو من‌و زدی.
_ حقت بود.
چشماش رو با دست سالمش مالید: هر چی حقم باشه حقم بی پدر شدن نبود.
نفس عصبی کشیدم: خودت رو جمع کن مرد! تو داری حرف از انتقام می زنی و از حالا باختی.
شاهان کنار دیوار نشسته بود و تایماز مشغول وارسیش بود. اشاره ای کردم و تایماز کمکش کرد تا بلند بشه و از دفتر بیرون برن. چشم های غرق نفرت علی تا خروجی و بسته شدن در باهاشون بود.

علی: نمی بازم انتقامش رو می گیرم از دخترش انتقام میگیرم.
با حرفش چنان سرم رو بلند کردم که صدای شکستن رگهای گردنم به گوش رسید.
سری تکون داد و دستای خون آلودش رو جلوم گرفت: به شرفم قسم از خانواده اش انتقام می گیرم. آره می دونم چیکارش کنم اون دختره ی الکی خوش رو.
چند بار دهنم رو باز بسته کردم.
_ م… منظورت چیه؟
خشم و نفرت تو نگاهش موج میزد و تا مرز سکته فاصله ای نداشت.
علی: اون بی پدرم کرد دخترش‌و ازش می گیرم بشین و تماشا کن.
حالم بدتر از اون نبود. داشت درباره ی دختر عدنان، عشق من، یاسمین حرف می زد.
نفهمیدم چیکار میکنم همون دست خونینش رو گرفتم و پیچوندم: تو گوه زیادی می خوری از دخترش تلافی میکنی. مگه من مرده باشم بذارم دستت بهش برسه.
دردداشت اما زورش زیاد بود کناری پرتم کرد و پشتم به میزکار خورد.
علی: به تو چه آخه؟ تو عوض اینکه طرف من باشی داری از دخترش دفاع می کنی؟
چی می گفتم؟ این چند وقت دیگه انتقام برام کمرنگ شده بود می خواستم فقط اون باشه و من! چی می گفتم؟ که عاشق دختر دشمنم شدم؟ کسی نباید از این رابطه می فهمید.
_ غیرتت کجا رفته خجالت بکش تو مردی مثلا.
چشماش رو فشرد و خسته نگاهم کرد: زور من فقط به نیهان می رسه!
ابروهام بالا پریدند.
_ نیهان؟
علی: آره دختر کوچیکش هم دانشگاهیمه. قبلا مهم نبود یه پرنسس تورک تو دانشگاه منه و همه براش سر و دست می شکنن اما الان دیگه مهمه الان واجبه. اونموقع عدنان رو نمی شناختم دخترش رو نمی شناختم اما الان دیگه فرق داره.
نیهان؟ مگه یاسمین خواهر داشت؟ هاکان رو می دونستم اما نیهان نامی نشنیده بودم. علی نباید می فهمید من نیهان رو نمی شناسم بنابراین کلافه دور خودم چرخیدم: برو بعدا حرف می زنیم فعلا عصبی هستی.
نگاهش می چرخید و ضعف و خستگی کامل تو چهره اش مشهود بود. به طرف در رفت.
_ صبر کن علی‌.
برگشت و نا مفهوم لب زد: خوابم میاد.
شماره ی تایماز رو گرفتم و ازش خواستم علی رو ببره کلینیک تا زخمش رو پانسمان کنن. طولی نکشید که کشون کشون از اتاق بیرون بردش.
به سمت لپ تاپ هجوم بردم و بعد از سرچ کردن نام نیهان بی تان اوغلو با تعجب به صفحه ی مانیتور خیره شدم. مدلینگ بود! چشمای خاکستری با موهای یخی هماهنگی خاصی داشت و لبخند طوفانی و شیطونش درست نقطه ی مقابل یاسمین بود.
