رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 72

4.7
(11)

 

رفتم جلو آینه و برای آخرین بار خودمو برانداز کردم . ظاهرم تقریبا خوب بود .
این دفعه عادی رفتم تا مامان بیشتر از این شک نکنه .

از پله ها اومدم پایین و کیفمو هم برداشتم .

با مامان خداحافظی کردم و اومدم بیرون .

رنگ زدم به آریا و گفتم: سلام من راه افتادم .
_فک نمی‌کردم بتونی بیای . واقعا آفرین .

_پس بدون چقدر ارزش داری برام که حاضر شدی بخاطرت دروغ بگم .
_خانوم با این حرف زدن شما تا بیای اینجا که صد بار سکته میکنم من .
_آدرستون کجاست ؟
_بیا سمت پاسداران . لوکیشن دقیق میفرستم برات .
_باشه فعلا .
_فعلا .

یه تاکسی گرفتم و جلو در خونه آریا اینا پیاده شدم .
رفتم رنگ خونشونو زدم و بعد از چند لحظه باز کرد .

سوار آسانسور شدم و طبقه دوم وایسادم .
از آسانسور که اومدم بیرون در خونه باز بود .
کفشامو درآوردم و رفتم تو .
آریا رو ندیدم ، تا خواستم یه چیز بگم یه دستی از پشت دور کمرم حلقه شد.
آریا آروم چونه اشو گذاشت رو شونه ام و خودشو نزدیک کرد بهم.
آروم در گوشم پچ زد : خوش اومدی نفسم .

دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : به خاطر اینکه می‌خوام شام برات درست کنم اینجوری مهربون شدی ؟
_بدجنس نشو دیگه ‌. من کی مهربون نبودم باهات ؟
_خیلی خب حالا فعلا ول کن ما رو تا دیر نشده برم سراغ بساط شام .
ازم جدا شد و نشست رو مبل . همون طوری که تلویزیونو روشن میکرد گفت : حالا چند دقیقه بیا بشین . آشپزخونه به خدا در نمیره .

_همین الانش هم دیر شده . به خدا باید زود بگردم .
_نیومده میخوای بری ؟

همون طوری که داشتم میرفتم اتاق گفتم : فعلا که ور دل جنابعالیم . تا بعد خدا بزرگه .

رفتم اتاق و مانتومو درآوردم . شال و کیفم رو هم گذاشتم رو تخت .
از زیر یه پیرهن داشتم ‌. با همون پیرهن و شلوار لی از اتاق بیرون اومدم .

آریا تا منو دید گفت : شلوار راحتی من دارم تو کشوم اگه خواستی وردار .
_نه مرسی با همین راحتم ‌. در ضمن شلوار های تو مردونه اس به درد من نمیخوره.
_مگه اینجا غریبه هست ؟

_من با اون شلوار جلوی تو خجالت میکشم.

_من نمیدونم چیکار باید باهات کنم که خجالتت بریزه .

با چشای گرد شده بهش زل زدم .
از جاش بلند شد و اومد سمتم .
روبروم وایساد و گفت : چیه چرا انقد تعجب کردی ؟ بالاخره باید خجالتت بریزه دیگه مگه نه ؟

بعد آروم با دستش موهامو گذاشت پشت گوشم .
دستشو آوردم پایین و گفتم : آریا توروخدا برو بشین بزار کارمو بکنم .
داره شب میشه من هنوز هیچ کاری نکردم .

_خیلی خب حالا نگفتم که بیای اینجا فقط کار کنی برای من .

بعد هم رفت از آشپزخونه بیرون .
_خب پس به نظرت برای چی اومدم ؟ برای شب نشینی ؟
_به اونم میرسیم .

_اریا من به مامانینا گفتم تا یازده خونه ام.

_خب اشتباه کردی عشقم چون من تا دوازده شب ولت نمیکنم .

