رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 74

3.9
(8)

 

چشمامو بسته بودم و خودمو زیر پتو قایم کردم .
یه ربع بعد آریا با دوتا لیوان بزرگ اومد پیشم ، نشست کنارم رو مبل .
دستشو دراز کرد سمتم و گفت : پاشو معجونتو بخور یکم سرحال شی .
دستشو گرفتم و آروم بلند شدم .
تا بلند شدم زیر دلم درد گرفت . صورتم تو هم رفت .
آریا فهمید ، زود دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت : بازم درد داری ؟
_چیزی نیست . استراحت کنم خوب میشم .هر وقت تکون میخورم اینجوری میشم .

_پس زود بخور این دوتا رو جون بگیری تا بیشتر از این تحلیل نرفتی .
بعد هم خندید .
محکم زدم رو بازوش و گفتم : آریا به خدا اگه خودت این بلا سرت میومد اینجا رو میذاشتی رو سرت . پس گیر نده به من .

یه چند ثانیه خیره نگام کرد و گفت : آخ نمیدونی وقتی عصبی میشی چقد خوشگل تر میشی .
یه چش غره ای رفتم و گفتم : چرا اینا رو اون اولا که تو شرکت کار میکردم و باهام سروسنگین بودی نمیگفتی؟
_خب اون موقع پررو میشدی. گرچه هنوزم هستی ولی این دفعه فرق داره.
این دفعه شما خانوم منی . پررویاتم برام جذابه .

اینا رو می‌گفت که من حالم خوب شه و دردامو فراموش کنم.

تا خواستم از رو میز بردارم اون معجونا رو زود دستشو آورد جلوم و نداشت ‌.
با تعجب نگاهش کردم .
_شما دوباره تکون میخوری حالت بد میشه .
تا وقتی من هستم کلا تکون نخور.

با خنده نگاهش کردم .
یعنی این کاراش هم برام جذابه بود هم خنده دار .
لیوان شیرموزو گرفت جلوم . منم از دستش گرفتم و یه نفس خوردم .

بعد اون یکی معجون هم داد بهم .
اون هم یه نفس خوردم .
وقتی خوردنم تموم شد تا خواستم بلند شم آریا گفت کجا ؟
_خونه دیگه .

پتو رو بیشتر کشید روم و گفت : نه خیر شما استراحت کن تا یه ساعت .
خودم بعدا بیدارت میکنم که ببرمت خونه .
نگران شرکت و دانشگاه هم نباش چون تو جفتشم منم که بهت دستور میدم پس خیالت راحت .
_پس مامانتینا کی میان؟

_اونا عصر میان .شما فعلا به استراحتت برس تا یه ساعت دیگه .
آروم خریدم زیر پتو .
آروم خم شد و گونمو بوسید .
از بوسیدنش گونه ام آتیش گرفت .
دستشو گرفتم و گفتم : مرسی که دارمت .

لبخندی به صورتم پاشید و رفت .

دراز کشیدم رو مبل و چشمامو بستم .
یه ساعت بعد آریا صدام کرد .
_هلما؟ خانومم؟ بیدار شو دیگه تنبل خانم .

به زور چشمامو باز کردم و آروم بلند شدم از رو مبل . درد کمرم کم شده بود و فقط زیر دلم یکم درد میکرد .

آریا آروم اومد روبروم وایساد ‌. دستاشو تو جیب شلوارش کرد و گفت : خوب شدی ؟

دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم : آره بهترم .

دستشو دراز کرد سمتم و گفت : خیلی خوب حالا بلند شو حاضر شو زود ببرمت خونه تا مامانت بیشتر از این شک نکرده .
دستشو گرفتم و بلند شدم .
رفتم اتاق و مانتو شلوارمو پوشیدم .
یکم تختو مرتب کردم و اومدم بیرون .
آریا یه سویشرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد .
تا از اتاق زدم بیرون گفت : رو میز دوتا قرص گذاشتم اونا رو بخور بهتر میشی .

