چشمامو بسته بودم و خودمو زیر پتو قایم کردم .
یه ربع بعد آریا با دوتا لیوان بزرگ اومد پیشم ، نشست کنارم رو مبل .
دستشو دراز کرد سمتم و گفت : پاشو معجونتو بخور یکم سرحال شی .
دستشو گرفتم و آروم بلند شدم .
تا بلند شدم زیر دلم درد گرفت . صورتم تو هم رفت .
آریا فهمید ، زود دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت : بازم درد داری ؟
_چیزی نیست . استراحت کنم خوب میشم .هر وقت تکون میخورم اینجوری میشم .
_پس زود بخور این دوتا رو جون بگیری تا بیشتر از این تحلیل نرفتی .
بعد هم خندید .
محکم زدم رو بازوش و گفتم : آریا به خدا اگه خودت این بلا سرت میومد اینجا رو میذاشتی رو سرت . پس گیر نده به من .
یه چند ثانیه خیره نگام کرد و گفت : آخ نمیدونی وقتی عصبی میشی چقد خوشگل تر میشی .
یه چش غره ای رفتم و گفتم : چرا اینا رو اون اولا که تو شرکت کار میکردم و باهام سروسنگین بودی نمیگفتی؟
_خب اون موقع پررو میشدی. گرچه هنوزم هستی ولی این دفعه فرق داره.
این دفعه شما خانوم منی . پررویاتم برام جذابه .
اینا رو میگفت که من حالم خوب شه و دردامو فراموش کنم.
تا خواستم از رو میز بردارم اون معجونا رو زود دستشو آورد جلوم و نداشت .
با تعجب نگاهش کردم .
_شما دوباره تکون میخوری حالت بد میشه .
تا وقتی من هستم کلا تکون نخور.
با خنده نگاهش کردم .
یعنی این کاراش هم برام جذابه بود هم خنده دار .
لیوان شیرموزو گرفت جلوم . منم از دستش گرفتم و یه نفس خوردم .
بعد اون یکی معجون هم داد بهم .
اون هم یه نفس خوردم .
وقتی خوردنم تموم شد تا خواستم بلند شم آریا گفت کجا ؟
_خونه دیگه .
پتو رو بیشتر کشید روم و گفت : نه خیر شما استراحت کن تا یه ساعت .
خودم بعدا بیدارت میکنم که ببرمت خونه .
نگران شرکت و دانشگاه هم نباش چون تو جفتشم منم که بهت دستور میدم پس خیالت راحت .
_پس مامانتینا کی میان؟
_اونا عصر میان .شما فعلا به استراحتت برس تا یه ساعت دیگه .
آروم خریدم زیر پتو .
آروم خم شد و گونمو بوسید .
از بوسیدنش گونه ام آتیش گرفت .
دستشو گرفتم و گفتم : مرسی که دارمت .
لبخندی به صورتم پاشید و رفت .
دراز کشیدم رو مبل و چشمامو بستم .
یه ساعت بعد آریا صدام کرد .
_هلما؟ خانومم؟ بیدار شو دیگه تنبل خانم .
به زور چشمامو باز کردم و آروم بلند شدم از رو مبل . درد کمرم کم شده بود و فقط زیر دلم یکم درد میکرد .
آریا آروم اومد روبروم وایساد . دستاشو تو جیب شلوارش کرد و گفت : خوب شدی ؟
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم : آره بهترم .
دستشو دراز کرد سمتم و گفت : خیلی خوب حالا بلند شو حاضر شو زود ببرمت خونه تا مامانت بیشتر از این شک نکرده .
دستشو گرفتم و بلند شدم .
رفتم اتاق و مانتو شلوارمو پوشیدم .
یکم تختو مرتب کردم و اومدم بیرون .
آریا یه سویشرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد .
تا از اتاق زدم بیرون گفت : رو میز دوتا قرص گذاشتم اونا رو بخور بهتر میشی .