بی توجه بهش رفتم سمت کابینت ها و برنجو پیدا کردم .
میدونستم بخوام با آریا بحث کنم تا فردا شب علافم .
بعد از اینکه برنجو آماده کردم رو بهش گفتم : غذا چی دوست داری ؟

_هر چی تو درست کنی من دوست دارم .

_جدی بگو چی دوست داری ؟
_منم جدی گفتم .

_قرمه سبزی خوبه؟

چشاش برقی زد و گفت : محشره .

رفتم سراغ پختن غذا و خورشتو گذاشتم بپزه .

حوصلم داشت سر می‌رفت . آریا دراز کشیده بود رو مبل .

از آشپزخونه زدم بیرون و نشستم کنارش رو مبل .
دستمو گذاشتم رو پاشو گفتم : آریااا

همون جوری که دراز کشیده بود گفت : جان؟

سرمو انداختم پایین وگفتم : تو واقعا با قضیه عکسا دیگه مشکلی نداری؟

_معلومه که نه . این چه حرفیه؟ من تورو واسه زندگیم انتخاب کردم . این یعنی بهت اعتماد داشتم و دارم .
تو از همون موقع که اومدی شرکت بهم ثابت کردی که با همه فرق داری . از اخلاقت فهمیدم اصلا دنبال این جور کارا نیستی .

_راستش همون روزی که اومدم پیشت اعتراف کردم متین بهم زنگ زد .

از جاش بلند شد و نشست .
با اخم و تعجب زل زد بهم و گفت : چی بهت گفت ؟

با ترس گفتم : به … به خدا هیچی . یعنی چیز خاصی نبود .

دستمو گرفت و بهم نزدیک تر شد . تو چشام زل زد و گفت : عشقم نترس . بهم بگو چی گفت .
_گفت ‌‌‌…گفت منو میبینه و یه روز میاد سراغم . گفت ، گفت میاد یه بلایی سر تو میاره .

آریا منو آروم کشید تو بغلش و گفت : تو بازم شر و ورای اونو باور کردی ؟
اون یه کلاهبردار حرفه ایه . با همه طعمه هاشم اینجوری حرف میزنه ‌.
از شانس ، عروسک خوشگل من هم یکی از طعمه هاشه . ولی نترس عزیزم .

دفعه پیش هم دیدی که پلیس اومد گرفتتش .
الان هم …

همون لحظه آریا یهو ساکت شد . تعجب کردم ‌.
از بغلش جدا شدم و گفتم : چیشد یهو ؟

_وایسا ببینم . مگه اون بازداشتگاه نیست ؟
پس چطوری راحت تونسته زنگ بزنه تو رو تهدید کنه ؟

_منم دقیقا به همین فکر میکردم . به خاطر همین میترسیدم دیگه .

_خب شاید یه وعده ای پولی به مامور زندان یا زندانبان داده خریدتش. تو این دوره زمونه قاضی هم میخرن ، این جوجه مامور ها که چیزی نیستن .

_ولی اون خیلی خطرناکه ، اینجوری که معلومه خیلی نفوذیه ‌.

_اره باید مراقب باشیم ‌. اینجور آدما خیلی عوضین .

یکم بعد گفت : ولی به نظرم باید مراقب یه چیز دیگه هم باشیا .

_چی مثلا ؟
_اینکه غذات نسوزه .

تازه یادم افتاد غذا رو گاز بود . زود رفتم آشپزخونه و زیر غذا رو خاموش کردم .

یکم بعد بلند گفتم : بیا شام حاضره .
از جاش بلند شد و اومد آشپزخونه ‌. نشست پشت میز و براش غذا رو کشیدم .
خودمم نشستم پشت میز .
همون لحظه گوشیش زنگ خورد . اشاره کرد ساکت بشم .

گوشیو برداشت و گفت : جانم مامان ؟ سلام .
مرسی من خوبم شما خوبی ؟
آره دارم شام میخورم . یه چیزی از بیرون سفارش دادم . به زور دارم میخورم دیگه . به پای غذای شما که نمیرسه .
اینو که گفت خنده ام گرفت . آریا با دستش جلو دهنمو گرفت .
محکم دستشو گاز گرفتم که از درد دستشو برداشت . یه چش غره بهم رفت
_نه مامان جون به هلما نتونستم چیزی بگم .
ترسیدم مامانشینا نذارن .