با تعجب به قرص رو میر نگاه کردم . اون از کجا میدونست برای این جور مواقع باید این قرصو خورد ؟
از تعجبم فهمید چی تو ذهنمه .زود گفت: یکی از دوستام خانومش دکتر زنان و زایمانه . زنگ زدم بهش گفتم بهش بگه قضیه تورو . بعد خانومش گفت باید این قرصا رو بخوری .منم دیدم تو خواب بودی رفتم گرفتم .

از اینکه آریا بخاطر من فکرش تا کجاها رفته واسم جذاب بود .
رفتم آشپزخونه قرصو خوردم . بعد دونفری از خونه زدیم بیرون ‌.
رفتیم سمت ماشین
درو برام باز کرد و اول من نشستم تو .
وقتی نشستیم بخاری رو روشن کرد ‌. صندلیم هم یجوری درست کرد که بتونم بخوابم .
وقتی ماشینو روشن کرد و راه افتادیم ، چند دقیقه بعد گفتم : آریا
همون جوری که جلو رو نگاه میکرد گفت : جان ؟
_یوقت چیزی نشه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : چی مثلا !

_خودتو نزن به اون راه . خودت میدونی منظورم چیه . اتفاق بدی یوقت نیوفته . حوصله دردسر ندارم .
_نه خوشگلم نترس . من خودم از خانم دختر پرسیدم گفت اتفاق خاصی نمیوفته . فقط باید تا یه مدت جفتتون مراعات کنید .
در ضمن از الان بخوای اینجوری کنی که من هیچ وقت بابا نمیشم که .
بعد هم خندید .
چش غره ای بهش رفتم و گفتم : الان اصلا حوصله شوخی ندارم آریا . موندم تو چجوری روت شد به دکتره همه چیو بگی ‌.
_عزیزم به هر حال خودش اینکاره است . به اون نگم پس به کی بگم ؟ برم به بابات بگم خوبه ؟ یا چطوره برم به رفتگر محل بگم .

نمی‌دونستم چی بگم . اگه باهاش بحث میکردم یهو حالم بدتر میشد . ترجیح دادم ساکت شم و تا آخر مسیر چشمامو بستم .

آریا آهنگ آسمون منی از مهدی جهانی رو گذاشت :
تو بخند خوبه خنده هات ای جان ای جان
میمیرم واسه اون قد و بالات ای جان ای جان
مست و خمار و خوشگله چشات ای جان ای جان
چقده خوشگله چشات ای جان ای جان

نیم ساعت بعد رسیدیم خونه .
زنگ زدم به مامان . بعد از چند تا بوق برداشت : سلام عزیز دلم خوبی مادر؟
_اره مامان جلودرم با آریا درو باز کن .
_باشه الان میام خودم .

دو دقیقه بعد مامان درو باز کرد و اومد سمتمون .
آریا از ماشین پیاده شد و رفت سمتش : سلام خوبین شما ؟
_سلام آریا جان . هلما خوبه ؟ خطر رفع شد؟
_آره خداروشکر . فقط یه مسمومیت ساده بود .خداروشکر زود فهمیدم .الانم فقط باید چند روز استراحت کنه و کلا بیرون نره ‌.

به آریا که نگاه کردم خندم اومد . چجوری تونست این همه دروغ بهم ببافه برام خنده دار بود .
آریا اومد سمتم و دستگیره سمت منو باز کرد . دستشو آروم گرفتم و از ماشین پیاده شدم .
واقعا هم زیر دلم درد میکرد هنوز ولی به شدت سابق نبود .
مامان هم کمکم کرد که بریم خونه .

مامان جلوتر از ما رفت در ورودی رو باز کرد .
آریا آروم در گوشم گفت : حال میکنی چه بهونه ای گیر آوردم؟ حالا تا چند روز مهمون مامانتی.
منم آروم گفتم : یعنی اگه تو نمیگفتی خودم نمی‌تونستم بگم ؟
_خودتم خوب میدونی گفتن من با تو زمین تا آسمون فرق داره . اگه من بگم نودو نه درصد که چه عرض کنم ، صد درصد مامانت باور می‌کنه حرف داماد عزیزشو .