خدایا مگه امکان داشت؟ چندساعت یا چند سال از جامعه عقب بودم؟ چقدر من از همه جا بی خبرم. البته زیادم عجیب نیست چون علاقه ای به کنکاش تو زندگی دیگران نداشتم که بفهمم عدنان دختر دیگه ای هم داره که ساکن ایرانه.
دستی به موهام کشیدم و بلند شدم. به مهدا سپردم اتاق رو تمیز و مرتب کنن و از دفتر بیرون زدم. دو روزی بود یاسمین رو ندیده بودم و اون هم سراغی نمی گرفت. شماره اش رو گرفتم و بعد از چند بوق قطع شد. به صفحه ی موبایل خیره شدم و کلافه نفسی کشیدم. چشمک زن گوشی روشن شد و پیام رو باز کردم: سلام عشقم من اومدم ایران امروز رسیدیم. لطفا تو این مدت باهام تماس نگیر خانوادگی با هم هستیم و امکان داره که کسی متوجه بشه اجازه بده هرموقع شرایط مساعد بود باهات تماس بگیرم.
اخمام تو هم رفت و در جواب چیزی نفرستادم. اون بدون اطلاع قبلی به من رفته بود و قطعا دلخوریم به جا بود.
چند روزی به همین منوال گذشت و علی هم با گرفتن قول کمک از من به ایران برگشت تا مخ نیهان رو بزنه و به قول خودش انتقام بگیره. پوزخندی زدم اگه نیهان هم به جذابیت یاسمین بود از همین الان علی رو شکست خورده می دیدم مثل خودم!
*
_ بنال ببینم چی شده دیگه؟
با تته پته گفت: آقا… ا…اگه آقا تا…تایماز بفهمن من گفتم خونم حلاله.
_ نمی فهمه شاهان من هزار تا آدم دارم بگو دیگه.
شاهان: چند روزی هست با هم بیرون میرن. دنیز خانوم هر شب ازش میخواد بره تو خونه اش بخوابه و آقا تایماز هم میرن. یه بار هم نزدیک تنگه با هم بودن و دیدم که خانوم بوسیدش…
_ بسه… می تونی بری.
در رو به هم کوبید. دلخوری هام کم بود دنیز هم اضافه شد. گره ی اخمم باز نمی شد. من به تایماز اعتماد دارم می دونم که کنارش می مونه.
گوشی رو برای بار چندم مرور کردم و با دیدن عکسای پیجش با اون پسره اعصابم به هم ریخت. شیشه ی مشروب‌و یه نفس سر کشیدم و عصبی عکساش رو بالا پایین کردم. حتی یه زنگ هم نمی زد. نمی دونم دلیلش چی بود اما عدنان مدتی رفته بود تو ایران بمونه البته که آدم بیکاری بود و دیگه کار خاصی تو اون شرکت سوریش نداشت. یاسمین هم این ترم دانشگاهش رو اونجا می خوند. دیوونه وار دلتنگش بودم و دیگه مشروب هم اثری نمی کرد. شماره اش رو گرفتم و بی توجه به موقعیت و شرایطی که شاید توش باشه تماس رو برقرار کردم. چندتا بوق خورد ناامید از جوابش خواستم قطع کنم…
یاسمین: آراس؟
نفس عمیقی کشیدم انگار که بوی موهاش زیر بینیم باشه و عطر نفسهاش مشامم رو نوازش کنه… انگار که همینجا کنارمه، نزدیکمه و فقط یه نفس ازش جدام.
_ یاس؟
این وسط افتادم و کسی