با تعجب به قرص رو میر نگاه کردم . اون از کجا میدونست برای این جور مواقع باید این قرصو خورد ؟
از تعجبم فهمید چی تو ذهنمه .زود گفت: یکی از دوستام خانومش دکتر زنان و زایمانه . زنگ زدم بهش گفتم بهش بگه قضیه تورو . بعد خانومش گفت باید این قرصا رو بخوری .منم دیدم تو خواب بودی رفتم گرفتم .
از اینکه آریا بخاطر من فکرش تا کجاها رفته واسم جذاب بود .
رفتم آشپزخونه قرصو خوردم . بعد دونفری از خونه زدیم بیرون .
رفتیم سمت ماشین
درو برام باز کرد و اول من نشستم تو .
وقتی نشستیم بخاری رو روشن کرد . صندلیم هم یجوری درست کرد که بتونم بخوابم .
وقتی ماشینو روشن کرد و راه افتادیم ، چند دقیقه بعد گفتم : آریا
همون جوری که جلو رو نگاه میکرد گفت : جان ؟
_یوقت چیزی نشه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : چی مثلا !
_خودتو نزن به اون راه . خودت میدونی منظورم چیه . اتفاق بدی یوقت نیوفته . حوصله دردسر ندارم .
_نه خوشگلم نترس . من خودم از خانم دختر پرسیدم گفت اتفاق خاصی نمیوفته . فقط باید تا یه مدت جفتتون مراعات کنید .
در ضمن از الان بخوای اینجوری کنی که من هیچ وقت بابا نمیشم که .
بعد هم خندید .
چش غره ای بهش رفتم و گفتم : الان اصلا حوصله شوخی ندارم آریا . موندم تو چجوری روت شد به دکتره همه چیو بگی .
_عزیزم به هر حال خودش اینکاره است . به اون نگم پس به کی بگم ؟ برم به بابات بگم خوبه ؟ یا چطوره برم به رفتگر محل بگم .
نمیدونستم چی بگم . اگه باهاش بحث میکردم یهو حالم بدتر میشد . ترجیح دادم ساکت شم و تا آخر مسیر چشمامو بستم .
آریا آهنگ آسمون منی از مهدی جهانی رو گذاشت :
تو بخند خوبه خنده هات ای جان ای جان
میمیرم واسه اون قد و بالات ای جان ای جان
مست و خمار و خوشگله چشات ای جان ای جان
چقده خوشگله چشات ای جان ای جان
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه .
زنگ زدم به مامان . بعد از چند تا بوق برداشت : سلام عزیز دلم خوبی مادر؟
_اره مامان جلودرم با آریا درو باز کن .
_باشه الان میام خودم .
دو دقیقه بعد مامان درو باز کرد و اومد سمتمون .
آریا از ماشین پیاده شد و رفت سمتش : سلام خوبین شما ؟
_سلام آریا جان . هلما خوبه ؟ خطر رفع شد؟
_آره خداروشکر . فقط یه مسمومیت ساده بود .خداروشکر زود فهمیدم .الانم فقط باید چند روز استراحت کنه و کلا بیرون نره .
به آریا که نگاه کردم خندم اومد . چجوری تونست این همه دروغ بهم ببافه برام خنده دار بود .
آریا اومد سمتم و دستگیره سمت منو باز کرد . دستشو آروم گرفتم و از ماشین پیاده شدم .
واقعا هم زیر دلم درد میکرد هنوز ولی به شدت سابق نبود .
مامان هم کمکم کرد که بریم خونه .
مامان جلوتر از ما رفت در ورودی رو باز کرد .
آریا آروم در گوشم گفت : حال میکنی چه بهونه ای گیر آوردم؟ حالا تا چند روز مهمون مامانتی.
منم آروم گفتم : یعنی اگه تو نمیگفتی خودم نمیتونستم بگم ؟
_خودتم خوب میدونی گفتن من با تو زمین تا آسمون فرق داره . اگه من بگم نودو نه درصد که چه عرض کنم ، صد درصد مامانت باور میکنه حرف داماد عزیزشو .