یه چش غره ای بهش رفتم . همون لحظه دو نفری وارد خونه شدیم و رفتیم تو .

نشستم رو مبل . آریا یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : الان خوبی ؟ درد که نداری ؟دلت و کمرت بهتره؟

همون لحظه مامانم اومد .
آریا زود بحثو عوض کرد تا مامانم نفهمه .
_الان معده ات اوکیه ؟ دیگه حالت تهوع که نداری ؟

به زور جلو خنده امو گرفتم و گفتم : الان بهترم .

_خب خداروشکر .
رو کرد سمت مامانمو گفت : خب دیگه اگه کاری ندارید من برم .
_میموندی پسرم . یه چایی چیزی میخوردی بعد میرفتی .
_نه دیگه ممنون زیاد زحمت دادیم بهتون ‌. باید برم . کلی کار دارم . راستی کارای شرکت هم مونده .
درضمن اینو یادم رفت بگم بهتون ، هلما کلا این چند روز هیچ جا نباید بره . حتی شرکت و دانشگاه .
پریدم تو حرفش : ولی من …
مامانم گفت : دیگه ولی و اما و اگه نیار مامان جون . آریا جان صلاح دیده که نیای ، برای سلامتی خودت میگه دیگه ‌.

یکم بعد آریا خداحافظی کرد و رفت ‌.
من موندم و هزار تا سوال مامان که چرا دیشب بهم نگفتی و آریا کی اومد پیشت و دکتر چی گفت و هزار تا از این سوالای دیگه .
وقتی سوالای مامانم تموم شد دراز کشیدم رو مبل و یه نفس راحت کشیدم .
بعد هم آروم چشمامو بستم .

***

 

سه ماه بعد

 

داشتم مانتومو میپوشیدم ک برم دانشگاه . مقنعمو سر کردم و یه کم مختصر هم به خودم رسیدم .

تا خواستم کیفمو وردارم احساس کردم محتویات معده ام داشتن هجوم می‌آوردن که بیان بالا .
حالت تهوع شدیدی داشتم . زود از اتاق زدم بیرونو رفتم آشپزخونه . شانس آوردم مامان خواب بود .

با ترس صورتمو شستم و از خونه زدم بیرون .
یه ترس بزرگی افتاد تو دلم ‌. خدا نکنه اون چیزی که تو ذهنمه اتفاق بیوفته.

زنگ زدم به اسنپ و رفتم دانشگاه .
همین که رسیدم بدو بدو رفتم بالا . رسیدم پشت در کلاس . درو که باز کردم خداروشکر آریا هنوز نیومده بود .
رفتم تو پیش بچه ها ، پونه تا منو دید دست تکون داد.
رفتم نشستم رو صندلیم .
پونه روشو کرد سمت من و گفت : به به خانوم چه خبرا . دیگه پیدات نیست .

با نگرانی بهش زل زدم . مونده بودم بهش چی بگم . میترسیدم شک من الکی باشه و اونم بدتر نگران کنم.
پونه متوجه نگرانیم شد .
دستمو گرفت و گفت : هلما چیزی شده ؟ چرا انقد نگرانی؟
سرمو انداختم پایین .
یکم بعد سرمو بالا آوردم و گفتم : بیخیال ، نمی‌خوام الکی نگرانت کنم . هروقت مطمعن شدم تو رو هم در جریان میذارم .
_خب دیوونه از الان بهم بگو که اگه مشکلی باشه با هم دیگه حلش کنیم . دیر بجنبی دیگه نمیشه کاری کرد

_نه لطفا اصرار نکن . نمی‌خوام فعلا کسی بدونه ، حتی تو که صمیمی ترین دوستمی .
بهت قول میدم وقتی مطمعن شدم نفر اولی که بهش میگم تویی‌ .