صدای دو رگه ام انگار زیادی تابلو بود که گفت: جان یاس؟ چی شده آراس؟ صدات چرا اینجوریه؟
_ صدام کن.
چند لحظه سکوت بود و بعد: آراس؟
_ جان آراس؟ تو مگه آراست رو دوست نداری ولش کردی رفتی به امون خدا. بی انصاف من… من…
نتونستم ادامه بدم. باورم نمی شد تا این حد دلبسته اش شده باشم.
صدای نفسش به گوشم رسید: برمی گردم… میام آراس… منم دلم برات پر میکشه.
پوزخندی زدم: فقط برای من پر میکشه؟
یاسمین: این چه حرفیه معلومه فقط دلتنگ توام.
_ پس اون عکسا چیه لامصب اونایی که تو پیجت بغلش راه میری کیه اون؟
باز هم سکوت چند لحظه ای کرد و گفت: اون دوست و هم دانشگاهیمه. پدرش تو شرکت شعبه ی ایران کار میکرد و به رحمت خدا رفته و حالا اون جاش‌و گرفته… ول کن آراس دیدمت توضیح میدم. کاری نداری عزیزم؟
دلخور بودم؟ نبودم؟ اون با دوستاش گشت و گذار می کرد و درس می خوند و یه زندگی عادی رو طی می کرد در حالی که من تو گرداب عذاب وجدانم دست و پا می زدم.
**
_جانان؟
اشکاش رو پاک کرد.
_ بندازش ازت خواهش میکنم من. از یکی دیگه خوشم اومده و نمی تونم این بچه و تو رو بپذیرم.
باز هم اشکاش جاری شدند: ازم میخوای یه بچه ی چهار ماهه رو سقط کنم؟ اون پسرته آراس میفهمی؟ این بچه پسره.
عصبی از جام بلند شدم: به درک که پسره من میگم بنداز نمیندازیش تو خونه و قلب من راهی نداره.
چشماش رو روی هم فشرد و بلند شد. دماغش رو بالا کشید و سرد گفت: باشه خوشبخت بشی.
از اتاق خارج شد و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا فقط همین‌و کم داشتم. بعد از مرور اطلاعات پروژه ی جدید لپ تاپ رو بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و دستام رو از هم باز کردم. گوشیم زنگ خورد و بی توجه به شماره ی یاسمین کناری انداختم و سعی کردم بی توجه باشم.