یه چش غره ای بهش رفتم . همون لحظه دو نفری وارد خونه شدیم و رفتیم تو .
نشستم رو مبل . آریا یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : الان خوبی ؟ درد که نداری ؟دلت و کمرت بهتره؟
همون لحظه مامانم اومد .
آریا زود بحثو عوض کرد تا مامانم نفهمه .
_الان معده ات اوکیه ؟ دیگه حالت تهوع که نداری ؟
به زور جلو خنده امو گرفتم و گفتم : الان بهترم .
_خب خداروشکر .
رو کرد سمت مامانمو گفت : خب دیگه اگه کاری ندارید من برم .
_میموندی پسرم . یه چایی چیزی میخوردی بعد میرفتی .
_نه دیگه ممنون زیاد زحمت دادیم بهتون . باید برم . کلی کار دارم . راستی کارای شرکت هم مونده .
درضمن اینو یادم رفت بگم بهتون ، هلما کلا این چند روز هیچ جا نباید بره . حتی شرکت و دانشگاه .
پریدم تو حرفش : ولی من …
مامانم گفت : دیگه ولی و اما و اگه نیار مامان جون . آریا جان صلاح دیده که نیای ، برای سلامتی خودت میگه دیگه .
یکم بعد آریا خداحافظی کرد و رفت .
من موندم و هزار تا سوال مامان که چرا دیشب بهم نگفتی و آریا کی اومد پیشت و دکتر چی گفت و هزار تا از این سوالای دیگه .
وقتی سوالای مامانم تموم شد دراز کشیدم رو مبل و یه نفس راحت کشیدم .
بعد هم آروم چشمامو بستم .
***
سه ماه بعد
داشتم مانتومو میپوشیدم ک برم دانشگاه . مقنعمو سر کردم و یه کم مختصر هم به خودم رسیدم .
تا خواستم کیفمو وردارم احساس کردم محتویات معده ام داشتن هجوم میآوردن که بیان بالا .
حالت تهوع شدیدی داشتم . زود از اتاق زدم بیرونو رفتم آشپزخونه . شانس آوردم مامان خواب بود .
با ترس صورتمو شستم و از خونه زدم بیرون .
یه ترس بزرگی افتاد تو دلم . خدا نکنه اون چیزی که تو ذهنمه اتفاق بیوفته.
زنگ زدم به اسنپ و رفتم دانشگاه .
همین که رسیدم بدو بدو رفتم بالا . رسیدم پشت در کلاس . درو که باز کردم خداروشکر آریا هنوز نیومده بود .
رفتم تو پیش بچه ها ، پونه تا منو دید دست تکون داد.
رفتم نشستم رو صندلیم .
پونه روشو کرد سمت من و گفت : به به خانوم چه خبرا . دیگه پیدات نیست .
با نگرانی بهش زل زدم . مونده بودم بهش چی بگم . میترسیدم شک من الکی باشه و اونم بدتر نگران کنم.
پونه متوجه نگرانیم شد .
دستمو گرفت و گفت : هلما چیزی شده ؟ چرا انقد نگرانی؟
سرمو انداختم پایین .
یکم بعد سرمو بالا آوردم و گفتم : بیخیال ، نمیخوام الکی نگرانت کنم . هروقت مطمعن شدم تو رو هم در جریان میذارم .
_خب دیوونه از الان بهم بگو که اگه مشکلی باشه با هم دیگه حلش کنیم . دیر بجنبی دیگه نمیشه کاری کرد
_نه لطفا اصرار نکن . نمیخوام فعلا کسی بدونه ، حتی تو که صمیمی ترین دوستمی .
بهت قول میدم وقتی مطمعن شدم نفر اولی که بهش میگم تویی .
چند لحظه بعد آریا یهو درو باز کرد و اومد تو . همه بلند شدیم براش ، بعد از چند لحظه نشستیم .