باشه مراقبم . باشه می‌دونم . باشه ، باشه می‌بندم .
کاری ندارید ؟ خداحافظ.
بعد از اینکه قطع کرد گفت : که گاز میگیری آره ؟
_که دستپخت من به مامانت نمیرسه آره ؟

_این دومین گاز بود ، یادت باشه که گفتم تلافی میکنم ‌‌. در ضمن من مجبور شدم دروغ بگم دیگه ، جلوی مامانم نمیتونم بگم پرانتز باز دستپخت هلما فوق العاده اس .

_بله ولی می‌تونستی جلوی من از مامانت تعریف نکنی .

_اصن غلط کردم خوب شد ؟ اصن تو بهترین دستپخت دنیا رو داری .

_حالا عالی شد . بخوریم تا از دهن نیفتاده

همینجوری که داشتیم غذا می‌خوردیم گفتم :
یادته اون روزای اول چقدر تو شرکت اذیتم میکردی ؟ همش منو میپاییدی میخواستی ازم آتو بگیری .

_تو هم حسابی از خجالتم در میومدی و با زبون درازیت فک میکردی همه چی تموم میشه .
_مگه نشد؟
_اگه شده بود که تو الان اینجا نبودی ؟

منظورشو الان گرفتم .
_یعنی از اون موقع تو دوسم داشتی ؟

_از اون موقع که نه ‌. اون موقع ها فقط میخواستم کنفت کنم . میخواستم کم بیاری .

ولی دیدم تو دست بردار نیستی ، هیچ جوره کم نمیاوردی . شخصیتت برام خیلی جذاب شد . هم جذاب هم جالب ، دوست داشتم کشفت کنم . اون غرورت ، اون جذبه ات تنها فرقت بود با تموم دخترا .
و همین فرق بود که دل ما رو برد و الان شما ور دل مایی .

_پس چرا با اینکه دوسم داشتی اذیتم میکردی؟
_خب من از حسم مطمعن نبودم . وقتی هم مطمعن شدم دیگه باهات خوب نبودم . قبل از اینکه از حسم هم مطمعن بشم باهات خوب بودم .
یعنی خیلی بد نبودم .

_اوهوم . راستش آریا من هیچوقت فرصت نشد بابت پول عمل درست و حسابی ازت تشکر کنم .
دقیقا موقعی که خواستم ازت تشکر کنم باهم مشکل داشتیم و قهر بودیم .
منم یه تشکر ساده و الکی کردم . من جون بابامو مدیون توام .
_این چه حرفیه عشقم ؟ خدا خواست اون موقع این پول جور شد . خواست خدا بود که این اتفاق بیوفته .
حالا هم که بابات خدارو شکر حالش خوبه .

_راستی آریا کی میریم خونه ببینیم ؟ هنوز هیچ کاری نکردیم . دو ماه هم از عقدمون میگذره .
نه خونه دیدیم ، نه من فعلا جهیزیه ام جوره ، نه هیچ کدوم از کارای خونه رو کردیم .

_شما نگران اونا نباش . همه اش با من . در ضمن من یه خونه مبله میگیرم که شما نگران جهیزیه هم نباشی .

چشام از تعجب باز موند.
_تو …تو چجوری میخوای همه اینکارا رو بکنی ؟
کارای شرکت ، حقوق کارمندا ، بدهیات …

_اینایی که گفتی هیچ کدومش به اندازه زندگی مشترکمون برام اهمیت نداره .

همون لحظه صدای زنگ در اومد .
ترسیدم .
_منتظر کسی بودی ؟
_نه .
_پس برو ببین کیه دیگه . قبلش از چشمی نگاه کن .

_اوکی.