در رو باز کردم و رجب رو صدا زدم سراسیمه به طرفم اومد: جانم آقا؟
_ از عمو خبر نداری؟
رجب: ساعتی پیش رفتند آنتالیا.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
_ حداقل صبر میکرد من‌و می دید بعد می رفت پووووف.
سرش رو پایین انداخت.
_ برو زنگ بزن بگو برگرده خودت هم چند روزی نیا استراحت کن فعلا اینجام.
رجب: چشم آقا.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعداز پوشیدن تیشرت و شلوار راحتی روبروی پنجره نشستم. لپ تاپ رو روشن کردم و سعی کردم امروز بی خیال باشم. می خواستم مثل آدمای پیگیر رفتار کنم. صفحات خبری حالم رو به هم می زدند اما چیزهای خوبی درباره ام نوشته بودند. صفحه رو بالا پایین کردم و چندبار تیتر مطلب رو خوندم. چشمام رو مالیدم و دوباره خوندم. به یکباره سردرد بدی توی سرم نشست و تمام محتویات معده ام بالا اومد. به سمت دستشویی هجوم بردم و هرچی خورده و نخورده بودم بالا آوردم. آب سرد رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم. نه… امکان نداره.‌.. اون الان ایرانه!
بیرون اومدم و دوباره به لپ تاپ نگاه کردم. من انقدر خر بودم؟ خدایا گناه من چی بود؟ تقاص چی رو دارم پس میدم؟
پیوند مبارک امپراطوری حالیل آکین با یاسمین بی تان اوغلو؟
خنده ی هیستریکی کردم و روی زمین نشستم خیره ی نگاه زیباش شدم. با اون لباس بلند صورتی خیلی خوشگل شده بود دستاش حلقه ی دستای ولیعهد حالیل آکین رو به دوربین می خندید… می خندید؟ اون چرا باید خوشحال باشه؟ باورم نمی شد. اشکام برای اولین بار صورتم رو خیس کردند حتی تو جلسات درمانم هم نتونستم گریه کنم اما حالا چی شده بود؟ دلم شکسته بود غرورم له شده بود و بازیچه شده بودم. اون ازم فرصت خرید تا حامی بزرگی برای پدرش پیدا کنه… از تصور واقعیت داشتن افکارم دیوونه شدم. لپ تاپ رو زمین کوبیدم و به سمت ویترین تمام شیشه ای کنج پذیرایی رفتم. با یه حرکت روی زمین انداختمش و همه ی لوازم شیشه ای رو شکستم هرچی لیوان و شیشه به دستم می اومد توی سرم می شکستم. می خواستم تمومش کنم. عدنان یه کابوس بچگی بود و الان بزرگسالیم به دست دخترش سیاه شد. نعره می زدم و گریه میکردم. صدای زنگ های پی درپی می اومد و من هر لحظه صداها برام سنگین تر از قبل می شد. سلانه سلانه به سمت ورودی رفتم و از خونه خارج شدم. طول کشید تا برسم و در حیاط رو باز کنم. نگاهش که بهم افتاد نمی دونم چی دید که جیغ زد. گریه می کرد و صدام می زد. اما من احمق فقط دلتنگش بودم. تو اون لحظه یه صدا می خواستم. یه قول! یه حرف! که بگه دروغه که بگه اون دختر من نیستم و خواهر سومی وجودداره. که بگه مثل من دیوونه وار عاشقه و مرد زندگیش منم! فکرای احمقانه ام تمومی نداشت. می خواستم بغلم کنه و موهاشو بو کنم. انقدر فشارش بدم حل بشه تو وجودم. اما دقیقا نمی دونم حالتم چه جوری بود که جیغ می زد و می گفت: نکن.
دستم بالا رفت و سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم. به طرف ساحل دویدم و خودم رو تو آب انداختم. حالتام دست خودم نبود. حقیقتا دیگه کشش نداشتم ظرفیتم تکمیل بود. چند قدم جلو رفتم و دستم کشیده شد: آراس تو رو خدا. بیا حرف بزنیم بیا توضیح بدم. نکن جون یاس بیا بهت بگم. آراس…
نه… این حقم نبود که اینجوری بمیرم. خیسی روی سرم رو احساس می کردم بوی خون و بوی دریا قاطی شده بود. چرخیدم و بین اون همه افکار ضد و نقیضم بغل کردنش رو انتخاب کردم. موهاش رو بو کردم نفس کشیدم و زدم زیر گریه…
چم شده بود؟ نمی دونم اما می خواستم تمومش کنم. رهاش کردم و به طرف دریا رفتم. تا همینجا کافی بود نمی خواستم از حماقتم بشنوم. چند قدم جلو رفتم هنوز جیغ می زد و دنبالم می اومد. زیرپام خالی شد و تو سیاهی دریای سیاه گم شدم…