چند لحظه بعد آریا یهو درو باز کرد و اومد تو . همه بلند شدیم براش ، بعد از چند لحظه نشستیم .
آریا بی وقفه درسو شروع کرد .
بعد از یه ربع یکی از بچه ها کیفشو باز کرد تا دفترشو دربیاره که یهو بوی میوه خورد به دماغم .
بازم همون حالت تهوع صبح بهم دست داد . دیگه نتونستم خودمو نگه دارم .
زود دستمو بردم بالا . آریا تا حالتمو دید زود اجازه داد که برم بیرون .
تو چشاش نگرانی رو می‌دیدم .
زود از کلاس زدم بیرون و خودمو رسوندم یه سرویس بهداشتی .

تا تونستم عوق زدم . هرچی تو معده ام بود خالی شد .
یکم آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاد .
به آینه که نگاه کردم دیدم رنگ و رو به صورتم نیست .
حالم هم اصلا خوب نبود . تا بوی غذا و میوه بهم میخورد حالی به حالی میشدم .
دیگه داشتم راستی راستی شک میکردم .
نکنه ….

حتی فکر کردن بهشم اذیتم میکرد

 

با دستمال صورتمو پاک کردم .
یکم بعد از دسشویی اومدم بیرون و رفتم کلاس .
درو زدم ، آریا گفت بفرمایید .

درو باز کردم و رفتم تو . آریا تا چشمش بهم خورد زود گفت :بهترین خانم تهرانی ؟

سرمو گرفتم بالا و گفتم : بله یکم بهترم .
_میتونید بشینید .

_ممنون .

آروم رفتم نشستم رو صندلی .
سرمو انداختم پایین و دستمو گرفتم جلو صورتم . همچنان حال خوبی نداشتم ولی از اون موقع خیلی بهتر شده بود.
حداقل دیگه حالت تهوع نداشتم . یکم بعد پونه دستمو گرفت و گفت : تو چت شد یهو ؟

_هیچی از دیشب رودل کرده بودم . به خاطر همون بود . خونه هم زیاد حالم خوب نبود .

_میخوای من برات جزوه بنویسم ؟

_آره بنویس بی زحمت . خودم زیاد حالم میزون نیست .

از رو صندلیم دفتر و کتابمو برداشت و گذاشت جلو خودش .

تا آخر کلاس همون‌جوری نشسته بودم و به زمین خیره بودم .
بعضی وقتا چشمم به آریا میوفتاد ، می‌دیدم که خودشم نگرانه و دلش میخواد زودتر کلاس تموم بشه و بفهمه چمه .

وقتی کلاس تموم شد با پونه وسایلامونو جمع کردیم و از کلاس زدیم بیرون .

صدای اس ام اس آریا اومد برام .
گوشیو از کیفم برداشتم و بازش کردم : بهتری خانومم؟

این پیامشو که دیدم حالم خود به خود خوب شد .
جواب دادم : آره بهترم یه حالت تهوع ساده بود .
_خیلی خب اینجوری صلاح نیست بری خونه .
بیا پایین با هم بریم .
_خوبم به خدا ، با پونه میریم خونه دیگه .
_همین که گفتم ، اینجوری نمیشه تنهات بزارم .منتظرتم .

این پیامش یعنی رو حرف من حرف نباشه .

پونه زود گفت : چیه نیشت تا بناگوش بازه؟

_هیچی آریا نگرانم شد گفت منو میرسونه .

_یه حالت تهوع ساده که از این اداها نداره. حالا خوبه زخم خنجر نخوردی .

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Melika
Melika
2 سال قبل

خداروشکر نویسنده یادش اومد همچین رمانی وجود داره 😐

رها
رها
2 سال قبل

سلام..
این سه ماه بعدش منو کشته…
اگه هلما باردار باشه بعد یه ماه باید متوجه بشه نه سه ماه…🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔😥😥

T.d
T.d
2 سال قبل

به خانم دختر گفتم!!!

هلیا
هلیا
2 سال قبل

چقد لوس😐

گیشنیز
2 سال قبل

والا طبق چیزایی که ما میدونیم بعد از دوماه اصولا میفهمن بعدم خیلی لوس و چرت ادامش میدی

Panahi
Panahi
2 سال قبل

چرا اینقدر دیر پارت گذاری میکنید 🤦😶🔪😐

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x