از جاش بلند شد و رفت پشت در .
از چشمی نگاه کرد . بعد آروم بهم گفت : همسایه اس .

درو باز کرد و با همسایه سلام علیک کرد .

_سلام خوب هستین ؟ ممنون چرا زحمت کشیدین .
بله نیستن ، ممنونم لطف کردین . سلام برسونید خانواده .
بعد هم درو بست .
با یه کاسه آش اومد تو .
چشام از دیدن کاسه برق زد . عاشق آش رشته بودم .

برق چشامو که دید زود گفت : دوست داری ؟
_خیلی .

_قسمت خودت هم بوده .
_راستی همسایتون از کجا فهمید تنهایی؟
امروز که مامانینا داشتن میرفتن دید . فهمید من تنهام .
_میدونه متاهلی؟
_نه هنوز . هیچکس از ساختمون نمیدونه ‌.

_حالا بیارش تا یخ نکرده .
_یعنی حاضری از غذای خودت دل بکنی اینو بخوری؟
_قبول کن که آش رشته همیشه ظرفیت اینو داشته که بخاطرش قید همه چیو بزنی ؟
_حتی قرمه سبزی؟
_اگه قرمه سبزی هلما پز باشه که نه . ولی خودم چون به دستپختم عادت کردم فعلا آش رشته رو میخوریم .
آریا تو دوتا بشقاب آش کشید و گذاشت رو میز .
تا آریا بشینه زود نصف آشو تموم کردم .

آریا با چشای گرد شده داشت نگام میکرد .
_اونجوری نگام نکن ‌. خب من میمیرم واسش .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
3 سال قبل

سلام
رمان هلما و استاد به تمام معنا عالییییییه
ولی خیلی دیر پارت گذاری میشه
هرروز کانال رو چک میکنم میبینم خبری نیست
حیفه این رمان جذاب نیست انقدر کم اهمیت میدید
بیشتر پارت بذارید لطفا

نازنین
نازنین
پاسخ به  فاطمه
3 سال قبل

ببخشید چن وقت یبار پارت میزارن؟

ستاره
ستاره
3 سال قبل

من واقعن عاشق این رمان بودم اما هنوز پارت ۷۳ رو نذاشتید انگار؛ کم کم داره فراموشم میشه اکه بشه پارت هارو بذارید خیلی خوب میشه…

آرسام
آرسام
پاسخ به  ستاره
3 سال قبل

دقیقا لطفا رسیدگی ڪنید شورشو در میارین با این کاراتون

محمد نوروزی
3 سال قبل

چرا پارت جدید رو نمیزارید بابااااا خسته شدممم کم کم دارم فراموش میکنم حتی شخصیت های رمنا رووو… لطفا رسیدگی کنید حیف نیست که طرفداراش رو از دست بده..؟!!!

.
.
3 سال قبل

چرا نمیزارین پارت بعدی
چشممون به گوشی خشک شد😂
الان دو هفته است که پارت بعدی نیومده
یه چه وضشه😐

فضول شناس😝😎
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

مورد شور این نویسنده رو ببرن اَنگَل که بهش میگن…🤬
حیف این رمان خوب که این نویسندشه حیففففف حیعع🙄
سکوت میکنم که منطقی تر است………..😶

آتی
آتی
3 سال قبل

سلام خدمت نویسنده محترم دمت گرم لیاقت اینو داری که به بالاترین مقام برسی
فقط اگه میشه زودتر پارت بزارین
♥ممنون♥

به تو چه😎
پاسخ به  آتی
3 سال قبل

از همین جا میتونم به جرعت بگم پاچه هر چی چاپلوسی بود رو بستی تو با این حرفت 😏
هه طرف هر چند هفته به زور پارت میزاره اونم دو خط بعد تو اومدی داری لح تقدیر میدی 😏

منتظر
منتظر
3 سال قبل

سلام ادمین جان خسته نباشید ممنون از رمان جذاب زیباتون
ببخشید پارت ۷۳ رو نمی گذارید

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x