*آراس

صداهای دوری رو می شنیدم که شبیه صدای مادرم بود.
_ آراس… چای نبات می خوری؟
_ آراس پاشو تنبل ترسوندی منو… بیا ببین برات حلوا پختم.
_ آراس… پاشو…
_ آراس… آراس…
صداها نزدیک شده بودند اما مادرم نبود.
_ آراس؟
انگار که بختک روم افتاده بود. همه توانم رو جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم چشمام رو باز کردم. تپش تند قلبم با دیدن عمو عمر و شخصی که حدس می زدم دکتر باشه کم شد. چشمم به نگاه گریونش افتاد و نگاهم رو دزدیدم.
دکتر دستی به شونه ی عمو زد و اتاق رو ترک کرد.
عمو: چشمات رو باز کردی پسر خوب. من هر بار که برم سفر و برگردم تو رو اینجوری می بینم. یعنی انقدر دلتنگ عموت می شی.
آب دهنم رو قورت دادم اما گلوم خشک شده بود.
_ نه پیرمرد.
عمو: آراس باز هم حمله ی عصبی داشتی. چی شده؟ هر دفعه بدتر از دفعه های قبل میشی. بهتر نیست دوباره بریم…
حرفش رو قطع کردم نمی خواستم از وضع روحیم جلوی یاسمینی که ساکت و صامت خیره نگاهم می کرد بگه.
_ تنهام بذار عمو.
سری تکون داد و بلند شد. از اتاق خارج شد و در رو بستی
. پلک بستم و تخت پایین رفت.
یاسمین: آراس؟
دستم رو گرفت و سرم رو به جهت مخالف برگردوندم. دستش رو روی باند پیچی سرم گذاشت و صدای گریه اش بلند شد. سعی کرد صورتم رو به طرف خودش برگردونه اما پسش زدم.
یاسمین: آراس تو روخدا حرفامو گوش کن بعد پرتم کن بیرون.
سنگ شده بودم گریه هاش هم اثری نمی کرد. سرش رو روی سینه ام گذاشت و هق زد: بذار بگم آراس بخدا داری اشتباه می کنی.
چشمام رو روی هم فشار دادم سرش رو با دستای خراش افتاده ام بلند کردم و پشت بهش دراز کشیدم: برو من با آدم دو رویی مثل تو کارندارم.
از پشت بغلم کرد گردنم رو بوسید: نه آراس تو نمی تونی منو پس بزنی بی انصاف من عاشقتم.
پوزخندی زدم: حوصله ی شوخیاتو ندارم.
لباسم رو چنگ زد: شوخی نمی کنم بخدا بذار برات توضیح بدم باور کن تو یه دوراهی بدی گیرافتادم.
_ دوراهی دیگه چرا؟ اونکه از من بهتره و هیکلی تره. با اون باش.
چیزی نگفت انکار نکرد و این بدتر عصبیم می کرد. دستش رو برداشت و کنار کشید. نفهمیدم چیکار میکنه اما لحظه ای بعد نزدیک در بود: هر موقع خواستی حرفامو بشنوی منتظرتم.
در رو به هم کوبید و رفت. عین بچه ی بی پناهی شده بودم که دلش آغوش مادر می خواست. دستم رو فشردم و زخماش سوزش پیدا کردن. قلبم درد می کرد دستی به اشکام کشیدم و نشستم. زانوهامو بغل کردم و دوباره گریه ام اوج گرفت. در باز شد و دیگه غرور و مردونگی جلوی عمو اهمیتی نداشت. این حالت های هیستریک عادی نبودند و میفهمیدم عموعمر چه عذابی میکشه.
عمو: آراس؟
دستش رو گرفتم روی تخت نشست و سرم رو روی زانوهاش گذاشتم: من زدمش عمو من بهش سیلی زدم. اون داره با یکی دیگه نامزد میشه. من چیکارکنم عمو؟ بازیچه شدم قلبم شکست عمو…
عمو: هیس… آروم باش خوب میشی این دردی نیست که پسر منو از پا دربیاره.
کمی گذشت و آروم شدم. حالا داشتم به تجزیه تحلیل رفتارم می پرداختم. اینجا بود که حالم از ضعفم به هم می خورد.
عمو: هرگز تصورش رو هم نمی کردم عاشق دخترش بشی آراس. چی شد؟ من نبودم چه اتفاقی افتاد؟
پلکم رو فشردم لحظه ی اولی که بهش سیلی زدم جون گرفت.
_ گوشیم رو شکست زدمش. کاش دستم می شکست کاش پام قلم می شد و اونجا نمی دیدمش.
عمو: خودخوری نکن این نقشه بوده و هرجایی امکان داشت ببینیش.
_ اما اون هیچوقت برام عشوه نیومد هیچ وقت سعی نکرد مخم رو بزنه عمو. یه آرامشی داشت که جذبم میکرد.
دستی به بازوم زد: حالا چی؟ حالا نداره؟
_ داره عروس میشه…
عمو: هول نکن هنوز مشخص نیست.
_ یعنی چی؟
عمو: یعنی فقط یه اسم کنار همه و معلوم نیست بشه یا نشه.
پوزخندی زدم: اون اگه منو میخواست اجازه نمی داد اسم دیگه ای روش بذارن.
عمو: نمی دونم شاید اختیاری نداره شایدهم همش نقشه بوده تا تو رو معطل کنن و یه حامی برا خودشون پیدا کنن. باید همون موقع تمومش می کردی آراس.
_ نشد عمو خودت که دیدی خیلیا گیر بودن مثل تایماز و دنیز. باید نجاتشون میدادم.
از جاش بلند شد: تا کی؟ بلاخره آدمای جدیدی جایگزین تایماز یا دنیز یا شاهان می شن. یه جایی باید تموم بشه هر انتقامی قربانی میگیره…

