رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 77

4.5
(6)

 

 

لبخند غم انگیزی بهش زدم و از جام بلند شدم .
_ممنون خانم دکتر ، اگه خواستم بهتون خبر میدم .

_باشه عزیزم خوب فکراتو بکن .

از مطب زدم بیرون و با همون حال خراب یه تاکسی گرفتم برای شرکت .
حالم داغون بود . اگه آریا رضایت نمی‌داد چی؟
اگه بعدش خانواده ام می‌فهمیدن چی؟ اگه بعدش کلی سرزنشم میکردن یا باهام بد میشدن ؟ اگه کلی فکرای بد میکردن راجبمون ؟
بدبخت میشدم .
باید هر جوری شده آریا رو راضی کنم . من این بچه رو نمی‌خواستم .
درسته مال آریا بود ، از پوست و گوشت و خون اون بود ولی اومدنش مساویه با بدبخت شدن من .

دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم: مامانی منو ببخش . نمیتونم نگهت دارم ، من خیلی دوست دارما ولی …
بقیه حرفمو خوردم . اشکام نذاشتن بقیه حرفمو بگم .

وقتی رسیدیم شرکت ، از ماشین پیاده شدم و رفتم تو .
یلدا رو دیدم . تا منو دید بلند شد و گفت : حالت خوبه عزیزم ؟

از قرمزی صورتم فهمیده بود چمه .
_اره خوبم . آریا هست ؟

_آره گلم هست .
_باشه مرسی .

در زدم و رفتم تو . آریا تا منو دید سرشو آورد بالا و گفت: به به خانوم کم پیدا ‌. کجا بودی تا حالا ؟ کلی حساب کتاب مونده .

سرمو انداختم پایین . زل زدم به کف زمین .
از جاش بلند شد و اومد سمتم .

دوقدمیم وایساد .
با نگرانی گفت : چیزی شده ؟

از تو کیفم برگه آزمایشو درآوردم و دادم دستش .
ازم گرفت و نگاهش کرد . چند ثانیه بعد گفت :
این چیه دیگه ؟

آروم گفتم : من باردارم .
اینو که گفتم سرمو گرفتم بالا .
چند ثانیه اول هنگ بود ، بعد دستشو گرفت جلوی صورتش .
معلوم بود شوکه شده .
بعد دستشو اورد پایین و گفت : یعنی …یعنی من دارم پدر میشم ؟
بعد بلند خندید و منو گرفت تو بغلش .

زکی ، همینو کم داشتیم، حالا فک کردم از من هم ناراحت تر میشه .

از بغلش خودمو کشیدم بیرونو گفتم : خیلی خب آریا آروم .

_من دارم بابا میشم . اونم بچه ای که مامانش تویی . یعنی مال و توعه . بعد میگی آروم باشم ؟

با خوشحالی داشت می‌رفت پشت میزش بشینه . همون جوری که داشت می‌رفت برگه آزمایشم میخوند .

_زیاد خوشحال نباش . من می‌خوام این بچه رو بندازم .

با گفتن این حرف سرجاش میخکوب شد .
یهویی با عصبانیت برگشت سمتم . صورتش از شدت خشم به کبودی میزد .

تو یه لحظه اونقدر عصبانی شد که به خودم گفتم عجب غلطی کردم بهش گفتم ‌.
گرچه اول آخر باید میفهمید .

با حرص جوری که رگای گردنش برجسته شده بود اومد جلوم .
آروم گفت: الان چه غلطی کردی ؟

از ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم : من می‌خوام …
نذاشت حرفم تموم بشه .
_تو خیلی بیخود کردی که میخوای . یه بار دیگه این حرفو ازت بشنوم هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .
پس دفعه آخرته که جلوی من از این مزخرفات تحویل میدی.

بعد هم رفت پشت میزش نشست .

یکم بعد وقتی فهمیدم آروم شده گفتم : هیچ معلوم هست چی داری میگی آریا ؟
من حتی اگه بخوام هم نمیتونم این بچه رو نگه دارم . تو فکر آبروی منو نکردی ؟
به این فکر نمیکنی دو روز دیگه خانواده ام بفهمن چه فکری راجب من میکنن؟

آروم سرشو آورد بالا و گفت : این همه آدم تو دوران نامزدی بچه دار میشن ، یکیش هم ما .

پوزخندی زدم و گفتم : بله خیلی آدم ها از این غلطا میکنن و بچه دار میشن ولی اونا خونواده شون مثل من نیست . من میشناسم خانوادمو آریا .
تازه اونا هیچی ، فامیلامون بفهمن با خودشون میگن اینا هنوز ازدواج نکرده بچه دار شدن .
اونوقت پشت سرم کلی حرف و حدیث درست میشه .

_یجوری میگی انگار بلا نسبت دیون . خب اونا هم آدمن دیگه .
بهشون میگیم یه اتفاقه که پیش اومده . اونا هم نمیتونن تو رو از خونه پرت کنن بیرون یا بکشنت که .
_اتفاق ؟ تو به این میگی اتفاق ؟ یهویی و الکی که این اتفاق نیفتاده که . خواست من و تو بوده .
خودمون هم نمی‌دونستیم تهش اینجوری میشه ولی شد .

