رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 75

3.6
(9)

 

_تو کلا نفوس بد نزنی نمیشه ؟ اگه چیزی نگی همه میگن بنده خدا لال به دنیا اومده .

_فعلا بریم پایین تا همسرتون پس نیوفتادن .

با هم دیگه رفتیم پایین .
آریا ماشینش اونور خیابون پارک بود .
با هم دیگه رفتیم اونور خیابون ، پونه درو برام باز کرد .
همین که نشستم ،آریا به پونه گفت : سلام پونه خانم ، بفرمایید برسونمتون .
_ممنون من خودم ماشین دارم . الان هم بدجا پارکه باید برم برش دارم .

_اوکی هر جور راحتید .
_خداحافظ
_ خدا نگه دار .

بعد از اینکه پونه رفت آریا بلافاصله ماشینو روشن کرد .
شیشه رو کشیدم بالا تا یهو بوی غذای رستورانا به دماغم نخوره .
همون جوری که حواسش به روبرو بود گفت: چت شد تو کلاس ؟

دستمو گذاشتم رو سرم .
_هیچی فقط …فقط از صبح حالت تهوع دارم .

_حالت تهوع ؟ باز رفتی بیرون چیزی خوردی ؟

نخواستم فعلا آریا رو نگران کنم .

_اره دیروز دوباره هوس این ساندویچ کثیفا کردم .

_تو دوباره هوس این آت آشغالا رو کردی؟ نزدیک عروسیمون کار دست خودت میدی؟

_هووو حالا کو تا عروسی ؟

_دوماه دیگه کم نیستا . چشم رو هم بزاری میگذره . راستی گفتم عروسی ، یه خونه توپ پیدا کردم نزدیک خونه مامانمینا . باید بریم ببینیم .

_کی باید بریم ؟
_امروز خوبه ؟ اگه حالت بد نیست البته .
_نه خوبم . پس امروز بریم .

_باشه عزیزم . فقط بعد از شرکت چون کلی از کارام مونده .

_اوکی مشکلی نیس ، فقط زود بریم شرکت چون دیگه حالم داره از این خیابونا بهم میخوره . هر لحظه دوباره یاد دیشب و اون غذاهای کوفتی میوفتم دوباره عوقم میگیره .

خندید و گفت : شما فقط تحمل کن یه نیم ساعت، زود میرسیم .

بیست دقیقه بعد رسیدیم شرکت .
من زودتر از آریا رفتم تو . یلدا تا منو دید بلند شد .
_سلام گلم خوبی ؟ چرا رنگ و روت پریده؟

_سلام عزیزم. هیچی خوبم یه مسمومیت ساده بود .
_به آقای مهندس بگین بیشتر حواسش باشه بهتون .

با چشای گرد شده زل زدم به یلدا . از تعجب شاخکام داشت میزد بیرون . یادم نمیومد به اون راجب رابطه ام با آریا چیزی گفته باشم .

_تو چی گفتی ؟ یعنی چی به مهندس ؟

یلدا که تازه فهمیده بود سوتی داده گفت : ای وای مگه آقای مهندس نگفتن به شما ؟

_چیو باید بگن ؟

_ایشون چند روز پیش بهم گفتن قضیه شما رو . البته از دهنشون در رفت ، بعد دیگه مجبور شدن لو بدن .
بعد گفتن به کسی نگم . ولی فکر کردم شما خبر دارید .
البته از همون اول هم شک کردم ، هم به رفتارای عجیبتون هم به این دیر دیر اومدن تو شرکت ، هم به تند تند رفتن تو اتاق مهندس ‌.

فهمیدم یه سر و سری با هم دارین ولی نخواستم به دلم بد راه بدم .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امان از دست آریا با این کاراش . حالا این حرفا رو بیخیال ، من میرم اتاقم به کارام برسم .
آریا اگه کارم داشت بهم بگو .
_باشه چشم خانومه آقا مهندس .
بعد یه لبخند ملیح زد .
با دستام بهش اشاره کردم و گفتم : خیلی خب دیوونه آروم تا کسی نفهمیده .