خونه تمیز شده بود همه چیز رو جمع کرده بودند و عمو اجازه نمی داد تنها باشم. یه لپ تاپ آورد و اخبار رو به دقت برام خوند. حالا حالم از رفتار نسنجیده ام به هم می خورد. همیشه همین بود بعد هر شوک عصبی پشیمون می شدم. چه جوری باید می دیدمش؟ با چه رویی تو روش نگاه می کردم؟ اما منم حق داشتم نداشتم؟
چند روزی از اون ماجرا می گذشت و خبری از یاسمین نبود. تایماز پیداش نکرده بود و حدس زدم باید برگشته باشه ایران.
حالا چیکار کنم؟ خودم برم دنبالش؟ آدم مغروری نبودم اما موقعیت و شرایطی که توش بودم اجازه نمی داد بی گدار به آب بزنم.
شماره اش رو گرفتم. چند بوق خورد و برداشت. حرفی نزد اما این دلم صدای نفس هاش رو می شناخت: یاس؟
_ آراس؟
گریه کرده بود؟ این صدا عادی نبود. چیزی نتونستم بگم نمی خواستم قطع کنه خیلی دلتنگش بودم. همه حسم جمع شد و فقط تونستم بگم: برگرد…
قطع کردم. چشمام رو بستم و اشکام جاری شدند. دو روز گذشت دوباره قرصهام رو از سر گرفته بودم صداهای توی مغزم آروم و قرار نداشتند و هر لحظه امکان داشت دست به خودکشی بزنم. تلفن زنگ خورد و به بوق دوم نرسیده جواب دادم: بله؟
تایماز: آقا خانم همین الان تو فرودگاه آتا تورک هستند. چیکار کنم؟
از جام پریدم: مرتیکه چرا معطلی؟ بیارش اینجا.
تایماز: چشم.
انگشتام رو دور هم پیچیدم لبم رو گاز گرفتم و بلند شدم. راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم. هیجان دیدنش استرس به جونم انداخته بود. مثل سگ دلتنگش بودم و دور لبم رو پاک می کردم. احمق شده بودم که فکر می کردم دهنم روغنیه!
اون یک ساعت زجرآور گذشت و در نهایت بازهم با چشمای اشک بارش روبرو شدم.
یاسمین: بخدا یه بار دیگه اینجوری منو بیارن خودمو میکشم. این چه بساطیه این قلچماق ها رو میفرستی همش لهم می کنن.
چشم غره ای به تایماز رفتم و قبل اینکه بجنبم از در خارج شد.
_ من که می بینمت.
در رو بستم و برگشتم. لباس کوتاه آبی رنگی به تن داشت و سینه ی بلوری و سفیدش بیرون بود. کیف و کفش پاشنه بلند مشکی با اون موهای بلوطی رنگش خیلی از تصورم زیباتر شده بود. دستی به موهای بلندش کشید و اشکاش رو پاک کرد. روبروش ایستادم و جز به جز قیافه اش رو از نظر گذروندم خجالت می کشید و گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود. دلم ضعف رفت واسه بوسیدنش…
اگه بغلش نمی کردم و حرفمون می شد دیگه نمی تونستم قلبم می پوکید و دیوونه می شدم. تا من از افکارم جدا بشم و به خودم بیام دستاش دورم حلقه شد و سرش روی سینه ام افتاد. بی طاقت تر از خودش به خودم فشردمش. نفس عمیقی بین موهاش کشیدم و عطر موهاش رو به ریه هام فرستادم. کنار گوشش لب زدم: دلم پرپرت‌و می زد بی انصاف.
محکم تر بغلش کردم و کنار گوشش بوسه زدم: میری با اون بی پدر می شینی؟ نمیگی دق میکنم؟
روی سینه ام رو بوسه زد: ببخش عزیزم توضیح میدم بخدا.
سرش رو بالا گرفتم و دوباره نگاهش کردم. دلتنگ بودن که عار نبود.
زیر چونه ام رو بوسید: نذار برگردم…
ابروهام بالا پریدند: چی؟
سرش رو دوباره روی سینه ام گذاشت: دلم برات یه ذره شده نمی خوام برم آراس. نذار برم من نمی خوام به اون جهنم برگردم. نگهم دار بریم یه جای دور که کسی پیدامون نکنه!
اخمام تو هم رفت: چیزی شده؟
چیزی نگفت. هق هقش تو سینه ام خفه شد.
_ یاس؟
سرش رو به زور بلند کردم. گریه می کرد و اشکاش اعصابم رو به هم می ریخت.
_ چی شده یاس؟ به من بگو.
گریه اش شدیدتر شد: چی بگم آراس؟ من دختر واقعی پدرم نیستم! چی بگم از عذابی که این مدت کشیدم.
به گوشام شک کردم.
_ چی؟
کیفش رو از روی شونه اش روی زمین انداخت: میگم من دختر واقعی عدنان نیستم فقط نیهان و هاکان بچه ی اونن.
چیزی نگفتم… چی می گفتم؟ هیچی برای دلداری دادنش نداشتم… اما خودخواهی بود که بگم اگه واقعا اینطور باشه من خیلی خیلی از این اتفاق خوشحالم…
_ یاس…
کیفش رو چنگ زد: هیچی نگو… لطفا چند ساعتی تنهام بذار نزدیک ساحلم بذار با خودم کنار بیام.
سری تکون دادم و از داخل عمارت خارج شد.
دستی به موهام کشیدم کلافه به سمت گوشی تلفن رفتم و شاهان رو گرفتم.
شاهان: بله آقا؟
_ هر جا هستی تایماز رو هم پیدا کن و بیاید اینجا.
شاهان: عه چیزه آقا… من خودم تنها بیام؟
_ تایماز کجاست؟
شاهان: عه… با… دنیز خانوم هستن…
لبخندی روی لبم نشست: باشه تنها بیا.
ساعتی بعد سر و کله اش پیدا شد.
کارت بانکی به طرفش گرفتم: به هرکی لازم بود از این کارت بده و فقط گذشته ی بچه های عدنان رو برام دربیار. یکی از اون بچه ها بچه ی خودش نیست برام پیدا کن.
شاهان: چشم.
به طرف در رفت.
_ شاهان؟
چرخید و منتظر نگاهم کرد. در حد تایماز ادب و سرخم کردن بلد نبود و همینش برام جالب بود. اما بهتر از تایماز پیگیر هرچی بود و عین کامپیوتر عمل می کرد.
_ رابطشون چطوره؟
شاهان: اگه منظورتون دنیز خانوم و آقا تایمازه باید بگم عالیه و هر چه زودتر باید منتظر عروسی باشید.