با حرص گفت : اگه فکر کردی با این حرفا میتونی یکاری کنی من از خیر اون بچه بگذرم کور خوندی .
پدر اون بچه منم ، اجازه هم نمیدم همچین کاری کنی .

نشستم رو صندلی و گفتم : آریا توروخدا تو حداقل حالمو درک کن ‌ .
بعد هم دستامو گذاشتم جلو صورتم .

از جاش بلند شد و اومد روبروم وایساد ‌. چند ثانیه بعد زانو زد روبروم .
دستامو از رو صورتم برداشت و گفت : عزیز دلم ، می‌دونم چی میگی .
ولی من می‌خوام تو و اون بچه رو با هم داشته باشیم . بقیه اش با من .
اصلا راضی کردن خانواده ات با من .
به این فکر کردی که اگه یوقت این بچه رو بندازی دیگه هیچوقت نتونیم بچه دار شیم چی؟

سرمو تکون دادم .

_من خانوادتو راضی میکنم . شما فقط از الان به بعد به یه چیز فکر کن.

با تعجب نگاهش کردم .
زود گفت : به فکر اسمش باش . عشق باباش یه اسم پسرونه خوشگل میخواد .

محکم زدم به بازوش و گفتم : خیلی بی‌خیالی واقعا . روتو برم .

_من بی خیال نیستم . من فقط عاشق بچه مونم . اونم بچه ای که قراره من باباش باشم تو مامانش .

با یه حالت غمگین گفتم : باور کن این بچه نبودنش بهتر از بودنشه .
ممکنه بودنش برامون دردسر بشه ، ممکنه اتفاقای خوبی نیوفته آریا برامون . من اصلا نسبت به آینده احساس خوبی ندارم .

چشماشو چند بار باز و بسته کرد و گفت: اگه قرار بود این بچه برامون شر بشه اصلا خدا بهمون نمیدادش .
مطمعن باش طوری نمیشه . عزیزم من گفتم که تا من هستم تو نمیخواد نگران چیزی باشی .

سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم : باشه پس یه شرط داره ؟

_شرط؟ چه شرطی؟

_امروز که نه ، یکم سرم شلوغه .
ولی چند روز دیگه با هم میریم خونه مامانمینا .
تو همه چیو بهشون میگی ، کل قضیه رو . من هیچ حرفی نمی‌زنم .

وای به حالت آریا اگه خانواده ام راجب بهم فکر بد کنن . اونوقت دیگه حتی اگه کل دنیا هم جمع شن من این بچه رو میندازم .اونم به هر قیمتی که شده .

دست کشید رو صورتش . پوفی کشید و از جاش بلند شد .

نشست پشت میزش . تند تند دست کشید تو موهاش . نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی خب ، قول میدم .
قول میدم راضیشون کنم . فقط تو تصمیم عجولانه نگیر .

از جام بلند شدم و از اتاقش رفتم بیرون .

رفتم اتاق خودم و نشستم پشت میز .
سرمو گذاشتم رو میز .

حالم اصلا خوب نبود . تو دوراهی مونده بودم .
اگه آریا به بابام بگه و اونا واکنش بدی نشون بدن چی

اگه مجبور بشم بچه رو بندازم چی؟

اگه هیچوقت نتونم بچه‌دار شم ؟ اگه به بچه وابسته بشم و نتونم بندازمش؟

یدونه از این فکرا کافیه تا دیوونه بشم .

خدایا خودت یه راهی بزار جلو پام .

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
2 سال قبل

چرا انقدر پیچیده میکنیین مگه عقد نکردن چه فکر بدی اخه
۲ روز دیگه میرن سر خونه زندگیشون . یعنی مامان باباشون فکر میکننن تا اخر مثل خواهر برادر میمونن اصلا یکی از شرط های ازدواج بچه هست مگه نامحرم هستن وایییی از دست شما

...
...
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

ن باو فک کنم فقد خاستگاریش رفته نامزدن

رها
رها
پاسخ به  ...
2 سال قبل

سلام..تو قسمتهای قبلی مراسم عقد گرفتند…
فقط جشن عروسی نگرفتند

رها
رها
پاسخ به  ...
2 سال قبل

سلام..تو قسمتهای قبلی مراسم عقد گرفتند…
فقط جشن عروسی نگرفتند.
فکر کنم بیشتر منظور رمان جوی هست که الان یه سری از جاها رواج داره..
متاسفانه خیلی سقط جنین در دوران عقد رخ میده..تازه خانواده ها باید حمایت کنند کار خلاف شرع که نکردند.

Mohanna
2 سال قبل

سلام آقای ادمین، سایت رمان دونی مشکل داره؟
نمیشه وارد شد

...
...
2 سال قبل

خیلی چرته واقعا خو عقد کنن بگن اقا ما عقد کردیم عروسی نمیخایم میخاستن یچه دار شن اصلا به کسی چ
و یه چیز دیگه این دختره اوسکل اگه انقد به فکر ابرو بود ا همون اول همچین‌گوهی نیمخورد اگه یه چیزی میشد نتونستن با هم ازدواج کنن چی
بخدا ملت خابن خاببببببب

F
F
2 سال قبل

پس پارت بعدیو کی میزارین؟؟

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x