چشمکی بهش زدم و رفتم اتاقم . نشستم پشت صندلیم و رفتم سراغ حساب کتابا .
تا خواستم کشو رو باز کنم احساس کردم زیر دلم بدجوری پیچ رفت . انگار یه چیزی زیر دلم تکون خورد .
از ترس چشمامو بستم ‌. آرزو کردم اون چیزی که تو ذهنمه حقیقت پیدا نکنه و فقط خیال باشه .
تا میومدم دو دقیقه بهش فکر نکنم هی دوباره یه اتفاقی میوفتاد که باورمو بهم میزد .

یه لحظه نفس تو گلوم حبس شد . چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز.
بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم و به زور اون پرونده ها رو از کشو برداشتم

اون روز تا آخر کاری به زور کارامو تموم کردم و صبر کردم تا عصر بشه و کارام تموم بشه .

وقتی که ساعت نزدیکای هشت شد آریا بهم پیام داد .
_بیا اتاقم با هم بریم .
_باشه .

وسایلامو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون .
در اتاق آریا رو زدم .
_بیا تو .
درو باز کردم و رفتم تو .
وایسادم همونجا .
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : بشین چرا وایسادی؟

رفتم کنارش نشستم رو صندلی .

یکم بعد که کاراش تموم شد لپتابشو بست و از جاش بلند شد .
کتشو از صندلی برداشت و پوشید .
کیفشو ورداشت . اومد سمت من و گفت : بلند نمیشی خانوم؟

حواسم انقد به جای دیگه پرت بود که حرفشو نشنیدم . چند بار دستشو جلو صورتم تکون داد.
با تکون دستش به خودم اومدم .
_کجایی تو دوساعته صدات میکنم ؟
_هیچی خوبم بریم .
از جام بلند شدم.
رو به آریا گفتم : راستی فهمیدم به یلدا سوتی دادی رابطمونو.
_از کجا فهمیدی ؟ خودش گفت ؟
_اره اونم فکر کرد من خبر ندارم .
ولی به هر حال می‌فهمیدم دیگه .

_به خدا از دهنم در رفت . نمی‌خواستم که بگم .
_دیگه مهم نیست .
با هم از اتاق زدیم بیرون .

یلدا تا ما رو دید بلند شد .
آریا گفت : خانوم ما داریم میریم . شما هم کم کم شرکتو تعطیل کنید . الان هم بقیه کارمندا کم کم میرن .شما فقط صبر کن همه برن چون ما کار داریم خودمون مجبوریم زود بریم .

_چشم به سلامت .
_خداحافظ .

از شرکت زدیم بیرون و سوار ماشین اریا شدم .
بعد از اینکه راه افتادیم گفتم : راستی خونه کجاست ؟
گفتم که نزدیک خونه خودمونه .
فقط چند محله پایین تره . ولی همون پاسدارانه . شما نگران جاش نباش ، مگه میشه من یه جای بد بپسندم ؟

_به سلیقه ات که اصلا شک ندارم چون اگه بد سلیقه بودی من الان اینجا نبودم .
ولی خب سلیقه خونه یه چیز دیگه است . ممکنه سلیقه ات تو خونه با سلیقه من یکی نباشه ولی امیدوارم خونه خوبی رو دیده باشی .

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : کی سلیقه من بوده که این دفعه ، بار دومم باشه ؟
مطمعن باش پسند می‌کنی عزیزم .

یه ربع بعد یه خونه که نزدیک همون خونه مامانشینا بود رسیدیم .

‌با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه .

آریا درو باز کرد و رفتیم بالا ‌‌. سوار آسانسور شدیم و یکی از طبقه ها وایسادیم .
آریا درو باز کرد و رفتیم بیرون ، با کلید درو باز کرد‌ و رفتیم تو .
با دیدن خونه دهنم باز موند. خیلی خوشگل بود .
سه تا اتاق خواب داشت . آشپزخونه اش هم اندازه کل خونه و حیاط خودمون بود . هالش هم انقد بزرگ بود قشنگ میشد توش عروسی گرفت . وسایلش هم ک کنارش بود . بهتره بگم یه خونه مبله

ویوش که خیلی محشر بود .

آروم از پشت بهم نزدیک شد و کنار گوشم پچ زد : خوشت اومد از پنت هاوس خانومم؟

با چشمایی گرد شده گفتم : آریا تو اومدی بالاترین طبقه اینجا رو گرفتی ؟

_اره عزیزم مگه چیه؟

_خب اینکه خدا تومن پولشه . نزدیک چند میلیارد.

_شما بپسند ، همینش کافیه برام .

_خب معلومه که پسندیدم . کی همچین جای عروسکی رو نمیپسنده؟
منظورم اینه اول سالی نمی‌خوام کلی تو خرج بیوفتی .

_من هیچ خرجی نکردم

_یعنی چی ؟ مگه میشه ؟

_بله عزیزم خوب هم میشه . اینجا هدیه بابام به منو توعه واسه ازدواجمون . اینجا مال بابامه فقط قرار شد وقتی ازدواج کردم اینو بده به ما تا توش زندگی کنیم .

با چشایی برق زده گفتم : چه بابای جنتلمنی داشتی و ما نمی‌دونستیم .

_بود شما خبر نداشتی .

با لبخند بهش زل زدم ، اونم بهم زل زد . همون لحظه صدای یه پیرمرده اومد .

_سلام آقای راد . بنده در خدمتم .

_سلام آقای مرادی خوب هستین؟
الان تشریف میاریم بنگاه .

_منتظرم با اجازه.

اینو گفت و رفت .

با تعجب به آریا نگاه کردم .
خودش فهمید سوالم چیه زود گفت : قرار شد اگه خونه رو پسندیدی بریم بنگاه و این خونه رو بزنیم به نامت .

_آریا به خدا لازم نیست این کارا . چه فرقی می‌کنه به نام کی باشه ؟
مهم اینه بابات کادو داده به من ، ابن برام با ارزش تر از همه چیه . حالا به نام من باشه یا اون مهم نیست که .

_عزیزم میدونم همه اینا رو . ولی اصرار خود بابا بود . گفت میخواد دیگه خیالش راحت بشه که خونه مال خودمونه و دیگه بعدا سر انتقال و وراثت و اینجور چیزا ، اتفاقی پیش نیاد .

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

کم و مزخرف😐وسلام

گیشنیز
2 سال قبل

بنظرم زیادی لوسه در عین حال غیر عادی
قلمت زیاد جالب نیست
خیلی دوست دارم بدونم اگه خانوادش بفهمن حاملس چیکار میکنن

Melika
Melika
2 سال قبل

انتقال وراثت مشکل پیش بیاد؟ مرده یدونه بچه بیشتر نداشت که آریاعه دیگه چه مشکلی میخواد پیش بیاد ؟ 🤔😂عجیبه

M
M
2 سال قبل

سلام ادمین من میخام رمانمو تو سایت رمان وان ثبت کنم چیکار کنم؟

نیلوفر
2 سال قبل

سلام من چطور توس سایت رمان وان رمانمو ثبت کنم؟

نیلوفر
2 سال قبل

ادمین من چطور رمانم رو توی سایت ثبت کنم؟

.
.
2 سال قبل

عالیه فقط یک سریعتر پارت بزار

.
.
پاسخ به  .
2 سال قبل

سلام ببخشید کی میزارید بقیه رو

یوکی
2 سال قبل

یه سوال ادمین پارت هارو چند وقت یکبار میزارین؟😊

یوکی
2 سال قبل

یه سوال ادمین پارت هارو چند وقت یکبار میزارین؟

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x