لبخندی زدم و بیرون رفت. برای دنیز خوشحال بودم آدم نامتعادلی مثل من مناسبش نبود باید یه آدم مهربون مثل تایماز کنارش می موند.
چند ساعتی بود که ازش خبری نبود. قهوه درست کردم و با دوبرش کیک مورد علاقه ام از عمارت بیرون اومدم.
زیر آلاچیق نشسته بود و به امواج دریا نگاه می کرد نزدیکش شدم و با دیدنم از افکارش فاصله گرفت. سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم. دستم رو دور شونه اش انداختم و به طرف خودم کشیدمش.
یاسمین: ممنون زحمت کشیدی.
لبخندی زدم: خوبی؟
لبش رو با زبون تر کرد: تا خوب بودن از نظر تو چی باشه.
قهوه اش رو به دستش دادم: خوب بودن یعنی آرامش داشته باشی.
بوسه ای روی گونه ام زد: کنار تو غرق آرامشم.
_ من با لبخندت درگیر آرامشم.
تیکه ی بزرگی از کیک رو روی چنگال زدم و به طرفش گرفتم. بدون اینکه از دستم بگیره خورد و چشماش رو کوتاه بست: اوووم تا بحال کیک به این خوشمزگی نخورده بودم.
خندیدیم و طولی نکشید کیک و قهوه تموم شد.
یاسمین: چسبید‌. این چند وقت همه چی کوفتم شده بود!
اخمام تو هم رفت: چرا؟
بغض کرد و چشماش پر شد.
بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم: یاس؟
چشماش رو بست: جان یاس؟
آب دهنم رو قورت دادم: الان ازت توضیح می خوام…
خنده ی تلخی کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت: چی بگم؟ از اینکه بابا می خواد من با غول ترکیه ازدواج کنم تا سهامش رو از تو بگیره. می خواد کوه پشتش رو بگیره یا از اینکه تو این چند وقت یه چیزایی از ارتباط خونیمون از دستش در رفت و من فهمیدم دخترش نیستم یا از پسری که برام برادر بود و انتظار داشت پیشنهاد ازدواجش رو بپذیرم.
از خودم جداش کردم و خیره نگاهش کردم. اخمام تو هم بود و خودش هم از گفتنش معذب بود.
یاسمین: آراس من می دونم پدرم آدم درستی نیست می دونم خیلی کارای بدی انجام داده و توهم باخبری اما ازت خواهش میکنم تواینجور مواقع منو باهاش یکی ندون. من صادقانه بهت دل بستم قبل از اینکه شرکت پدر شکست بخوره قبل از اینکه تو منو بشناسی. علاقه ام بهت بحث یکی دوسال نیست. وقتی داشتی با دخترای تو پارتی بوراک (Borak) می رقصیدی من می سوختم. شاید یادت نیاد اما اون دختر سیاه پوش تو اون مهمونی بالماسکه من بودم که بوسیدمت و تو غرق مستی هیچی نفهمیدی.
با بهت نگاهش کردم…
یاسمین: همون مهمونی که با اون دختر چشم آبی ایتالیایی تو اتاق بودی.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و اون ادامه داد: تو حتی نگاهم نکردی آراس فقط همراهیم کردی و من اونموقع به خودم قول دادم دیگه دنبالت نباشم. اما اون بوسه بیشتر از اینکه به عشقم خاتمه بده تشنه ترم کرد.
از جام بلند شدم چشمام رو فشردم و پشت بهش ایستادم. خجالت می کشیدم از گذشته ی نه چندان خوشایندم. خدای من!
دستش رو روی شونه ام گذاشت: آراس ناراحتت کردم؟ بخدا من نیت بدی نداشتم و دختر بدی هم نیستم فقط عاشقت بودم دوست داشتم دلم می خواست من رو هم ببینی اما…
چرخیدم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده. عطش خواستن و بوسیدنش وجودم رو پر کرده بود. من خیلی دنبال اون شخص مهمونی بالماسکه گشتم. اون طعم و اون لذت همین بود همین عشقی بود که دیر به دستش آوردم…
دستش دور شونه ام حلقه شد و عمیق تر میک زد. دلتنگش بودم و این تشنگی حد و مرز نداشت. با نفس نفس ازش جدا شدم و بغلش کردم. کنار گوشش پچ زدم: من‌و بخاطر گذشته ببخش یاس اما تو از همون اولش سرنوشت من بودی. بی انصاف تو مال من بودی… می دونی بعد اون شب چقدر دنبالت گشتم؟
محکم تر بغلش کردم و خندید.
_ چرا می خندی؟
یاسمین: اگه می دونستم عاشقم میشی همون موقع گوشیت‌و می شکستم.
غرق خوشی بودنش خندیدم.
یاسمین: اون خواستگاری و اون عکسا به اصرار بابا بود آراس ازم دلخور نشو اجازه بده به آرومی همه چیز و به هم بزنم. من باید پدر رو قانع کنم لطفا تو روبروم نباش کنارم باش.
عصبی بودم اما چاره چی بود.
_ چطور فهمیدی دخترش نیستی؟
ازم جدا شد: با مادرم حرف می زد میگفت کسی نمی دونه یاسمین دخترمون نیست… همین جمله کافی بود تا به هم بریزم و با نیهان قضیه رو بفهمیم.
_ نیهان خواهرته؟
با تعجب نگاهم کرد: آره ازم کوچیک تره…
سری تکون دادم.
یاسمین: اما زمین تا آسمون با من فرق داره. اون یه بلای تمام عیاره و به دست هر کس بیفته من براش دعا میکنم که مغزش معیوب نشه.
این بار من تعجب کردم. با دیدن قیافه ام خندید: قیافشو…
روی صندلی سیمانی نشست.
_ قضیه ی اون پسره چی بود؟ عکساتون که تو پیجت بود.
با لبخند محوی گفت: یه برادر… یه حامی خوب که یهو زد و بهم علاقمند شد. اما از اون جایی که اون فقط یه مهربون خاص بود پشت سر جا موند.
با اخم گفتم: مهربون خاص!
خندید: حسودی نکن. اونا دوستای واقعی منن. آرام و امیر که خواهر و برادرن. طاها، حسام، حورا، شاهین و خیلیای دیگشون.