آریا بی وقفه درسو شروع کرد .
بعد از یه ربع یکی از بچه ها کیفشو باز کرد تا دفترشو دربیاره که یهو بوی میوه خورد به دماغم .
بازم همون حالت تهوع صبح بهم دست داد . دیگه نتونستم خودمو نگه دارم .
زود دستمو بردم بالا . آریا تا حالتمو دید زود اجازه داد که برم بیرون .
تو چشاش نگرانی رو میدیدم .
زود از کلاس زدم بیرون و خودمو رسوندم یه سرویس بهداشتی .
تا تونستم عوق زدم . هرچی تو معده ام بود خالی شد .
یکم آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاد .
به آینه که نگاه کردم دیدم رنگ و رو به صورتم نیست .
حالم هم اصلا خوب نبود . تا بوی غذا و میوه بهم میخورد حالی به حالی میشدم .
دیگه داشتم راستی راستی شک میکردم .
نکنه ….
حتی فکر کردن بهشم اذیتم میکرد
با دستمال صورتمو پاک کردم .
یکم بعد از دسشویی اومدم بیرون و رفتم کلاس .
درو زدم ، آریا گفت بفرمایید .
درو باز کردم و رفتم تو . آریا تا چشمش بهم خورد زود گفت :بهترین خانم تهرانی ؟
سرمو گرفتم بالا و گفتم : بله یکم بهترم .
_میتونید بشینید .
_ممنون .
آروم رفتم نشستم رو صندلی .
سرمو انداختم پایین و دستمو گرفتم جلو صورتم . همچنان حال خوبی نداشتم ولی از اون موقع خیلی بهتر شده بود.
حداقل دیگه حالت تهوع نداشتم . یکم بعد پونه دستمو گرفت و گفت : تو چت شد یهو ؟
_هیچی از دیشب رودل کرده بودم . به خاطر همون بود . خونه هم زیاد حالم خوب نبود .
_میخوای من برات جزوه بنویسم ؟
_آره بنویس بی زحمت . خودم زیاد حالم میزون نیست .
از رو صندلیم دفتر و کتابمو برداشت و گذاشت جلو خودش .
تا آخر کلاس همونجوری نشسته بودم و به زمین خیره بودم .
بعضی وقتا چشمم به آریا میوفتاد ، میدیدم که خودشم نگرانه و دلش میخواد زودتر کلاس تموم بشه و بفهمه چمه .
وقتی کلاس تموم شد با پونه وسایلامونو جمع کردیم و از کلاس زدیم بیرون .
صدای اس ام اس آریا اومد برام .
گوشیو از کیفم برداشتم و بازش کردم : بهتری خانومم؟
این پیامشو که دیدم حالم خود به خود خوب شد .
جواب دادم : آره بهترم یه حالت تهوع ساده بود .
_خیلی خب اینجوری صلاح نیست بری خونه .
بیا پایین با هم بریم .
_خوبم به خدا ، با پونه میریم خونه دیگه .
_همین که گفتم ، اینجوری نمیشه تنهات بزارم .منتظرتم .
این پیامش یعنی رو حرف من حرف نباشه .
پونه زود گفت : چیه نیشت تا بناگوش بازه؟
_هیچی آریا نگرانم شد گفت منو میرسونه .
_یه حالت تهوع ساده که از این اداها نداره. حالا خوبه زخم خنجر نخوردی .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
خداروشکر نویسنده یادش اومد همچین رمانی وجود داره 😐
سلام..
این سه ماه بعدش منو کشته…
اگه هلما باردار باشه بعد یه ماه باید متوجه بشه نه سه ماه…🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔😥😥
به خانم دختر گفتم!!!
چقد لوس😐
والا طبق چیزایی که ما میدونیم بعد از دوماه اصولا میفهمن بعدم خیلی لوس و چرت ادامش میدی
چرا اینقدر دیر پارت گذاری میکنید 🤦😶🔪😐