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
روزالین
روزالین
3 سال قبل

ادمین اگه یکی بخواد رمانش داخل سایت قرار بگیره باید چیکار کنه🤷🏼‍♀️

parmidaw_sh
parmidaw_sh
پاسخ به  روزالین
3 سال قبل

چرا انقد دیر به دیر پارت میزارین😑

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  parmidaw_sh
3 سال قبل

شرمنده عزیزم ببخش من چشمام ضعیفه و این مدت کم کاریم بابت سردرد خیلی بوده ببخشید

ayliiinn
3 سال قبل

تازه داره همه چی واضح میشه…

جانان
جانان
3 سال قبل

ایلین جان پس میشه لطفا به من هم بگی چی به چی من یکم گیج شدم 😯

ayliiinn
پاسخ به  جانان
3 سال قبل

جانان جانم!
خیلی سخته برات توضیح بدم،
اصلا یادم نیست داستان،
پارت جدید اومد خوندم برات میگم حتما

جانان
جانان
پاسخ به  ayliin
3 سال قبل

خیلی ممنونننننن 😍😍😍😍😍

انیس
انیس
پاسخ به  جانان
3 سال قبل

چرا انقد دیر پارتا رو میزارین⁦☹️⁩

meli.ka
meli.ka
3 سال قبل

احساس نمیکنید یه مقدار برای پارت گذاری دیر شده؟؟؟؟؟؟؟؟

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  meli.ka
3 سال قبل

سلام وسپاس بابت وقتی که برای نوشته هام می ذارید.
من شرمنده شدم بابت وضعیت اسف باری که برای چشمهام پیش اومده ان شاءالله بعد رفع مشکل در خدمتتون هستم چندروزی هم صبوری کنید و من رو ببخشید🙏

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x